Info@razdar.com
شماره مقاله 695
و اين روزها ابن سعود وهّابى كه اكنون شاهِ حجاز است قصد حمله بر كربلا و نجف دارد و مى خواهد همه آن گنبدها را خراب كند و عنوان زيارت را براندازد و راه شيعه را ببندد و خواهد كرد و مقاصدِ نياكانش را به انجام خواهد رسانيد ،چونكه وهّابىها تا كنون دو بار حمله بى نتيجه بر نجف و يك بار بر كربلا آورده و كشتار زياد كردهاند اما مُوَفّق به خراب نمودن گنبد و استيصالِ عنوان نشده اند و آنچنان بود كه در 18 ذيحجه سنه 1216 سعود بن عبدالعزيزِ نَجدى به حكم پدرش كه مُرَوّجِ مذهبِ وهّابى مخترعِ عبدالوهابِ بصرى ساكنِ اسپهان بود به نفقه قناديل و ذخايرِ مدينه 12 هزار لشگر به راه انداخت و غفلةً به كربلا كه بارويى نداشت آمد چنانكه سالِ پيش به نجف رفته بود و چون بارو داشت و خزاعه دفاع نمودند مايوس گشته برگشت و در كربلا 6 ساعت حكمِ قتل عامّ داد لشگرش به كشتار پرداختند و خودش از چوبِ صندوقِ قبرِ حسين (ع) شهيد كه شكست و آتش زد قهوهاى پخته با مُقرَّبانش خورد و از مقتولين آن روز يكى مَولى عبدالصّمد هَمَدانى صاحبِ كتابِ بحرالمعارف است كه از صوفيّه بود و معلّم و مُرشِدِ حاج ميرزا آقاسى وزيرِ دانشمندِ ايران بود. و در آن 6 ساعت قرب شش هزار نفر كشته شدند و اگر همه اهل كربلا حاضر بودند كشتار بيش از اين مىشد زيرا كشندگان 12 هزار نفر بودند چونكه عيدِ غديرِ شيعه بود اكثر به زيارتِ نجف رفته بودند .
و سعود عصرِ همان روز از كربلا بر آمده رو به نَجْد كه وطنش بود رفت. و پس از چندى عبدالعزيز كشته شد ،سعود به جاى پدر رئيسِ مذهبِ وهّابى گشت و ضمناً دعوىِ سلطنت كوچكى هم داشت كه ماليّاتِ همه نجد را خود مىگرفت و به سلاطينِ عثمانى نمىداد و پدرش قلعه محكم در بيابانِ نجد ساخته نامش را دِرعِيّه كرده بود يعنى مانند زره چونكه گاهى ياء نِسبَت به معنى تشبيه مىآيد .
(و نگارنده در سفرِ مكّه كه از نَجد رفت دِرعيّه را ديده كه محمّدِ رشيد در آنجا سلطنتى قاهر داشت و حاجيان در پناهش در همه راه مكه ايمَن از دزد بودند و همه ساله محمد يك نفر امير حاج از جانب خود مىفرستاد به نجف كه حاجيان را جمع كند ببرد به مكّه و برگرداند به نجف و از هر نفر عجم 60 تومان و از عرب 30 تومان بگيرد و اين پول را خاوَه ناميده ،گويا خاوه مخفّف اُخُوَّت باشد يعنى اين پول سبب يا نشانه برادرى است و مراد از برادرى ايمَنى از دزد است و گاهى سلاطينِ عثمانى از دادنِ خاوَه مانع مىشدند و در آن سال حاجيان را عَلَناً دزد مىزد و مال و جان در خطر بود .و هر سال كه خاوَه مىدادند دزدىِ جزيى پنهانى بود نه علنى اما در برگشت در منزلِ آخر كه از آنجا به نجف مىآمدند دزدىِ علنى هم مىشد ولى مختصر چنانكه نگارنده در همان منزل آخر به نماز بود عبا از دوشش بردند) .
و پس از سعود پسرش عبداللّه بن سعود رئيس وهابى بود در عهدِ او در سنه 1233 ابراهيم پاشا مصرى پسر خديو مصر محمّد على پاشا حمله بر نجد آورد و خرابى و قتل بسيار نمود و عبداللّه هم كشته شد و تا مدتى نجد ويران و مذهب وهابى بىنشان بود باز مُتَدَرِّجاً نيرومند شدند و اكنون كه سنه 1347 است سه سال است كه ابنِ سُعُود نام كه از اخلافِ همان سعود است به ميلِ باطنى انگليس سر بر آورد و حجازات را تماماً مسخّر نموده و رو به عراق دارد و اجراءِ احكامِ مذهب وهّابى مىنمايد و سفرِ زيارت را جز مكّه منع مىكند و تا آن ميل باطنى با او است هر چه بخواهد مىكند و وقتى كه آن ميل تمام شد و شروط ميل به هم خورد واى به حال اوست و سَيَعلَمُ الذين ظَلَموُا اَىّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ .
و بار ديگر در كربلا قتل عامّ شد در 11 ذيحجه سنه 1258 به حكم سلطان عثمانى به دست محمّد نجيب پاشا والىِ بغداد كه اوّل والىِ شام بود و چون فتنه كربلا بالا گرفت و والىِ 12 ساله بغداد (عليرضا پاشا) از عهده برنيامد او را از شام برداشته به بغداد نصب نمودند كه ايالتِ بغداد حكم وزير دومِ دولتِ عثمانى داشت .
