Info@razdar.com
شماره مقالات661
ما دراینجا یك بیان برای باطن قصۀ آدم و حوا می نماییم :
آدم عبارت از نفس ناطقه است كه صاحب مراتب عالیۀ باطنۀ روحیه و مراتب ظاهرۀ جسمیه است مادامی كه هنوز در مراتب عالیۀ خود متمحض است و نازل به مراتب دانیه نشده او در بهشت است زیرا مطلق ملكوت بهشت است و مطلق عالم ملك و طبع دوزخ و در آن بهشت ،انواع خوشی ها كه به مناسبت اذهان شنوندگان تعبیر به باغ و میوه و خوردنی ها می شود ،حاضر است بی تعب و مرض و این آن است كه كلا منها رغداً حیث شئتما یعنی اكلاً كثیراً وماكولا كثیراً و حیث شئتما یعنی جز خواستن شما مقدماتی و زحمتی ندارد و این همان است كه حكما می گویند كار نفس ملكوتی به اراده است و درهمین بهشت و ملكوت از نفس ناطقه منشعب می شود و جوهرۀ لطیفۀ نفس حیوانیه كه نسبت به خود نفس ناطقه تیره است و از آن جهت حوا نامیده می شود اما نسبت به نفوس منطبۀ بشرنور است زیرا هنوز آن نفس حیوانیه مجرد است و منطبع در قوا و متعلق به بدن نشده پس وجود نفس حیوانی نیز وجود ملكوتی است كه در بهشت است .
پس نفس ناطقه با جنبۀ متولدۀ از او كه نفس حیوانیه است آدم و حوا هستند كه هنوز در بهشت ملكوت هستند و شجرۀ منیه شجرۀ انسانیت جامعه است كه برای نفس ناطقه مترقب و منتظر است كه آخر به آنجا برسد و قرب به این شجره كه منهی عنه است در ملكوت عبارت از التفات به جهت جامعیت و طلب وصول به آن مطلب است و آن تا وقتش نرسیده باشد مضر است برای نفس ناطقه و تعجیل نباید بكند و خوردن از این درخت تعجیل كردن و به طور علم به علم و علم مركب آن را پیدا كردن است همان كه پیدا كرد از ملكوت خالص بیرون می آید و به صورت بشریت ظاهر می شود و این ظهور به صورت بشریت و پوشیدن لباس جامعیت ،همان هبوط از جنت به سوی زمین است كه از جهتی به پستی افتادند . ولی از جهتی به امید ترقیات سریعۀ عالیه رسیده اند ،زیرا ترقی عالم ماده از تمام عوالم ،سریع تر و كامل تر است . هیچ عالمی در ترقی وصل به مبدأ ندارد مگر عالم ماده .
پس این عصیان آدم و حوا و خوردن از شجرۀ جامعیت مقدمۀ خیر كثیر شد و در حدیث است :
ولولا عصیان آدم لما تم مقادیر امرالله (چون كه همۀ اوضاع وجود به هم مربوط است).
من چه آدم بودم اول حبس كرب
پر شد اكنون نسل جانم شرق و غرب
مراد از حبس كرب همان است كه خدا می فرماید : بدت لهما سؤاتهما. مراد از سؤات ،انحصار نشأت وجود آدم به ملكوت است كه تا التفات و توجه به شجرۀ جهت جامعیت نداشتند ،از این انحصار به ملكوت متألم نبودند ،زیرا چیز دیگر و جای دیگر ندیده بودند و قانع و خوش بودند به آنچه داشتند ،همان كه رو به جهت جامعیت رفتند و دانستند كه همچو عالم وسیعی در وجود آن ها برای آن ها مقدر است دیگر بقای در ملكوت به نحو انحصار به نظر آن ها حبس وكرب و برهنگی و بی چیزی و رسوایی آمد.
پس نه این كه بعد از التفات به شجره جهت جامعیت یك عذاب و مصیبت تازه ای بر آدم و حوا رسیده باشد بلكه همان حالت سابقۀ خودشان كه به آن خوش بودند حالا زندان شد و برهنگی به نظر آن ها آمد و امر به هبوط ،امر تكوینی است یعنی اختیار داده شد به آن ها كه خوردند لذا ذوق و خصف كه درآیه دارد فلما ذاقا الشجرة وطفقا یخصفان علیهما من ورق الجنة اشاره به پیدا شدن قوۀ اختیاراست برای آن ها كه فهمیدند در سؤاة و كربتند . شروع كردند به اختیار بدن های خود را پوشانیدن و از آن مقامی كه بودند برون آمدند و همین مطلب در انجام كار برای آدم شدنی بود .
