Info@razdar.com
شماره مقاله 514
چهاردهم سوره ابراهيم است پنجاه و دو آيه در مكه آمده جز 28 و 29 كه در مدينه آمد و حضرت فرمود كه ملحق به آن نمايند و قرّاء مدينه آن را 54 آيه و قرّاء بصره 51 و قراء كوفه 52 كه متأخرين آن را گرفته اند و 831 كلمه مكتوب عرفى است و كلمه حقيقى نحوى بيشتر است بويژه به ضمير دانستن، علامت جمع و تثنيه در افعال مانند قالو، يقولون، قلن كه هر يك بر آن قول دو كلمه است و در نوشتن يك كلمه، و 3404 حرف مكتوب است و بعضى خوانده نمىشود و بعض خوانده شده ها نوشته نمىشود مانند رحمن سموات كه چهار و پنج حرف است و در خواندن پنج و شش.
به نام خداى كار ساز مهربان
الر فواتح السّور 13 كلمه است مركب از 14 حرف و 29 بار مكرر شده به پنج شكل يك حرفى دو تا، دو حرفى 4 تا، 3 حرفى مانند اينجا سه تا، چهار حرفى 3 تا، پنج حرفى 3 تا، بعضى براى آنها در هر سوره يك معنى جدا گفتهاند اما سند معتبر ندارد تنها قدرت فكر گوينده است و يك عرض اندامى است در نمايشگاه علمى كه برازندهتر از نمايش قدرتى است، زيرا قدرت در سلسله طوليه مراتب وجود است كه هر مرتبه قاهر است بر مجاور پايين خود و مقهور مجاور برين خود است و در افراد هر مرتبه به طور استقلال و امتياز نيست. تنها آثار همان قدر مشترك است كه منبسط شده بر افراد مانند انبساط وجود مطلق (جان جهان) بر سلسله مراتب، و در ظاهر مانند انبساط جان حيوانى يا نباتى بر اجزاء جسم جانور يا گياه كه تا آن انبساط هست زنده است و نبودنش مرگ.
اما علم علاوه بر تسلسلش در مراتب مانند تسلسل قدرت، در هر فرد از انواع غيب و شهود ممكن است كه بيش از اندازه انبساط قدر مشترك پيدا شود بطور استقلال و امتياز از فروع وجهه خاصّة كه عرفاء آن را ثابت انفرادى مىدانند، و فرق انفرادى وجهه خاصه با اشتراكى وجهه عامه به سه چيز است كه در جاى خود گفتهايم.
امتياز عرفان از حكمت به سه چيز است يكى اثبات وجهه خاصه است كه برهان از اثبات آن ناتوان است تنها به كشف توان دانست و كشف چهار قسم است، در هر چهار تا نمايان مىشود كه خدا را با هر سَرى سِرّى است كه با ديگرى نيست چنانكه گويا خدا همين يكى را در پنجه خدائيش دارد.
و از اين وجهه خاصه است كه بزرگتر پيمبرى از كوچكتر چيزى مىترسد و نمىتواند در اعماق دلش خود را بهتر از او داند يا داناتر يا تواناتر يا نزد خدا گرامىتر.
در آن وجهه هيچ چيز شرط و مقتضى هيچ چيز نيست و مانع هم نيست، قاعده نتوان بست و به اميدش نشست، مورى توان برتر از سليمان شد بىآنكه شكست به قطار آيد. نقطه معانى هزار كتاب را بفهماند.
فواتح السّور از قبيل وجهه خاصه است كه اندازه پذير نيست. آيات و اديان و سنن از وجهه عامه است كه اندازه دارد، روا – ناروا، حق و باطل، زيبا – نازيبا، رسا – نارسا دارد. مثلاً همّ بها و ربه در سوره يوسف و ماانزل در مائده و صواعق و علمالكتاب در رعد، تا آخر سور آن نيست كه توده مفسّران گويند توان گفت و از عهده بر آمد، اما در فواتح السّور هر كه هر چه گويد از روى بينش نه هوس، نتوان گفت چرا، يا نيست يا غير از اين است، زيرا قانونى در دست هيچ كس نيست (نه تنها ما نادانان) تا توان به نيروى آن قانون از عهده برآمد روا ناروا، زيبا و زشت ندارد.
در قرآنى قديم در تجريش شمران ديدم كه براى هر بسمالله ترجمه ديگرى نوشتهبود، با آنكه بسمالله در اسلام از اول به اين شكل نبود همان بسمك اللهم بود به روش قديم اعراب داناى ديندار، كه بالاترين لفظ توحيد و يگانه پرستى بود، پس از ايمان آوردن بعض علماء يهود مانند ابن سلام، ابن صوريا كه آنها از تورات اصل دست نخورده (آن وقت بعض يهود نسبت تحريف به تورات متداول مىدادند مانند ما اماميه كه مدّعى تحريف قرآن حاضريم چه تحريف دور و درازى، و اين ناچيز باور ندارد) نقل نمودند كه نام رحمان هم در تورات بسيار است، پس آيات رحماندار نازل و پراكنده شد و كفار اصرار در انكار نمودند. اسلام هم پافشرد و اين جمله بسمله را شعار مخصوص خود نمود و در قرآن صد و چهارده بار نوشت كه نشانه سوره بندى شد و در نمازها واجب كرد در اول حمد خواندن و پيش از آن حمد را در نماز بى بسمله مىخواندند و در هر نامهاى حكم نمود كه عنوان بسمله باشد (اماميه گويد: «عنوان صحيفة المؤمن حب على» يعنى در نامه اعمال به جاى بسمله نوشته مىشود «دوست على» و در محشر همان عنوان را كه ديدند ردّ مىكنند او را به صف بهشتيان ديگر باقى را نمىخوانند (هر دلى آرزويى دارد) ايكاش چنين باشد) در صلحنامه حديبيّه كه يگانه سند استقلال اسلام شد بهتر از فتح مكه و در خزانه (كتابخانه) مكه ضبط شد و اكنون هم هست على كاتب بود به خط حميرى بسمله را نوشت، بزرگان هر دو سو نگاه به دست على مىكردند از ديدن بسمله برآشفتند سخت كه اين شعار خاص شما است و پذيرفته ما نيست، بايد صلحنامه پذيراى هر دو سو باشد، على دست نگهداشته منتظر فرمان شد، سخنها در گرفت آشوب برخواست نزديك به هم خوردن شد بىباكان دو سو شمشير ها و گردنها كشيدند، حضرت ديد رشته خدا تابيده پاره مىشود به هيچ، به على فرمود: محو كن على نكرد، خود حضرت با آب دهن محو نمود (آن آب دهن كمتر از بسمله نبود، دريائى موج زد رودى را پوشانيد، فرمود همان مرسوم قديم را(بسمك اللّهم) بنويس قريش خورسند شده در دل سر به محمد فرود آوردند كه لجباز نيست و همين سر فرود آوردن محمد به محو و قريش به محمد مايه فتح مكه شد.
اينك ما بايد عنوان شعار بر بسمله دهيم نه تحقيق تا مفسران در فرق رحمن با رحيم (كه در اين تنگنا سخن يك معنى مكرر شده با بهتر بودن عليم به جاى رحيم يعنى مهربان دانا كه خيلى بهتر از نادان است) درمانند و هر گونه سخن رانند (كار با سخن درست نمىشود).