و سببِ فتنه كربلا (يارامباز)ها بودند كه هنوز هم در ايران اسم (يارامباز) مَثَلى است هر شخص بىحقيقتِ فتنه انگيز را كه بىشرم و بىپروا باشد (يارامباز) مىگويند چونكه به مرورِ ايام در كربلا جمع شدند به نام مجاورت جمعى الواط و بيكار و دزد كه از هر شهرِ ايران خارج شده بودند و روى وطن نداشتند و حاكمِ كربلا كه از جانبِ والى بغداد معيّن مىشد و سنّى بود و اهل كربلا شيعه و با او دشمن مذهبى، درست نافذ الحكم نبود و البته در عهدِ حاكِم ضعيف الواط قوّت مىگيرند ،لذا اين دزدهاى آزاد كه هر يك از ديارى بود به نيرومندى رسيده دستهبندى نموده نامِ خود را (يارامباز) نهاده رياست و حكومت كربلا را منحصر به خود ساختند و بر طبقات اهل كربلا تاختند و مخلّ نفوذ و مانع جريان حكومت شدند و بر علماء و اشراف هم سخت بود امّا به رِقابتِ مذهب شاد بودند كه لطمهاى بر حكومت عثمانى بخورد و در باطن محرِّك و ممدِّ يارامبازها بودند و هر جا كه شيعهاى بود و شنيد شاد شد و چنان شد كه گويا كربلا از مملكتِ عثمانى مجزّا شده ماليّات نمىدهد نه به حاكم كربلا و نه به والىِ بغداد .
پس محمد نجيب پاشا ادر ذيحجه سنه 1258 از بغداد لشگر آورد به كربلا عصر هشتم رسيدند و صبح روز نهم كه عرفه و زيارت مخصوصه كربلا بود كربلا را به محاصره انداخته توپهاى اژدر دهان متوالياً به قلعه و عمارات زدند و يارامبازها نيز عمومِ عوامِ كربلا را به مدافعه واداشتند چنانكه همه مقصر پولتيكىِ دولتِ عثمانى گشتند و علماء و اشراف ساكت و شاد بودند و در حَرمِ حسين (ع) نالهها و دعاها بود كه به آسمان مىرفت و همه منتظر بودند كه حضرت عباس از قبر برآيد و دفعِ اعداء نمايد ،امّا نشد و لشگر والى غالب شده صبح 11 ذيحجه شهر مفتوح و دلِ پر اميدِ نالندگان مجروح و به قتل عام شروع شد و تا 3 ساعت اذنِ قتلِ عام داده شد و 9 (نه) هزار نفر كشته و اموالِ بيحساب غارت شد و بر علماء و اشراف هم امان داده نشد مگر به سيّد كاظمِ رشتى مروّجِ مطالب شيخ احمد رئيس دومِ مُسَلَّمِ تمام شيخيّه ،هر كه گريخت يا نهان شد رَست والّا در آن سه ساعت هر كه ديده شد كشته شد به جز سيد كاظم و آنان كه به خانه او پناهنده بودند و علماء ديگر از امان سيد كاظم از حسد با او به رنج اندر بودند.
و در صحن حضرت عباس اسب بستند و اَلواحِ زيارت نامه را در هر دو حرم شكستند و ديگر جسارتى به صحن و حرم حسين (ع) مانند وهابىها ننمودند زيرا آنها غرضِ مذهبى داشتند و اينها غرضِ حكومتى و 3 روز پاشا و لشكر در كربلا مانده ترتيب امور حكومتى داده 14 ذيحجه برگشتند رو به بغداد .
و ابن آلوسى از علماء سنّى كه با ملّا آقاى دربندى مباحثاتِ مذهبى شگفتآميز نموده در آن سفر بود و از مذلّت اهلِ كربلا مَسَرّت داشت و دو شعرِ اديبانه ساخت كه شيعيان را بَد آمد و جواب فحش شعرى به او دادند اما حق نداشتند .
اَحُسَينُ دَنَّسَ طيبَ مَرقَدِكَ الأولى[1]
رَفَضُو[2] الهُدى و عَلَى الضَّلالِ تَردَّدوُا
حَتّى جَرى قَلمُ القضاء بِطُهْرِها
يَوماً فَطَهَّرهَا النَّجيبُ محمدٌ
پس عزيز نجفى در جوابش گفت :
اِخسَاْء عَدُوَّاللّهِ اِنَّ نَجيبَكُم
رَفَضَ الهُدى وَ عَلىالعَمىيَتَردَّدُ
وَ لَئِن بِهِ و بِكَ البَسيطَةُ دَنَّسَتْ
فَابشِر يُطَهِّرُهَا المَليكُ مُحمّدٌ(ص)
و مرادش امام غائب شيعه است كه نامش محمّد است و آنها را تهديد به ظهور معتقَدِ شيعه مىنمايد و محمود تبريزى نيز در جواب گفت :
اِخسَاء عَدُوَّاللّهِ كُلُّ نَجيبِكُم[3]
كَيَزيدِكُم شُربَ الِّدماءِ تَعَوَّدوُا
هذا ابنُ هِندٍ والمَدينةُ وَالدّمُ
المُهْراقُ فيها وَ النَبىِّ مُحمَّدُ
تشبيه نموده اين قتل عام را به قتل عام سه روزه مدينه به دست مسلم بن عقبه به حكم يزيد و امان دادن علىّ بن الحسين را زيرا آن حضرت همراه و هم رأىِ شورشيان نبود .