و این نحو تعبیركه خدا فرموده و تقصیر شدن این كار را به آدم نسبت داده اشارۀ لطیفه است به علم به علم وجودی برای آدم كه خود آدم در اوایل مطلب ملتفت شد اواخر حال خود را و خودش هم كمك و تعجیل نمود كه مقدر آخر خود را زودتر دریابد و این تعجیل گرچه بد نماست در انظاراما در واقع مطلوب خدا همین تعجیل است و نهی از این تعجیل برای آن است كه این نتیجه برای تو حاصل شدنی است تعجیل هم نكنی خواهد شد .
وابلیس كه آن ها را وادار كرد و سبب آگاهی آن ها شد همین قوۀ واهمه است كه حالا در مقام بشریت مدرك معانی جزییه است و باطن ملكوتی این قوۀ واهمه همان حكمت و خرده دانی و خرده بینی است كه مظهر اسم الحكیم است . این قوۀ واهمه اول پیدا شدنش برای نفس ناطقه كه در عالم ملكوت بود اثرش این شد كه نفس ناطقه را متوجّه به جامعیت نمود اما هنوز نفس ناطقه نمی داند كه این جهت جامع بودن آخر مال او خواهد شد او به گمان این كه ندارد و نخواهد داشت حریص و شتاب زده شد.
و می توان گفت كه این حرص و شتاب زدگی با گمان مال خود نبودن و بی خبری از آخر كارهمین عصیان آدم است و این به تعلیم و اشارۀ قوۀ واهمه شد و توبه ای كه در اخر به آدم نسبت داده شده عبارت است از داشتن همان چیزكه تعجیل می كرد و به گمان مال خود نبودن آن را به حرص می طلبید و حالا می داند كه حرص بر مال خود زده و حاجت نبوده و این ظهور او قوۀ واهمه است كه به صورت خودسری نمودار شد برای نفس ناطقه و لذا قوۀ واهمه رانده شد از صف قوای دیگر به این كه از اختیار قوۀ عاقله بیرون است .
همین عدم تمكین واهمه از عاقله و مسخر نبودنش مانند سایر قوا برای عاقله لعنت ابلیس است و ابلیس همان قوۀ واهمه است یعنی به وجود رب النوعی شیطان نامیده می شود و به وجودات شخصیۀ مربوبه قوۀ واهمه كه درهر یك از بشر هست و در معنی نافع تر و كاركن تر قوه است برای ناطقه و چون مسخرنفس ناطقه نیست و خودش بی ارادۀ نفس هماره در حركت است مطرود و مردود نامیده شده .
و از اینجاست كه می گویند : قوۀ واهمه مظهر شیطان و از لشكر شیطان است. این مظهریت و لشكر بودن همان عنوان رب النوع و افراد مربوبه است و هر فرد مربوبی مظهر رب النوع و لشكر اوست .
پس شیطان حقیقت قوۀ واهمه است و وجود كلی ملكوتی قوای واهمۀ كل بشر است و این قوای واهمۀ بشریه همه مظاهر و جنود ابلیسند و جزییات آن كلی ملكوتیند و لذا اگر كسی به ریاضات و مجاهدات دینیه قوۀ واهمۀ خود را مانند سایر قوا مسخر خود كرد كه هر وقت هر چه بخواهد تصور كند و نخواهد تصور نكند این شخص تعبیر می كند كه : شیطان ِ من ،مطیع من و منقاد من شده و پیغمبر (ص) مكرر می فرمود به اصحاب كه : همۀ شما شیطان همراه دارید و هیچ كدام خالی از شیطان نیستید و به قدری حضرت مبالغۀ صریح در این قسمت نمود كه اصحاب متحیرانه پرسیدند،حتّی خود شما ؟
فرمود : نعم الا ان شیطان اسلم علی یدی یعنی من هم به مقتضای طبیعت بشریه قوۀ واهمه ام خارج از اختیار من و هرزه گرد بود و حالا به نیروی یزدان مطیع و منقاد من شده پس از صفت شیطانیت یعنی خودسری و سركشی بیرون رفته ولی ذات همان ذات است .
