Info@razdar.com
چگونه با كسروى آشنا شدم
اثر : نورالدین چهاردهی
بعد از واقعه شوم شهریور بیست[1] از رشت به تهران آمدم و چون به اكل نان عادت نداشتم، لذا براى صرف ناهار و شام (اغذیه رشتى) به رستورانهایى كه درعودلاجان وكوچههاى پامنار كه اكثر آن دكاكین ازگیلانیها و مشتریان آنان از همشهریهاى این بى مقدار بودند و به غیر از زبان شیرین و پر محتواى گیلكى به زبان دیگرى متكلم نمىشدند، میرفتم و در این برخوردها با سه تن بیش از دیگر افراد آشنا شده و به مرور ایام دوست شدیم.
یك تن از این سه نفر نوۀ دخترى ظهیرالدوله[2] بود كه به تدریج، این ذره نادار را به اسرار خفیه درویشىِ جَدِ مادرى خویش آگاه ساخت. نفر دوم مرد دانشمندى بود به نام ابوالفضل كیهانى كه در سرودن اشعار فارسى و عربى توانا بود و عضو انجمن علمى دمشق بود (وی براى یاد بود سالگرد ابوالعلاى معرى دعوت شده بود كه این ناچیز دعوت نامه را رؤیت كردم)، دانشمند فقید روزى برایم بیان فرمود:
[ در ایامی كه در زنجان بسر می بردم در منزل امام جمع زنجان با حضور كسروی سخن از غائله بابی ها به وسیله حجت[3] در میان آمد كسروی با تعجب و شگفتی گفت چگونه با پیشرفت علم و صنعت دل به یاوه گویی باب می دادند. دوست فرزانهام گفت برای كسروی تشریح نمودم كه هم اكنون نیز اگر فردی داعیه ای به هم زند و بدین ترتیب كه خواهم گفت زمینه چینی كند چه بسا از باب پیش جوید و اضافه نمود كه برنامه كار را بیان داشتم .
سالها سپری شد به تهران عزیمت كرده و در وزارت مالیه[4] استخدام شدم در این ایام «مجلۀ پیمان»[5] منتشر میشد و بعدها دریافتم كه برنامه كار را که از روی مطایبه[6] با كسروی گفته بودم عمل می كند و پس از یك سال كسروی را در خیابان ناصر خسرو دیدار كردم چون در زنجان مراوده خانوادگی داشتیم از فرزندانش پرسش كردم بعد گفتم آیا همان بحثی را كه درباره باب داشتیم اجرا می كنید یا واقعاً خود را برگزیده حق می دانید، كسروی منكر چنین بحثی در زنجان شد هر چه نشانه می دادم ضمن انکار بر تحاشی خود می افزود و با رنجش به بهانه ای با سردی از من جدا شد ].
نفر سوم اهل گیلان و از شهرستان لنگرود بوده و تمامی افراد خانواده اش بهایی بودند وی که كارپرداز پست و تلگراف بود و شیفته كسروی بود روزی به این ناچیز گفت كسروی منكر اعجاز انبیاء است اما خود قادر به معجزه است اما فروتنی وی اجازه نمی دهد كه اعجاز نماید. هر وقت كسروی را در خیابانی می دید پس از خداحافظی در آن نقطه آنقدر توقف میكرد تا كسروی از افق دید وی بگذرد بعدها دفتردار امور مجله و آثار و چاپخانه كسروی در كوچه رفاهی كه امتداد كوچه برلن است شد، ایشان كه به تازگی در گذشته است در معیت وی به منزل كسروی در خیابانی كه امروزه حافظ نامیده میشود در مقابل درب بزرگ ژاندارمری كه در كوچه ای واقع بود رفتیم. كسروی در آن ایام به شغل وكالت دادگستری اشتغال داشت. پس از معرفی این ناچیز از كسروی پرسش نمودم كه درباره رساله «صوفیگری»[7] مطالب و مندرجات آن نارسا بوده لذا به دیدار شما آمده تا به توضیح بیشتری مبادرت ورزید كسروی گفت در كجای مندرجات صوفیگری ادله ها نارسا است تشریح نمودم كه شما اصولاً بر علیه تصوف سخنی نگفته بلكه خدمتی بسزا به صوفیه كردهاید.
