Info@razdar.com
شماره مقاله 603
فريده 32
در
شرح دعای صباح
همه عالم یك انسان و یك انسان یك عالم است و كارهاىِ هر یك نفر مانند حوادثِ دنیا است و هر دو درجات و حیثیات دارند كه سبب اختلافِ آنها است در خوبى و بدى و بزرگى و كوچكى ؛چنانكه گاهى حادثه بزرگى رو مى دهد كه در خوبى یا بدى فوق العاده و تاریخى است .
گاهى هم كارِ اختیارى از یكى سر مى زند كه غیرِ عادى است یا قول یا فعل ،پس ثبتِ تاریخ شده براى همیشه مى ماند و اگر از یك نفر مكرّر چنین قول یا فعلِ غیر عادى سر زد به درجه اى كه از تازه بودن گذشت معلوم مى شود كه خودِ آن شخص آدمِ غیرِ عادى است و از نوادرِ طبیعت است در دنیا.
یا در بدى مانند آتیلّا و چنگیز و حجّاج و یا در خوبى مانندِ سُقراط كه تن به مرگ مى دهد و ننگِ فرار به خود نمى پسندد و مانند كریستف كلمب و مخترعین كه خسته نشدند تا افراد بشر را به منافع متنوعه هدایت نمودند .در كلامِ خوبِ غیرِ عادى گاهى اتّفاقاً از یك نفرِ عادى یك سخنِ خوبِ عالى سر مى زند پس آن سخن غیرِ عادى است و باقى ماندنى است امّا آن گوینده خود غیرِعادى نمى شود و باقى نمى ماند مانندِ خیلى مَثَل ها در هر لغتى كه از یك آدمِ غیرِ ممتازى سر زده و پسندِ عموم گشته به زبان ها افتاده روزى چند بار گفته مى شود با فایده و به موقع و كسى یاد از گوینده اوّلِ آن مَثَل نمى كند ؛پس قائل مرده است و قولش زنده اَبَدى است بى انتسابِ به او و گاهى از یك نفر مى بارد و مى جوشد كلماتِ نغزِ بى شمار پس هم یك یكِ آن كلمات غیرِ عادى و زنده اَبَدى است و هم گوینده آن كلمات كه البتّه از فلاسفه دنیا شمرده مى شود و گاهى از نوابغ ،مانند دامادِ پیغمبرِ اسلام كه علم و كلامش پسندِ هر طبقه اى شده بلكه خودِ پیغمبر كه على (ع) خود را بنده او مى شمرد كلماتش به فراوانى و روح افزائىِ كلماتِ على (ع) نشده ،یا آنكه صاحبِ جوامِعُ الحِكَم و جوامِعُ الكَلِم بود و شاید چنانكه نسلِ محمّد از على باقی ماند به خواستِ خدا و خود محمّد كلماتِ قلبیه او هم از زبانِ على (ع) باقیمانده باشد و علىّ (ع) با آنكه در جانشینى به رتبه چهارم افتاد امّا در نیك اندیشى و گفتارِ نیك رتبه اوّلِ اسلامیان را دارد بلكه در ادیانِ دیگر نیز و از كلماتِ خیلى نمایانِ على (ع) دعاىِ صباح است كه توانش معجزه نامید گر چه دعاىِ عدیله كُبرى نیز منسوب به آن سرور است و داراىِ دو سه جمله برجسته است مانندِ وجودُهُ قبلَ القبلِ فى اَزَل الآزالِ و بقآئه و بَعدَ البَعدِ مِن غَیرِ زَوالٍ وَ انتقالٍ امّا تمام جمله هایش فوق العاده نیست و نیز تمامِ خطبِ نهج البلاغه یا در هر خطبه اى همه جمله هایش فوق العاده نیست گرچه جُمَلاتِ فوق العاده فراوان است در آن خطبه ها امّا اغلبِ آن خطبه ها مشتمل بر چند جمله اى هستند كه نمى توان آنها را فوق العاده شمرد ولى در دعاى صباح نیست جمله اى كه فوق العاده نباشد هم لفظاً و هم معناً و این خود نادر است كه هم معنى عالى و فوق العاده باشد و هم آن معنى ادا شده باشد به یك لفظِ فصیحِ عالى كه اگر آن معنى هم نبود این لفظ در میانِ الفاظ دنیا فوق العاده بود.