و اگر كسی موفق شد به تسخیر قوۀ واهمه بعد از تسخیر خواهد فهمید كه گنج بزرگی یافته و فواید عظیمۀ بی بدل از این گنج خواهد برد و كارهای شگرف نمایان كه با هیچ قوه ای نمی توانست بكند می كند و در واقع جوهر انسانیت و جهت جامعیت تامه و ترقی كامل به مدد و معاونت همین قوۀ واهمه است و اگر مسخر عقل بشود حاكم عقل فرمانبری قوی پنجه تر و محصلی زرین چنگ تر از قوۀ واهمه ندارد و بزرگ تر اسباب كار و آبرومند كنندۀ نفس ناطقه است و یگانه خلیفۀ عقل است در مقام حكمت یعنی خرده بینی و خرده كاری كه گفتیم مظهر اسم الحكیم است كه بعد از اسم العلیم در می آید یعنی كمال علم كلی به حكمت جزییه است و از عقل محض كه جهت كلیت دارد كارهای جزیی بر نمی آید نه علم نه عمل تمام كارهای جزیی عقل كه لازم است برای آن فقط از قوۀ واهمه باید سر بزند.پس در واقع جریان تمام امور عقل منحصر است به قوۀ واهمه و این آن است كه از زبان شیطان نقل می كنند كه عرض كرد : الهی اعفنی من سجدة آدم اعبدك عبادة لم یعبدك بهاغیری. و این نكته كه شنیدی كه ابلیس اغوا كننده همان قوۀ واهمۀ آدم بوده و راندن و لعنت ابلیس هم سرخود بودن حالیۀ قوای واهمۀ بشر است تا كنون كسی متعرض این نكته نشده باید غنیمت دانست و تحت نظر قضاوت عادلانه گذاشت .
و بنابراین بیان در عصیان آدم از رایی و عیبی كه منافی عصمت آدم باشد نیست گرچه به نحوی بیان شده كه عیب نماست ،می توان گفت كه از باب تأكید مدح بمایشبه الذم است یعنی این عصیان نشان می دهد بلند همتی مكنون در آدم را كه سرانجام ظاهر شدنی بود و او تعجیل در اظهار نمود.
و شاید این همان باشد كه ما شیعه نسبت به ائمه و پیغمبران می دهیم كه آن ها زودتر از اطفال دیگر نمو می كردند هر روزی به قدر ماه و هر ماهی به قدر سال و بدیهی است كه اگر این سرعت ترقی را فقط در بدن و توابع بدن بدانیم لازم می آید كه پیغمبر و امام یك ساله كه هنوز شیرخواره است به قدربچۀ دوازده ساله قد كشیده باشد و اگر چنین بود به درجۀ شهرت نقل می شد و مخفی نمی ماند و حال آن كه در تواریخ چنین چیزی نقل نشده .
پس این مطلب اعتقادی اشاره به حرص و تعجیل آدم است به ترقیات موعودۀ خودش كه از شدت حرص وشتاب به نام عصیان ذكر شده و اینكه می فرماید :
اهبطو الی الارض . ارض بشریت یا ارض عالم كبیر است كه عالم ملك باشد و آسمان عالم كبیر ملكوت است و زمین آن ملك است یعنی طبایع جسمیۀ شخصیه . و جملۀ بعضكم لبعض عدو تعبیر از تضاد و تعاند صفات آدم است كه لازمۀ جامعیت است و به صورت عیب است و فساد در زمین است اما درمعنی امر بزرگی است و منهاج ترقی نفوس ناطقه است .
و جملۀ لكم فیها مستقر و متاع الی حین اشاره به چند چیز است :
یكی : آن كه عالم بشریت كه زمین شماست و شما به آنجا خواهید رفت . این عالم فانی است زیرا مركب از اضداد است و هر مركبی آخر منحل خواهد شد .
دوام بقا متصور نمی شود مگر برای بسیط و لفظ حین اشاره به این مطلب است و تنوینش عوض مضاف الیه است یعنی الی حین انقضاء اجلكم تا سر آمدن اجل شما.
دوم : آن كه این عالم برای شما ساخته شده كه اگر ملاحظۀ تنزل نفس ناطقه نبود عالم ملكی در خارج وجود نمی یافت .
سوم : آن كه شما از همین عالم پر رنج و محن لذایذ عظیمه می توانید ببرید و لفظ متاع اشاره به این است یا مراد معنی مصدری است یعنی تمتع و یا اسم عین است یعنی مایتمتع منه و این تمتع از این عالم ملك ثابت می كند جهت جامعیت انسان را و بیان می كند نتیجۀ آمدن نفس ناطقه را به این عالم كه لطایف مواد و طبایع صور عنصریه را به قوۀ جاذبۀ انسانیه جذب كند به درجه ای كه بخشكاند نهر عالم ملك را از آب های لطایف و دیگر چیزی از لطایف در این عالم ماده باقی نماند و معنی خراب شدن دنیا همین تمام شدن لطایف عالم مواد است كه به جذابیت نفس ناطقه خواهد شد و جان عالم را كه آن لطایف است خواهد كشید و قبض خواهد نمود و از این جهت است كه نفس ناطقۀ انسانی را عزراییل می نامند زیرا كه قابض ارواح مواد است .