اين ناچيز در ترجمه رحمن را كارساز مىگيرد كه دلالت التزامى بر دانايى دارد و در باطن آن را وجهه عامه مىداند و رحيم را وجهه خاصه كه بسمله يك دوره علم عرفان مىشود و مهمّتر اساسى را يادآور هميشگى مىشود، مگر به اين بهانه كه در سخن تنگنا، مكرّرِ بىجهت لغو است، هشياران پى به ريشه علم عرفان برند و روابط خدا و خلق را دو گونه دانند (زوجين اثنين و خلقناكم ازواجاً) را تفسير به وجهه عامه و خاصه[1] نمايند.
و در دين هم نبوت را وجهه عامه دانند كه همه قانون منظم و سنةالله و صبغةالله است، و ولايت را وجهه خاصه كه قانون پذير نيست مقام تفويض است.
(هر چه مىخواهى بكن بر جان من
من غلام تو و تو سلطان من)
1- هذا كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس بسنديته لرسالتك او ببيان معانيه من الظلمات الثلث الطبع و الغفلة عن البديهيّات و الجهل فىالنظريات الى النور باذن ربّهم هذا استعطاف الى صراط العزيز فى فعله الحميد فيما فعل.
اين قرآن را بر تو براى آن فرستادهايم كه مردم را از سه تاريكى طبيعت، غفلت، نادانى برآرى به روشنائى راه خدايى كه تواناى ستوده كار است نه آنكه به نيروى خود، كار ناستوده هم بكند، اساس كارش بر شايد است نه بر تواند.
2- الله بالجر بدل و بالرفع خبر هو او مبتدء خبره الذى له ما فى السّموات و ما فى الارض و ويل للكافرين من عذاب شديد يستحقونه بادامة كفرهم.
ويل مبتداء است و للكافرين صفتش كه نكارتش را تخفيف داده شايسته مبتداء كرده.
من متعلق است به حاصل يا يكى از افعال عامه مقدر و خبر ويل است يعنى ترس كافران بايد از عذاب باشد و اين يك جمله تازهاى خواهد شد و يا عطف بر ما است و من متعلق به او يعنى له ويلهم خدا مالك مختار ويل كافران است و يا عطف بر كتاب است يعنى همين قرآن ويل كافران هم هست آن وقت به معنى موجد ويل مىشود ترساننده و رسواكننده به واويلا اندازنده. ويلمّة به تشديد ميم مخفّف (ويل لأمّه) است.
3- الذين صفة او خبرهم مقدراً او مبتدء خبره فى ضلال كانوا يستحبّون الحيوة الدّنيا بحيث يختارونها و يرجّحونها علىالأخرة و يصدّون غيرهم ايضاً عن سبيلالله و يبغونها عوجاً اولئك فى ضلال بعيد سجع و الّا فكل ضلال بعيد.
كافر آنست كه بهتر داند دنيا را از آخرت و مردم را برگرداند و كجىها بسازد براى راه خدا.
استحباب داراى معنى اصطفاء و ترجيح است صدّ هم لازم است به معنى رو برگرداندن و هم متعدى است به معنى منع و هر دو با عن مىآيد و اينجا هر دو صحيح است.
عوج به كسر عين كجى كار و سخن است و به فتح كجى اجسام است، چوب، ديوار، جاده.
يبغونها به نزع خافض است يعنى لها ضمير مال سبيل است كه هم مؤنث مىشود هم مذكر يعنى مىگردند تا عيبى و كجى براى راه خدا بيابند و شهرت دهند مانند آنكه نام خدا الله بس است، رحمن نبايد باشد با آنكه كسى از رحمن قصد خداى ديگر نمىكند تا تعدّد باشد.
بعيد صفت ضلال به مسامحت و توسّع است و اشاره است به بسيارى دور شدن از جاده كه به اين زودىها راه پيدا نمىشود.
4- و ما ارسلنا من رسول الّا بلسان قومه مشعر بكون النبى فى كل لسان و الّا لزم خلوّهم عن نبىٍّ منعالفيض علىالله و بعدم كفاية النبى لغير لسانه فيشكل امرالعجم بالاسلام العربىّ سيما بعد تعليل ليبيّن لهم لبداهة عدم ميسوريّة البيان للعجم (غيرالعرب باىّ لسانٍ كان) والأعجب مجىالباب ببيان عربىّ مغلوط لايفهمه عرب و لاعجم و نفسه ايضاً ان اعيد منصفاً فيضلالله فى اثر بيانه من يشاء و يهدى به من يشاء وهوالعزيز فىالاضلال الحكيم فىالهداية اوهما فيهما للزوم كليها فىدارالوجود و تفنّن المعبود بان يعبد بكلّ اسمائه.
پيمبرى نفرستاديم مگر به زبان قومش تا امر دين را نيكو بيان كند و از او جز بيان چيزى نيست كفر و ايمان هر دو به خواست خدا است. خدا خواسته كه پس از بيان تام كافر و مؤمن پيدا شوند و هر دو را خدا لازم دارد زيرا عزيز و حكيم است. در حكمت خدا هر دو بايد باشند تا خدا به همه نامش ستوده شود. عجب است كه خلفاء ثلث با بودن اين آيات كه در قرآن بسيار است چگونه تاختند بر روم و ترك و فارس و اجبار به اسلام نمودند.
زهى ايرانى كه از خواندن همين آيات اخيراً بيدار شد و اسلام خود را از اسلام عرب جدا كرد كه اروپايى اسلام ساسانى نام داده به اسلام ايران.
من در دوره كيوان ثابت كردهام كه خدمات ايرانى به اسلام خيلى بيش از عرب است هم از مال هم از علم، علماء نامى اسلام ايرانى است نه عرب. خزانههاى اسلام در هر جا پر از پول ايران است. سينههاى دانش پژوهان اسلام پر از جواهر افكار ابكار ايرانيان است در هر علم، در نحو سيبويه ايرانى است، در لغت صاحب قاموس ايرانى است كه اعجاز مىكند نه علم، يك نفر با نبودن مشوّق دولتى اين همه اطلاع، خود عرب در خواب نديده با آنكه زبان خودش است، جوهرى تورانى بود نه عرب، سكاكى و كاتبى و تفتازانى غير عرب بودند، فخر رازى و شيخ رئيس عجم بودند و اسلام را زنده نمودند. اگر غير عرب دست به اسلام نزده بود نامى هم از اسلام به جا نمانده بود. خدا عجم را به چشم عرب مىكشد در آيه 54 مائده فسوف يأتى الله بقوم، حضرت خاتم از خستگى آزار عرب در نيامد مگر به قدردانىهاى عجم.
5- و لقد ارسلنا موسى باياتنا مع تسع آيات لايقدر غيرنا عليها و قلنا له ان اخرج قومك ان اتبعوك والّا فذرهم فليسوا بقومك وانكانوا بنىاسرائيل منالظلمات الى النور و ذكّر هم بايام الله نشئات الوجود فكل عال نور بالنسبة الى دانيه كاليوم الى ليله و قدمرفى تفسير الفاتحه ص 23 ان فى ذالك الارسال و التذكير لأيات لكل صبّار بعبورالظلمات شكور بوصول.