و در فلاسفه دنیا از هر طبقه اى معلوم نیست كسى پیدا شود كه همه سلسله هاىِ كلماتش داراىِ این هر دو مزیت باشد زیرا فلاسفه چندان مقید به تزئینِ الفاظ نیستند والّا از عالَمِ معنى باید بكاهند و این خود نادره و نابغه طبیعت است كه فیلسوفى پیدا شود كه بى كاهِشِ معنى ،لفظش هم معجزه باشد چنانكه سلسله فیلسوفان فوق العاده اند و از نوادرِ طبیعتند همچنین در سلسله فیلسوفان چنین دانشمندِ توانائى كه در همه یا اكثرِ سخنانش جمع میانِ لفظِ تامّ و معنىِ عالى نموده باشد نادر و نابغه و فوق العاده است و این مَثَل است كه مى پرسند كه آیا فلان آدم حرفِ (معنىِ عالى) خوب مى زند یا خوب (لفظ عالى) حرف مى زند یعنى یكى از این دو است نه هر دو.
امّا صاحبِ دعاءِ صباح هر دو است
و نگارنده در پنجاه سالِ قبل هر دو دعا را (صَباح و عدیله) شرحِ عربىِ مفصّل نوشته و جزءِ كتاب كنوزالفرائد است در كنزِ اوّل كه مشتمل است مانندِ هر كنزى از آن كتاب كه تا كنون 6 كنز نوشته شده بر پنجاه فریده و دو فریده اش شرحِ این دو دعا است و اكنون كه عمر نگارنده به هفتاد سالِ قمرى رسیده دانشمندانِ عصر اجازه مى دهند كه به زبانِ ملّىِ ایرانى چیزى در ذیلِ دعاىِ صباح به قلم عاجزانه نوشته شود گر چه فیلسوفِ اعظم حاج سبزوارى طاب ثراه شرحى عربى با تحقیق بر آن نوشته و به طبع رسیده امّا انتفاع از آن منحصر است به متبحّرین در حكمت و اگر ملاحظه نفع عموم نبود روا نبود قدم نهادن این ناچیز بجایى كه فیلسوفى چنین قدم زده و مقدّم بود و براى جبران جسارت ترجمه نمودم شرح سبزوارى را بعد از نوشتن این كلمات و امید كه طبع و بشر یابد .بدانكه در این دعا جمله و مَسائى جُنّةً مِن كَیدِ العِدى شاهد است بر جوازِ خواندنِ این دعا در اوّلِ شب نیز گرچه اوصافِ صبح كه در اوّلِ دعا است اباء دارد و حق آن است كه به قصدِ مطلقِ ذكر و مناجات در هر وقت هر دعایى را مى توان خواند خصوصِ كه حالى پیدا شود براىِ خواننده كه مضامینِ دعا را از دل بر زبان جارى كند نه از زبان به دل امّا به قصدِ ورودِ خاص بخواهد بخواند دلیلِ صریح مى خواهد و تنها بودنِ لفظ مسِاء در دعاء كافى نیست و غَرَضِ اصلى از همه دعاها و عبادات آن است كه عمرِ گرانبها به غفلت نگذرد و هر وقتى به یك شكلى و بهانه اى به یادِ خود و خدا باشد زیرا غفلت و بیكارى غبنى بزرگ است یا مَن وَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ نَبطُقِ تبلجُهِ اصلِ دعاء نه بسم اللّه داشته و نه اللّهم آنكه ابداع مناجات با خدا و انشاءِ دعا مى نماید بسم اللّه نباید بگوید زیرا توجّه به غیب بسم اللّه نمى خواهد ،امّا آنكه مى خواهد دعایى را نقل و حكایت كند باید بسم اللّه بگوید زیرا هر كار خلقى كه در عالم طبع و جسم كرده شود و طمغا و نشانه خدائى مى خواهد تا آنكه كار خدائى گردد و مبارك شود .