گر چه نگارنده شيعه است اما مُنصِف است نه مُتَعصِّب ؛شعرِ اِبن آلوسى هم محاسن شعرى و عرفانى دارد و هم مُراعاتِ ادبِ حسين(ع) را كاملاً نموده جواب نمىخواهد و جواب گويان خود را به فحّاشى و عيّابى معرّفى نموده اَدَبِ او را خفه كردهاند و مباحثهاش با ملّا آقا در بغداد بعد از اين سفر بود كه عاجز نمود ملا آقا را و او ناچار متوسّل شد به حديث انا مدينةالعلم (الحكمة) وَ عَلِّىٌ بابُها پس ملا علىّ عطّار شاگرد ملا آقا و استاد نگارنده كه در مجلس مباحثه حاضر بود از باب مزاح و مطايبه طرفدارىِ ابنآلوسى نموده جواب داد يعنى (اوُجَه دوُر قاپُوسى) چونكه مباحثه به زبانِ تُركى بود پس ملّاآقا غضبناك حمله بر ملا على نمود كه او را بزند او جَست و مباحثه به همين جَست و خيز تمام گشته ابن آلوسى رَست و براى نگارنده خود ملا على اين حكايت را تقرير نمود .و اين مبنى بر آنست كه على مبتداء باشد به معناى وصفى نه علمى و بابها فاعلش باشد به جاى خبر مبتداء اما در علم نحو گويند كه اين در صورتى جايز است كه كلام نفى يا استفهام باشد و در اثبات خبرى مانند و على بابها جائز نيست پس به ناچار بايد على به معناى عَلَمى باشد .
اما مذهب وهّابى كه اكنون به سبب تسلط ابن سعود نزديك است كه حكومت بر همه شُعَبِ اسلام يابد ،هر كه به حدس يا پيرايَه بندىِ دوستى و دشمنى چيزى مىگويد و اعتماد را نشايد و نگارنده دانشمندان آن مذهب را نديده و نپرسيده .
و مجمل متيقّن آنست كه وهابى حق و شأن پيغمبر را منحصر به وضع قانون مىداند آن هم نه از جانب خدا نه به سليقه خود و حق و شأن مسلمان را منحصر به عمل به قانون فقط بىمداخله عقل و سليقه علمى و عرفى و ادبى و خلفاء پيغمبر جز حفظ اين قانون كارى نكردند تا به حدّ ضرورت و بداهت رسيد كه اكنون هر مسلمى اجمالاً مىداند كه قانون شرع چيست بايد به همان علم اجمالى عمل نمايد تفصيل لازم نيست و وجود عالم ممتاز يا امام و تقليد و متابعت آنها باطل و رياست شخصى در دين خطا است و احترام غير مشروع مانند بوسيدن دست و پا و خاك و توسّل به شخص براى امر دين و دنيا و اعتقاد به مقامات روحيه در انبياء و ائمه جز سفارت و ابلاغ امر خدا آن هم در شخص پيغمبر و اعتقاد به معجزاتِ غير پيغمبر خطا است . و اين مذهب نقطه مقابل عرفان است كه براى كسى عنوانى باقى نمىگذارد و راههاى رياست دينى را مىبندد و فرمانروايى را منحصر به خدا مىداند و ملاحظه از كسى و مداهنه نمىنمايد و بايد طالبانِ رياست خيلى از وهّابى متنفر باشند (مانند تنفر كاتوليكها از پروتستانىها) چنانكه اكنون به همه شهرها و علماء اسلام ولوله افتاده و به جان مىكوشند در فرو نشاندن ابنسعود و رقيبان اسلام هم به همين جهت ابنسعود را سر دادهاند و دل هم به او مىدهند و حكّام اسلام را از حمله او مىترسانند و مىگويند كه زبانبندِ همه شما زبان شمشير است كه در دست ابنسعود است و چون قبله و پيغمبر و نماز و حج و زكاتش با شما يكى است نمىتوانيد او را كافر حربى بخوانيد تا با وى به جهاد برخيزيد و اقوام اسلامى را بر او بشورانيد مانند جنگ «مَدَدَو» كه سيّد محمد نمود و ملقّب به مجاهد شد و آخر به نفعِ روس و ضررِ ايران تمام شد .