تنها در اين سوره فائده دين و غايت رسالت را تعبير به عبور دادن پيمبر امّت را از تاريكىهاى مراتب متواليه متعاليه كثرات و رساندن به نور خالص وحدت فرموده. قصه موسى در بيست جا هست و در هيچ جا عنوان ظلمات و نور نيست. وجه جمع ظلمات و افراد نور در سوره انعام ص. ..گذشت و اينجا به مناسبت ايام آنست كه هر مرتبهاى دو بار ظلمت مىشود به نظر سالك و يك بار در ميان آن دو بار نور و چونكه آن نور هنگام ترك آن مرتبه باز ظلمت مىشود، پس آن را به حساب نور در نمىآورد تا مرتبه آخر (هر كسى به لياقت ذاتش در يكجا آخر مىشود) كه توقف دارد و تا آخر نور است و آن يكى بيشتر نيست.
از اول سوره تا اينجا يك لحنى بود، تمام شد شروع به لحن ديگر مىشود كه مطالب خصوصى مختصر براى پند گفته نه اساسى براى معارف چنانكه شد.
6- و اذقال موسى لقومه تابعيه اذكروا نعمةالله عليكم اذا نجيكم من آل فرعون و قد كانوا يسومونكم يذيقونكم سوءالعذاب بالاستعباد والتحقير و يذبّحون ابنائكم و يستحيون نسائكم ياسرون او يكشفون حيائهنّ و فى ذالكم بلاء من ربكم عظيم.
7- و اذ تأذن اعلم ربكم لئن شكرتم لأزيدنكم و لئن كفرتم انّ عذابى لشديد.
8- و قال موسى ان تكفروا انتم و من فىالأرض جميعاً فانالله لغنى حميد.
9- الم يأتكم نبأالذين من قبلكم قوم نوح و عاد و ثمود والذين من بعدهم بعد ثمود الى موسى او من بعدنا هذا فيناسب لايعلمهم الّاالله لكن لايناسب يأنكم الّا انه يقال ذالك فىاثناء الوعظ جائتهم رسلهم بالبيّنات احكام الدّين فردّوا ايديهم فى افواههم حذرّوهم من القول و قالوا انّا كفرنا بما ارسلتم به و انا لفى شك منه مريب صفة شك اى راجح العدم.
اينجا حزب پنجاه و پنجم قرآن تمام شد شروع مىشود به حزب 56 از آيه دهم.
10- قالت رسلهم افىالله شك فاطرالسموات والارض فاتقهما بعد رتقهما يدعوكم ليغفرلكم شيئا من ذنوبكم و يؤخركم الى اجل مسمّى اى فى دعوتنا اياكم اليه هوالدّاعى لانحن لفنائنا فيه ذاتاً و رسالةً (عنوان الرسول مسقط عنوان نفسيّته).
در خواندن ما شما را به سوى خدا، خواننده خود خدا است نه ما، زيرا ذات ما عدم است (يعنى وجود ربطى) و عنوان پيمبرى ما مسقط عنوان وجود نفسى ما است، و خواندن خدا شما را به خودش هم به نفع شما است كه اگر اجابت كنيد قدرى از گناهان گذشته شما (غير ستم به مردم اگر كرده باشيد) آمرزيده مى شود و بر عمرتان افزوده.
پس مردم گفتند كه بنابراين بايد شما پيمبرى خود را ثابت كنيد كه بيش از قدر مشترك با ما يك مابهالامتياز بنماييد تا نامش پيمبرى باشد ما كه جز بشر بودن كه همه هستيم چيزى در شما نمى بينيم، جز آنكه ما را از خداى پدران ما برگردانيد و در نتيجه ما را فرمانبر خودتان كنيد، و اين يك خيال عادى است كه هر كس بتواند مىخواهد مردم را فرمانبر خود كند و امر عادى (مابه الأمتياز) نمى شود.
پيمبران فرمودند بلى آن وحى كه خدا كرده و مى كند غير عادى است امّا نهان است جز خود ما كسى نم ىتواند بداند. بايد ما يك معجزهاى بياريم براى اثبات آن راز نهانى، و بىاذن خدا نتوانيم آورد، پس ما ناچاريم كه دعوت را بى معجزه ادامه دهيم و هر چه شما آزارمان كنيد بكشيم، به مزد بينايى كه خدا به ما داده، توكل به خدا داريم هر چه شود و هر بيناى به عجز خود بايد توكل به خدا نمايد. قالوا ان انتم الا بشر مثلنا تريدون ان تصدّونا تمنعونا عماكان يعبده آبائنا چونكه عايد صله ندارد ما مصدريه باشد بهتر است فأتونا بسلطان برهان مبين.
11- قالت لهم رسلهم نعم ان نحن الّا بشر مثلكم لسنا بملك و لاجنّ كه حصر قلب است نه حصر حقيقى تا نفى مابهالأمتياز شده باشد و در هر آيه كه چنين حصر از زبان انبياء باشد مراد تسلّم بشر بودن است نه نفى صفت ديگر اما آنچه از زبان مردم باشد مراد نفى صفتِ ديگر است. پس بايد فرق داد حصر مردم بشريّت را به انبياء، با حصر خود انبياء كه آن در برابر صفت و اين در برابر ملك و جنّ يا خدا است يعنى ما خود خدا نيستيم و غير بشر هم. امّا و لكنّ الله يمنّ على من يشاء من عباده اين صيغه مضارع (نه ماضى) و تعميم نه تخصيص به خود و حواله به خواست خدا كه در هر جا باشد نافذ است و شخص مناط نيست منتها ادب است و نفى خودى كه مىتوان از اين نكات پى به راستگويى برد، اگر غرضى در ميان نباشد و ما كان لنا جاز ان نأتيكم من عندنا بلا اذن خاص بسلطان الّا باذن الله و علىالله فليتوكل المؤمنون بالله و بعجزهم.
12- و مالنا ان لانتوكل علىاللّه چرا ما توكل نكنيم با آنكه و قد هدينا سبلنا اليه و الى عجزنا و الى الدّنيا و لنصبرنّ على ما آذيتمونا شكر هدانا حتى لانلوئكم على ايذائنا لجهلكم بصدقنا و الحزم ما تفعلون و علىاللّه فليتوكّل المتوكّلون و ان لم يكونوا مؤمنين.
و در اينجا يك نكته جالب توجه عميق و فكر دقيق است كه ما كان لنا در ده جا هست به همين لفظ كه نگفتند ماقدرنا (نمىتوانيم) گفتند روا نيست كه ما سر خود معجزه بياريم گر چه به نيروى خدا مىتوانيم اما نبايد بكنيم تا اذن خاص با تعيين معجزه به تمام مشخصات از كم و كيف و اين و متى برسد.
پس يك مسئله مهمّى به ما رو مىكند كه سخنها در اطرافش بايد گفته شود منحلّ مىشود به چهار مسئله فرعى و يك اساسى و آن لزوم اذن مطلق درخواست است كه خدا با امر نبوّتى به پيمبر بدهد و وعده حتمى اجابت هم بدهد و به جز اين پيمبرى نخواهد شد (معروف است كه اذن در هر چيز اذن در لوازم آن چيز است و معجزه از لوازم پيمبرى است والّا لغو خواهد شد).