پس بسم اللّه گفتن در خواندنِ هر دعاء و زیارتِ ماثور و قرآن به دلیلِ عقل است نه به حكمِ نقل یعنى جزءِ دعاءِ منقول نیست بلكه از آدابِ نقلِ از زبانِ امام به زبانِ خود است و حكایتِ ملفوظِ امام یا قرآن عمل خلقى است نه توجّهِ به غیب و اگر كسى خود به جوششِ دلش خواست مناجاتى نماید یا انشاءِ سلام و زیارتى كند نباید بسم اللّه گوید زیرا توجّه به غیب است.
پس فرق است میانِ ابداءِ دعاء و انشاءِ زیارت كه بسم اللّه نمى خواهد و میانِ خواندن و اجراءِ كلامِ غیر بر زبانِ خود كه بسم اللّه مى خواهد و این بسم اللّه جزءِ كلام منقول نیست بلكه انشاءِ خودِ ناقل است به عنوانِ آدابِ نقل و زیاد كردنِ اللّهمّ قبل از دعاء مرسومِ دعاء و مناجات است و مزیدِ تضرّع و اِستِرحام است و در تذلّلِ نزدِ خلق نیز گویند آقاى ولینعمتِ مَن و فرماندهِ مَن پس لفظِ آقا بجاىِ اللّهمّ است پس اگر در متنِ یك دعائى اللهمّ نباشد عیب ندارد كه خواننده اضافه نماید از خود امّا باید بداند كه اضافه نموده و جزءِ منقول نیست .
و یك نكته لفظى است در اللّهم كه قابلِ توجّه است ،و آن بودن الف است از اقصاىِ حلق كه ناف است اّولِ مخارجِ حروف از جهتِ باطن پس الف حرفِ اوّل عالم لفظ است چنانكه حقیقتش كه عقلِ اوّل است اوّل موجودِ متعین است در فضاءِ امكان و در عالمِ وجودِ مراتبى و در میانِ مراتبِ وجود و بودنِ میم است از آخرِ لب یعنى بَعد از چسبیدنِ لبها به هم كه آخرِ مخارجِ حروف است یعنى خدایا توئى اوّل و آخر و توئى آنكه در تو لَب هاىِ مَن یعنى امكان و هویتم به هم مى چسبد و درآخر به تو خواهم چسبید چنانكه در اوّل به تو چسبیده بودم و به سوىِ تو خواهم آمد چنانكه از سوىِ تو آمده بودم و چون نام تو بردم سخنم تمام شد و لب هایم به هم چسبید چنانكه طفل تا مادر را دید كارهایش تمام مى شود و به او مى چسبد و اسماء اللّه مادرِ همه موجودات است و عالَمُ الذَرّ به زبانِ شرع و عالَم اَعیانِ ثابته به زبانِ عرفان و عالم ماهیاتِ متَقَرِرّهَ به زبانِ حكمت ،همین اسماءُ اللّه است بدانكه حروف را وقتى كه بخواهند مُرَتّب و مشكّل نمایند كه اوّل و آخرى پیدا شود به هفت نظر و لحاظ به هفت شكل مى سازند و هر شكلى را دایره اى مى نامند پس اگر به ملاحظه عدد ترتیب دهند آن را دایره ابجد نامند كه حرف آخر (غ) است و اگر به ملاحظه هم شكلىِ در نوشتن باشد دایره اَبْتَثى نامند كه حرف آخر (ى) است و هر چند حرف كه مانند هم نوشته مى شوند و به اصطلاح شعراء تصحیف با هم دارند پهلوىِ همند مانند ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ع غ ر ز و اگر به ملاحظه مراتبِ عدد باشد دایره اَیقَغ نامند كه حرفِ آخر ظاء است یعنى اوّل هر مرتبه