Info@razdar.com
شماره مقالات692
در اين مقاله عناوين ذيل را خواهيد خواند :
دو اطلاق معلم و مدرس
علم مصطلح و عالم مصطلح
مراد ما از فكر
مراد ما از اختراع
اما در قرن دوم بتدريج شش علم ميان مسلمين اختراع و مرسوم و مورد تفاخر و تفاضل و سرمايه رياسات متنوعه و اهواء مختلفه گرديد .
اول تفسير .
دوم قرائت قرآن (علم القرآن علم التجويد) .
سيم حديث و از فروع علم حديث است درايه و رجال كه آنها نيز اخيراً دو علم بزرگى شدند كه با متن حديث سه علم شاغل شد كه يك عمر براى آنها كم بود .
چهارم علم كلام در مقابل حكمت و آن را اصول عقايد نيز نامند و مبادى و مسائل و ادلهاى دارد به غير طرز حكمت اما موضوعش همان موضوع حكمت الهيه است و عالِم به آن را متكلم ناميدند كه حكيم را كافر مىداند حكيم نيز او را جاهل كودن مىخوانَد و اين علم نزد متأخرين از مسلمين يعنى از شيخالرئيس به بعد خيلى موهون و مردود شده كه علماء عار دارند از عرض اندام به آن و حكمت الهيه رونق روزافزون يافته اما تاكنون و از اين به بعد آن هم در وبال و هبوط خواهد افتاد و از گريبان اروپاييان با چهره برافروخته غير چهره يونانى و اسلامى خواهد سر برآورد .
علم پنجم اصول فقه كه آن را در قبال علم كلام (اصول عمليه) نامند و آن مورد تنفر شيعه بود به نفرت شديد ديانتى تا زمان علامه حلى كه او كتابى در اصول نوشت به نام تهذيب براى محض علميت نه عمل به آن و پسر شهيد ثانى شيخ حسن صاحب معالم اول كسى است از متأخرين كه ترويج و بسط اصول داد ولى او هم در مجلدات فقه معالم استدلال به اصول نمىكند و بعد ميرزا ابوالقاسم قمى كه اعلم زمان فتحعلى شاه و مورد ملاحظه او بود به درجهاى بذل همت و فكر در اصول نموده قوانين نوشت كه كوشش در اثر آن فكرها سنگين شد و حرف اخبارىها را نشنيد و او نيز در فتوا جرأت نكرد كه به محض قوانين اصولى حكم كند مگر اينكه يك حديثى ولو ضعيف پيدا كرده يا در اصول مسلمه داخل سازد .اول كسى كه جرأت فتوا بر طبق اصول كرد فاضل بهبهانى و نراقى بودند به زمزمه و شيخ انصارى به صراحت و ميرزاى رشتى استاد كيوان به صرفيت و بعد فقهاء حاليه به تقليد آنها صرف اصولى محض و موهن اخبارى و موهون اخبارى شدند و اخبارى را كافر واجب القتل دانستند و بالعكس اگر اخبارى نيرومند شود .
و در جلد اول كيوان نامه صفحه 157 راجع به ذم اصول كلامى چند نقل شده .
علم ششم علم فقه كه ابتدا از غير شيعه پيدا و تدوين شد و پس از قرنى شيعه نيز دستى به فقه انداخته از سنى جلوتر افتاد و اختلاف و اقوال بيحساب روزافزون پيدا كرد و مىكند الى ماشاءاللّه و فقه خود را جدا كرد از فقه سنى به يك جدايى صلح ناپذيرى كه هرگز به هم نخواهند رسيد ولو در درياى اصل اسلام هم باشد با هم نياميزند با آنكه انهار وارده به دريا آخر خواهند با هم آميخت و طعم دريا را يافت از تلخى و شورى گرچه از اول چون فرات و نيل و دجله شيرين بودند .