آنگاه اين اساس چهار مسئله فرعى به خود مىگيرد:
اول آنكه آن در خواست منحصر به لوازم و فروع تبليغ رسالت است يا در كارهاى شخصى خودشان هم.
دوم آنكه شرطى و مقدمهاى دارد مانند آنكه اگر كار سخت شد و بدون معجزه ايمان نياوردند يا مطلقاً.
سيم آنكه در خواست منحصر به چيز زمينى است يا در آسمانىها هم مانند شق قمر.
چهارم آنكه درخواست منحصر به اعجاز يا به عذاب قوم هم، آن هم مطلقاً يا اگر پس از اتمام حجّت هم ايمان نياوردند، آنگاه بعد از همه اينها اگر آن پيمبر به هيچ وجه لب به درخواست نيالايد و از خود ارادهاى به كار نبرد و شكيبش در آزار مردم كم نشود نه در دل نه به زبان و هماره فرمان را منتظر باشد و بىفرمان خدا مانند مردهاى باشد، البته هزار درجه بهتر است. و هر چه درخواست بىفرمان به كار برد از مقام شخصى خودش كم مىشود نه از درجه پيمبرى او. قصه موسى و نفرينش بر قارون و زارى او را نپذيرفتن و به تندى بر او بانگ زدن كه (يا بن لاوى لاتقل امجراً) و بعد از آن در كوه طور هر چه مناجات كرد از خدا جواب ترسانندهاى آمد كه (يا بن تا آخر) شاهد همين مسئله است كه خدا اجابت نفرين موسى را كاملاً مىكند و قارون را به رسوايى در چشم هزاران نفر كه بندگى او را مىكردند براى دارائيش به زمين فرو مىبرد كم كم (يعنى هفتاد بار در هر بار دو سانتى متر) و در هر بار او جهانى زارى نموده موسى همان جواب را فرمود تا جلالت موسى چشمها رإ؛عظظ پر كند و بر شأن پيمبريش هزاران برابر بيفزايد، اما در معنى خدا راضى به تنفيذ نفرين تا آخرش نبود، خوب بود كه پس از نصفه فرو رفتن زارى او را بپذيرد و پيمان سخت بر او ببندد و او را برآرد رها كند و شايد بر جلالت چشم پركردن هم بيشتر افزوده مىشد. دل موسى كه از اين نفوذ تام خورسند شد، خدا تلافى قارون را كه آفريده خودش بود از دل موسى درآورد كه در طور هفتاد بار همان جواب را به موسى با تندى داد كه دل موسى هزار برابر آن خورسندى شكست. آداب خدا با پيمبران چنين است. لذا هر پيمبرى بايد (ما كان لنا) گويد، و در قرآن تكرار نقل ماكان لنا به جاى گفته خود حضرت است علاوه بر آنكه از زبان خودش از قبيل ماكان لنا به لفظ ديگر كه روشنتر از آن است بيشتر از آنست مانند ان اتبع الّا مايوحى. و روشنترى آنست كه ماكان بيان قانون ادب است و بيان اعم از عمل است و ان اتبع حصر عمل است به وحى در مستقبل كه اگر الّا ما اوحى بود به اين روشنى نبود، زيرا شامل وحى اذن درخواست مىشد كه در ضمن فرمان منصب پيمبرى بطور جزء فرمان بوده، آنگاه در هر دلخواهى درخواست اعجاز كند بىفرمان خاص، صدق مىكند پيروى وحى گذشته كه عام است، و خدا هم كمك كرده در لوكنت فظاً لانفضوا كه آيه 159 سوره آل عمران است با لو كه بهترين نفى است و به معنى ما كنت و لست فظّاً به دليل عدم انفضاضهم، و اين يك اشاره لطيفهاى مىشود به موسى درباره قارون كه سنگين دلى از خود نشان داد و تو ندادى.
سخن در اذن اعجاز انبياء كه لازمه نبوت است پهناور است و اين ناچيز به نوبت خود در علم كلام گوى ربايى از همگنانم به نيروى يزدان كردهام و چند قصبالسّبق بردهام، همانا من چوگان و مصلّى (اسب اول در مسابقه) بودهام نه دست و نه سوار كه دست و سوارم ربّ النّوع من است. من آلت بىجانم در همه كار.
(نيستم من در ميان اى جان پاك
خود تويى هر جا چه جان چه تيره خاك)
مبايد كوچكها را يا بدىها را هم نسبت به خود داد به گمان ادب، زيرا خدا غيور است، بزرگتر ادب نيستى به راستى است (همانكه در متن واقع هست نه در حاشيه پندار) قل كلّ من عندالله نسبت يضلّ را به خدا دادن (علاوه بر آنكه خودش بيست بار در قرآن داده نه آنكه ما بدهيم) منافى با تنزيه نيست (كما قد يظنّ) بلكه ندادنش و نسبت به خود دادن منافى با تنزيه و توحيد است زيرا هيچ تنزيهى بهتر از بىشريكى در همه چيز (ذات – صفت – فعل) نيست.
در كتاب دوره كيوان فصل فكر در بيان دوم گفتهام كه صفات سلبيه خدا نفى شرور است از خدا و نسبت آنها به غير خدا است كه صريح در اثبات غير است.
دم زدن از خود اگر چه ظلمنا و ضللناباشد، شرك در وجود و در فعل و در اراده است و مستلزم يجرى فى ملكه مالا يشاء است (پنهانى خدا كار كردن) و مستلزم تاخذه سنة بل نوم است (اگر بيدار بود كه قهّاريتش بس بود) شرك من حيث لايحتسب است به گمان بهتر كردن بدتر كردن است چه بدترى كه جاى مهر هم باقى مىماند، تأويل هم بر نمىدارد، برهان خلف لازم مىآيد، موضوع از ميان مىرود، اينجا لغزشگاهى است كه ايمان فلك هم رفته به باد. گريختن از آحاد است افتادن در الوف است. همين كشيدن سخن هم كه بوى خودستايى مىدهد از ما كه صمّ بكم عمى هستيم نيست از آن متكلّم بذاته است كه يكى از ائمه سبعه در نامهاى پاكش متكلّم است. رشك به ابليس بايد برد كه در عين (اناخير) خلقتنى و بما اغويتنى مىگويد والّا عبادك مىگويد، يعنى رهزن آنهايم كه تو دورشان انداختهاى و نمىدانند كه دورند، زيرا هنوز معنىِ دورى را ندانستهاند كه چيست. آنها كه رو به تو باشند من هستى پيش آنها ندارم (اسلم شيطانى بيدى) هستم.
بايد ديد كه در دو توكّل نزديك هم يكى مؤمن آورده يعنى ايمان موجب توكل است يكى متوكل يعنى هستى موجب توكل است و در هر دو (اينجا و همه جا) علىالله را كه حصر است جلو انداخته يعنى اگر به قانون نحو كه حقه التأخير است عقب ببرى توكل باطل مىشود زيرا اگر او را جلو ندانى و تو سايهاش نباشى هيچ نيستى تا توكل كنى يا تخلّف.
بهترين توكلها خودى را از ميان بردن است و مال را به صاحبش دادن، نه آنكه بدزدى و شكر كنى يا در راه او خرج كنى، يا آنكه بدزدى بعد صاحب مال را وكيل و وصى و مختار قرار دهى. آنجا كه الله بود تو نبودى، از كجا پيدا شدى كه توكل نمودى.