اى از عدد نزدِ هم باشند (ایقغ) و دوّم هر مرتبه نزدِ هم (بكر) و سوّمها نزدِ هم (جلش) و چهارمها نزدِ هم (دست) و پنجمها نزدِ هم (هنث) و ششمها نزدِ هم (وسخ) و هفتها نزدِ هم (زعذ) و هشتم ها نزدِ هم (حفض) و نهمها نزدِ هم (طصظ) و اگر به ملاحظه طبایع حروف باشد كه هر هفت حرف به یك طبیعتند دایره اَهطَم فَشَذ نامند كه 7 حرفِ نارى نزدِ همند و 7 حرفِ هوائى نزدِ هم (بَوین صَتَظ) و هفت حرفِ آبى نزدِ هم (جَز كَس قَبشَظ) و 7 حرفِ خاكى نزدِ هم (وَحلَع رَخَغ) و اگر به ملاحظه ترتیب مخارج كه اوّل حلق و آخر لب است باشد دایره اَسَمغْ حَخ نامند كه حرف آخر م و ما قبل آخر ب و قبل از آن ف و قبل از آن واو است پس كلمه آخر این دایره وَفبَم خواهد بود و اگر اوّل مخارج لب باشد اوّل دایره (میفو) و آخرش (خح غعها) خواهد بود و این دایره مناسبِ علم قرائت است كه علمِ تجوید[1] نیز نامند یعنى خوب خواندنِ كلامِ عرب و در هر زبانى خوب است كه علم قرائت ترتیب دهند كه حروفش واضح و فصیح ادا شود (و وَلْع و وُلُوع) در آوردن زبان است از دهان اعمّ از آنكه پس از در آوردن بیاویزد زبان را یا به عرض نگاه دارد و یا به طول بالا برد و مناسب اینجا به طول بالا بردن است زیرا آفتاب كه زبانِ صبح است پس از طلوع یكجا نمى ایستد بلكه رو به بالا مى رود تا به بالاىِ سرِ زمین برسد كه آن وقت ظهر است و كاملاً عرضِ اندام نموده خود را به همه نشان مى دهد كه هین منم حیات بخشِ شما و پرورنده و پزنده خوراك هاىِ شما و مصلحِ هواىِ تنفّسِ شما و دافِع سُمُومِ هوا و نگهدارنده كره زمینِ شما به جذب طبیعىِ خودم آن را كه جذبِ كلّ است جزءِ پریده خود را با مقاومتِ آن جزءِ در فرارِ[2] از من به همان قوّه پریدن كه از مَن پریده و منم به دَوران اندازنده خون هاىِ شما و پاك كننده رِیه هاىِ شما از گُلبُل ها و میكروب هاىِ خونِ فاسد كه در سطوحِ رِیه گسترده مى شوند براىِ هواخورى و تصفیه و مددبخشِ دیدنِ چشمِ و شنیدنِ گوش و لذّت بردنِ ذائقه و حسنِ جریانِ فكر و دوام عُمر و قوّتِ اعصاب و افعالِ مربوطه مستقیمه هر عضو عضوِ شما و معین كننده اوقاتِ روز و ماه و سالِ شما و برانگیزاننده و كِشَنَده آب هاىِ دریاها بعد از تبخیرِ آنها براىِ باریدن بر زمین هاىِ بلند شما كه مشروبِ از قنات و چشمه نمى شوند و منم سفید كننده سیاه هاىِ شما و سیاه كننده سفیدهاىِ شما و پزنده و شیرین كننده میوه هاىِ شما چه در درخت و چه پس از چیدن و گستردنِ آنها بر زمین یا آویختنِ آنها در هوا پس كشمش و قیسى و خشكِ هر میوه اى شیرین تر از تازه آنها است حتّى خربزه كه در مَروِ و مَحوِلات مى خشكانند و در زمستان مى خورند و چغندرِ پخته را نیز مى خشكانند و شیرین تر