و از علماءِ شيعه نيز دو نفر در همدان در اواخر قرن سيزدهم هجرى پيدا شدند و جدّ نمودند كه با حفظِ رياستِ خودشان و با اعتقاد به 12 امام عقايد شيعه را مُنقلِب كنند به اينكه براى امام هيچ شأنى جز حفظ و بيان احكام شرع نيست و معجزات و فضائل دروغ است و بوسيدن ضريح ائمه و توسل به آنها و آنها را مصدر كار دانستن خطا است و گويا به رقابت شيخيه كه غلوّ در باره 12 امام و علماء خود دارند و آنها را مصدر امور كليه عالم و صاحب معجزات مىدانند ،اين عقيده را انشاء نمودند اما رواج نيافت و اين دو نفر يكى آقا محمد اسمعيل بود و يكى ملاعبداللّه بروجردى كه در سنه 1305 با نگارنده كه در همدان مرجع انام بود در افتادند و فشارها آوردند اما نتوانستند كه مرجعيت نگارنده را بر هم زنند و تمام اهل همدان دو فرقه شدند اكثر با نگارنده و اقلّ با آنها تا آنكه آنها بزودى مُردند و عنوانشان نيز مُرد و نامى از مذهبِ آنها نماند و اكنون مذهب شيعه ايران مُستَقِرّ است بر متوسِّط ميان شيخيّه و وهابيّه و متوسّط ميان صوفيّه و قِشريّه و آن آنست كه 12 امام را از پيغمبر خودشان پستتر و از انبياء ديگر بالاتر و قادر بر همه معجزات و بر تصرّف جزئى در تغيير صورت احكام شرع مىدانند .مانند جمع ميان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء كه 3 بار اذان اعلامى گفته شود با آنكه در عصر پيغمبر و خلفاء پنج بار اذان گفته مىشد و پنج بار به مسجد مىآمدند و نماز مىخواندند .و مانند وقت افطار و وقت نماز مغرب كه حالا شيعه به حكم ائمه 15 دقيقه پس از استتار قرص آفتاب مىدانند و فرق ميان غروب و مغرب مىگذارند و يك دقيقه پيش از مغرب نماز و افطار را حرام و موجب قضا و كفاره مىدانند با آنكه در عصر پيغمبر و خلفاء فرقى ميان غروب و مغرب نبود .
و مانند گفتن على ولىّالله و حىّ على خيرالعمل در اذان و سجده بر متنِ زمين كردن نه بر فرش و تشهّد را بدونِ تحيّات خواندن و يك سوره تمام بعد از حمد خواندن و قنوت خواندن و دست برابر رُو گرفتن و نماز را تأخير از اول وقت انداختن به اختيار و دست بر سينه ننهادن در قيام نماز و در پيشنماز شرط عدالت كردن و دعا خواندن بعد از نماز به اسم تعقيبات و زيارت سه طرف خواندن بعد از نماز و طرز وضوء كه شستن از بالا به زير و مسح خطى از سر و روىِ پا باشد كه اينها همه به حكم ائمه است نه پيغمبر و خلفاء ؛پس اگر ائمه حق تغيير جزئى نداشته باشند اين كارها همه باطل خواهد بود.
و مانند عقد زن كه مشروط به وجود شاهد و ولىّ نيست و طلاق مشروط است به استماع دو نفر عادل واقعى كه سنى نباشد و زياده از يك طلاق در يك مجلس صحيح نيست و 3 طلاق يكدفعه كه اصطلاح سنى است باطل است ،و طلاق به صيغه شرط و عهد و نذر و قسم واقع نمىشود و نيز بطور خطاب نباشد كه اگر شوهر يا وكيلش به زن بگويد (تو مطلقهاى) طلاق نيست بايد حكماً به لفظ غائب باشد اسم ظاهر «زوجتى» يا نام مخصوص زن يا ضمير «هى» يا اسم اشاره «هذه» با حاضر بودن زن و مجملاً 15 شرط دارد تا طلاق واقع شود و گويا اين تأكيدات براى آنست كه طلاق كم بشود و به ميان نيايد و شايد براى جمع نبودن شروط تأخير افتد و با هم سازش نمايند و از غيظ فرو نشينند .و مانند تشريع زيارت قبور ائمه بطور عبوديت و زيارت نامه خواندن و مجاور شدن و بطور عبادت توقف و سُكنى در شهرهاى قبورِ ائمه نمودن و قافلهها از بلادِ بعيده حركت كردن محض زيارت و مجلسهاى عزا و گريه بر پا نمودن براى هر امام و فاطمه زهراء كه اينها ناز احكام اصليه اسلام نيست و پيغمبر حكم نكرده و مقرر ننموده زيرا در ساير فِرق اسلام هيچ جنس اين كارها وجود ندارد ولو آنكه به اسم و صورت ديگر باشد .
پس اين كارها محض اطاعت ائمه است كه داخل دين و مذهب شده بلكه با رونقتر و مهمتر از احكام اصليه اسلام گشته و عصبيّت هم حكمفرما شده كه حركت قافله زوّار از هر سو به كربلا و مشهد با شوقتر از سفر حج كه مشترك اسلاميان است واقع مىشود و نيز مجلس عزادارى بيشتر از مجالس علم و نماز منعقد مىگردد گرچه عصبيت در هر مسلك و مذهبى هست اما به شدّت عصبيت شيعه ايران در اين دو امر (زيارت و عزادارى حسين (ع) ديده نشده .