چنانكه مرحوم بابا افضل كاشی در كتاب جاودان نامۀ خود می فرماید كه كه قوۀ فهمیدن معانی از الفاظ قوۀ عزراییلی است یعنی معنی جان است و لفظ بدن هر آن كه از لفظ معنی بفهمد گویا جان لفظ را قبض كرده به سوی خودش .
حالا ما می گوییم الفاظ یعنی صور این عالم ملك و معانی یعنی لطایف و حقایق كونیه كه در باطن این صور مكنون است و جز نفس ناطقۀ انسان كه مظهر اسم العلیم است كسی خبر از آن لطایف ندارد و پیدا نمی تواند بكند و این خبر و یافتن و جذب آن لطایف مختص به انسان است .
پس انسان قابض ارواح مواد عنصریه و صورنوعیۀ آن هاست و اگر انسان نبود دختر عالم طبیعت و صور نوعیه تا ابد باكره بودند و آنچه انسان قبض می كند از لطایف مواد همه را در خود جا می دهد و بر جامعیت خود می افزاید و خزانۀ خود را وسعت می دهد و این خزانۀ وجود انسان نه پر شدنی است و نه تمام شدنی و لطایف مواد كه انسان جذب می كند مانند نهرهایی است كه در واقع به جذب دریا و در صورت به جریا ن خودشان می ریزند و جزو دریا می شوند.
اما دریا هیچ به روی بزرگواری خود نمی آورد كه من از ریختن شما بیشتر و بزرگ ترشدم بلكه همان كه نهرها سر بر آستان دریا می نهند خود را فراموش می كنند یا التفات به خودی دریا نموده خودی خود را همان می بینند و به زبان فنا خواهند سرود :
كه تو با ما بودی ای دریا و ما را كشیدی آوردی یا تو خود ما بودی و ما غلط كرده بودیم كه این مایی را به خود نسبت می دادیم و این مایی ما تويی تو بود !
و از اینجاست كه حكما و عرفا گفته اند كه انسان میوۀ درخت طبیعت است می بینید كه میوه چگونه می كشد لطایف و جواهر ریشه و تنه و شاخه را به طوری كه حقیقت درخت را منحصر به خود می كند و در زمستان كه میوه رسید دیگردر درخت هیچ لطیفه ای و جوهره ای باقی نمانده فقط قشر صرف است و این عالم بعد از رفتن نوع بشر همان قشر محض خواهد بود كه قابل اعتنای وجودی نیست و حقیقت وجود از آن صرف نظر خواهد نمود و اشعۀ خورشید حقیقت كه بر آن تابیده بود بر می گردد و جذب خورشید او را تمام می شود و تعینی و وجود خاصی برای آن نخواهد بود و این است تعبیرات فنای دنیا در قرآن مانند : اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها[1] و رجت الارض واندكت الجبال و صارت و تكون الجبال كالعهن المنقوش[2]. و هم این جهت فنا یكی از جمله نقایص و معایب عالم ماده است به سبب تركیبی كه لازمۀ تعینات مواد است و آخر تركیب انحلال است و از این جهت عالم ماده محبس بهشتیان شد كه خدا فرموده بود :
فتكونا من الظالمین یك اشارۀ ظلم حبس در عالم ماده است و این ظلم دامن الظالمین احتمال سه معنی دارد:
یكی : آن كه اصل قرب ازشجرۀ منهیه ،معنی ظلم باشد ظلم بر نفس آدم یا ظلم بر آن شجره و چون متعلق ظلم مذكور نیست و به اطلاق واگذار شده هر دو احتمال می رود زیرا ظلم وضع شیئی در غیر محل است و چون آدم هنوز سزاوار شجرۀ جهت جامعه نشده اگر به آن برسد هم بر جهت جامعه و هم بر خودش ظلم شده.
معنی دوم : آن كه قرب از شجره سبب آن می شود كه شما ظالم می شوید بعد از آن بر دیگران غیر معلوم كه غرض متعلق بر بیان مظلوم نیست زیرا قرب شجره یعنی جهت جامعیت مستلزم دارا شدن اضداد است و اجتماع اضداد بالمآل منجر به ظلم خواهد شد و این همان فسادی است كه ملایكه پیش بینی كرده بودند به جهت همین اضداد.
