Info@razdar.com
شماره مقاله 691
در اين مقاله عناوين ذيل را خواهيد خواند:
سه ايراد بر خدا
دو قسم دشمن حضرت محمد (ص)
دو قسم دوست حضرت محمد (ص)
كسى در آن مجلس بود كه محاوره با منكر مطلق دين را مى شنيد ناگاه برجست و گفت كه اگر براى بشر دين لازم است يك دين بس است. تعدد اديان مُخلّ آسايش بشر است كه تا مىروند انس به يك دين بگيرند ناگاه دينى تازه بر آنها حمله ور شده تا مدتى وقت آنها را مىگيرد و فكر آنها را متوجه به خود مى سازد نفياً و اثباتاً و مانع كسب و هنر مى شود زيرا كسب و هنر كه سرمايه معاش بشر است هم وقت مى خواهد و هم فكر و هم فراغت خاطر افراد و هم امنيت اجتماعات و دين تازه بسا سلب امنيت هم مى كند و جنگ در مى گيرد تا مدتى كه نفى يا اثباتش استقرار يابد مثلاً پيش از موسى يقيناً يك دينى بوده كه بشر را قانع مى نموده موسى خيال و وقت و مال و جان آنها را تا مدتى پريشان و بلاتكليف كرد تا آنكه استقرار يافت .پس عيسى خود و حواريين را و تمام ملل دنيا را تا دو صد سال به عذاب ريشه كن انداخته بود .
همان كه اندكى قرار يافت و تكليف اكثر ملل معلوم شد ناگاه محمد (ص) كه نامش را «نبى السيف» گويند چنان حمله بيمآلود نمود كه تا صد سال كسى مالك جان و مال و عيال و وطن نبود هيچ عذرى از كسى نپذيرفت و به ترك احدى نگفت و با آنكه پيمبران گذشته را حق مىدانست و قرآن خود را مصدق لما قبله مىناميد باز تورات و انجيل را كتب ضلال ناميد و خواندن آنها را حرام و افناء آنها را واجب كرد و همه زبانهاى دنيا را كه گويند 116 زبان است مجبور كرد به آموختن عربى براى نماز و صيغ عقود و اين به درجهاى دشوار است كه توانش محال ناميد و در هر سالى چندين روز عمر ثروتمندان را مشغول حج نمود كه ضررهاى بى جبران و لطمه هاى متنوعِ بى پايان را در بر دارد .
كيوان گفت تجدد اديان براى تجدد سنخ نفوس بشريه است به حكم لاتكرار فى التجلى كه اهل هر عصرى مجتمعاً يك سنخند و ديگر آن سنخ مكرر نمى شود اما اسناخ اعصار نزديك به همند تا آنكه پس از چند قرن بتدريج دور مىشوند كه گويا آن سنخ به كلى معدوم و سنخ ديگر كه از همه جهت غير آنست موجود شد پس دين هم كه سنخ تكامل روحى است بايد عوض شود .
او گفت پس بايد زمان فاصله اديان به يك اندازه باشد و اقلاً نزديك به هم نه آنكه ميانه موسى و عيسى پانزده قرن و ميان عيسى و محمد شش قرن باشد .و نيز اسلام چرا بايد ختم اديان كند با آنكه زمان آينده دنيا به اجماع همه اديان بيش از زمان گذشته است به پنج برابر اقلاً .چه شگفت آور است كه در هفت هزار سال 124 هزار پيغمبر لازم باشد براى بشر و در 43 هزار سال ديگر يك پيغمبر بس و بيشتر از آن اگر چه به يكى شده مضر باشد .
كيوان گفت تفاوت 15 قرن و 6 قرن براى تفاوت نظر كثرت بينى موسى و عيسى است كه قوّت نفس موسى توانست جلب احكام شريعتى 15 قرن را براى عموم ملل دنيا نمايد و عيسى (ع) احكام شش قرن را جلب نمود زيرا جنبه روحى و نظر وحدتش غالب بر جنبه جسمى و كثرتش بود و در موسى بالعكس و نظر روحى و وحدت را عرفاء چشم راست پيغمبر مىنامند و نظر جسمى و كثرت را چشم چپ پيغمبر .و پيغمبر ما فرمود كه چشم راست موسى و چشم چپ عيسى كم نور بود و هر دو چشم من يكسان و پر نور است .