و مانند تلقين ميّت كه بايد چند بار اسم هر يك از 12 امام را وقت دفن براى ميّت گفت تا ياد بگيرد و در جواب ملائكه كه از او پيغمبر و امام را مىپرسند بگويد و نيز در سنگ روى قبر صلوات كبير را مىكندند چنانكه در قبرهاى قديم ديده مىشود حالا ديگر يك قرن است كه اين كندنِ در سنگِ قبر متروك شده و در صلوات كبير اسم فاطمه زهراء هم هست و هيچ يك از شعَبِ اسلام نام زن را جزءِ عقايدِ قلبيه نكرده .عايشه و خديجه نزد همه اسلاميان خيلى محترمند اما جزءِ عقايد نيستند و نامِ آنها حرز و وردِ مرده و زنده نيست و شيعه ايران در اين باب منحصر بفردند .
و مانند وقف كردنِ املاكِ مهمِّ گرانبها بر خيرات راجعه به دوازده امام(ع) چنانكه در صحراىِ مغان روز تاجگذارىِ تادر مستوفىها حساب كردند معلوم شد در سال 18 كرور تومانِ آن زمان مدخلِ عايدِ تمامِ موقوفات ايران است .نادر از صدرالصدور پرسيد كه چه مىكرديد گفت به علماء و طلاب مىداديم تا دعاگوى دولت باشند گفت دعاى آنها كه مستجاب نشد ايران را افغان بُرد جنگ هم كه نتوانستند پس مستحقِ اين موقوفات لشگر دولتند كه پاسبانِ ملّت و هوادارِ دولتند ،حكم كرد همان ساعت اداره موقوفات را از صدرالصدور و علماء هر شهرى گرفتند و داخل اداره ماليه نموده جزء مخارج لشگر كردند .و لشگرِ نادر مركّب بود از شيعه و سنى و منحصر به شيعه نبود مانند عهد صفويه كه سنى مردود مطلق و كافر بود بلكه سنّى نزد نادر عزيزتر بود و قزلباش كه برگزيده صفويّه بود نزد نادر خوار بود ،زيرا آنها آثار رقيب نادر و ناسازگار با سنّىها بودند چنانكه هنوز هم عوام شيعه ايران بلكه خواص آنها نيز سنّىها را كافر مىدانند بلكه نجس نيز و اين بد عقيدهاى است و منتج بدىهاىِ سياسى شده و بدتر نيز خواهد شد و در آتيه نزديك بلكه منتجِ انقراض صورتِ اسلام خواهد شد و منتهى به انكشاف حقيقت دين خواهد گرديد .
مجملاً خطرات محتمله اسلام به شيعه ايران زودتر بر مىخورد و لطمه بيشتر مىزند زيرا ايران محبوب و منظور اجانب است و مانع نفوذ اجانب چيزى غير از اسلام نيست و رفع اين مانع هم كافى در نفوذ آنها است .
و اختلاف رؤساء اسلام هم كه وهن بزرگى است در هيچ مملكت اسلامى به كثرت و شدّت ايران نيست و به سبب اين اختلاف است كه بيشتر ملتِ اسلامى نادان ماندهاند هم نادانِ به صنايع و لوازم زندگى و هم نادانِ به حقايق اسلام و اين دو نادانى بس است براى انقراضِ هر قومى و هر حقيقتى زيرا هر يك سعى در كندن ريشه ديگرى و نشاندن ريشه خودش دارد و آخر آن ريشه كنده مىشود به امداد اجانب و اين ريشه نشانده نمىشود زيرا اِمدادِ اجانب با آن همراهىِ باطنى ندارد گر چه به ظاهر و در ابتداء به هر يك وعده مَحرَمانه به قيدِ قَسَم مىدهد كه پس از كندنِ او تو را خواهيم نشاند امّا وفا به وعده نخواهد شد بلكه منكر اصلِ وعده و آشنايى خواهند بود و دشمنىهاى بيسابقه خواهند نمود چنانكه آب در دهان اميدواران بخشگد و خون در عروقشان افسرده گردد و راه بسته و دهن باز بمانند و جا و جاهِ خود را به رقيبِ دوست نما بسپارند و چون درى نمانده كه بر در زنند ناچار دو دست بر سر زنند .
همانا روح ديانت با كمال وسعت كه دارد از دست صورت پرستان تنگ چشم به تنگ آمده همان بهتر كه بر افتند تا قامت قيامتنماىِ اطلاق برخيزد .
آنان كه اسلام را مايه رياست خود ساختهاند بهتر آنكه روزگار با آنها نسازد و بر اندازد .تا كى ناخدايان به نام خدا بر خلق خدا بتازند و از خشتِ وَهمِ باطل كاخ يقين سازند و با كمانِ گمان تير آز اندازند و بى سر و پايان سر بردارند و پا بر بساطِ دعوى فشارند و سران را از ديار به در نمايند يا بر سرِ دار آرند .فراخناى جهان را تا كى تواناىِ تنفسِ اين باد سموم و تجرّعِ كاساتِ غموم باشد .
و چون سخن بدين جا رسيد خوب است كه مزاياء اسلام نوشته شود .