پس فقه منشعب شد به اندازه شعبات اسلاميه و هر شعبه هم كه تازه در اسلام پيدا شد مانند صوفى قديماً و شيخى و بابى جديداً همه ميدان جنگ خود را با شعب ديگر همان علم فقه قرار دادند و اندكى ذكر فقه آنها در اول كتاب ميوه زندگانى طبع و نشر شد .
و شيعه هنوز اختلاف و جنگ فقاهتى را بس نكرده و هر مجتهدى نورسيده يك رساله نوباوهاى به ضد رسالههاى پيش مىنويسد و بساط رقابت را گسترده به چوگانهاى متنوعه مريد و مقلد را بسوى خود مىكشد و مقلدين هم بيگناه نيستند و سرشان براى اين بازىها درد مىكند و به جان هم افتاده بر هم مىزنند عاشق موهوماتند و تا چنيناند سزاوارند كه مركب سوارى هر راكب باشند و لذت استقلال ذاتى را نفهمند و پى به عمق ديانت نبرند زيرا علم و دين هر دو غيورند نصيب كودن نمىشوند و داخل هر ظرفى و متشكل به هر شكلى نمىگردند ،يعنى هر كه جهل ذاتى دارد اگر علم پيدا كند جمع نقيضين خواهد شد ،زيرا تا ذات او هست جهل هست و جهل ذاتى منافى انقياد ذاتى است و دين همان انقياد ذاتى است هر كه ندارد هرگز نخواهد داشت .
و اين شش علم كه مؤسسه اسلامند گويا در غير اسلام نباشد مثلاً تورات و انجيل ترجمه شدهاند اما شرح و بيان آنها به حد علميت نرسيده تا هر شارحى يك فتوايى بدهد و اظهار رأى و فهمى كند و هكذا عقايد دينيه آنها و احكامشان و ميزان علم بودن همين ميدان فتوا شدن است كه رأى دادن در آن آزاد باشد و اگر چه حالا آراء مختلفه نداشته باشد اما قابل اختلاف آراء حسى يا فكرى باشد .
و هر چه قابل رأى دادن نيست علم نيست بلكه حكم تعبدى است و خيلى فرق است ميان علم و حكم و ميان عالم و مطلع مستحضر .پس هر كه احكام تعبدى را يا دينى يا سياسى خوب حفظ دارد و هيچ وقت در نمىماند و به ديگران هم مىآموزد او عالم نيست اما كامل است و به هر كه آموزد معلم او مىشود و مدرس او پس مدرس و معلم با عالم عموم من وجه دارد .
و عالِم آن كسى است كه حق رأى دادن دارد خواه رأى داده باشد خواه نه و خواه تدريس و تعليم به غير بكند خواه نه .
و مدرس و معلم دو اطلاق دارد يكى لغوى و آن اعم است از عالم و از اينكه هماره شغلش تدريس باشد و يا آنكه گاهى در موردى اتفاق افتد اگر چه يك امر جزيى باشد [من علمنى حرفا صيرنى عبدا] .و دوم اصطلاحى و آن خصوص آموزگار است كه حق رأى دادن هنوز نداشته باشد خواه مورد تعليمش قوانين تعبدى باشد و خواه علم باشد .
اما او در تعليم بايد فقط نقل اقوال و ادله ديگران را بكند خودش رأى ندهد و اگر رأى داد كسى از او نمىپذيرد و رأى او را رسميت نمىدهد و داخل آراء نمىكند و اگر اين معلم رسيد به مقامى كه حق رأى يافت آن وقت ديگر او را معلم نبايد خواند كه توهين است پس درجه عالِم خيلى بالاتر از معلم است .
اما نزد عرفاء و اسماعيليه كه معلم بالاتر از عالِم است مرادشان خصوص رئيس دين است كه به قوه ملكوتيه مردم را از توده جسمانيان نجات و ترقى داده به مقام روحانى رساند و عام را خاص كند و دين اشخاص را به قوه ولايتىِ خود تكميل و مطلق دين خودشان را كه مؤسسه خاصه آنها است حفظ و ترويج و اداره كند يعنى قوه ادارى او بهتر از همه اهل دين باشد .