و ختم اديان بودن اسلام براى سعه بى اندازه نبوت محمد بود كه نفس قدسيه اش و روح نبوتيش احاطه بر تمام اسناخ احكام تكامل نفوس مختلفه قرون دنيا داشت و جلب نمود آنها را به عالم طبيعت و اداره كرد و يك پروگرام بسيط جامعى ترتيب داد مانند يك معجون پر اجزاء كه يك طبيب غير عادى بسازد براى علاج همه امراض و حفظ صحت همه امزجه متعاقبه بشر و هيچ دور نيست بودن كمال نفس محمدى به اين درجه زيرا كمال بشر پايان ندارد (هر آنچه نقل كنند از بشر در امكان است) .
او گفت اگر اين سخن درست باشد سه ايراد لازم آيد بر خدا .
اول چرا محمد از اولِ دنيا نيامد كه تا آخر بس باشد و دين مردم يكى و تكليف يكى و جنگهاى دينى مرتفع شده بشر از عمر و فكر خود كاملاً بى مانع منتفع گردد .اين چه زيانى بود با امكان چنين سود كه خداى مهربان بر نوع بشر وارد نمود ،اگر گوييد كه آن اعصار و آن ملل قابل محمد نبودند چنانكه عرفاء شيعه گويند كه مسلمانان صد سال اول قابل مرتضى على (ع) و رموز تشيع نبودند ،جواب گويم كه شخص كاملِ مطلق دانى و عالى را مبتدى و منتهى را طفل و كهل را مجنون و عاقل را يكسان مى تواند تربيت نمايد و عاجز نمى ماند و پستىِ مبتديان و ناقصان را بهانه منع فيض خود نمى كند چنان كه خدا كه بالاتر از محمد است نيك و بد و پست و بلند را آفريده و تربيت نموده و نفرموده كه شأن من مقتضىِ آفرينش پشه نيست بايد من فيل بيافرينم و پشه را مثلاً خدايان كوچك بيافرينند .
و ديگر آنكه چه زيان داشت كه محمد اين فروتنى را به خود بپذيرد و ناقابلان را هم اداره نمايد براى جلوگيرى از فسادهاى بزرگ طاقت فرساى بى پايان تعدد اديان كه محسوس شده و مىشود تا آخر دنيا .چرا محمد كه خود را و على او را اول جوانمرد مى شمرد (انا الفتى ابن الفتى اخوالفتى) از اين جوانمردى بزرگ مايه آسايش يك دنيا بشر خوددارى نمود و [اذخرت شفاعتى لاهل الكبائر] فرمود كه مفهومش عار داشتن از شفاعت صغاير است ،چه زيان داشت كه اين بار را به خود بپذيرد و عالم عالم مردم را از عالم عالم زيانها برهانَد پس جوانمردى براى چه روز است .
ايراد دوم آنكه چرا بايد احكام اسلام در مدت 23 سال چند بار تغييرات پيدا كند مانند حكم ارث كه سه بار تغيير يافت و تطهير خبثين دو بار و قبله دو بار و عده مجاهدين دو بار كه يك نفر برابر 10 نفر كافر لازم بود برود ،بعد قرار شد برابر دو نفر و حجاب اول لازم نبود بعد لازم شد و روزه تا 15 سال هر سالى 37 روز بود به تفاريق بعد يك ماه هلالى شد و قبله نماز و غيره اول رو به بيت المقدس بود بعد از هجرت رو به مكه شد چه در نماز چه در ذبح و چه در بول و غايط و چه در احتضار و دفن ميت .اما بعد از رحلت پيغمبر ديگر تا قيامت تغيير نمىيابد و همه طوائف و ملل دنيا در روزه رمضان مثلاً و وقت و عدد نماز و هزاران احكام ديگر يكسان و برابر باشند فقير و غنى و رئيس و مرئوس يعنى قادر و عاجز ،چرا بايد ميان وضيع[1] و شريف فرق بسيارى نباشد تا بر شرفاء و اغنياء و رؤسا عار و ننگ نباشد و به خوشى زير بار اسلام بروند مثلاً در ديات و اطعمه و حج و نماز و روزه اگر فرقى بود شرفاء بهتر راغب مى شدند با آنكه پيغمبر در حيات خودش گاهى فرق مى گذاشت . و نيز در آداب وضو و نماز و متعه حج و متعه زنان و تعيين خليفه بعد از خودش چنان تصريح واضح نفرمود كه بعد از او اختلاف در اينها نشود و هرج و مرج نگردد و 73 فرقه پيدا نشود .