معنی سوم : آن كه به واسطۀ قرب شجره شما محشور با اهل عالم ماده خواهید شد و اهل عالم ماده همه ظالمند به جهت بعدشان از مقامات صالحۀ وجود گر چه خودتان ظالم نباشید اما جزو ظالمین بر حسب معاشرت خواهید بود.
پس باید یك تقدیری نمود فتكونا معدودین من الظالمین او متوهمین او مترائین من الظالمین و لفظ ازلهما باب افعال است از زلّة به معنی لغزیدن یعنی لغزانید آدم و حوا را شیطان از آن چیزی كه در آن چیز بودند كه آن جنّت حاضره بود یا مراد قرب شجره است آن گاه حرف عن در عنها باید اشاره به سبب باشد یعنی به سبب قرب به شجره شیطان آن ها را لغزانید و از چه لغزیدند ذكر نشده چه نظر تنها به لغزیدن آن هاست و بنابراین باید چیزی مقدر كرد كه آن مقدر مفعول مطلق نوعی باشد برای ازلّ ای ازلالاً ناشیاً عما كانا فیه من قرب الشجرة المنهیة و چون درمعنی لغزیدن اشاره به افتادن به پستی هست پس بهتر آن كه مراد از ماكانا فیه همان جنّت باشد كه تمحض ملكوت است و آیۀ بعد بیان افتادن باشد كه به كجا افتادند :
و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو این جملۀ بعضكم حال است از ضمیر جمع در اهبطوا و حال مقدره است یعنی اهبطوا وسیؤل حالكم الی ان تكونوا اعداءً لانفسكم و نلقی العداوة بینكم و هذا عذاب عظیم .
وقتی كه جمعی مجبور به اجتماع و معاشرت باشند و عداوت هم میان آن ها باشد كه نه عداوت كم شود و نه بتوانند از یكدیگر دست بكشند البته عذاب بزرگی است و این است حال بنی آدم در عالم ماده چنان كه محسوس است كه نمی توانند به هم ظلم نكنند و نمی توانند هم كه تنها زندگانی كنند و لفظ اهبطوا به معنای لازم ازلال است . یعنی فازلهما و اسقطهما من علو الی سفل و لفظ قلنا در اینجا به معنی فعلنا است زیرا قول بر حسب بیان سابق اظهار امرمخفی است و هر فعلی اظهار كنندۀ عزم فاعل است برآن فعل .
پس قلنا اهبطوا ،اهبطنا هم است و ضمیر جمع اهبطوا با آن كه مراد همان ضمیر تثنیۀ ازلهما است به اعتبار ذریۀ آدم و حواست یعنی این هبوط شما باعث آن می شود كه ذریۀ شما در مهبط عالم ماده زندگی كنند . پس الان با رفتن شما آن ها هم می روند یا با اعتبار بودن ذرات ذریه است درصلب آدم با احاطۀ علم خدا به آن ها و چون موجودات متعاقبۀ در عالم زمان مجتمعند در عالم ملكوت پس آن ها حاضر بودند و مخاطب به اهبطوا شدند و یا آن كه خطاب اهبطوا شامل ابلیس و مار هم باشد به جهت این كه آنها آمربه عصیان بودند و آدم و حوا عامل و درمجازات خطای آمر و مباشر هر دو معاقب خواهند بود . بنابراین بعضكم لبعض عدو حال مقارنه خواهد شد نه مقدره زیرا مار و ابلیس از همانجا با آدم و حوا دشمنی داشتند و به دشمنی ازلال آن ها را نمودند ،آن گاه فایدۀ این جملۀ حالیه اشاره به شدت عذاب باشد وقتی كه دشمن ها را در یك جا حبس كنند مجاورت هریكی بر دیگری عذابی است سخت .
عارف و عامی اگر نزد هم آرند مقام
هر یكی راست وجود دیگری زهر به كام
و دیگر اشاره به آن می شود كه دشمنی میان شما استمرار خواهد داشت و هیچ یك از این دشمنی پشیمان نشده فراموش نخواهید نمود و بعضی گویند كه ناسازگاری طبیعت مار با طبیعت انسا ن كه آب دهن هر یك زهر است برای آن دیگر موروث از جان آن هاست كه به مزاج آن ها سرایت كرده و درجۀ مزاج آدم برای مار مرگ است و بالعكس . چنانكه زهر مار اگر داخل بدن انسان شود مهلك است و همینطور اگر انسان به دهن مار آب دهن خود را بریزد مار خواهد مرد . پس دشمنی با اساسی است از طرفین و معنی بعضكم لبعض كل منكم عدو للاخر است كه عداوت مشتركه است و عارضی نیست بلكه ذاتی است و منشأ این عداوت صورت نوعیۀ آن هاست كه حیات نوع انسان بر ضد حیات نوع مار است .بیان قهر الهی در این آیات سابقه لازم دارد تعقیب بیان لطف را كه فراموش نشود كه آدم در سایۀ یك لطیف و خبیری غنوده لذا می فرماید:
آیه 37 – فتلقیٰ آدمُ (مستقبلاً تائقاً شائقاً مقراً باحتیاجه) من رَبه ِ (المتوجه الیه بوجه التربیة) كلمات ٍ(مبهمات لغیر آدم و معلومات له فتاب ربه علیه بمجرد القاء الكلمات علیه او بعدادائه وظائف تكرار الكلمات و التوسل بها حسبما علمه ربه انه هو التواب الرحیم فلا تواب سواه حتّی نفس التائب ) فتاب علیه انّهُ هُوَ التّوّابُ الرحیم .