مى شود و منم دافع و مُسكِّنِ امراض و ممّد صِحّت و مرهمِ زخمها و رافعِ غم و دلتنگىها و راهنماىِ رَوِشها و صنعت ها و پیدا كننده نور و آتش و آب و طلا و نقره و سایرِ فلزّات و لوازمِ زندگى و اسبابِ دانش و آلاتِ تحریر و تقریرِ شما و برانگیزاننده روحِ محبّت و اُنس و ذوق و عشقِ شما و جدا كننده مردها از زنها و مردهها از زنده هاىِ شما و آسان كننده دشوارىِ هر كار و هر علم و ولادت هاىِ شما (زائیدنِ هر ماده چه حیوان ،چه انسان در روز آسان تر از شب است و رو به جنوب كه وطنِ خورشید است آسان تر از رو به شمال است و رو به شرق آسان تر از رو به غرب است و بعض حیوانات بالطّبع عالِمند و در وقتِ زائیدن بدنِ خود را رو به نقطه جنوب مى دارند) و این مذكورات كه یك از هزاران فیض و نفعِ خورشید است مراد از لفظِ به نطق تبلّجه است زیرا تبلّج تابش و انبساط و گشادگى و خوشرویى است و اَبمَوج تِكه اى از شكر و قند است براىِ آن كه دهن را باز مى كند و بلّچ كشتى است كه خود را گشوده براى جا دادنِ بار و مردم به خود و این دو لفظ ابلوج و بلّیج معرّب است یعنى عربى نیست و از لغتِ دیگر نقل به عربى شده و شاید جیمِ آنها گاف بوده یعنى ابلوگ و بلیگ بوده و الف ابلوگ به زائد مى ماند مانند اشتر و اسپر و اشكم .
و شاید بلوك كه به معنىِ زمینِ گشاده است از این مادّه باشد ،در فارسى و عرب هم آن را تلفّظ نموده بى تغییر ،پس مراد آن است كه تابشِ خورشید نطقِ او است كه هر روز از بام تا شام بر كرسىِّ فلك یعنى فضاء بى پایانِ دور زن این چالاك ناطقِ بلند آوازِ راستگوىِ یگانه ، دارد دَور مى زند بالاىِ سر همه و دُر فشانى ها مى كند و نطقش نه تنها گفت است بلكه گفت و كَرد با هم جفت است یعنى هماره هر دم و هر قدر هزاران میلیون ها فیضِ رایگان به همه جهانیان مى پاشد و مى گوید كه آگاه باشید و قدرِ فیض ها را بدانید و فیاضِ خود را بشناسید تا در هر بلیه به او پناه برید و از این شناخت لذّت دیگر یابید بیش از لذّتِ خودِ فیض ،امّا شنیدنِ نطقِ خورشید و لذّتِ شناختنِ آن مخصوص به گوشِ ملكوتىِ انسان و به ذائقه جانِ او است و حیوانات از شنیدن و شناختن بى بهره اند و در فیض بردن همه شریكند و هر یك به قدر وسعتِ دایره وجودش فیض مى برد كه زیاد و كمِ فیض از جانبِ مستفیض است نه فیض ،پس خورشید یك اندازه حیات مى دهد به پشه و فیل یعنى خورشید فیض خود را كوچك و بزرگ نمى كند بلكه پشه و فیل آن را كوچك و بزرگ مى نمایند بالطّبیعه نه به اختیار و انسان علاوه بر آنكه فیضِ خورشید را بزرگ تر مى كند به اختیار نیز مى تواند فیضِ خورشید را چه در خودش و چه در غیر خودش از حیوان و گیاه و معدن بزرگ تر نماید چندین برابرِ بزرگىِ بالطّبع .