كسروی چهره اش منقبض شد و سخت عصبانی شده و توهین به این بی مقدار نمود، لختی سكوت بر جلسه حكمفرما شد بعد دلایلم را پرسش كرد.
در پاسخ عرضه داشتم كه در كتاب «صوفیگری» جنبه تاریخی آن بیش از ابراز عقاید صوفیه است و عكسهای سران صوفیه كه در ایران به حد وفور به دست می آید شما از «سفرنامه دیولافوا»و از دیگر سفرنامه ها تهیه نمودید.
اما در مورد خدمت شما به صوفیه آنست كه تنی چند از بزرگان صوفیه كه به خوشنامی شهره بودند حالات آنان را با دلایل تاریخی ابراز نموده، آشكار ساختید و صوفیه منت گذار شمایند ولی در مطاوی[8] نوشته های خود بحثی درباره عقاید آنان كه زیربنای تصوف است نکرده و سكوت پیشه ساختید و حضرت عالی می بایست وجه افتراق تصوف را با عقاید شیعۀ متشرع روشن میساختید كه چه اصول اعتقادى صوفیه دارند كه آنان را با برادران متشرع ایشان جدا مىسازد، مطرح فرموده و یك یك آنرا رد میكردید.
وقتى سخن بدین مقام رسید كسروى از این ناچیز استفسار كرد كه اصول اعتقاد صوفیه چیست؟
درپاسخ گفتم: شما كتابى نوشته و انتشار دادهاید با آنكه عرفان را فرانگرفته و از خبایاى[9] اعمال صوفیان آگهى ندارید، و در دنباله گفتار افزودم حضرت عالى دركتاب «شیعیگرى» نیز دچارلغزش شده و خرافات عامه پیروان مذهب تشیع را به جاى اصول عقاید شیعه قلمداد نموده و بدان سخت تاختهاید و از دیدگاه تاریخ ادیان و تحقیق علمى میبایست وجوه اعتقادى مذهب تشیع اثنىٰ عشر را مورد بحث و مدّاقه قرارداده و مى فرمودید چه اعتقاداتى پیروان مكتب تشیع دارند كه آنان را از برادران اهل سنت جدا مىسازد، ولى شما قمه زنى و قفل برسینه و اعضاى بدن زدن ِ سینه زنان را به باد سخریه گرفته و عكسهاى این گروه را که آن هم از كتب غربیان سود جستهاید ارائه نمودهاید.
كسروى سخت به هم برآمد و چند بار سخنان زشت بر زبان راند و سه مرتبه توهین كرد، اما این بی مقدار سكوت پیشه ساختم. وقتى از خانه كسروى خارج شدیم، دوستم كه شیفته كسروى بود از من دلجویى نمود و گفت : آقا بسیار تند مزاج و عصبانى میباشد، به عرض وى رساندم من رنجیده نشده بلكه از شما سپاسگزارم كه وسیله این ملاقات را فراهم ساختید.
دوستم نگران بود كه مبادا جریان ملاقات را با دیگران در میان نهم، ولى فقط با دوست دانشمندم (مرحوم كیهانى كه دوستى ِ دیرین با كسروى داشت و در علم هیئت دستى توانا داشت) ماوقع را شرح دادم .
پس از چندى درصدد برآمدم كه به كنه گفتار و ادعاى كسروى پى برم، لذا به همشهرى خود ملتجى شدم و براى اثبات نوشتههاى خود نامش را بیان میدارم كه یزدانى نامیده مىشد و تمامى پیروان پاكدینى وی را میشناسند.
آقاى یزدانى مرا به جلسات سخنرانى كسروى میبرد كه اصطلاحا” نشست مینامیدند تا مورد اعتماد كسروى شدم، كسروى توصیه نمود كه معتقدین وى هر یك در یك مورد خاص سخنرانى كنند تا مسلط به بحث و اقامه دلایل شده ورزیده شوند، اولین بار یك نفر در زمینه بانکدارى سخن گفت و در هفته بعد در همان خانه كه در سطور قبل نشانه آن را ذكر كردهام، درحضور كسروى و عدهاى كه در چهار اطاق گرد هم آمده بودند، در پیرامون صوفیگرى دو ساعت تمام سخن راندم، كسروى سه بار ضمن ایراد سخنانى پرسشهایى كرد كه پاسخ داده و كسروى در پایان سخنانم ( كه مقابلم نشسته بود) چنین گفت:
[زهازه[10]، زهازه ما تصوف را از برون رد كردیم و شما از درون، آفرین آفرین] و از این بیمقدار جداً خواستار شد كه گفتارم را به كتابت در آورده تا منتشر سازد.