یعنی از این هبوط آدم و معذب بودنش آن قدر نگذشت كه لطف الهی جبران قهر نمود و به اقتضای ربوبیت عامه و خاصه در باطن آدم الهاماً انداخت كلمات وجودیه ای را و آدم هم به استعداد ذاتی كه برای جهت جامعیت داشت قبول نمود آن كلمات وجودیه را و زود به فعلیت رسانیده و از خود ظاهر ساخت و همان ها اسباب نجاتش و موفق شدنش به توبه و قبول توبه اش گردید.
پس القای سبب توبه یك لطفی است از جنبۀ ربوبیت بعد موفق شدن آدم به توبه كردن ،لطف دیگر است بعد قبول كردن توبۀ آدم اتمام و انجام الطاف الهیه است و تعلیل آخر آیه مزید تذكر و تشكر آدم است كه مطمئن شود كه خدا به حكم اسم التواب البتـّه قبول توبه خواهد نمود و لفظ من ربه اشاره به آن است كه پروردگاربعد از صدور عصیان آدم ،هنوز قطع علاقۀ ربوبیت از آن ننموده و می توان گفت كه هم اقتضای ربوبیت بود كه آدم را به حال خود گذاشت تا به حال معصیت بیفتد و فوایدی كه بدون این معصیت ممكن نبود ببرد و چون واگذاردن آدم از جانب پروردگار بود تعبیرفتلقی كه فای فصیحه است اشاره به آن است كه خدا خود او را القای به معصیت كرد ،التبه خود هم باید جبران معصیت كند كه هم انداختن به معصیت از اجزای ربوبیت بود و هم تعلیم توبه و كلمات .
و نیز اشاره به این است كه بعد از این عصیان ارتباط آدم هم از ساحت ربوبیت قطع نشده یعنی معصیتش كبیره نشده چون كه یكی از معانی معصیت كبیره مأیوسی گنه كار است از رحمت و ترك توبه و استغفار نمودن و این اشاره هم در لفظ تلقی هم در اضافۀ ربه و هم تعلق من ربه به تلقی هست و كلمات نكره است برای تقلیل و اشاره به محدودیت مرتبۀ آدم است زیرا این كلمات مناسب مادۀ عالم است كه بشریت باشد نه در خور حقیقت علیا كه ولایت كبری و حقیقت محمدیه باشد كه می فرماید : اوتیت جوامع الكلم.
پس تفاوت كلمات با جوامع الكلم به قدر تفاوت آدم و محمد (ص) است و نیز اشاره به سرعت انتقال آدم و شدت التصاق عمل به علم ادم و این منتهی كمال انسان است كه هم علوم نافعۀ به حال خود را زود دریابد و هم فوراً به آن ها عمل نماید و البته وقتی كه انسان وظیفۀ حالیۀ خود را به جا آورد و آموخته را عملی كرد البته مستحق است كه پروردگار هم به نظر كامل اللطف خود در او بنگرد و بفرماید :
انه هوالتواب الرحیم.
و در این جمله لطیفه ای مندرج است چون حصر است و مسبوق به نسبت توبه به آدم است می خواهد بفرماید :
گر چه توبه از آدم سر زد اما این توبه فعل خدا بود و چنان خدا توبه را به دل آدم انداخت كه گویا توبه كننده خود پروردگار است !
گر چه مفسرین تعبیر می كنند تواب را به قبول كنندۀ توبه ولی این معنی كه ذكر شد یك لطافتی دارد زیرا توبه وقتی كه فعل خود خدا شد یقیناً مقبول است و فعل خود را رد نخواهد كرد.
والرحیم بعد از تواب اشاره به دو چیز است :
اول : آن كه صفت توابیت از مقتضیات رحمت رحیمیه است چنانكه تخلیۀ آدم تا واقع در عصیان شود از آثار رحمت رحمانیه ای بود كه تعبیر به ربوبیت هم می شود.