ايراد سيم آنكه چنين كاملِ مطلقِ محيط العلم كه دواء نفوس بشر را در ادوار دنيا بداند و راه تكامل همه را بيابد چرا بايد آنقدر متصرف در نفوس بشر نباشد كه به آنها بفهماند خير آنها را و آنها را چنان هشيار نمايد كه به اختيار بپذيرند احكام اسلام را ، ديگر حاجت به كشتار و غارت و كشور ستانى نباشد .و هزار افسوس كه همه پيشرفتهاى اسلام از صدر تا ذيل به زور شمشير بوده ،هزاران نفر كشته و اسير شد تا يك نفر در اثر ترس و دفاع مسلمان شد .آيا اسلامِ آن يك نفر كه آن هم قلبى نيست فقط به زبان و به زور ،آن قدر متضمن خير كثير در نظمِ عالم بشريت است كه برابر و جبران اتلاف آن كشتهها و اسيرها و هتك اعراض و نواميس طبيعت باشد .ودايع خدا علناً پامال شد به احتمال مسلمان شدن يك نفر آن هم به زور .
آن خداى واهب العطايا چرا به محمد تنها علم محيط به صلاح بشر و قدرت باطنى نداد كه نفوس آنها را هم منقلب ساخته رهروِ اختيارى نمايد يا قدرت اخلاقى و تربيتى نداد كه به پند و اندرز و تعليمات فوق العاده تبديل اخلاق آنها بنمايد .كشتار كار دشمن مهاجم بى عواطف است نه كار پيغمبر عالِم عطوفِ رئوف كه همه بايد چشم شفاعت به او دوزند ،او امروز بىسابقه همه را مىسوزاند چگونه فردا گنهكاران را از دوزخ مىرهاند ،مگر اهل ايران و روم آفريده خداى محمد نبودند كه جان و مال و ناموس آنها را به رايگان برد و نام خود را رحمةللعالمين به زبان آنها نهاد .
چنان كه گويند كه انوشيروان ظلمش از همه ساسانيان بيشتر بود باز اجبار مى نمود كه مرا دادگر بناميد و عربها «ملك عادل» بنامند و حديث «ولدت فى زمن الملك العادل» مبنى بر لقب متداول اجبارى است و علَم است نه آنكه به معنى لغوى و تحقيق و امضاءِ پيغمبر باشد .
كيوان گفت ايراد اول استعجابى است از جريان قضاء و قدر و نظم عالم كبير و اگر فتح باب شود هزاران اعتراضات لاينحل به نظر مىرسد نسبت به كارهاى خدا، تنها اين مطلب نيست تا ما به فكر جواب و پيدا كردن فلسفه بيفتيم .و ايراد دوم نيز راى دادن در يك مؤسسه بزرگى است كه چهارده قرن عمر كرده و پيشرفتها نموده هر يك نفرى آن هم در بادىِ نظر حق راى دادن در چنين مؤسسه ندارد .و جواب ايراد سيم آنست كه جنگهاى زمان خود پيغمبر كه هشتاد گفته اند همه دفاع بوده نه ابتداء و جنگهايى كه به دست خلفاء شد مسئول آنها پيغمبر و مؤسسه اسلام نيست زيرا آنها را پيغمبر انتخاب به خلافت ننموده بود مسلمانها انتخاب كردند و اغلب انتخاب كننده ها پشيمان شدند وقتى كه خلاف رويه هاى عقل و نقل از آنها ديدند اما عاجز از عزل و خلع آنها بودند ،مانند زمامدارانى كه ملت راضى به اعمال آنها نباشد و ياراى دم زدن هم نداشته باشد .و من در كتاب ثمرالحيوة در فريده ساديه صفحه 69 نوشته ام كه اگر مرتضى على كه به قول ما شيعه خليفه منصوص بود و مسئول كارهايش خود پيغمبر بود اگر بلامعارض به مسند خلافت مى نشست درِ جنگ را مىبست و هيچ شمشير ابتدائى نمىكشيد و اجبار به اسلام نمىنمود و غارت و غنيمت و اسر را ابداً مرتكب نمى شد و يهود و نصارا و مجوس را مثل مسلمان اداره مى نمود و آنها را بر دين خودشان ابقاء مىكرد با مهربانى تا وقتى كه كسى از آنها به طوع و رغبت مسلمان شود آنگاه عالم اسلاميت به كلى غير اسلام حاليه مى شد .بلى اگر على يا اولادش ابتداء به جنگ و غارت و اسیر كرده بودند اين ايراد سيم كه در همه دلهاى مسلمانها نيز هست وارد مى شد زيرا هر كس كه كسى را جاى خود بنشاند ضامن همه افعال او است كاملاً بويژه كه نشاننده و نشانيدن شخص به امر خدايى (غيبى) باشد كه نتواند دعوى جهل به بواطن و عواقب نمايد .