اين ناچيز در «ذواليسار» گويد الشكر و التعبد و النسك و نيّاتها و الاعتراف بالذنوب و التزام الأديان، فعل حميد لكنه كاشف كشفاً تاماً عن استقلال وجود الشاكر العابد فى قبال المشكور المعبود ففيه شوب الشرك و تركه لهذا الشوب كفر، فالعبد المأسور بينالمحظورين محصور، ما له مناص اذ فى كليهما بثور.
به گمان من اضلال خدا، دادن اختيار است كه مبدء پندار شده كه دوزخ وجود است و هدايت خدا دادن عقل و دين است كه مخاطب به دين شخصى است كه گرفتار پندار است كه بنابر پندار تو بايد بندگى نمود، اگر پندار نبود لازم نبود. محمولات در خور موضوع است، موضوع، افتاده به دوزخ است بايدش رها نمود.
همه ارسال و انزال و جعل اديان و مخاطبات امر و نهى، بر اساس مسامحه و اغماض نهاده شده كه يك هستى مستقلّى در اثر پندار مسلّم داشته، آنگاه پيك و پيام فرستاده و هيچ را مصدر همه كار كرده، ما كودنها هم به ريش خود برداشته باد به بروت انداختهايم چه باد غليظى پر صدا. آنگاه اين همه بناهاى سنگين روى (ثبّتالعرش ثم انقش) بر پا كردهايم كه آن سرش ناپيدا است. هيچ رومانى به گرد رومان ما نمىرسد، هى گوييم قلالله ثم ذرهم باز مىبينيم كه ذرهم ثمّ مشدد را پس كرده خودش جلوتر از قلالله افتاده كه مجال به او نمىدهد، خودش را مركز ساخته و همه را به دور خودش انداخته، مىگويد خداى من پيمبر من دين من، دست هنر علمى از آستين برآورده اثبات صانع مىكند، مخلوق ناتوان كه نمىتوانست خودش را از انحاء عدم كه دم به دم بر او رو مىنمود نگهدارد، اكنون كه خودش را به نيروى ديگرى كه نمىداند كيست جا كرده، چنان چابك شده كه مىخواهد خالقى هم براى خود ثابت كند به زور فكر.
آن فرو مايه كه راهش به مقامى ندهند
سنگى از وى به ترازوى خرد مىننهند
هوس دانش اسرار به سر دارد و پا
از گليمش به در آورده نمىگيرد پند
اخراج از ظلمات معالجه اين پندار است، از پندار برآرد به ديدار در آرد. قرآن براى اين كار نازل شده، ولايت رحيمى خدا در آخر آيةالكرسى و در انّما و در هر جا معالجه پندار است كه خودش از مجراى ولايت رحمانى در اثر اختيار داده، درد از خودش و درمان هم از خودش. در آيات ديگر كار پيمبر را اخراج از ظلمات نناميده،تنها در اين سوره در بيست جا كه قصه موسى هست تعبير اخراج از ظلمات به نور نيست مگر همين جا. و كسى هم ظلمات را تفسير به پندار خودى ننموده جز اين ناچيز فرسوده. اميد همانكه اين فكر را به خاطرم انداخت، دلق پندار را هم (كه حايل احساس دست ولايت خدا است) از سرم بياندازد تا متن واقع ديده شود نه حاشيه پندار.
13- و قال الذين كفروا لرسلهم اين نسبت كه هنوز قطع نشده اميد بخش است نفرمود لرسلنا لنخرجنكم من ارضنا او الّا ان لتعودن و تستقرون فىملّتنا كما كنت معنا لام و نون تاكيد در هر دو جا جزء تهديد است يعنى مپندار كه ما دست از شما برداريم و شما را به حال خود گذاريم، مناصى نداريد جز برگشتن به همدينى با ما كه بوديد، والا اخراج بلد، خدا روزيتان را جاى ديگر حواله دهد چونكه پيمبران لنصبرنّ فرمودند مردم دلير شده سختى كردند.
خدا هم پناه بىپناهان است درياى انتقامش به موج آمده عذاب فرستاد و وحى فيروزى فرستاد كه مردم را هلاك و شما را وارث املاك خواهيم نمود، هر كه از ماترسيد بايد از هر سو ايمن باشد. فاوحى اليهم ربّهم لنهلكنّ الظالمين.
14- و لنسكننّكم الأرض من بعد هلاكهم برابر تهديد آنها با دو لام و دو نون تاكيد و بيان قاعده كلّى ذالك لمن خاف مقامى قيامه عندى للحساب و خاف وعيدى.
15- واستفتحوا و خاب كل جبّار عنيد چونكه امر مبهم ماند و عاقبت بر مردم پديدار نبود نوميد نگشته در اخراج انبياء از شهر خود كوشيدند، و از هر سو ياور و از هر ياورى يارى خواستند، گروهى بر آنها گرد آمد تا فشار بر انبياء آرند، انبياء هم به دلگرمى وعده خدا بناء استفتاح طلب فرج و نفرين بر قوم نهادند. چونكه اذن خاص به اعجاز رسيده، بلاء آمد باد لشگر كشى قوم در رفت ستمگر پر كينه نوميد شد، رفتند و شهر و املاك ماند براى پيمبران.
ضمير استفتحوا به طرفين برمىگردد نه به يك طرف تا ترديد باشد كه كدام است.
استفتاح را در استخاره و فال زدن هم آرند، چنانكه وليد پادشاه سيم مروانى و پنجم بنىاميه به حجره زنانش رفته قرآن بزرگ به خط عثمان را (كه شش قرآن نوشت براى مكه و مدينه وشام و بصره وكوفه و خانه خودش) آنجا ديد هوسانه فال گرفت همين و استفتحوا برآمد در غضب شده تير و كمان خواست دور ايستاد قرآن را تيرباران كرد و شعر گفت به قافيه عنيد مناسب وليد.
اتوعد كلّ جبار عنيد فها انا ذاك جبّار عنيد
اذا ما جئت ربك يوم حشر فقل ياربّ فرّقنى الوليد
آسمان به زمين نيامد اما حماقت وليد را همه باور كرده در دل بر او خنديدند كه اين جانشين پيمبران است بر محمد صلوات. انتقام قرآن از وليد (اگر گويند چرا انتقام نكشيد) همين امر معنوى بود. زندقه وليد و اشعار زنديقانه و رسمهاى احمقانهاش ضرب المثل تاريخ است، پس از او عمر بن عبدالعزيز هم شاه شد كه تا ابد نام نيكش ماند، دنيا نيك و بدها ديده و خواهد ديد.
16- و من ورائه وراء العذاب المفهوم من سوق الكلام جهنم يسقى واردها من ماء صديد.
تنها عذاب در دنيا نبود كه پس از آن جهنم است كه اهلش از آب چرك و ريم بايد بنوشند.
صديد آب چرك زخم است كه با آب جوش آميخته بجوشانند تا غليظ شود زيرا آن چيزى است كه همه از آن نفرت كرده رو بر مىگردانند، صدود رو برگرداندن است.