بدانكه همه اديان دنيا در يك چيز شريك و يكسانند و در سه چيز كه معارف و فلسفه و سياست باشد مختلف و متفاوت و متفاضلند ،پس اگر به قانون منطقى تعريف هر دينى را بنمايد بطور «حدّ تام» يك جنس خواهد بود كه مابهالاشتراك است و 3 فصل كه مابهالامتياز است و اگر در دينى يكى از اين سه فصل نباشد و ناقصتر از اديان ديگر باشد آن دين بالنسبة پست و ناتمام خواهد بود و ادّعاء نگارنده آنست كه دين اسلام نوعاً نه خصوص مذهب شيعه داراى هر سه فصل است كاملاً بمالامزيد عليه و هيچ دينى بهتر از اسلام يا مثل آن داراى اين سه فصل نيست .و سال گذشته كه در مسجد سپهسالار هفتاد شب هر شبى دو ساعت نگارنده نطق و تعليم عمومى مىنمود اين ادعاء خود را اظهار نمود و در هر فصلى 9 مسئله شاهد آورد كه عموم بشر ببينند بيانات اسلامى را در اين 27 مسئله كه مفصّلتر و به عقل نزديكتر و عميقتر از بيانِ سايرِ اَديان است و در هر يك از اين 27 مسئله چندين شب حرف زد و مسابقه نمود و تقاضا كرد از هيئت ديانتها كه اگر دينى در هر يك از اين مسائل بيانى بيشتر و عميقتر دارد بيارد و بنمايد ،و اكنون 12 آبان ماه 1307 يك سال از اين ادعا گذشته و كسى از طرف اديانِ ديگر قدم به ميدان مسابقه ننهاده و اگر بعد از اين كسى آمد و آورد شرح آن را با جوابى كه نگارنده داده و يا همان را پذيرفته در كتابى جدا به نام «مسابقةالاديان» خواهد نگاشت و اگر چنين كتابى از نگارنده ديده نشد از اينست كه كسى نيامده و چيزى نياورده پس دين اسلام ممتاز و مسلّم خواهد بود .
اما آن يك چيز مشترك آنست كه هر دين را اگر نسبت به خدا و پيغمبر بدهى مثلاً دين مسيح و دين محمد بنامى آن دين عبارت خواهد بود از يك دسته قواعد روحى و جسمى كه آن پيغمبر به حكم خدا آن قواعد را ايجاد و خلق را به اجراء آنها دعوت يا اجبار نموده و وعده آسايش آخرت و انتظام دنيا در اثر آنها داده و تهديد به بىنظمىِ دنيا و عذابِ آخرت در اثر تركِ آنها نموده .
پس تمام آن قواعد را دين خدا و هر يك را حكم خدا و حكم دين ناميده و ضمناً ادعاء نموده كه بهتر و بالاتر از اين امكان ندارد و جز من هم پيغمبرِ مؤسّسِ قانون نخواهد بود تا قيامت و پيش از من هر پيغمبرى كه بود به وجود من ختم شد و تكميل اديان سابقه همين است كه آوردهام و جامعه بشر را بىنياز ساختهام و نام و دين من منسوخ نخواهد شد و اگر در اثرِ قدر ندانى و بيعملىِ شما تهاجمى بر اين دين شود و لطمهاى رسد براى هميشه نخواهد بود بلكه آخر كار اگر چه يك روز از دنيا مانده باشد من سر خواهم برداشت و دينم را به كرسى خواهم نشانيد و از تهاجم رهانيد آنگاه نيكوكاران شما را خواهم بر كشيد و بدكاران را سر كوبيد و دشمن را هر كه باشد فرو نشانيد ،همانا همه اين انتظار را به يكديگر وصيت نمائيد كه اين كار حتمى و شدنى است بداء پذير نيست .
اين است لحن همه اديانِ بزرگ و اگر پيغمبرى لحنى سبكتر از اين داشته باشد و تصريح نمايد كه دينِ من منسوخ مىشود و برتر از منى خواهد آمد او را پيغمبر بزرگ مستقل نمىناميم و دينش را از اديان بزرگ دنيا نمىشماريم .
و اگر دين را نسبت به خلق بدهى پس دين عبارت است از التزام به آن قواعدِ مؤسّسه اعتقاداً و عملاً و هر كه در اين التزام شديدتر باشد ديندارتر خواهد بود و اين مطلب را مشروحاً در فصل 12 صفحه 123 از عرفاننامه نگاشته بدانجا رجوع شود .
و اما آن سه چيز كه مابهالامتياز ادياناند و بمنزله فصل نوع دينند پس اول آنها معرفت است كه امر قلبى و اَصلِ دين است و آن شناختن خدا و پيغمبر و ملائكه و روح انسان و بهشت و دوزخ است كه در هر دينى طورى غير طور دين ديگر است بلكه در شعبِ يك دين نيز اختلاف است ،چنانكه مسيحيان در معرفت پيغمبر خود مسيح (ص) و در روحالقدس اختلاف شديد دارند به حدى كه يكديگر را كافر واجب القتل مىدانند و تا كنون 13 مجلس بزرگ ساختهاند براى اتحاد و رفع اختلاف و بىنتيجه مانده بلكه بر عصبيّت افزوده و شرح اين مجالس در جلد دوم از ناسخالتواريخ هست و علاوه بر آن در قرون اخيره اختلاف كاتوليك و پروتستان راجع به معرفت پاپ پيدا شده و كشتارهاى بسيار واقع شد و رفع اختلاف نشد و امروز غلبه با پروتستان است زيرا كه انگليس كه سيد دولتها است ميل به آنها بيشتر دارد و لفظ «پروتست» به معنى اعتراض است يعنى دين مسيح را با تمام احكام قبول داريم اما شخص پاپ و كشيش را پرستيدن و او را بر جان و مال مردم حاكم دانستن چرا (به صوفيان هم بايد گفت كه راه خدا و مراتب سبعه و انوار قلبيه را مىپيمائيم به قانون عرفان اما يك نفر پر شهوت و پر كين را به نام قطب سجده نمودن و مال و جان به راهِ شهواتِ او دادن چرا – نگارنده اين پروتست را بر همه سلاسلِ صوفيه نمود و جواب جز تأويل با رد آن هم غيرِ منحصرِ به قطب نبود) .