و اگر جنگ حضرت امام حسين را در كربلا ايراد كنيد گوييم آن هم دفاع بود نه ابتدايى ،بلى آمدن حسين به كوفه ابتدائى بود و دعوى سلطنت هم در قبال يزيد نمود اما دست به كشتار نگشود و آمدن رو به توده اعم است از جنگ و اعم دليل بر اخص نمىشود به خلاف عكسش .پس حسين به اختيار آمد و با دعوى هم آمد اما همان كه ديد كار به جنگ كشيده او دست از دعوى كشيد و آمدن خود را پس گرفت و رهايى خواست كه برگردد و ساكت از دعوى بنشيند و يا از ممالك اسلاميه به كلى بيرون رود تا نيك پديدار آيد ترك دعوايش ،دشمن رها نكرد و دست از آستين جنگ بر آورد حسين هم اعمال قدرت تا توانست نمود و منظلم نشد فقط مظلوم شد و مظلوميت عيب نيست زيرا اختيارى نيست ،انظلام (قبول ظلم) عيب است كه نه دست بر آورد و نه فرياد زيرا اختيارى است و هر فعل اختيارى حاكى است رضاء قلبى فاعل را به آن فعل و رضاءِ به مظلوميت خود مستلزم يا حاكىِ رضاء به نفس ظلم و به ظالميت ظالم است .و اين هر دو از اقبح اخلاق پست بشر است و از فروع سبعيت و درندگى است .
و نزد توده فرق انظلام با مظلوميت مخفى مانده و بسا نادانها كه قياس مىكنند انظلام را كه قبيح است به مظلوميت كه حسن است پس آن را نيز نيكو مى دانند براى غفلتشان از دقيق نكته استلزام و حكايت كه ذكر شد چون كه دقايق علوم مغفول عنه مىماند غالباً به خلاف جليات علوم كه كسى نمىتواند دعوى غفلت از آنها را نمايد.
پس مظلوميت حسين به انضمام اقاله اش دعوى سلطنت را و پس گرفتنش آمدن خود را با ابداء شقوق متعدده محتمله و حاضر بودنش براى هر يك از آنها كه دشمن گزيند ،بزرگتر فخر و شهامت آن حضرت است براى آنكه هيچ شائبه لجاج كه خلقى قبيح است ندارد .و نپذيرفتن دشمن هيچ يك از پيشنهادهاى آن حضرت را بدترين لجاج است و صرف ظلم است .
پس هر كشتارى كه حسين و يارانش از آنها كردند بالعرض نيكو و جزء شهامت مى شود و نيز كشته شدنشان پس از آن كشتارها نه پيش از آنها جزء شهامت و بزرگى نفس و نعمت است و ادامه اقامه عزاء آن حضرت براى تذكر جامعه است اين بزرگى ها و آن ظلمها و لجاجها را تا آنكه اين را بياموزند و به كار برند و آن را دور اندازند و عبرت گيرند .
پس نيكو رسمى است كه در اين قرن اخير ميان شيعه ايران پيدا شده و از آنها سرايت به شيعه عرب نيز نموده ،گر چه مطلق گريه و شيون و فزع براى آزادگان كار خوبى نيست و براى امزجه نيز بسيار مضر است بويژه براى جهازات دماغ و قواى فكريه و براى ريه و قلب و معده و سينه و چشم و اگر كسى آيه فليبكوا كثيرا وليضحكوا قليلاً را سند اعتراض خود بر ما قرار دهد جواب گوئيم كه در اين آيه لازم معنى مراد است نه مفهوم از لفظ و امر ليبكوا و ليضحكوا هر دو امر توبيخى و تقريعى است نه امر حقيقى كه كاشف از رضاء امر باشد به مامورٌبه بلكه اين امر كاشف از عدم رضاء امر است و از شدت انضجارش از وجود خارجى مأمورٌبه كه پيش از امر وجود دارد به خلاف امر حقيقى كه دلالت دارد بر عدم وجود مأمورٌبه قبل از امر .و بالجمله امر توبيخى در حكم نهى است بلكه اشد از نهى صريح است و براى صيغه امر بيست و چهار معنى پيدا كردهاند در استعمالات و محاورات دنيا نه تنها عرب و ما يك معنى ديگر هم پيدا كردهايم و تمام اين معانى را نقلاً و تأسيساً نوشته ايم در كتاب ثمرالحيوة در فريده امر به صفحه 138 .