17- يتجرّعه و لايكاد يسيغه لايقدر ان يبلعه لغلظته و حدّته و رايحته و يأتيه اسباب الموت من كل مكان او تمنّى الموت و ما هو بميت فيستريح و من ورائه عذاب غليظ.
وراء در اينجاها نه به معنى پشت سر يا پيش رو است جلو و عقب، بلكه به معنى غير و دون است، يعنى تنها آن نيست به جز آن جهنم و آب چرك است و آرزوى مرگ است و نيست و هنوز عذاب غليظ غير از اينها است.
18- مثل الذين كفروا بربهم اعمالهم الخيرات العامة كرماد اشتدّت به الريح فىيوم عاصف.
روز پر باد كه خاكستر را بپراند به هر سو تا هيچ در زمين نماند كار خير كافران هم چنين پراكنده مىشود، كه خودشان ثوابى نمىبينند زيرا قول ثابت كه ايمان است ندارند. لايقدرون ممّاكسبوا من الخيرات على شئي ذلك هو الضّلال البعيد.
19- الم تر انّ الله خلق السموات و الأرض بالحق ان يشاء يذهبكم و يأت بخلق جديد و ما ذلك علىالله بعزيز بصعب او بدع او نكر، شاهد تجدّد امثال است كه در هر آن عقلى يك دور گردش جام هستى است با مستى. هر چه فوراً معدوم و فوراً تازه مىشود كهنه در كار خدا نيست، چنانكه معنى اشياء معدوم بذاتها هستند موجود بالعرض اين وجود عارض طارى عدم ذاتى را بر هم نزده بدل به وجود نكرده، هميشه الأن كماكان است. اين فناء ذاتى و وجود ربطى عرضى جدا است، و تجدّد امثال جدا. تجدّد لازمه برهان است كه امكان ممكن عاجز از نگهداشتن وجود موهومى است مانند شعاع كه به محض تابش معدوم است و تابش تازه پياپى مىرسد.
پندار است كه امثال متجدّده را متصل متوحّد مىبيند ولى در واقع نيست بلكه حركت وجودات متواليه است مانند حركات توسّطيه كه از آنها خطّ قاطع مسافت به نظر مىرسد و نيست و آن را حركت قطعيه نامند. و عجب آنكه حركت قطعيه كه نمايان است در واقع هيچ نيست و حركات متوسطه كه واقعاً هستند نمايان نيستند آنچه هست ناپيدا و آنچه نيست پيدا است، خدا و خلق هم چنين است. بعضى با را آلت مىگيرند، و يك حق مخلوق به ثابت مىكنند برزخ ممكن و واجب و آن را مشيت كليه هم نامند و عرفاء وجود مطلق، آنگاه هر كس بزرگِ دينِ خود را رسيده به آن مقام مىداند، ما آل محمد را مىدانيم و ظاهر باء غايت است، مقابل باطل به معنى لغو، و ان يشاء استمرار قدرت را مىرساند يعنى از آفريدن خسته نشده تا حكمت اصلح مقتضى بودن همينها است هستند و اگر برگردد اينها را مىبرد يك طرز ديگرى عالم و آدم مىآفريند و هيچ خسته نمىشود، آفريدن و نيافريدن در خستگى فرق نمىكند و براى حكمت اصلح كار مىكند.
20- و برزوا يوم الحشر لله جميعا فقال الضّعفاء للّذين استكبروا اناكنّا لكم تبعا اتباعا فهل انتم مغنون دافعون او متحمّلون عنّا من عذاب الله من شئي.
21- قالوا لو هدانا الله لهديناكم سواء علينا اجزعنا ام صبرنا ما لنا من محيص.
جزع به معنى ناله ضد صبر است. در محشر كه همه گرفتارند مردمِ زير دست به رئيسان گويند كه ما در دنيا كوچكىِ شما را به رايگان كرديم و رنجدست خود را به شما خورانديم براى آنكه شما نگذاريد ما امروز گرفتار شويم، اكنون اگر توانيد اندكى درد ما را كمتر كنيد يا به شفاعت يا خودتان درد ما را به عهده بگيريد عوض ما بشويد، آنها گويند چشم اگر خدا ما را رها كرد ما هم بى شما نمىرويم، والّا كار از ما بر نمىآيد اين عذاب است كه هست خواه بناليم (ناله به جايى نمىرسد) خواه بشكيبيم كسى شكيب ما را به خرج بر نمىدارد، برگشت ندارد عذاب ما، محيصبه معنى برگشت است و به حسب مقام معنى مىبخشد اينجا به معنى خلاصى است و در حديث عمار ارتدّالناس بعد رسولالله الا اربعة و واحد منهم و هو عمار حاص حيصة بمهملتين يعنى عدل عدولاً ثم رجع و استقرّ يا به جيم و ضاد معجمه، آن هم به معنى عدل است و توده پندارند كه حاض از حيض زن است و چنين نيست.
22- و قال الشيطان لمّا قضىالأمر و حكموا بالنار و طالبوه باغوائه اياهم مجيباً لهم ان الله وعدكم على طاعته وعدالحق اى المنجز فما اطعتموه فكيف لكم بى و قد وعدتكم فاخلفتكم باعينكم و ما كان لى عليكم من سلطان اجبار و قهر الّا ان دعوتكم اى محض الدعوة من غير برهان و لا سلطان فاستجبتم لى بصرف طباعكم و توافق ميولكم فلا تلومونى و لوموا انفسكم بالحماقة و اليوم ما انا بمصرخكم منجيكم و ما انتم بمصرخىّ جمع مضاف الى ياءالتكلّم فحذف نون الجمع لثقلها على اللّسان حين الاضافة فادغم يائان انى كفرت بما اشركتمونى باشراككم اياى فى امر الله من عندكم و انااليوم بريئى منه من قبل اى فىالدّنيا لا هنا الى هنا كلام ابليس فقال الله ان الظالمين لهم عذاب اليم.
همانكه گنهكاران چه مؤمن چه كافر محكوم به دوزخ شدند از هر امتى، پيمبران پيش آمده هر يك به امّت خود گويد كه ما شما را مژده به حضرت خاتم داديم براى چنين روز بود كه ما از شفاعت گناهان بزرگ ناتوانيم. حضرت مىفرمايد پس به اذن خدا من بر مىخيزم و از جاى من بوى خوشى بلند مىشود كه همه مردم در اثر آن بو رو به من مىكنند و شرط شفاعت تحقق مىيابد و همه مؤمنان گذشته و امت خود را نيز شفاعت مىكنم و آنها روانه بهشت مىشوند و عرصه محشر خلوت.
پس مىماند كافر به من و در هر دينى، و كافر چون رو به من ندارد رو به شيطان مىكند كه او هم در برابر من نشسته بود تا آن دم كه برمىخيزد و از جاى او بوى بلند مىشود كه همان كافر هم كه چشم به او دارد نفرت مىنمايد، پس شيطان به كفّار گويد كه خدا به شما وعده حق داد به بهشت، شما ايمان نياورديد، من كه وعده به دروغ دادم پذيرفتيد من كه اجبار نكردم شما را بر كفر، تنها خواندم، شما به ميل خود آمديد به سوى من، من نه برهانى داشتم تا عقل شما را فريفته باشم و نه جبرى تا نفس شما را ناتوان كنم، پس امروز به من سرزنش مكنيد به خود كنيد به كودنى، امروز نه من به داد شما توانم رسيد نه شما به داد من، اگر شما در دنيا مرا در توانايى مانند خدا دانستيد با آنكه خودم خلقتنى فو عزّتك و بما اغويتنى گفتم، از پيش خودتان بوده نه به حكم من و نه به رضاء من، من بريئم از آن شرك، برويد و سر خود گيريد. خدا فرمايد در آن دم روشن مىشود كه كافران به خودشان ستم كردهاند بايد عذابى دردناك بكشند و مؤمنان به بهشت در آيند.