و فرقههاى اسلام نيز كه بسيار و روز افزونند چنان در معارف با هم مخالفند كه شيعه صريحاً مىگويد «من نه خدا و پيغمبر سنى را قبول دارم و نه به نماز و حج آنها معتقدم» و اغلبِ سالها در حج يك روز سنّى عيد مىكند با اعمال و روز ديگر شيعه عيد مىكند و هر يك مىگويد دهم ذيحجه امروز است و يكديگر را نجس مىدانند بعلاوه در ميان شيعه سيد مرتضى با استادش شيخ مفيد در هفتاد مسئله از اعتقادات مخالف است اما براى حفظ عصبيّتِ شيعه يكديگر را نجس نمىدانند ،و اكنون كه قرن 14 اسلام است مذاهب بزرگى در شيعه و سنى پيدا شده كه جز در لفظ قرآن و سمت قبله با هم شريك نيستند .
عوام گوى چوگانهاى شديده مختلفه شدهاند هم اعتقاداً هم مالاً هم عملاً هم لفظاً ،با آنكه همه مغزِ بشرى دارند نه مغزِ پرنده و چرنده ، بلى همه درّندهاند هم خود و هم غير را مىدرند .
بدانكه اين فصل سيّم با آنكه بسى مطوّل شد وفا به مقصود كه خلاصه فهمِ نگارنده در امرِ علم و دين بود ننمود زيرا آنچه در امر دين بطور تحقيق فهميده قادر به نوشتن نيست هم از اينكه چهره حقيقت الطف از آنست كه در آئينه الفاظ و حروف نقش بندد و هم از توفّر موانع مانند قصور فهم عموم كه مستلزم نقض غرض است ،و مانندِ خوفِ تهاجمِ مُرتَزِقينِ از راه ديانات به انواعِ اِرتزاقات ،و مانند محترم بودن عقيده ديانتى كه اكنون در دل اغلب متديّنين هست به درجات مختلفه كه حيف است بر هم زدنِ آنها به هر چه و به هر نحو كه باشد زيرا خوفِ بىعقيده ماندنِ مردم است ،و اگر كسى به سنگى اعتقاد بسته باشد به از بىاعتقادى است .
اما حرف مجمل به گوش مردم برسد چنانكه درين فصل رسيد خوب است ،تخمِ كمالاتِ مُتَرقّبه بشر است و مايه تلاشِ فكر و نظر است و اميد سبز و برومند شدن است به بارهاىِ متنوّعه بر حسب استعداد ذاتى و مكتسبى و بر حسب اندازه و طرزِ تلاشِ اختيارى و بر حسبِ اسبابِ قهريّه فراهم شده مثبت و منفىِّ از داخلِ هر مملكتى و از خارج به اغراض دينيّه يا سياسيّه ،چنانكه بعضِ مدقّقين پيدا شدنِ ريشه هر دين و هر شعبهاى را در اثرِ تحريكاتِ خفيّه يا جليّه سياستى مىدانند .
و ما كه طلوعِ مذهبِ بابيّه را در زمانِ خود ديديم مىتوانيم احتمالِ قوىّ بدهيم تولّدِ آن را از ازدواجِ اغراض سياسيّه ممالكِ خارجه از ايران براىِ عقيم ساختنِ مقدماتِ سياسيّه ايران ،و تقريباً مقاصد خارجه حاصل شده و هنوز بعد از اين در آتيه نزديك بيشتر و مفيدتر از اين هم خواهد حاصل شد .
و آنچه در امرِ علم فهميده آنست كه ادبيّاتِ ايران و اسلام خيلى كامل و بىنظير است نسبت به زبانِ عرب و فارسىِ معمولِ قرونِ متوسّطه و نسبت به فرسِ قديم و تركى هيچ كامل نيست ولى اميد ترقّى و تكميل بعد ازين هست با سبب شدنِ دانشمندانِ اروپا و مباشر شدنِ فضلاءِ ايران به جدّيّتِ تامه از بن دندان .
و ادبيّاتِ لغات اروپ و آمريك به وسعتِ لغت عرب و فرس نبوده و نيست و نخواهد شد زيرا فضلاء اروپ و آمريك همّ خود را مصروف به علم و صنعت دارند و وقتِ آنها گرانبهاتر از آنست كه صرفِ ادبيّات شود كه فقط تجمّل است و داخلِ اصولِ لازمه و اساسِ حياتِ اجتماعىِ بشر نيست .
و امّا فنونِ حكمت كه همه چشمها و دلها پر از نظرِ عظمت و عقيده است نسبت به آنها ،رياضى و طبيعى را بانواعهما اروپايى و امريكايى به دست آورده كاملاً تكميل نمودهاند بِمالامَزيدَ علَيهِ اِلّا اَن يكونَ ايضاً فى يَدِهم و مِن قِبَلهِم .