پس مراد از آيه آنست كه شما توده بشر بس كه كارهاى بد و اخلاق وجدان ناپسند داريد بايد به حال خود گريه بسيار كنيد و كار نيك و خلق پسنديده كه شادى آور باشد كم داريد پس خنده كه از آثار شادى است بايد كم كنيد .
او گفت اين سخنان ناشى از مذاق شيعه است فقط و روى اعتراض من به هيئت اسلاميه است كه اين سخنان را ندارند .پس جواب تو اخص از اعتراض من است و اخص نمى تواند اعم را دفع كند و ديگر آنكه افعال شخص محمد را شما شيعه هم سند و مناط مى دانيد و احتمال تقيه هم نمى توانيد بدهيد بويژه افعال ده سال بعد از هجرت را .حالا وجدان شما و همه بشر را حكم مىكنم و قضاوت مىطلبم ،آيا قتل و اجلاء يهود اسير عاجز با زنان ناقص العقل و اطفال و پيروان آنها مناسب يك نفر خاتم الانبياء (حقيقت محمديه) است با آن آب و تابى كه محيى الدين و همه عرفاء مى دهند برزخ البرازخ – تعين اول – ممكن واجب نما – واجب ممكن ربا – مغناطيس مشترك مى نامند كه هفتصد اسير دست بسته را با يك زن از يهود بنى النضير كه سالها متوطن در مدينه بودند به جرم مسلمان نشدن حكم قتل داد و بس كه رقتانگيز بود كسى اين حكم را اجراء ننمود نه مهاجر نه انصار مگر زبير و على از صبح تا ظهر همه را يك يك دست بسته مى آوردند به حضور محمد و به امر او گردن مىزدند و او و زوجاتش و اصحابش تماشا مىكردند دست و پا زدن و جان دادن و فوران خون آنها را و تا مدتى لاشه آنها را مى بردند به صحرا و مدينه متعفن شده بود .و هزاران يهود را كه مالك ضياع و عقار بودند در قلاع خيبر و فدك و عوالى دست خالى بيرون كرد كه بعضى در راه به زارى جان دادند و بعضى به بلاد شامات و جزيره رسيدند به حال دلخراشى آيا رحمة للعالمين چنين مى كند .
و اسود عيسى را كه در يمن ادعاء نبوت و خيلى هم امت داشت چند نفر را جايزه بسيار داده او را ناگهان كشتند و آن چند نفر را امتياز فخرى داد .در تواريخ اسلاميه همه آنها را با فخر نام مى برند مانند آنكه يكى اختراع كشتى و تلفن و دواء نافع عمومى كرده باشد .
كيوان گفت اين سخن شما يك خطابه مهيجى است مبتنى بر مغلطه ،نه اساسى است نه برهانى .بر كارهاى خدا (طبيعت) بيش از اينها اعتراض توان نمود در بلاهاى عام ناگهانى و سيلهاى بنيان كن و مردنهاى از گرسنگى و تشنگى و خرابىها و دريدن درنده ها كه به نظر مى رسد بىرحمى فاعل مطلق با آنكه هر كه بيند رحم كند و دل سنگ بسوزد (در كتاب فرياد بشر اين مطالب ذكر شده بطور برهان) و جواب حلى آنست كه آن روز كه خاتم الانبياء اين كارها را علناً كرد (نه پنهان) كسى اعتراض ننمود با آنكه عقلاء آزاد بودند و بسيارى هم منافق بهانه جو فتنهانگيز آتش افروز بودند .پس شايد به يك وجه مشروع بىايرادى واقع شده بوده كه جاى سخن نشده (الشاهد يرى ما لايريه الغائب) پس سكوت حضار و ارسال مسلم ما غايبان را بى حق مى كند از اعتراض [درايه مقدم بر روايت است] سكوت حضار درايه است يعنى يقينى است و اعتراض ما بر روايت است كه احتمال جعل جزيى و كلى در كم و كيفش مىرود مانند تعدد زوجات خاتم الانبياء (نه جفت نبى كه پاك بودند همه) با حصر و تحديد چهار زن براى امت كه اجانب اسلام اعتراض قوى در آن مورد دارند ،جوابى كه كيوان داده اينست كه آن روز در آن محيط اگر اين كار و امثالش بد مطلق بى وجه صحت بود فرياد اعتراض مردم بلند مى شد و نشد و كسى نگويد كه ترس و حشمت مانع بود زيرا قضيه افك عايشه رو داد و دنبال يافت و نيز افك ماريه قبطيه براى زائيدنش ابراهيم را كه محمد را عقيم مى شمردند و دنبال شديد يافت و شخص زانى را هم معين مى كردند تا آنكه على به حكم پيغمبر آن زانى را دنبال كرد كه بكشد او گريخت و به نخله بالا رفت على هم از نخله بالا رفت او خود را پايين انداخت و عورتش پيدا شد و همه ديدند كه او ممسوح است يعنى قضيب ندارد آنگاه حرف از دهنها افتاد .و نيز نسبت دزديدن يك قطيفه قيمتى را از يك فقره غنيمتى كه از جنگ آوردند و هنوز قسمت نشده بود به پيغمبر دادند و پيغمبر غمين بود تا وقتى كه آن قطيفه پيدا شد و اين مطالب هم كوچكتر از قتل و فتك و اجلاء و تعدد ازواج بود و هم خارج از اختيار پيغمبر بود باز مردم اعتراض را ادامه دادند تا وقت انكشاف حقيقت پس معلوم مى شود كه آن كارها يك وجه صحتى و محملى داشت كه كسى اعتراض ننمود .