و این مطلب یك كلیدى است كه قفل هاىِ هزاران درِ بسته از علوم و صنایع را مى گشاید و گمشده ها را پیدا مى كند و لذا نطقِ خورشید مخصوص براىِ انسان است اما تبلّج و تابشِ آن عام است .
و باید دانست كه تابش و فیضِ خورشید منحصر به روز و به روبرو و بى فاصله نیست بلكه شبها نیز و با فاصله و هزاران پرده نیز هست و همیشه براىِ همه هست و براىِ بعضى شرطِ وصلِ فیض یا كمالِ فیض بودنِ فاصله و پرده است مانندِ معدن ها و جهازاتِ رئیسه و مطلقِ جهازاتِ باطنه حیوان و ریشه گیاه ها و بدنِ جنین ها كه اگر ظاهر باشند زنده نمى مانند و تربیت و تكامل نمى یابند بلكه استعدادشان نیز باطل شده مى خشكند و مى میرند .
پس چه بزرگ فیاضِ داناىِ تواناىِ بى خستگى است كه نتوان او را به چیزى از محسوسات تشبیه نمود لَیسَ كمثلِه شىءٌ و هُوَالسّمیعُ البَصیرٌ مگر به وجدانیات تشبیه شود و وجدان نوعى از حسّ است به رَوان و روح بخارى در بدنِ حیوان شود كه وقتِ[3] خواب كه به منزله شب است آن روان توجّه به اعضاء باطنه و مدارك و قواىِ دماغیه بیشتر دارد و آنها در سایه روان انتعاش و جولان و تكامل مى نمایند مانند هضمِ غذا و تسكینِ درد و سَیرها و مكاشفات و رفع خستگى و تجدیدِ قوّتِ همه مدارك.
و وقت بیدارى كه به منزله روز است همان روان طلوع از غیب و تصاعُد در مدارجِ شهودیه نموده با تَزاید آفتاب وار مى تابد بر اعضاء و مداركِ ظاهره ، مى چرخاند تمام اداراتِ آنها را با افعالِ مستقیمه و نتایج قویمه و دیگر در بدن چیزى بالاتر و داناتر و تواناتر از روان نیست مگر جانِ قدسىِّ مجرّد كه باید به دلیل و زحمتها وجودِ او را ثابت نمود امّا بعد از اثبات او فوق روان و در طولِ آن خواهد بود نه در عرضِ آن تا طرف نسبتِ آن شده و ترجیح و تفضیل بر آن پیدا كند زیرا در مراتبِ سلسله طولیه فاضل و مفضول نیست و بجاىِ آنها لفظ اشرف و اَخَسّ و عالى و دانى گفته مى شود ،قاعده امكانِ اشرف در سلسله طولیه است .
چنانكه بالاتر و نافع تر از آفتاب نیست مگر خداىِ غیبى كه باید به دلیل و ریاضت و مكاشفه وجودش را ثابت نمود و بعد از اثبات هم نتوان خدا را داناتر و تواناتر از آفتاب گفت زیرا در عرضِ آن و طرفِ نسبتِ آن نیست تا بهتر و نافع تر از آن باشد بلكه آفریننده و وجود بخشِ آفتاب است پس باید كارها و فیضهاىِ آفتاب را كارِ او دانست و از او خواست و به او نسبت داد و گفت.
