Info@razdar.com
شماره مقاله 688
چون كه كيوان در كرمان چهار ماه ماند با اشتهار كه همه علماء و اعيان از حاكم تا كدخدا به ديدنش آمدند و نود و پنج مجلس نطق منبرى نمود از علوم و مواعظ و شبهاى ماه رمضان هر شب در منزلش مهمانى عمومى داد كه بى وعده خاص هر كه آيد پذيرفته شود .و اهل كرمان عهده دارىِ چنين مهمانى را محال مى دانستند و ديدند و شگفتيدند و شب بيست و هفتم را كه قتل مشتاق على شاه بود در مقبره او قرب چهار هزار نفر را پلو داد و عجب آنكه برنج و گوشت و نان كه آماده كرده بود خوراك دو هزار نفر بود تقريباً و در منبر مسجد ملك كه دعوت عمومى نمود مردم را براى آن شب گفت كه اميد دارم هر كه از اين غذا بخورد تا يك سال ديگر نميرد و از قضا همين طور شد و آخر شب يك ديگ زياد آمد پس آن را چند مجموعه محترم ساخت و به منزل حاكم و علماء بزرگ فرستاد و از فرداى آن شب تا چهار روز آنها كه خبر نداشتند و بعد شنيدند مىآمدند و به درخواست تمام (كه بعضى مدعى خواب ديدن بودند) از دانه برنجهاى باقى مانده كه به زحمت جمع مىشد مىگرفتند و مىخوردند خيلى با صرفه كه هر يك نفر يك دانه برنج مىخورد تا به همه برسد .
روزى شخصى معمم تردست و زبان آور آمده گفت كه من شيخى بودم متعصب و در اثر تحقيقِ عميق بابى بهايى شدم (چون كه بابيه اكنون چهار دسته متباغضه شده اند بابى – ازلى – بهايى و غصن اعظمى) و چون مسلم بودن تو را در اين شهر به تضلع اطلاع شنيدم آمدهام كه سرگذشت خود را بگويم تا مزيد اطلاعات تو باشد من اگر از اول بابى شده بودم عجب نبود اما بعد از امتداد شيخيت متعصبانه كه شيخى مىگويد اگر برگردى و بالا سرى شوى به از آنست كه بابى شوى من بابى شدم در اثر همين سخت گيرى كه گفتم ببينم چه خبر است كه اين همه نهى بليغ از اولياى تشيخ صادر مىشود [عاقل آنست كه هر نهى و امر مؤكد را سبب كنجكاوى عاقلانه قرار دهد تا دلش به يك طرفى بيارامد زيرا دفع ضرر يقينى و مظنون واجب است تا راحت نفس كه منظور عموم است حاصل شود] و چون بى غرض رو به تحقيق آوردم ديدم كه سلسله تكاملى كه شيخيه ساخته اند اگر بابى نشوى بريده و ناقص مى شود [گويد جامعه بشر طفل رضيع بود كه به بعث انبياء فطام يافت و به ظهور ولايت عاقل شد و به طلوع شيخ احمد عالم شد] پس بايد به پيروى حضرت باب [نقطه اولى] عامل هم به علوم خود شود زيرا علم بى عمل ناقص است .شيخ شيعه خوابيده را بيدار كرد حالا آن بيدار اگر راه خير نپويد و نفع جان خود را نجويد با خوابيده چه فرقى كرده بلكه تا خواب بود معذور بود حالا ديگر معذور نيست و كاملاً مسئول وجدان خودش است .
كيوان گفت عجب است با آن مقام رفيع كه شيخى براى امام ثابت مى كند شما بگرويد به يك سيد بي سواد بى كمالى.او گفت عجب است از تو كه پابند تقليد نيستى چرا بايد باور كنى بى كمالى سيد را با آنكه چنين كاملى تاكنون به دنيا نيامده است و هيچ مدعى و مؤسسى مانند او موفق به اجراى مقصود خود نشده زيرا كاميابى او كه بتدريج مشهود جهانيان خواهد شد كماً و كيفاً و سنخاً فوق همه كاميابىها است كه در دنيا براى نيرومندان تيز چنگ پر فرهنگ رو داده ،كاميابى آن نيست كه به زور شمشير با دسيسه و حيله مردم را يا كشورها را به چنگ آرند چنانكه عربها كردند و تا قيامت نام دين شمشير را بر اسلام نهادند .