پس يك قياس استثنايى منفى التالى منتج رفع مقدم براى ما ترتيب داده مى شود كه در جواب اعتراض امروزه شما اقامه كنيم گرچه ما محتاج به اقامه برهان نيستيم براى رسمى نبودن و اساس نداشتن اين گونه اعتراضها بر يك مؤسسه بزرگِ پر عمرِ ريشه دوانيده اى و پنجه گشوده اى كه چهارده قرن است برابر مؤسسات قويه ديگر عرض اندام كرده به حكاياتى كه در ستونهاى تاريخ نوشته و احتمال جعل و تحريف كلى و جزيى دارد (اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال) نمى توان از بن دندان جداً رسماً آنها را سند اعتراض رسمى قرار داد و نتيجه گرفت وهن و بطلان مؤسسه چهارده قرنى را كه اسلام باشد نوعاً و هيئةً گر چه شعب بيشمار روز افزون اسلام حملات شديده ريشه كن خانه برانداز همه روزه بر يكديگر دارند كه به قاعده بايد نتيجه دهد نفى مطلق اسلام را ،با اين وجود كوه شكوه اسلام به روى خود نمى آورَد و آتش فشانى هاى پياپى محيرالعقول مى نمايد و هر ان بر ابهّت و شهامت خود مىافزايد و اقطار ثلثه و جهات سته خود را بسط روز افزون مى دهد و بيش از آنكه شعب به نفى يكديگر مى كوشند و قهراً از نوع آن مىكاهند بر كم و كيفش مىافزايد بلكه همين كاهش موهوم شعب افزايش اصل اساس است مانند دزديدن انواع دزدهاى پر حيله قوى از آب دريا يا يك معدنى كه هر چه مى دزدند كم نمىشود .و نيز همين دزدىها دليلى است بر محكمى اساس كه اگر چيزى نبوده پس اين دزدها تاكنون چه برده اند و پس از اين چه خواهند برد .پولهاى قلب و دروغها دليل است بر وجود پول صحيح و راست و حقيّت اگر آن نبود اينها نبودند (اين يك قسم از وجود تبعى و بالعرض و مقصود لغيره است كه اصطلاح حكماء است) .
طرز ديگر در جواب آنست كه مسلم است نزد مسلمان و نزد هر منكر اسلام كه محمد (ص) دعوى بزرگى كرد و پيش برد و مؤسسه او چهارده قرن عمر با شرف كرده و بعد هم شايد قرنها عمر نمايد با آنكه دو قسم دشمن ريشه كن داشت يكى مستقيم و يكى غير مستقيم كه خود مسلمانان باشند با مخالفتهاى عملى يا طرفدارى هاى بى رويه و دو قسم هم دوست داشت يكى مستقيم كه صميماً در اعماق قلبش باور كرده و به تمام قواى ترويج مىكند و يكى غير مستقيم كه به طمع خوشگذرانى و رياست و استفاده مالى از غنيمتهاى جنگ و اجراء اغراض نفسانى كه به لجاج دشمنش خود را به اسلام بسته تا به نيروى اسلام به دشمن ظفر يابد .و هر مؤسسه اين چهار قسم دشمن و دوست را دارند كه روز افزونند .و هميشه تأثيرات دشمن بيش از دوست است .پس بقاء و ترقى اسلام با اين دشمنهاى قوى و مؤثر عجيب است .