دوم : اشاره به تأكید تواب یعنی این قبول توبه ناشی از رحم و مهر مخصوص خداست نه آن كه توبه كننده محق است و قانون ایجاب قبول توبه بر خدا نموده باشد .
پس خدا اگرتوبه را قبول نكند خلاف عدل ننموده و سبب قبول توبه رحم و مهر خاص پروردگار است و توبه كننده ذی حق نیست در قبول توبه و این خلاف مشهور میان متكلمین است كه گویند چنانكه توبه بر بنده واجب است قبول توبه نیز بر خدا واجب است و مقصود آن ها وجوب قانونی است و مقصود ما این است كه از لفظ رحیم معلوم می شود كه وجوب رحیمی است نه وجوب قانونی.
فلیس للمكن علی الواحب حق مطلقاً قبل وجوده و بعد وجوده قبل توبته و بعد توبته قبل معذبیته و بعد معذبیته و صیغۀ مبالغه یا اشاره به پیشه و عادت مستمره است و ملكه بودن این صفت برای صاحبش مانند الفاظ صنعتی حداد ،نجار ،بزاز ،رزاز ،یعنی پیشه اش حدادی است خواه مشغول باشد خواه نباشد و پیشه ملكه ای راسخه است و یا این كه مبالغۀ صیغۀ تواب از جهت جریان توبة الله باشد فی مظهر وجود العبد چون كه آمدن ،توبه ازمقام غیب الهی تا برسد به وجود بشری آدم باید منزل های بسیاری را طی كند و در هر منزلی به صفت توابی جلوه كند تا برسد به آدم و لطف الهی اقتضا كرده كه اسم او جز به صیغۀ مبالغه مشتق از ماده توبه نشود .
پس خدا را تایب نتوان نامید لفظ تایب مختص به بنده است اما لفظ تواب هم اسم خدا می شود هم اسم بنده . انه هو التواب وان الله یحب التوابین . و در معنی لغوی توبه شش دقیقۀ لازمه ای هست كه هر شش آن ها را باید در معنی اصطلاحی جست و پیدا كرد :
اول : آن كه توبۀ رجوع است یعنی از همان راه رفته بازگشتن و این به دو نحو است:
یكی آن كه بازگردد و از سر بگیرد یعنی دو مرتبه برود مانند سعی بین صفا و مروه كه هفت بار باید رفت و برگشت و هر برگشتن مقدمۀ دوباره رفتن است و دیگر آن كه برگردد به قصد دوباره نرفتن و این برگشتن درجات بسیار بلكه بی نهایت دارد و كلیاتش سه تاست :
اول : آن كه تمام راه رفته را برگردد كه به جای اول بیاید.
دوم : آن كه از جای اول هم بگذرد برای جبران خجلت و قباحت و این است كه در معنی اصطلاحی انابه گویند .
سوم : آن كه بعض راه رفته را برگردد و این درجات بسیار دارد كه اگر راه طولانی باشد صور كثیره ای پیدا می كند و این قسم سوم مناسب معنی اصطلاحی توبه است در اغلب گنه كاران زیرا آن ها آن نیستند كه در مقام توبه به حال اول قبل از گناه برسند و مصداق التائب من الذنب كمن لاذنب له بشوند بلكه بر می گردند از گناه اما به مقداری كه كمتر از تمام راه باشد به اختلاف حالات و همّت های خودشان و لذا توبه را عرفا به سه قسم تقسیم می نمایند : عام خاص و اخص و همه را از منازل بدایتی سالكین می دانند.
دوم :آن است كه رجوع با كمال شرمندگی و خجلت و خستگی خواهد بود و هرچه خستگی و خجلت زیادتر باشد توبۀ او كامل تر است و از اینجاست كه در معنی اصطلاحی توبه پشیمانی باشد و لفظ پشیمانی دارای رجوع و خجلت و غصه است.
سوم : آن كه از جمله لوازم رجوع فوت وقت است و در معنی اصطلاحی نیز باید این نكته ملحوظ افتد كه گر چه توبۀ حقیقی قبول خواهد شد اما مقداری از عمر گنه كار فوت شده بلاعوض و لذا خدا از روی تفضل به توابین حقیقی وعده می دهد جبران فوت عمر را در آیۀ اولئك یبدل الله سیئاتهم حسنات[3] .