كيوان گفت بلى من در كتاب ثمرالحيوة كه جلد پنجم كنوز الفرائد است نوشته ام در فريده ساديه از صفحه 68 تا 71 كه من شخصاً معتقدم كه اگر على خليفه بلافصل و بلامعارض شده بود جنگ شروع شده زمان محمد را خاتمه مى داد و شمشير اجبار به مسلمانى را به نيام مىگذارد و حمله بر بلاد و عباد نمى نمود و مردم را به حال خودشان مى گذاشت و كارش را منحصر به رونق دادن و تكميلات متنوعه داخله اسلام مى كرد و قانع مى شد به همان عده مسلمين كه در زمان پيغمبر پيدا شدند و توسعه نطاق اسلام را قائل نمىشد به ظاهر بلكه به باطن مىپرداخت و منتظر مى شد كه مردم به اختيار و طيب خاطر و انتخاب آزادانه اسلام را بپذيرند به مضمون آيه لااكراه فى الدين نه آيه اقتلوالمشركين و اگر كسى سه جنگ زمان سلطنت على را اعتراض كند گوئيم كه آنها دفاع بودند نه انشاء به دليل منع از غنيمت كه نگذاشت فاتحين اموال مغلوبين را حتى لباس مقتول در ميدان جنگ را به غنيمت برند فرمود مال ورثه آنها است و آنها مسلمان بودند نه كافر .اما در مصداق بودن سيد براى اين مفهوم ترديد دارم .
گفت ترديد تو در اثر بى اطلاعى و اكتفاء به مشهور است و عاقل نبايد قانع به مشهور شده بر آن به ايستد و بايد پرواز كند با دو پر تحقيق به فضاء لامكان كه حكيم خلاء مىنامد و آن را محال مىداند [مشهور مكان است و غير مشهور لامكان است و خلاء] (آنچه ناديدنى است آن بينى – گر بَرِ هوشمند بنشينى) .
كيوان گفت تحقيق حال اشخاص فرد به فرد اتلاف عمر است وقت ما در اين مختصر زندگى و در كلبه تاريك بدن كم است .بيش از فهم ريشه مطالب و حقايق امور وقت نداريم و حاجتى هم نداريم كه به فهم عمقى بفهيم كه فلان آدم شخصاً كه بوده و چه گفته و باطن مقصودش چيست .و هر مدعى مىخواهد فهم و هوش مردم را متوجه به خود نمايد ،هوشمند بايد قيمت هوش و وقت گرانبهاء خود را بداند و ارزان نفروشد و اينكه مىبينى من قسمت مهم عمر خودم را صرف تصوف و عرفان نمودم براى اهميت آنهاست .به گمان من تا كنون در قسمت روحانى و ديانات چيزى مهمتر از عرفان در علم و از تصوف در عمل نيست كه جان دنيا را از خودشان پر كردهاند و عاقل راضى نمى شود كه در زيست چند ساله دنياى خودش اهميت ندهد و بميرد در حالتى كه نفهميده باشد كه عرفان در علم و تصوف در عمل حق بوده يا باطل ،مفيد لازم بوده براى بشر يا بىفايده بوده و يا مضر و چون امور معنويه قائم به اشخاصند و وجود مستقل ندارند پس بايد اشخاصِ عرفاء و اقطاب را يك يك ديد و به خدمتهاى متمادى به آنها اسرار درونى آنها را فهميد و به دو ميزان عقل و عشق سنجيد تا مكشوف شود كه قصه به اين درازى چه بوده كه دنيا را پر كرده و سلسله ها راه انداخته و لواها برافراخته .پس اينكه مىبينى من به دنبال اقطاب رفته و مىروم و فرو نمى نشينم براى اين است نه براى هوسهاى كوچك و نخواهم دست كشيد تا وقتى كه چيز بهامندى به دستم بيايد يا نفى مطلق يا اثبات مطلق يا تفصيل و تقسيم .پس طمع در من مبند و مرا دعوت به تحقيق حال و مقال و مقاصد سيد منما كه حيف عمر است ،بايد عمر صرف شود در چيزى مهمتر از خودش نه در فروعِ خودش و پستتر از خودش و سيد باب و امثالش فرعند و محاط دنيا و فرو گرفته دنيايند نه اصل و محيط و فروگيرنده .بايد دقيق شد و تميز داد عناوين اشخاص را و اساس عناوين را و ريشه هر عنوانى را تو همانكه افتادگى و تمكين مرا ديدى قياس مكن كه به همه كس تمكين خواهم نمود و بى تحقيق رفتن نوعى از تمكين كردن است شخص تا چيزى را خيلى مهم نداند به تحقيق آن نمى پردازد .