و وجود اين معلم كه در هر دوره يك نفر بيشتر نيست هم براى هيئت دين لازم است و هم براى رسيدگى به حال و تربيت هر ديندار يك يك كه هر كسى ناچار است از رجوع در كليه امور دينيه به او و تعلم از او و پرستش او و هيچ وقت بىنياز از او نيست و نخواهد شد .و اسماعيليه طعنها مىزنند بر اثنى عشريه كه اكتفاء به امام غايب نموده دل به موهومى خوش كردند كه نه ديدار او ممكن است و نه گفتار و شنيدن صدايش و نه مراسله با او و همه آثار تربيت در ميانه مفقود است و آثار وجوديه آن امام نمودار نيست و مردم از پيش خود نام آن مفروض خود را به لفظ «قائم» مىبرند و فوراً بر مىخيزند و مدتى مىايستند به پندار آنكه تا لفظ قائم گفته شد او حاضر مىشود اما كسى او را نمىبيند – و علم و اعتقاد فقط از جانب مردم است و از جانب امام غايب نه پيام نه رد نه قبول هيچ نيست .و اسماعيليه دو شعبهاند به ضد هم يكى مصرى و يكى ايرانى الموتى و عرفاء نيز شعبههاى بيشمار روزافزونند به ضد هم و در لزوم معلم متفقند اما نه به نام معلم كه اصطلاح خاص اسماعيليه است بلكه به نام پير و مرشد و قطب و مكمل كه بايد آن پير (كامل و مكمل) باشد يعنى انسان كامل علماً و عملاً و مكمل عالم انسانيت و مكمل نفوس يك يك از مريدان و مىشود كامل باشد و مكمل نباشد پس او قابل پير بودن نيست و نمىشود كه مكمل باشد و كامل نباشد .
پس علم مصطلح حكماء آن سلسله معلوماتى است كه جاى فكر و تصرفات و اختراعات باشد .
و عالم مصطلح آن كسى است كه علاوه بر دانستن آن سلسله معلومات خودش فكر و رأى داشته باشد و اگر اختراع هم داشته باشد او نابغه است .و اگر در تمام فنون حكمت صاحب اختراع باشد او به اصطلاح قدماء معلم است كه ارسطو معلم اول و ابونصر معلم ثانى بودند و شيخ الرئيس به حد معلمى نرسيد زيرا در رياضى خصوص موسيقى اختراع نداشت گرچه در طبيعى و الهى بالاتر از ابونصر بود .
مجملاً الفاظ در اصطلاحات فرق مىكند و در يك اصطلاح نيز در اطلاقات و موارد استعمال فرق مىكند و اصطلاح هم بر دو قسم است دينى و علمى و اشتباه شدن آنها به يكديگر سبب سوء تفاهم مىشود و الفاظ لغز و معما مىشوند و حل آن معما به اين است كه مورد استعمال و لحن استعمال آن لفظ معلوم شود .
و مراد ما از فكر استدلال است كه فقها استنباط و اخباريين تفقه گويند و حكماء اقامه برهان نامند و در تصورات «تعرف» گويند و مراد از رأى نتيجه حاصله از دليل يا ظن اطمينانى يا يقين به آن و كسانى كه پى دليل مىگردند و دليل نمىيابند آنها حق فكر ندارند يا دليل مىيابند اما يقين يا مظنه براى آنها حاصل نمىشود و از تعارض ادله نجات نمىيابند و به حال ترديد باقى مىمانند آنها حق فكر دارند اما حق رأى ندارند .و مراد از اختراع سه چيز است :
اول درست كردن قاعده كليه از تتبع و دسته كردن و به هم انداختن جزئيات و ساختن صنف و نوع و جنس از استقراء افراد و اشخاص و سنجيدن آنها به يكديگر و تجريد آنها از عوارض مشخصه (و تصنيف كتب از اين قبيل است) .پس قاعده در تصديقات است و صنف و نوع و جنس در تصورات .