اى خدایى كه بیرون آورد زبان صبح را با نطقِ تابش آن و رها كرد پاره هاى شب تار را با فرو گرفته هاىِ لرزشِ آن و محكم ساخت فلكِ گردان را با اندازه هاى زینتش و بروجش و تابانید روشنىِ خورشید را با نورِ افروخته اش و پر شعله اش و یا به سببِ وجودِ مطلق و یا در حالِ مصاحبتِ خورشید و اتحادش با وجود مطلق ،پس ضمایر مجروره در اواخر جمله ها هر یك به مرجعى راجع است و ضمیر تا تا حجّبه راجع به (متن) شود بهتر است .و مى توان ذكرِ شمس را دلیل گرفت بر اینكه مراد از لسان الصّباح سفیده صبح دوم است نه اوّل كه كاذب است زیرا وصل به افق نیست و بریده است و زبان باید وصل به گلو باشد و كذب و صدق در فجر همین فصل و وصل است كه به قدرِ ثمنِ زمانِ همان روز پیش از برآمدنِ جسمِ خور از افق بر مى آید تا تكرارِ نزدیك لازم نیاید و همان سفیده هم شعله تابشِ خور است كه ظهورِ اثر است پیش از ظهورِ مؤثّر و در آن وقت اكتفا به ظهور اثر توان نمود عوضِ مؤثّر و همانكه خودِ مؤثّر ظاهر شد دیگر اكتفا به اثر نباید كرد و باید خودِ مؤثّر را موردِ توجّه قرار داد و اثر را فراموش نمود و طرزِ مناجات هم این است كه توجّه بهخدا شود به وسیله آثار و مخلوقاتِ عالیه چنانكه در این دعا است كه به وسیله خورشید توجّه به خدا نموده كه بزرگ تر آیاتِ خدا است .
و به سببِ این توجّه اُنسى و قربى حاصل شده و مقامِ معرفتِ بنده بالا رفته و از آیه و اثر گذشته خود مؤثّر را تنها ندا مى كند با اِشعار به خطاىِ سابقِ خود در توجّه به وسیله اثر كه آن ذاتِ پاك اجلّ است از آنكه چیزى بتواند وسیله او شود زیرا چیزى هم جنسِ او نیست تا دلیلِ او شود بلكه باید او را به خودِ او یافت امّا آن وقت تكلیف همان بود و حالا تكلیف همین است كه بگوییم یا مَن دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ یعنى بعد از ظهورِ ذات دیگر حاجت به دلیل نیست ،پس اینجا دلالت به معنى استغناءِ از دلیل است ،آفتاب آمد دلیلِ آفتاب یعنى آفتاب بعد از طلوع دلیل نمىخواهد زیرا تحصیل حاصل است نه آنكه قبل از طلوع هم آفتاب دلیلِ خودش است زیرا كه آن وقت آفتابى نیست تا دلیل باشد و مدلولى هم نیست تا دلیل بخواهد (وجودِ دلیل بعد از التفاتِ به مدلول لازم مى شود به نحو وجودِ تبعى) .و عجب آن كه بعضى گفته اند كه مراد از بذاته به مصنوعاتِهِ است مجازاً زیرا مصنوعات آثارِ ذاتند و اثر دالِّ بر مؤثّر است و این گوینده غافل از سیاقِ این كلام است كه خروج و ترقى از مقامِ استدلال است به مقامِ وصولِ به حضرتِ ذات (باقىِ شرحِ دعاءِ صباح بدست نیامد و امید كه بعد پیدا شده طبع شود) .
[1] .نگارنده منظومه عربى در علم تجوید ساخته و شرح عربى مبسوط بر آن نوشته و آن را یك فریده از كنز اول قرار داده و اكنون نسخه اى از كنز اول و دوم به خط خودِ نگارنده در شهرِ كرمان هست با 2 جلد تقریب در نحو و یك جلد اسرارالمیزان در علم منطق كه آن هم منظومه عربى با شرح عربىِ مبسوط است با بسیارى از كتب و مؤلّفاتِ متنوّعه نگارنده ،چونكه سال ها نگارنده عمر خود را صرفِ خدمات علمیه و دینیه به كرمانیان نمود .منه
[2] .قوّه فرار از مركز قوّه اصلیه اى است در اجزاء محیط دائره مركز .
[3] . یعنى تشبیه.