و فرق اسلام با مؤسسه مسيح آنست كه در زمان خود مسيح مؤسسه اش ترقى نمايان نكرد تا به تدبير و كفايت يا حقانيت مسيح بتوان نسبت داد ،اما اسلام در زمان خود محمد (ص) به درجهاى ترقى در كم و كيف كرد كه از نوادر بود و بقائش به حال ترقى تا دو قرن متوالى كه عهد هارون باشد نادرتر بود .
حالا بگوئيم كه اين ترقى و بقاء اگر مستند به حقانيت محمد بود ثبت المطلوب كه افعال و احوالش همه حق و از جانب خدا بوده بر كار خدا بحث نيست .و اگر به تدبير و كفايت خود او بود چنان كه خصم هم به دانشمندى و حكمتش مقر است باز يثبت المطلوب زيرا حكيم مدبر كارى نمى كند كه مخل مؤسسه خودش باشد آن هم آشكار .پس البته اين كارها يا دروغ است و يا يك وجه صحتى دشمن پسند داشته كه صداى دشمن بلند نشده و مؤسسه شكست نمايان نخورده .و چون وقت صدور اين كارها مؤسسه شكست نخورد با آنكه هنوز استقرار نيافته بود پس حالا به باد دادن خرمن كهنه هم شكست نخواهد يافت .
پس او گفت شايد اين ترقى و بقاء اسلام نه مستند به حقانيت و نه مستند به تدبير محمد باشد بلكه به يارى دادن مخفى صنا ديد عجم بود كه از دولت خودشان صدمه ها يافته و ضجرها و زجرها داشتند و دعات به اطراف دنيا فرستاده بودند كه در هر نقطه دنيا يك مدعى سر بلند كرده ببينند در ترويجش كوشند و به انواع وسايل ممكنه نيرويش دهند و پس از نيرو يافتن به ايرانش آورند و بر اريكه شاهى نشانند و آن وقت عربستان از ممالك داخله ايران بود نه از مستعمرات پس در داخله خودشان نايل به مقصود شدند و تا آخرين درجه امكان كار كردند و شكست خوردن لشگر عجم از عرب همه عمدى و ساختگى بود نه طبيعى بلكه اسلحه عربها را عجمها محرمانه به آنها مىرسانيدند چنانكه خود لشگر عرب هم بىخبر از اين كار بودند و اين را معجز اسلام و بلندى بخت خودشان مى شمردند ، بلى شايد بعضى از امراء عرب بندرت محرم اين راز و كار كن عجم بودند .پس اين همه بلندى و بلند آوازگى اسلام و خيلى كارهاى مهم عالمگير دنيا اعجاز هنرمندان ايران بود و هست ،كارهاى آن روزشان امروز معلوم مى شود و كارهاى امروزشان در قرون آينده معلوم خواهد شد كه كار آنها بوده و به نام ديگران از پيش رفته مانند پنهان كردن بمبها در زير تل بزرگ كه پس از قرنها بتركند و اجل بر كشته ها را بكشند و پنهان كردن گنجها براى پريشانهاى آينده تا نصيب هر كه خدا خواسته بشوند .
كيوان گفت كه اثبات اين احتمال دشوار است در محاكمه بى نتيجه خواهد ماند ،به هر حال اسلام بى ريشه تر و بى حقيقت تر از ساير اديان گذشته و آينده نيست اگر با حقيقتتر نباشد .پس هيچ دينى در مقاومت قانونى با اسلام نيرومند نخواهد شد و صلاح جوامع بشر آن نيست كه بى دين باشند .وقتى كه بناى دين يافتن شد هر جا بگردند بهتر و محكم تر و به سياست مفيد تر و در نظم و بقاء حيات اجتماعى مؤثرتر از احكام اسلام نخواهند يافت .هر مزايا و آثار كه احكام دينِ ديگر لو فرض داشته باشد اسلام همانها را دارد با زيادتىهاى كم و كيف كه مخصوص به خودش است .پس صرفه سياسى بشر هم در اتخاذ اسلام و دل بستن به آنست ،نظر به ضعف مسلمين حاليه نبايد نمود .فلسفه و معارف هم در هيچ دينى به قدر اسلام نيست .ترويج هايى كه از هنرمندان اروپا و امريك نسبت به دين مسيح (ع) شده و مى شود اگر هزار يك آنها نسبت به اسلام شود پيدا خواهد شد حقايق خفيه اسلاميه. افسوس كه روشنفكرانِ زرين چنگِ تيز آهنگِ پر فرهنگِ دنيا هنوز دل به اسلام نبسته اند و در مراصد ترويجش ننشسته اند .اميد كه تا قرنى پس از اين عوامل قويه اجتماعات بشر عطف احساسات حقيقت جوى و عواطف دلجوى خود را بسوى اين شاهد پرده نشين نموده او را شاهد بازار دنيا سازند و از او بهره ها بردارند و بهره ها هم به جوامع بشر برسانند .