علاوه بر اينكه سيد هر چه بود رفت و تمام شد شما كه رؤسا بهائيه را از بهاء تا عبدالبهاء و تا ادنى اغنام اللّه هرگز مانند خود سيد نمىدانيد بلكه هزار يك او نيز، من پى چيزى مىگردم كه مرگ و انقلاب ندارد و همواره به يك روش خواهد بود عالمها را عوض و تازه مىكند و خود هنوز كهنه است و تازهتر از هر تازه و از تو به حيرتم كه در كرمان پايتخت شيخيه و كرسىِ ممالك آنها توانسته آشكار شوى و خود رابنمايى.
او گفت بلى خود به حيرتم از زنده ماندن خودم در اين شهر اما قصدم خدمت بزرگى است به عالم بهائيت از چند جهت يكى آنكه موى دماغ دشمن آنها شده و خيال دشمن را جلب به خودم كرده ناراحتش ساختهام و ديگر آنكه اسرار آنها را شايد به دست آرم و راپورت به مركز بهائيت دهم چنان كه آقا جمال بروجردى در سه سال قبل رفت به گناباد و سر سپرد به ملاسلطان و اسرار تصوف را فهميده هديه پيشگاه عبدالبهاء نمود و او را با بصيرت از حال و خيال دشمن آگاه كرد .[كيوان گفت بلى حق است من در گناباد بودم كه آقا جمال به نام عوضى آمد و سر سپرد و اسرار برد و من در آخر كتاب بهين سخن قصه او را نوشتهام چاپ تهران صفحه 59] و ديگر آنكه بدون قصد به دستم آمده كه تاريخ آمدن تو به كرمان و عرض اندام كردنت باشد كه شگرف هديه تاريخى است براى مركز بهائيت تا تكليف خودشان را با شخص تو بدانند بعد از اين در هر جا كه باشى .
منكه خبر از آمدن تو به كرمان نداشتم براى مقاصد خودم آمدم و مدتى است كه ماندهام تا مصادف شدم به آمدن تو و درست تحقيق كردم اندازه ظاهر و باطن كرمانيان و طبقات آنها را بسوى تو و نمايشات تو در اين نمايشگاه كه خواهم يك يك مو به مو در همه جا شرح داد بويژه در مركز حقيقى و پايتخت بهائيت .
كيوان گفت شايد من دندان گراز باشم نصيب تو شدهام يا بعكس چنان كه خيام گويد و از اشعار مشكله اوست و هنوز معلوم كسى نشده كه غرضش از دندان گراز چه بوده و چه مضمونى را در نظر گرفته (كلمات خيام مضمونهاى تو در تو دارد ،ساده نيست) .
پس او وداع كرد و رفت و در غياب گفته بود كه گرچه مقصودى كه داشتيم نرسيديم اما بىحقايق شگرف هم نشدم چيزهايى كه به خيالش نبودم يافتم و چندان كمتر از مقصود اصلى نبود .
كيوان هم گفت گمان مىكنم او ساده نبود و شيخى بودن سابق خود را دروغ مىگفت براى تأكيد مطلب بهائيت بود كه در پايتخت شيخيت مىخواهد نكوهش شيخيه را بى سابقه نكرده باشد مىگويد من هم اول شيخى بودم يعنى همه اسرار نهانى را پى بردم چون تهى دست بودند با بصيرت از آنها برگشته بابى كه اعدا عدو آنها است شدم و اين نكوهش گيرندهتر از نكوهش ابتدايى است اگر چه با هزار دليل روشن باشد ،نكوهيدن خودى مؤثرتر از نكوهيدن بيگانه است هر چه خودىتر باشد كماً كيفاً با اثرتر خواهد شد .
جلد دوم كيوان نامه
عباس کیوان قزوینی