دوم پيدا كردن دليلى براى مطلب مشهورى كه دليل ديگر داشته اما اين دليل را كسى تاكنون براى آن مطلب نيافته و اقامه نكرده بوده مانند برهان تطبيق و سلم و ترسى كه هر يكى را يك حكيمى به فكر يافته براى امتناع متناهى نبودن ابعاد و اجسام و حالا اروپاييان همه آن براهين را ناقص و بىدلالت مىدانند و فضاء اجسام را غيرمتناهى بالفعل مىدانند و بحسب زمان نيز ازلاً و ابداً غير متناهيند اما به نوع و جنس نه به شخص زيرا اشخاص دائمالتبدل و سريعالزوالاند .
و در مذهب قديم ايران (يعنى پيش از زردشت) بنابراين بوده كه هر كسى بايد براى اصول عقايد يك به يك ،يك دليلى غيرادله ديگران پيدا كند والا او مقلد و پست و ناقصالدين است مثلاً براى وجود خدا و يگانه بودن خدا و عادل بودن خدا و لزوم نبوت و بقاء روح و وجود بهشت و دوزخ براى هر كدام بايد يك دليل جداگانه بيابد كه مختص به خودش باشد و بعضى كه چندين دليل براى هر كدام مىيافتند آنها عالمتر و محترمتر بودند .مىگويند كه رستم از علماء خيلى بزرگ بوده كه سيصد دليل براى توحيد اقامه مىنموده .و حالا كه مسلمانها مىگويند كه اصول دين بايد به اجتهاد باشد والا باطل است و فروع دين اگر به تقليد هم باشد صحيح و كافى است مرادشان همين اختراع دليل است پس كسى كه دليلى جدا براى توحيد ندارد او موحد نيست و هكذا در نبوت و معاد و به گمان كيوان اقامه برهان براى عدل خدا كه شرور ذاتيه و حوادث قاصفه را از ظلم بيرون برد دشوارتر از توحيد و معاد است بلكه دشوارتر از هر فكرى است و هيچ مسئله علمى و دينى در دنيا پيچيدهتر از اين نيست .
اگر كسى برهان قاطعى يافته و خودش هم مطمئن بىتزلزل است او آدم غير عادى است نادرالوجود است يعنى بى نظير است تاكنون در سياحتهاى خود چنين كسى را نديده ولى مدعىِ لفظى بسيار است كه در دل هزاران اعتراض بر خدا دارد . معنى سيم اختراع پيدا كردن فرعى يا فروع چندى است براى يك قاعده كليه مسلمه مشهوره و در ميان فقهاء اين مطلب خيلى عنوان و عظمت دارد .و يا پيدا كردن نتيجه و مدلولى براى يك دليلى كه در مشهور نتيجه و مدلول ديگرى داشته خواه آن مدلول مشهور را نفى كند و بگويد آن نيست مدلول اين دليل و اينست و خواه آن را هم باقى بگذارد و بگويد اين دليل علاوه بر آن مدلول اين مدلول را هم دارد .و اين گونه اختراع كمتر و نايابتر از آن دو اختراع ديگر است و به يك جهت اختلاف صوفيه هر مذهبى با فقهاء آن مذهب آنست كه فقهاء گويند فقه از علوم مصطلحه است و جاى فكر و رأى و اختراع است و در ميان فقهاء تفاضل علمى و عنوان اعلميت برقرار است .و صوفيه گويند فقه علم نيست بلكه حكم تعبدى است و جاى آزادى فكر نيست يعنى هر چه مرشد گفت بايد مريد بىدليل و بىترديد باور كرده بجا آرد و فكر خود را هيچ به كار نبرد پس علم اصول فقه به كلى بى ثمر و لغو است اما به اعتقاد فقهاء علم اصول لازمالوجود است – و نزد صوفيه علم كلام نيز لغو است زيرا بايد به رياضات بدنى صفاء قلب حاصل شده كشف واقع گردد يا بطور انعكاس عوامل مجرده غيبيه در صفحه قلب و يا بطور تجلى و برق و ربوده شدن قلب به عوالم مجرده عاليه و از سنخ آنها شدن پس يا عوالم بالا تنزل مىنمايند و يا قلب را منقلب نموده بالا مىبرند .