23- و ادخل الذين آمنوا و عملوا الصّالحات جنات تجرى من تحتها الأنهار خالدين فيها باذن ربهم متعلق بادخل لابخالدين تحيتهم فيها بينهم او يقال لهم من الله او من اهل الجنّة سلام.
مانند اين آيات بسيار است و بيان جنگيدن رئيس و مرئوس است و هر رفيقى با هم در محشر يعنى در آنجا كه حقايق امور مكشوف است كه اكنون هم براى روشندلان محشر است، مىبينند كه انجام رفاقتها و مريدىها و عشقها كه با چه گرمى نمودار مىشود آنست كه پس از سرد شدن گناه را به گردن همديگر مىنهند و خودشان بيزارى مىجويند با آنكه همه گنهكارند، و اين حال اهل دوزخ است، پس همه اهل دنيا اهل دوزخند و ستمگرند، اهل بهشت آنانند كه با هم خوشند و با هم سلم و سازگارند، لذا خدا تعبير به فعل ماضى كرده اگر دوزخ آخرت باشد كه هنوز نيامده پس فعل ماضى هادى ما است.
24- الم تركيف ضربالله مثلاً كلمة طيّبة كشجرة طيّبة اصلها ثابت و فرعها فىالسّماء.
25- تؤتى اكلها ثمرها كل حين لاكشجر الدنيا فىالصيف فقط باذن ربها و يضرب اللّه فىخلقه الدّنيا و اجزائها هذه الأمثال للناس لعلهم يتذكّرون.
تذكّر ياد آوردن دانستههاى پيش است يعنى مردم در مرتبه جانشان كه از جنس حقايق است مىدانند از جهت سنخيّت اين مطالب را (بودن بهشت و دوزخ را در همه جابه اندازه خودش و نشانه اهل دوزخ اول يك شعله دوستى است و زود خموشى و گناهان را به گردن هم [انداختن] كه هر دو آنها از همين ناپسندى يكديگر در دوزخند (هر يكى را است وجود دگرى زهر به كام) و نشانه اهل بهشت خوشى دائم و خرّمى به هر حال از خدا و خلق راضى بودن است) و در مرتبه تن فراموش دارند آن حقايق را زيرا نمىبينند و تن هم از جنس حقايق نيست تا به علاقه جنسيّته بداند.
پس خدا بايد معقولات را به شكل محسوس در آورد و بيان كند، و همين به شكل محسوس در آوردن را خدا مَثَل زدن ناميده، و مقصود اصلى خدا آدم است كه همين آفرينشها را براى سخن كردن با آدم و تعليم و تربيت او آفريده از جمله درخت را خدا دو قسم آفريده تا آدم ببيند و غرض خدا را بفهمد و رفتار كند، لذا فعل ماضى فرموده مگر نه ديدى كه خدا چگونه مثل قرار داده درخت خوب را براى سخن خوب يعنى ايمان (خدا غالباً حقايق را تعبير به سخن مىفرمايد چونكه سخن يكى از مراتب وجود معنى است مرتبه پست است اما نماينده مراتب بالا است، و از حقايق غيبى در اين عالم كه تاريك و تنگنا است يك مرتبه پست ضعيفى نمودار مىشود، مانند آنكه معنى بزرگى را به لفظ كوچك اداء مىكنند. هم نيكىها هم بدىها كه در غيب، وجود بزرگ پهنى دارند، در دنيا يك وجود كوچك از آنها نمودار مىشود كه آن وجودِ كوچك نسبت به وجودِ بزرگِ غيبى مانند لفظ است نسبت به معنى، پس غرض از اين آيه آن است كه ايمان و خوبىها را مردم بايد مانند درخت خوب بدانند، و كفر و بدىها را مانند درخت بد. اكنون اوصاف درخت خوب و بد را مىفرمايد تا مردم نيكو تطبيق نمايند، درخت بهشتى هميشه هر گونه ميوه را به دلخواه مىدهد.
و در دنيا خوبى درخت دو چيز است يكى راجع به خودش و آن ريشه ثابت و تنه قوى و شاخ بسيار است، ايمان هم عقد قلب، اقرار به زبان و كارهاى خوب فراوان است.
دوم راجع به مردم آنست كه ميوه لايق خود را در وقت خود فراوان بىعيب بدهد.
حين به معنى موسم است كه موسم هر چيزى به حسب حال آن چيز است يك ميوه است كه بايد شش ماه در درخت باشد و حالات چندى به نوبت بيابد تا برسد و يك ميوهاى به دو ماه مىرسد و به ندرت ميوهاى يك سال طول مىكشد، لذا مفسرين مقدار حين را بعضى دو ماه بعضى شش [ماه] بعضى سال گفتهاند، همه به جاى خود درست است و همه در ضمن معنى لغوى مراد است نه آنكه يكى معين مراد باشد پس جنگ افتد كه آن يكى كدام است.
مراد آنست كه وقت لايق به حال آن ميوه نگذرد كه ميوه نرسيده باشد كه معيوبى درخت را مىفهماند.
تؤتى رسانيدن ميوه است.
اكلها خود ميوه براى خوردنى بودن.
باذن ربّها اشاره به دو چيز است يكى علّت مبقيه و نظر ترتيب آثار كه غير نظرِ ايجاد و نظرِ ابقاء است. هر چيزى ثمر نمىدهد مگر به توالى سه نظر از خدا كه در هر آن بايد اين هر سه نظر تازه شود والّا يا معدوم يا ناقص است.
دوم تربيت باغبان و دوام توجه عالمانه به دستور، و در ايمان، باغبان خود مؤمن است بايد آنى از توجه به درخت ايمانش غافل نشود والّا صد ساله راهش دور مىشود.
بايد درخت ايمان در هر دمى يك ميوهاى از كار نيك بدهد. پس كلّ حين پيش آمد اسباب كار خير است معين نيست، گاهى در يك دم موسم چند كار بزرگ است بايد همه را كرد والّا درخت ايمان معيوب است و معيوبتر خواهد شد اگر علاج نكند، گاهى تا مدّتى فراغت دارد، پس تابع پيش آمد بايد بود، معنى ابنالوقت نزد صوفى همين پيروى پيش آمد است كه فوت نشود والّا بعض فوتها است كه جبران پذير نيست، اذن ربّ مىرود روى كل حين.