و هر منصفى داند كه آنچه از رياضى و طبيعى كه در سابق بوده مجملاتى موهومِ عَمَلى ناشده بىنتيجهاى بوده كه عالِم به آنها هر چه عالِمتر مىشد گرسنهتر و درمانده و بىثروتتر مىشد و دلخوشى جز به لذّتِ خيالى نداشت .
اما حكمتِ اِلهيّه و فلسفه متعاليه كه امور عامه و مجرّدات مرسله و مقيّده (مابعدالطبيعه) باشد هنوز مال خاص دانشمندان شرق است .
و غربيان و آمريكائيان دخالت تامّه بطور تخصّص و رَأى دادن ننمودهاند و من بعد هم معلوم نيست كه بطور اكثريّت فارغ و مستغنى از رياضى و طبيعى شده به اِلهيّات بپردازند و داد تحقيق دهند .
اما بطور اقليّت چرا ،از حالا هم شروع نمودهاند و به قدمهاى تند راه تكميل را مىپيمايند و بىنياز از مبادىِ اِلهيّات قديمه نيستند و اميد موفقيّت كامله آنها هم هست بطور اِنحصار اما با تفاوتِ لحن .
و در اين مورد نيز بعض دقائق هست كه نگارنده عقيده خالصه خود را از روى ادب و احترام اروپاييان كه بسى به آنها معتقد و علاقهمند است اظهارِ كتبى نمىنمايد ،و شِفاهاً اگر بخواهند مضايقه ندارد كه خدمتى به آنها كرده باشد از بابِ خدمتِ به علوم و معارف كه خاصه نوعِ بشر است .
و معلوم باد كه الهيّات يك فرم دِماغى لازم دارد غير فرمِ دِماغِ رياضى و دماغِ طبيعى كه آنها نيز دو فرم و دو فاميلاند كه غالباً با هم در يك دِماغ به طور كامل جمع نمىشوند بلكه صريحاً قضيّه منفصله مركّبه از آنها مانِعةُالجمع خواهد بود و هر عالِمى به قدر تبحّر و كمالش در رياضى قاصرالباعِ در طبيعى است و بالعكس .و لحنِ تقرير و تحرير و تصنيفِ آنها نيز و نحوه استدلال و دخول و خروج در آنها نيز با هم فرق بسيار دارد مثلاً مصنّفِ رياضى اگر تصنيفِ بىامضائى در طبيعى نمايد نمىتوان از لحنِ عبارت مصنّف را شناخت .
چنانكه فرم دماغِ حكيم اِلهى و فلسفى غير فرم دماغِ رياضى و طبيعى است و فرم دماغِ عارف (صوفى) غير فرم دماغ حكيم چه عارف به معنى مشهور نزد اسلاميان علمى و عملى و چه به معنى كه نگارنده معتقد است و در كتاب «عرفاننامه» شرح داده .و نيز فرم دماغ مطلق دانش پژوهان غير فرم دماغ صنعتگران و رنجبران است ،باز فُرم دماغ تنپروران بيكار و متكبّران غير فرم دماغ كارگران و فروتنان است .
بلكه در مذاهب نيز تفاوت فرمِ دماغ توان قائل شد در صورتِ عصبيّتِ يك مذهب و غير قابل تغيير .و بعضِ عوامِ مسلمين گويند كه فرمِ بدن هم تفاوت دارد كه كافر آلتِ مردِيَش بزرگتر از مسلمان مىشود و اين را نسبت به قولِ ائمه اسلام هم مىدهند كه اگر مرده مجهولى در بيابان ديده شد اگر كَبيرُالحَشَفَه نيست او را مسلمان دانيد و دفن نمائيد .
پس آقا جمال خونسارى براى مطايبه نوشته اِنكانَ هذَاالخبرُ صحيحاً فاَناَ اَكمَلُ الكافرين .
نگارنده گويد كه غرض ائمه راجع به خصوص مسيحى است كه ختنه نمىكند و بالعَرَض آلتش بزرگ مىنمايد چونكه جنگهاى واقع در زمان امامانِ شيعه كه زمان بنىاميه و بنىعباس بود ميان مسلم و مسيحى بود و بسا در ميدان جنگ و يا بيابان ديگر اما در اثرِ جنگ كشته مجهولى ديده مىشد و شيعيان از ائمه (ع) و يا سنّيان از ائمه خود مىپرسيدند كه تكليف دفن و كفن و نماز ميت را كه واجب كفايى است بدانند چون كه مسلم تجهيز ميتِ غير مسلم را واجب بلكه جائز نمىداند.
________________________________________
[1] . اى حسين چركين كرده بودند مرقد پاك تو را آنان كه هدايت را واگذاشته و دَورِ گمراهى گشته بودند تا آنكه قلم تقدير پاكى مرقد تو را به نام محمد نوشت .(اين حاشيه از كيوان است)
[2] . مراد شيعه است كه سنّى آنها را رافضى مى خواند .
[3] . جمع الضمير لان جملة تعودوا خبر كلُّ نجيبكم .
کیوان نامه جلد 1
عباس کیوان قزوینی