بايد دانست كه ريشه تصوف در هند بوده و به زبان سانسكريت تدوين شده بوده و از هند به ايران آمد پيش از آمدن اسلام به دنيا و از ايران به اسلام در اواخر قرن اول سرايت نموده و بتدريج اشتعال يافت و مشتبه به اساس اسلامى شد با آنكه در باطن ضد اسلام و مخل آنست و به همين قصد هم تزريق نمودند هوشمندان سياسى ايران تصوف را به اسلام به ادعاء آنكه حقيقت مقصوده از اسلام تصوف است و به هر نقطه و هر قوم و هر دين كه تصوف سرايت كرده يا كند از هند بوده و خواهد بود .
و در اين زمان ما نيز كه قرن بيستم ميلادى است پيدا شدن فرقه با عظمت و عدت روزافزون (تيو صوفيا) در اروپا از هند است كه از يك قرن سابق شروع نموده و تا كنون به اين حد رسيده و در ترقى سريع با نتيجهاى است كه فوق انتظار خواهد شد . و خواندن كتاب (جوك) كه مفاوضات (بشست) و [رامچند] است و ترجمهاى است از زبان هندى كه به امر اولاد اورنگ زيب شده به ما مىفهماند اين مطلب را و بعد از اين در عنوان سفرهاى ديانتى شايد توضيحى در اين باب نوشته شود و خيلى از فلسفههاى قديم ايران هم مأخوذ از هند بوده است .هند معدن طبيعى فلسفهها و علوم خفيه و ديانات است و حالا هم هند گرچه مانند قديم خودش نيست اما باز بهتر از جاهاى ديگر و اميدبخش است .
و بايد دانست كه فكر و رأى و اختراع در هر علمى به اقتضاء آن علم است و در همه جا به يك شكل نيست مثلاً در تواريخ فكر و رأى در اثر تتبع و وسعت حوصله و تحمل كنجكاوى پيدا مىشود و در رياضى در اثر مراقبت سلولهاى دماغ است به شرط بىرغبتى به لذائذ تن و فراغ خاطر از اخبار خارجه و داخله و اين شرط در تاريخ هيچ لزوم ندارد .و در علوم طبيعيه سنگينى و پر مغزى و متانت سلولهاى دماغ شرط است با افراط شادى و تفريط اندوه و ديگر فراغ خاطر از اخبار شرط نيست و در الهيات كه حكمت متعاليه و عرفان علمى ناميده مىشود يك فرم خاصى در سلولها بايد باشد كه همه كس ندارد و كمياب است و آن هم كه دارد بايد اولاً به رياضات صميمى بىغرض متمادى ملكه آور با دورى از توده و هم صحبتى با خواص منورالفكر و فراموش كردن لذائذ تن بكلى و ترك عاديات تماماً و سكوت دائم و نوميدى از همه كس بايد تصفيه و صيقلى نمود سلولهاى دماغ را كه يك براقيت و اشتغال مكتسبى پيدا كنند غير از صفاء طبيعى و فرم خاصى كه داشتند كه نه تنها فرم طبيعى كافى است و نه تنها مكتسبى .