درآن اوقات «روزنامه پرچم» توقیف شد و كسروى در هر ماه دو رساله به قلم خود منتشر میساخت و این اولین بار بود كه از فردى خواستار مىشد كه نشریهاى منتشر نماید و همان شب رویدادى برایم رخ داد كه از نوشتن آن صرف نظر نمودم[11] .
برخوردم با كسروى در ششماهه دوم سال 22هـ . ش بود و پس از آشنایى با كسروى اغلب روزها به دفتر مجله كه دركوچه رفاهى بود، حضور به هم میرساندم و درساعاتى كه فقط كسروى و یزدانى بودند كسروى خطاب به این ذره نادار كرده و مى گفت آقاى مدرسی نزدیكتر آیید تا سخن برانیم. و بعضى اوقات معانی ابیات مشکلۀ مثنوى را و زمانى مفهوم وحدت وجود را از این بیمقدار خواستار میشد و این ناچیز مطالب را مطرح ساخته پاسخ میدادم.
یاد دارم كه روزى از روزها در باره تاریخ مشروطیت بحث كرده از كسروى پرسیدم كه كتاب مشروطیت شما مكمل «تاریخ هیجده ساله آذربایجان» است و شما سهم افراد تبریز را بیش از دیگر (پنج استان) مرقوم داشتهاید و براى اینكه جلوگیر خشم كسروى شوم اضافه نمودم كه مراد از طرح مطلب ایراد به گفتار و نوشته شما نیست، بلكه منظور آن است كه سخنان حضرتعالى مزید دانستههاى من شود.
كسروى پرسید آن پنج استان كدامند عرضه داشتم مركز اندیشه قفقاز بود، دوم گیلان كه سردار محیى و برادرش میرزا كریم خان رشتى[12] سرجنبانان آن بودند و میرزا كریم رشتى قوۀ عاقلۀ سردارمحیى بود و مازندران پیوسته به گیلان بود. سومین خوانین بختیارى بودند كه اصفهان نیز تحت نفوذ آنان بود. چهارمین تهران ازجنبه مركزیتش بود. پنجمین تبریز بود كه ایجاد سر و صدا و نزاع در آن شد و در قیام، مردان آن از چهار استان دیگر دستور و الهام مىگرفتند.
كسروى فرمود مداركى كه در دسترسم بود کافی نبود. گفتم حق آن بود كه این امر را دركتاب مشروطیت ذكر مىفرمودید، سكوت نمود، ولى آثار خشم در ناحیهاش هویدا شد.
پس از دقایقى چند که بگذشت واقعه تاریخى زیر را به كوتاهى بیان كردم و اینك مبسوط تر از نظرخوانندگان مىگذراند:
در پایان دوران نوجوانى و ابتداى ایام جوانى با كمك دوستم مرحوم محمد حسن علم الهدىٰ كه خدا غریق رحمتش گرداند، با تنى چند از سران جنگل آشنا شدم و این مطلب تاریخى را از چند تن از ایشان شنیدم.
سردار محیى و برادرش میرزا كریم خان رشتى به قفقاز رفتند، (افراد چاقوكش را قوچى مینامیدند) ایشان چند تن قوچی را از آن جمله یپرم را جهت ساختن نارنجك و بمب دستى و نیز یوسف نامى را به همراه چند تن دیگر با خود به رشت آوردند.
آقا بالاخان سردار والى گیلان بود و در باغ مدیریه سكونت داشت، میرزا كریم خان رشتى چند تن را که از آن جمله یوسف بود براى ترور والى به باغ مدیریه گسیل داشت و ترور آقا بالاخان سردار به دست یوسف انجام گرفت (و این شخص که در زمره خدمت گذاران میرزاكریم خان رشتى در رشت به سر میبرد)، پس از بروز انقلاب در روسیه كه قفقاز مركز انقلابیون بود، یوسف نیز شركت جست و پس از تلاش بسیار در انقلاب به نام استالین شهره گردید.