چهارم : آن كه بازگشت حركت غیر مطلوبه است و به قهقری و به سوی غیر مقصود است اما مطلوب بالغیر است و در معنی اصطلاحی كه توبه را از واجبات می شمارند باید ملتفت شد كه واجب اصلی نیست و واجب الهی نیست بلكه واجب عرضی تبعی خلقی ثانوی است .
و لذا علی (ع) وقتی كه پرسیدند از آن حضرت ما الواجب و ما الاوجب ؟
فرمود: واجب توبه و اوجب ترك گناه است یعنی اگرترك گناه كنی این واجب كه توبه است از تو ساقط می شود از باب سالبۀ به انتفای موضوع زیرا كه دیگر محل ندارد و اگر اعتنا به آن اوجب نكنی مبتلا به این واجب می شوی كه هم واجب است و هم مطلوب بالذات نیست یعنی واجبی است كه در ادای آن واجب یك اسمی برای شخص محقق می شود كه به سبب آن اسم از منصب نبوت و امامت و خیلی از مقامات عالیه محروم خواهد ماند و اعتراض به توبه آدم نشود زیرا كار آدم از موضوع عصیان خارج است كه به اصطلاح اصولیین و فقها خروج موضوعی دارد و در اسم التواب كه از اسماء الله الحسنی است و اسم كثیر المظهر و عالی المعنی است اشارۀ لطیفه است به قوس صعود كه آخر قوس دایرۀ وجود است .
پس معنی تواب معادل الخالق المصور است یعنی آن خدایی كه به قدم آفرینش درجات نزولیۀ وجود را با عنوان علت فاعلیه و مادیه و صوریه طی نمود تا به آخر بسایط كه دنیا نامند رسید باز همین راه آمده را بر می گردد رجوع به نقطۀ اولی با عنوان المعید ،التواب ،الغافر ،المنیب در درجات صعودیه كه انواع مركبات مادیه باشند می نماید و چه لطفی است از حق تعالی كه در توبۀ گناهان بنده را هم نام توابیت خود نموده و شبیه به قوس صعود كه جبران قوس نزول است فرموده و شاید لفظ الرحیم اشاره به آن باشد كه راه بازگشت كه قوس صعود است غیر راه آمدن و نزول است ولی نقاطش محاذی و مطابق نقاط آن است و اگرغیر آن فرض نشود دایره رسم نخواهد شد و نیزسیر وجود به قهقهری لازم آید كه عبارت است از انعدام وجود و آن محال است .
پنجم :تذكرمعاد و مراتب معاد است در توبۀ اصطلاحی زیرا آمدن نفوس بشریه به ابدان عنصریه ،گناه بزرگ تكونیی است ،هم نوعی و هم شخصی و این گناه كه فعل عالم كبیر است اگر به توبۀ معادی جبران نشود عالم كبیر ناقص و گنه كار خواهد ماند و در این باب یك رفع خجالتی است از گنه كار زیرا هر گنه كاری كه می خواهد توبه كند باید چنان شرمنده شود كه روی توبه كردن نداشته باشد .
حالا تسلیت گوی این شرمندگی تشبیه خودش است به معاد عالم كبیر كه با خود بگوید من جزو عالم هستم و اقتدا به كل خود كردم در گنه كاری و به چاه افتادن باید درمعاد هم كه توبۀ عالم كبیراست اقتدا به كل خود كنم و از گناه خود توبۀ كاملۀ جسمی و روحی كنم چنانكه معاد عالم كبیر هم جسمی است و هم روحی .همچنین توبۀ گنهكارروحی است كه آن پشیمانی است و جسمی است كه آن نكردن گناه است یا آن كه روحی تأثردل است و جسمی آثارآن تأثر است درظاهر بدن از شكستگی و سرخی رنگ چهره از خجالت و سرشكستگی .
ششم : آن كه در معنی لغوی بازگشت اعم است از نفی و اثبات در معنی اصطلاحی نیز این عموم ملحوظ است كه یك دفعه توبه به ترك است یك دفعه به فعل است زیرا توبه ضّد گناه است اگر گناه وجودی است ضدش عدمی است و بالعكس . پس آن كه كاری كه نباید بكند كرده توبۀ او عدمی است و آنكه كاری كه باید بكند نكرده از نماز و روزه و حج و زكات توبه اش وجودی است یعنی ترك الترك و نفی النفی كه نماز نخوانده و روزۀ نداشته را بخواند و بدارد و فقها كه قضای واجب گویند غالباً مرادف با توبۀ لغوی می شود.
________________________________________
[1] . سورۀ زلزال – 3-1
[2] . سورۀ القارعه – 5
[3] . بيان اين آيه در ص 287 گذشت
عباس کیوان قزوینی
تفسیر کیوان