و عمده مراقبت و مواظبت و سرحددارى و پاسبانى دماغ است كه در اين رياضات موانع خفيه غير مرئيه رو ندهد و در خلل و فرج دماغ جاگير نشود والا در هنگام نتيجهگيرى از رياضات همان موانع ضررهاى قوى مىرسانند بىآنكه پيدا باشند ،مانند رنجهاى گران زمان جوانى براى تن كه در پيرى مخل آسايش مىشوند با آنكه آن وقت نيستند اما اثر قديم آنها در تن باقى مانده و در جوانى هيچ مهم و مضر نبودند .
و بايد دانست كه نتيجه افكار مانند طلا و فيروزه خاك آلود است كه بايد پس از يافتنش مدتها رنجها برد در شستن و تراشيدن آن – و يا مانند نهالى است كه سالها بايد تربيت نموده به پايش نشست و انتظارها برد تا بارور گردد و به شتابزدگى نبايد آن فكر را عملى نمود و به آن تكيه داد و بناى كارها بر آن نهاد كه ويران خواهد شد .
و گويند كه نان تازه از تنور برآمده را به گرمى نبايد خورد بايد گذارد تا سرد شود و اندازههاى سرد شدن مختلف است بايد به هوش بود كه از اندازه نگذرد .
و بايد دانست كه عنوان وزارت (وزراء) قوه مفكره دولت است يعنى دولت هيئت ملت است و امارت (امراء) به كار بردن و عملى كردن فكر وزراء است پس هماره بايد امراء تابع وزراء باشند و وزراء آنها را اداره نمايند نه بالعكس .
و شايد پندار شود كه نحو و صرف و عروض هم از مؤسسات اسلام است زيرا نحو را ابوالاسود با تعليم على (ع) عنوان و تدوين نمود و عالمگير شد و عروض را خليل نحوى مبتكر است ولى چون جنس نحو و صرف و عروض در هر لغتى و قومى هست و مختص به اسلام نيست پس آنها مؤسسه اسلامى نخواهند شد گرچه در ميان عرب و عجم بعد از اسلام پيدا شدند اما حيث اسلاميت و عنوان ديانت آنها را لازم ندارد بلكه عنوان ادبيت آنها را لازم دارد و ادباء به هر دين كه باشند ناظر و محتاج به نحو و صرف و عروضند و اگر اسلام هم منقرض يا متبدل شود آنها به حال خود باقىاند فرقى نمىكند .
اما آن شش علم كه گفتيم مؤسسه اسلاماند كه به انقراض و تبدل اسلام منقرض و متبدل مىشوند چنانكه اختلاف داخله اسلام و انشعابش آنها را نيز مختلف و منشعب كرده و مىكند و سستى و قوّت و رواج و ناروايى اسلام آنها را نيز تغيير مىدهد و آن همه كتب متنوعه كه در آن شش علم تصنيف شده به محض انقراض اسلام بكلى لغو خواهند شد مثلاً در تفسير تنها شايد يك كرور كتاب نوشته شده باشد قاضى عبدالسلام قزوينى تفسير قرآن را در سيصد جلد نوشته بعد از تفسير كبير امام راغب و امام فخر كه آنها نيز هر يك چندين جلد است قاسم سيارى متوفى 342 هم تفسير نوشته و به لحنها و مذاقهاى متباعد متناقض تفسير نوشته شده و شيخ الرئيس هم تفسيرى بر خصوص فواتحالسور نوشته و كيوان قصد دارد كه آن را با تفسير فارسى خودش يا با تفسير عربى خودش به طبع رساند ،چون كه مقدارى از تفسير عربى كيوان در ضمن كتاب [ثمرالحيات] طبع خواهد شد كه از آن جمله تفسير فواتحالسور است بمالامزيد عليه و تفسير سورةالنصر و سورةالجحد چنانكه مقدارى از تفسير فارسى كيوان در كتاب [ميوه زندگانى] طبع شده و آن تفسير سوره قل هواللّه است و تمام تفسير فارسى نيز كه 3 جلد است شروع شده اميد اختتام به خير است .
كيوان نامه جلد دوم
عباس کیوان قزوینی