Info@razdar.com
شماره مقالات702
چونكه در اديان جنبه روحيّت بيشتر از علوم و ساير فنون دنيا هست بلكه محض روحيّت است.
پس ما در اين قدم مىخواهيم بدانيم اين دينى كه ما به انتخاب عقلانى خود پيش گرفته ايم آيا به ما نويد يك روح تازه زياده بر روحى كه قبل از درآمدن به اين دين داشتيم مى دهد يا نه؟
اگر چنين نويد را نداد ما از اوّل مأيوس از تكامل در اين دين خواهيم بود. و اگر داد بايد نيكو مراقب و منتظر باشيم كه آثار دميدن اين روح تازه در روح ما پيدا شود و در واقع انتظار امام غائب همين مراقبت آثار دميدن روح تازه است كه از اوّل كه شخص داخل دين شده مثل آن است كه استعداد و قابليّت اين روح تازه را داشته و خود را نيكو حاضر كرده و منقاد[1] شده و منتظر نشسته به تمام قوا كه اين روح كى و از كجا و چگونه و به چه شكلى به او دميده خواهد شد.
اگر آثار اين روح را در خود ديد نيكو دليلى است بر حقيقت آن دين و اميدبخش است انسان را كه در آن دين به كمال انسانى خواهد رسيد. و در فطرت هر ديندارى شائبه اى[2] و بوهايى از اين انتظار هست خواه خودش ملتفت باشد و به زبان بگويد يا نباشد و نگويد.
پس در اين قدم هفتم چنان است كه چون يك هفته كامله بر شخص ديندار گذشته و خوب بايد اطمينان به بقاء در اين دين پيدا كند كه اگر برگشتنى است از همينجا برگردد و دست از اين دين بكلّى بردارد و اگر در اين قدم هفتم خود را ماندنى ديد بايد بداند كه ديگر پس از اين در ساير قدمها براى او ترديدى نخواهد روى داد.
چنانكه براى هر مولودى[3] در شريعت اسلام در روز هفتم از تولدش عقيقه اى[4] قرار داده شده كه گوسفندى به نام آن طفل بكشند ،براى آنكه به سبب انقضاءِ هفت روز از تولد يك اطمينانى به بقاءِ اين طفل در دنيا پيدا شده و اين اطمينان عموم دارد. هر چيز تازه كه در اين دنيا پيدا شد و تا يك هفته باقى ماند گويند كه از خطرات جَسته و قرانهاى[5] خود را گذرانده و از اهل دنيا شده، حالا طفل هم بعد از يك هفته كه معلوم شد در اين دنيا ماندنى است پس بايد عوضِ جان خودش را (كه از عالم ملكوت جدا شده و به بدنش وصل گرديده و اهل ملكوت پى آن جان كه از آنها گم شده هماره مى گردند) بدهد.
و اهل ملكوت قانع اند به اينكه عوضِ جان انسانى يك جان حيوانى به آنها داده شود. پس جان آن گوسفند عقيقه در دست ملكوتيان كه افتاد آنها را آرام و قانع مى كند ديگر به دنبال جان اين طفل نمى گردند و اين طفل با آرامى مدّتى در اين دنيا خواهد زيست. و در اصطلاح تصوّف هم مانند عقيقه چيزى دارند كه آن را ديگ جوش مى نامند ،كه بعداز تولّد ثانوى بايد آن مريد كامل شده به امر و اجازه مراد يك گوسفندى بكشد و تسليم مراد كند تا مراد آن را به دستِ خود پخته به ديگر مريدان بخوراند و به آنها بفهماند كه فلانى متولد شد و از خطرات رهيد و كمال او اميد بخش شد يعنى او ديگر ارتداد[6] و ارتجاع [7]و فسادِ حال نخواهد پيدا كرد ؛پس او فرزند رسمى آن مراد خواهد بود و مايه مباهات[8] او خواهد شد.
حاصل آنكه اين مسئله توالد ارواح در هيچ سلسله اى از سلاسل اديان مانند سلسله تصوّف تصريح نشده و ساير اديان و شعب آنها مبتنى بر توالد روح نيستند. ولى تصوّف روى اين اساس توالد روح قرار گرفته كه اگر بناى توالد روح نبود هيچ حاجتى به تصوّف نبود.
اين مسئله توالد روح را به اين درجه كه نوشته شد كسى تاكنون دنبال نكرده نه لفظاً و نه كتباً ولى پيدا است كه در باطن مطالب علميّه و دينيّه اين مطلب پنهان بوده و شايد اغلب سلاسلِ تصوّف ،خودشان هم مقرّ و ملتفت به اين نباشند كه اساس مطلبشان روى توالد روح است.