میرزا كریم خان رشتى كه از مصاحبین نزدیك رضا خان بود، موجب به سلطنت رساندن رضا خان شد و به لقب شاه تراش ملقب گردید و پس از به قدرت رسیدن وى، رضا خان میرزا كریم خان رشتى را به یزد تبعید كرد و با بروز واقعۀ شهریور 20 [13] به تهران آمد و بعد به رشت آمد و اهالى استقبال بى نظیرى از وى به عمل آوردند.
افسران شوروى، كتابخانه ملى رشت را كه با ادغام چهاركتابخانه تشكیل شده بود و بناى ساختمان آن متصل به عمارت شهردارى بود، تخلیه نموده و اداره پلیس خود را بدان مكان انتقال دادند، چند تن از افرادی که به وسیله پلیس شوروى دستگیر و تا كنون از حیات و ممات آنان كسى را خبرى نیست و از جملۀ آن شجاع فلسفى وكیل عدلیه[14] بود كه اعرج[15] بود و با عصا گام برمى داشت و این ناچیز از نزدیك با وى آشنا بود این شخص نیز دستگیر شده و سرنوشت وى نامعلوم بود. تا میرزا كریم خان رشتى وارد رشت شد دوستانش آزادى شجاع فلسفى را تقاضا كردند. تا این اندازه خود ناظر بوده و بقیه اقدامات را در تهران به شخصه و مستقیما” از شجاع فلسفى استماع كرده که ذیلا” متذكر مىشود :
میرزا كریم خان رشتى قونسول رشت را احضار نمود قونسول به شگفتى فرو رفت كه این شخص كیست كه چون وی را كه مالكالرقاب[16] گیلان است احضار نموده و بالاخره با دومین پیام به نزد میرزا كریم خان رفت.
میرزا كریم خان رشتى گفت پس از سالها در تبعید بسر بردن اكنون که به زادگاه خود برگشتهام، عدهاى از سران جنگل آزادى شجاع فلسفى را جداً خواستار شدند از لحاظ سیاسى شایسته نیست كه از صدر اتحاد جماهیر سوسیالیستى شوروى (استالین) خواستار آزادى فلسفى شوم، شما مستقیماً ازجانب من به استالین تلگراف كرده و سلام مرا رسانده و دستور آزادى فلسفى را بخواهید و اگر تا بیست و چهار ساعت پاسخ آنرا به من نرسانید خود به شخصه تلگراف خواهم كرد، قونسول به وسیله سفیركبیر مقیم تهران ماوقع را گزارش داد، پس از طى دو روز استالین دستور مؤكّد داد، احترامات لازمه را نسبت به میرزا كریم خان معمول داشته و هر تقاضایى داشت بدون كسب دستور اجرا كنید و فلسفى را به وى تحویل داده رسید آن را برایم ارسال دارید، قونسول رشت به نزد میرزا كریم خان آمده از متن تلگراف استالین آگاهش كرد و تقاضا نمود چون احتمال مىرود باز آزادى دیگران را از شما بخواهند، موافقت كنید فلسفى را در تهران به شما تحویل دهیم و چنین شد. تا این حد از شجاع فلسفى استماع كردم و مختصر آنرا براى كسروى تقریركردم وكسروى كنجكاوى مرا ستود.
سالها بعد قوام السلطنه با عدهاى جهت قرارداد نفت شمال به مسكو سفركردند و یكى از همراهان وی دكتر رضازاده شفق بود كه در یكى از مجلات، خاطره این سفر را نوشت، اما نام آن مجله در خاطرم نمانده، اگر كسى نام آن مجله را آگاه باشد، این ناچیز را مطلع سازد.
دكتر شفق نوشته بود : [پس از بازگشت از سفر به دیدار میرزا كریمخان رشتى رفته و به وى گفتم كه در یكى از شب ها شام را در كاخ كرملین درحضور استالین صرف كرده و استالین احوال شما را پرسش كرده و سلام خود را ابلاغ كرده است، شما چه رابطهاى با استالین داشتهاید، میرزاكریم خان رشتى سوگندم داد كه در این مقوله لب فروبندم و تا زمان حیات وى چیزى بر زبان نرانم و مقالهاى منتشر نسازم.