اسلام يك گنج تمام نشدنى و يك معدن پر تك پر طبقات است كه هر چه كار كنند به طبقه بهتر از آن مى رسند .
پس او گفت اگر كه ميان شعب اسلام قضاوت قانونى شود شيعه دوازده امامى بهتر خواهد بود ،زيرا هر كه را خوب يا بد داند گرچه نتواند اثبات قانونى كند اما تا آخر خوب را خوب و بد را بد مىداند و هرگز بد را امام و خليفه و مقدس نمى شمارند .و سنى پيغمبر خود را بىتعيين جانشين و بى دلسوزى به حال مؤسسه خود و بىنگرانى به حال جامعه مسلمين از دنيا مىبرد مانند كسى كه هيچ داعيه و بازمانده اى نداشته با آنكه صفحات چهارده گانه عربستان پر از آوازه او و آثار او بود و كشتارها كرده بود و اموال صامت و ناطق از قبايل يهود و غيره ربوده بود و ترس تهاجم خون خواهان و صاحب مالان بويژه املاك حاضره فدك و عوالى و غيرهما بود ،باز هيچ قيم مدافعى و نگهبان مؤسسه اى كه رشيد كافى باشد معين ننموده با آنكه در اصحابش كفات خيلى بودند .همه رشته هاى خود را به حال باز شدن گذارد و رفت تا مدتى دخترش در سر فدك و عوالى فريادها مىزد و دانايان مسلمين از جمع نشدن قرآن و تدوين نشدن احكام ناله هاى متحيرانه داشتند .اين كار آدم هشيار آخر بين نيست .آنگاه ابوبكر به خلاف او عمر را معين نمود و عمر به شورا انداخت اما شوراى زورى بىقانون كه بدتر از تعيين و مشكل تراشتر از بىوصيتى بود مانند حكم به كشتن پنج نفر يا سه نفر يا همه آن شش برگزيده را كه خواننده قصه شورا حيرتها مىكند هم از سفارشات جزمىِ عمر نسبت به اجزاء شورا و تعيين مكان و در بستن و كسى را راه ندادن و سه روز بيشتر نبودن و هم از طرز خاتمه يافتن شورا كه همه به طرز استبداد غليظ بود و كسى از مسلمانان حق انتخاب و راى دادن و توضيح خواستن نداشت .چنين شورايى در هيچ مملكتى روى نداده و نام شورا بر چنين امر ،خلافِ لغت و اصطلاح همه ملل دنيا است .
پس در يك مؤسسه در يك زمانِ كم سه قسم تعيين شاه و امير شد يكى اجماع با شمشير و زور يكى تعيين شخص با استبداد و يكى شوراى نوظهور .بعد كشتن عثمان علنى و هر دو (قاتل و مقتول) را حق دانستن ،بعد طلحه و زبير و عايشه و على را در جنگ جمل حق دانستن و همه را قانوناً معتقد بودن ،بعد معاويه و على را بعد حسن و معاويه را بعد يزيد و حسين را بعد همه خلفاء بنى اميه و بنى عباس را همه را حق دانستن و به رياست خدايى قبول داشتن ،بعد اختيار اجتهاد و راى در احكام به غير معصوم دادن و بستن در اجتهاد بعد از چهار راى و جبر و تفويض را هر دو را حق دانستن .و پس از چند قرن كه مؤسسه اسلام بىصاحب و بىخليفه پيغمبر بود خلافت را ناگهان بى مجوز قانونى به تركان عثمانى دادن و بيش از پنج قرن آنها را به جاى پيغمبر عرب ستايش و اطاعت كردن ،پس ناگهان از آنها پس گرفتن و اسلام را به كلى بى صاحب گذاردن .
مجملاً در ريشه و اساس دين و اعتقادات قلبى لاابالى و سهل انگارند هيچ اهميت نمىدهند و شيعه ايرانى در عقايد خيلى محكم و قانونى هستند گر چه مدرك دنيا پسند نداشته باشند اعتقاد خودشان محكم است مطابق ادله و مداركى كه مخصوص به خودشان است .
[1] . وضيع = مردم پست و فرومايه .
کیوان نامه جلد 2
عباس کیوان قزوینی