ما چون تتبع اسرار و زواياءِ عقايد صوفيّه را نيكو نموده و چيزى فروگذار نكرده ايم ،يقين مى دانيم كه عنوان تصوف روى اساس توالد روح است و لذا مى گوئيم:
كه در عالم هيچ ادّعائى از جنس نبوّات و ولايات بالاتر از ادعاءِ قطبيّت تصوف نيست.زيرا حقيقت ادّعاءِ قطب اين است كه “من در زمان خودم نقطه رأس مخروط آحاد بشرم و تمام آحاد بشر قاعده اين مخروطند و پيداست كه قاعده مخروط هم متكثر واحد نقطه رأس است و هم كثير راجع به واحد است”.
پس ادّعاءِ قطب آن است كه :
“من در دوره زندگانى خودم يگانه انسان ملكوتى ام و روح كلّى انسانيّت در من است و بس،ساير مريدان فاقد اين روحند و فقط واجدِ روح حيوانى اند ،پس اگر كسى به دستور و رسميّت به من اتّصال يافت و با من ازدواج گرفت ؛از روحِانسانىِ من برقى مىجهد و نطفه اى مى چكد و در وجود آن مريد مانند نطفه در رحمِ مادر تعلق مى گيرد و همان برق نطفه است كه به تدريج كمال و عقلانيّت لايق به حال خود پيدا كرده صورت تعيّن و استقلال به خود مى گيرد و از رحم مادر جدا مى شود و سيماى انسانيّتِ خود را جلوه گر مى سازد.
پس او مى شود انسانى متولّد شده از من و هر قدر اينگونه مريدان زياد شوند از انسانيّت جامعه كلّيه من چيزى نمى كاهد مانند انفصال[9] نطفه از پدر است كه از وجود پدر كاسته نمىشود گرچه هزاران هزار نطفه از او جدا شود” .
پس در هر دوره عالم انسانيّت به شكل يك مخروط تامّى است كه رأس آن مخروط قطب است و باقى اجزاءِ آن مخروط تماماً مريدان كامل شده آن قطبند و غير مريدان هر كه باشد خارج از مخروط انسانيّت است.
اين است لحن ادّعاءِ اقطاب و افسوس كه اغلبِ اقطاب به ويژه اقطاب زمان ما هيچ آگاه نيستند از بطون[10] ادّعاءِ خود و نمىدانند در جوف [11]ادّعاءِ آنها چه محتويّاتى مندرج[12] است و شايد اگر مىدانستند انفعال[13] لازمه طبيعت مانع آنها مىشد از اين
ادّعاء، زيرا كه مى ديدند خود را خيلى كوچكتر از اين ادّعاء و به مراحل دورتر از اين مدّعىٰ.
پس نتيجه اين قدم هفتمِ ما آن شد كه فهميديم بيشتر نظرِ دين به عالمِ روح است و در واقع دين طريقه و آداب پيدا كردن روح است بنابر اعتقاد صوفيّه و تكميلِ روح است بنابر اعتقاد اديان و مذاهب كه دين خود را مولد [14]روح نمى دانند و مكمّل روح مى دانند.
پس موضوعِ دين در نظر اديان به عهده خود ديندار است كه بايد قبلاً داراى روح انسانى باشد ،امّا به اعتقاد تصوّف موضوعِ دين به عهده رئيسِ دين است كه مراد باشد يعنى انسانيّت را او بايد به مريد (بدهد) و نگويد كه انسان نيستى تا مشمولِ دينِ من باشى ،چنانكه لحن پيغمبران و اديان اين است كه ما دين آوردهايم براى تكميل نفس هر كه انسان است و حيوانات از حوزه دين ما بيرونند و خروج موضوعى دارند.
امّا قطب تصوّف مى گويد:
كه من انسان آفرينم انسان سازم و مى توانم هر حيوانى را انسان نمايم منتظر نيستم كه انسان به نزد من آيد بلكه هر حيوانى هم كه بيايد انسان ساختنش به عهده من است و بساطِ قطبيّتِ من كارخانه انسان سازى است نه كارخانه تكميل انسان. بنابراين در اينگونه ادّعاء،اقطاب هيچ معارضى[15] در مقابل ندارند.
________________________________________
[1] . منقاد = مطيع.
[2] . شائبه = گمان.
[3] . مولود = زاييده شده اى،پسر يا دختر.
[4] . عقيقه = قربانى گوسفند و جز آن براى نوزاد.
[5] . قران = گذشتن زمان محنت.
[6] . ارتداد = برگشتن از دين.
[7] . ارتجاع = بازگشت.
[8] . مباهات = نازيدن.
[9] . انفصال = جدا شدن.
[10] . بطون = جمع بطن:اندرون،نهان.
[11] . جوف = شكم و اندرون هر چيز.
[12] . مندرج = گنجيده.
[13] . انفعال = شرمسارى.
[14] . مولد = توليد كننده.
[15] . معارض = مخالف،حريف.
کتاب اختلافیه
عباس کیوان قزوینی