و تقاضاى دیگر كه میرزا كریم خان رشتى به قونسول رشت نمود آنکه توصیه كرد ، كتابخانه ملی رشت تعلق به مردم داشته و دولت هیچ گونه دخالتى در آن نداشته و ندارد و قونسول دستور داد پلیس شوروی آنجا را تخلیه نموده و مجدداً كتابخانه برقرارگردید. اكنون برسرسخن بازگشته به شرح حالات وگفتار كسروى مى پردازد.
نقل از داعیان پیامبری و خدایی چاپ دوم – تهران – نشر آفرینش – سال 1399 خورشیدی – ویرایش و حواشی از مسعود رضا مدرسی چهاردهی
[1] . 1320 شمسی.
[2] . عليخان قاجار قوانلو فرزند محمد ناصر خان ظهيرالدوله كه در هفدهم ربيع الاول سنه 1285 هـ ق در قصبه دراج شميران متولد و در سنه 1294 هـ ق به خدمت دولت در آمد و به رياست تشريفات دربار ناصرالدين شاه منصوب گرديد و در 1297 هـ ق دختر شاه تومان آغا (فروغ الدوله ملقب به ملكه ايران) را به زوجيت خود در آورد كه اين بانو در ماه رمضان 1335 هـ .ق درگذشت. ظهيرالدوله، صفا تخلص مىكرد و در روز سه شنبه بيست و چهارم ذيقعده سنه 1342 هـ ق در اثر سكته در باغ جعفرآباد شميران درگذشت و در قرب باغ خود در قبرستان عمومى كه بين تجريش و امامزاده قاسم واقع بود در زير درختى موسوم به (داغداغان) مدفون گرديد. نقل از کتاب «سلسله های صوفیه ایران» اثر نورالدین مدرسی چهاردهی – تهران – نشر علمی و فرهنگی سال 1393 شمسی.
[3] . حجت = ملا محمد علی حجة الاسلام زنجانی فرزند ملاعبدالرحیم مجتهد در سنه 1227 هـ .ق در زنجان متولد شد. ملا محمد علی زنجانی مشهور به حجت از تلامذ شریف العلما مازندرانی بود و ماه رمضان را سی روز می دانست و سجده بر بلور را جایز می شمرد. در نمازهای واجب به سلیقه خود تغییراتی میداد و برای خود تشکیل دولت داد. در هنگام مرگ میگفت پس از چهل روز زنده خواهد شد . از افراد حروف حی، طاهره و ازل و حجت زنجانی باب را ندیده بودند.حجت از تمام افراد بابیه محیلتر بود. کتابی در اثبات بابیه بنام «صاعقه بارقه« تألیف کرد . نقل از کتاب «باب کیست و سخن او چیست» اثر نورالدین چهاردهی نشر سازمان چاپ و انتشارات فتحی ( نشر آفرینش کنونی) پاییز 1363شمسی .
[4] . وزارت اقتصاد و دارایی.
[5] . مجله پیمان توسط کسروی منتشر میگشته و در صفحات آینده نویسنده در این باره توضیح میدهد.
[6] . مطایبه = شوخی و مزاح کردن.
[7] . رساله صوفیگری اثر احمد کسروی.
[8] . مطاوی = جمع مطوی – پیچیدگی ها – شکن ها – نوردها.
[9] . خبایا = پوشیده ها – نهفته ها.
[10] . زهازه = تحسین از پی تحسین . مرحبا – آفرین.
[11] . نتیجۀ آن رویداد روحی در حضرت استادی سبب میشود که درخواست کسروی را اجابت نکرده و مطالبی برای انتشار در اختیار کسروی قرار نمیدهد. م.رضا
[12] . میرزا کریم خان رشتی (عبدالکریم خان اکبر) چهارمین پسر حاج محمدکاظم وکیل الرعایا (حاج وکیل) در حوالی سال ۱۲۶۰ش/۱۳۰۰ق به دنیا آمد پدر وی از متمولین گیلان و از سیاست گذاران دوران خود بوده و از کسانی بوده که در صعود رضاخان به سلطنت بسیار موثر بوده است. فرزندان حاجی وکیل ۹ نفر بودند که در راس آنها میرزا کریم خان رشتی (خان اکبر) جای داشت. میرزا کریم خان رشتی مردی زیرک و متین و سیاستمدار بود و گرچه از ۳ برادر دیگرش مجیب السلطنه ، عمیدالسلطان و معزالسلطان (عبدالحسن خان سردار محیی) کوچکتر بود؛ اما از لحاظ هوش و استعداد بر آنها برتری داشت و دستورهایش را برادرانش بی چون و چرا پذیرفته اطاعت می کردند. دوران جوانی میرزا کریم خان مصادف با سال های پر آشوب انقلاب روسیه ۱۹۰۵- ۱۹۰۷ که تاثیرات مستقیم آن در خطه گیلان احساس می شد و انقلاب مشروطه است. در این شرایط حساس سیاسی، توجه بریتانیا به شمال ایران معطوف بود و در مقابل پایگاه نیرومند استعمار تزاری در این منطقه که وابستگان محمد علیشاه را در بر می گرفت، پایگاهی متنفذ برای خود جستجو می کرد. بریتانیا به سرعت این پایگاه را در وجود خاندان تازه به دوران رسیدۀ «اکبرخان» که به تبع ثروت کلان خود سوداهای بزرگ سیاسی در سر می پرورانید، یافت و طبعا توجه اش به کریم، چهره جوان و با استعداد این خاندان و برادر ماجراجوی او عبدالحسین جلب شد. این هماهنگی طبیعی میان سوداهای سیاسی خاندان متمکن نو پدید و امیال توسعه طلبانه انگلیس منجر به ظهور پدیده ای در انقلاب مشروطه شد که با نام میرزاخان رشتی گره خورده است. آشنایی با لنین در همین سال هاست که جاه طلبی های سیاسی کریم و برادر ماجراجوی او عبدالحسین با شیفتگی به تمدن نوین مغرب زمین گره می خورد، کریم که پرورش یافته مکتب دسیسه گری سوداگرانه و محیط فراماسونری خانواده خود است، به سان بسیاری اشراف زادگان متمکن آن روز مسافرت های اروپا نیز داشت.در سال ۱۹۰۸، زمانی که معاضدالسلطنه پیرنیا نشریه صور اسرافیل را در سوئیس منتشر می کرد، میرزا کریم خان در کنار او حضور داشته و با لنین آشنایی یافته است به طوری که میرزا کریم خان رشتی و معاضدالسلطنه نقل می کردند، لنین رهبر آزادیخواهان روسیه در آن زمان در سوئیس می زیسته و با آنان آشنایی پیدا کرده و توصیه هایی به مراکز آزادیخواهان روسیه برای تقویت و معاضدت انقلابیون ایران نموده است. اینتلجنس سرویس و انقلاب مشروطه به هر روی سیر سریع حوادث نقش مهم تری در درون ایران از میرزا کریم خان می طلبد. در سال ۱۳۲۶ق/۱۹۰۸م قیام مردم تبریز به رهبری دو چهره انقلابی و نامدار ستارخان و باقرخان شکست های مهلک بر پیکر استبداد محمد علیشاه وارد ساخته و این خطر را برای بریتانیا مطرح می سازد که مجاهدین آذربایجان تهران را به اشغال خود درآورند و سر رشته امر را از دست آنها خارج سازند. میرزا کریم خان به سرعت به رشت باز می گردد و به اتفاق برادرانش گروهی از آذربایجانیان و انقلابیون گیلان را پیرامون خود گردآورده و حرکت خود را آغاز می کنند. ویژگی نقش میرزا کریم خان در این دوره چپ نمائی اوست، نقشی که تا صعود رضاخان به سلطنت ادامه دارد؛ به دلیل همین چپ نمائی است که برخی مورخین کمونیست، مانند تقی شاهین نقش میرزا کریم خان و برادرش عبدالحسین خان را به عنوان (بنیانگذاران سوسیال دمکراتی رشت) محترم شمرده و از ارزیابی صحیح آن غافل مانده اند. نقل از دانشنامه اسلامی.
[13] . شهریور 1320 هـ . ش.
[14] . دادگستری.
[15] . اعرج = لنگ – شل.
[16] . مالک الرقاب = سرور – بزرگ و صاحب اختیار مردم.