لعل تأكيد اين تذكّرها است و تجليل مؤمن است، زيرا لعل رجاء است يعنى خدا چشم داشت از مؤمن دارد كه خواهد هر كار را به وقتش كاملاً انجام داد. درختان مختلف در يك باغ بايد هر آن از يكى ميوه رسيدهاى چيد تا در همه وقت بىميوه نمانى، هم از تربيت لايق به حال هر درخت مبايد غافل بود و هم از چيدن ميوه كه موسم چيدن نگذرد و بار درخت سنگين نشود، چونكه ميوه تا نرسيده سنگينى آن به درخت رنج نمىدهد براى شوقى كه به آن دارد مانند رخت پشمى در زمستان كه گوارا و ناپديد است سنگينى آن و يك نشانه سرما همين است. همانكه ميوه رسيد بر درخت رنج مىدهد كه اگر نچينند مىاندازد. همه جزئيات حالات درخت و ميوه كه يكى از هزارش گفته شد، اجزاءِ ضربالمَثَل است و تفسير اين آيه است بايد هر كسى درخت ايمان را در وجود خود بكارد، و اين آيه را در وجود خودش تفسير نمايد، كه راستگوتر مفسّرى خواهد بود.
همه آيات را بايد هر كس مفسّر باشد در وجود خودش تا (حالّ مرتحل) كه در جلد اول ص…گفته شد بر او صدق كند. معنى حمل قرآن (همراه داشتن) اين است نه به جيب و بغل نهادن يا به كفن نوشتن و پوساندن. ياللعجب از فهم توده.
26- و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثّت ربت من فوقالارض مالها من قرار جثّه به خود گرفته باشد از روى زمين نه از زير زمين و از ريشه (بىريشه باشد) مالها معنى اجتثت است كه حكم خشكيده را دارد. كفر مطابق حقايق غيبى نيست و هر بدى و شرّى و زشتى چنين است زيرا در غيب نه كفر است نه بدى، همه انواع بدىها در جسم (دنيا) پيدا مىشود ريشه در غيب ندارد تا حكايت غيب را بكند، آنكه مىگويد (عين ثابت فلان چيز مثلاً بد بوده چاره ندارد يا گناه خودش نيست) از حقايق غيبى بىخبر است. جاى بدىها منحصر به دنيا است.
دنيا را هم خدا آفريده بدها را هم خدا قرار داده براى حكمت اصلح و نظم اتمّ كه يكى از بدها اگر نباشد يا كمتر از آن اندازه كه اكنون هست باشد، نظم سير وجود به هم مىخورد (لولاه لما ثمّ مقادير امرالله) امر وجود و مقادير منازل آمد و برگشت است. بد هم لازم الوجود و هم قابل تغيير است به درجهاى كه اگر بد كامل برگردد خوب شود بهتر از خوبى است كه از اول خوب باشد، و اين بزرگتر نكته جعل اديان است و فرياد پيمبران و به نظر بىخبران لغو مىآيد. شراب برگردد سركه شود هزار برابرِ سركه اول اثر دارد.
اكنون باور كن كه اگر هيچ نتيجهاى براى بدها نبود مگر همين استعداد، بس بود براى حكمت آفريدنش با آنكه اين هزار يك فائده بدها است، و اگر گويى كه همه بدها خوب نمىشود گوئيم دوره منحصر به دوره ما نيست و كره منحصر به زمين ما، آنقدر دَوْرات و انقلابات هست كه يك فرد بد نمىماند كه بدل به خوب نشود، اگر بماند كه دور افتادنى باشد بزرگتر عيب كارخانه هستى است و خداى ما پاك است از عيب سبح اسم ربك كه در قرآن هزار بار گفته شده، پاك دانستن خدا است از اين عيبها نه آن كه خدا جسم نيست.
دوزخ بودن دنيا كه در عرفان نامه ص… گفتهام آنست كه جاى بدىها است، بدى نه پيش از دنيا بوده نه بعد از دنيا خواهد بود، عذاب مردهها هنوز برزخشان باطن دنيا است از دنيا بيرون نرفتهاند اگر بروند جز خوشى نخواهند ديد. كو آنكه به مردن بيرون از دنيا برود، اين مرگها مانند رفتن به محبس است آرزوى مرگ راستى را مىبريم كه دنيا ما را بزايد و از خود به در كند كه (ما لا رأت عين و لا خطر على قلب بشر) ببينيم اين مرگها تحوّلات نطفه است در مشيمه از حالى به حال ديگر. كو هنوز ثمّ انشأناه خلقاً آخر تا احسن الخالقين را ببينيم. حالات تن آدم بسيار است يكى هم مرگ است كه چند بار بايد بميرد، كو تا آنكه حالات تن تمام شده نوبت به جان برسد كه از صراط گذشته جز بهشت جايى نخواهد بود، صراط هر كس تن او است، مواقف صراط انقلابات تن است به مرگها و عالمها، جواز گذشتن از صراط انداختن تن است مانند برآمدن جوجه از پوست تخم كه ديگر ياد تن نكند و نيازمند تن ديگر هم نباشد، جوجه هرگز به ياد نمىدهد كه در پوست بوده، اگر ياد كند هنوز در پوست است، به ياد هر چه هستى در آنى و از آنى. آن مردهها كه شب جمعه بينيد به خانهها يا نظر به قبر خود داشته باشند تا زوّار اهل قبور را ببينند و به آنها فيض دهند يا گيرند، آنها هنوز نمردهاند از گوشهاى به گوشه ديگر دنيا رفتهاند. جوانان كجا آرزو مىكنند كه به مشيمه مادران روند مگر آن دم كه از زندگى خود سختىهاى ناگوار بينند كه گويند چرا از آنجا بيرون آمديم تا اين سختىها را ببينيم.
لذا پيمبرى كه برگشتن جان رهيده از تن است به تن و آميزش با اهل تن، تلختر ناگوارى است براى پيمبران و نيكو از عهده برآمدن بزرگتر معجزهاى خواهد بود، و بزرگتر اجر قانونى را از بارگاهِ ربوبيّت سزاوار خواهد گرديد كه شفاعت كوچكترين اجزاء آن اجر است.
27- يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فىنفسه و هوماكان له حقيقة فىالغيب و هوالايمان فى الحيوة الدنيا متعلق بيثبت لا الثابت و فىالأخرة بمزيد الأجر و يضلّالله الظّالمين و يفعلالله مايشاء منالتثبيت والأضلال.
اين تجليل كلمه ايمان است كه تا خدا مدد ندهد كس نتواند آن را ثابت براى خودش نگهداشت و آن ثابت است فىنفسه يعنى ما بحذاء دارد يا ريشه و معنى در غيب.
28- الم تر الى الذّين بدّلوا نعمة اللّه كفراً و احلّوا قومهم دارالبوار.
29- جهنم يصلونها يدخلون بوجوههم و بئس القرار المقر.
30- و جعلوالله انداداً ليضلّوا غير هم او بانفسهم عن سبيله و هوالتوحيد قل تمتعوا بضلالكم فان مصيركم منقلبكم الى النار.
31- قل لعبادى الذين امنوا يقيموا الصلوة و ينفقوا ممّا رزقناهم سرا و علانية قيد لكليهما من قبل ان يأتى يوم لابيع فيه و لاخلال خلّة احد لاحد.
32- الله الذى خلقالسّموات والأرض و انزل منالسّماء ماءً فاخرج به منالثمرات رزقاً لكم و سخّر لكم الفلك لتجرى فىالبحر بامره و سخر لكم الأنهار.
33- و سخر لكم الشمس و القمر دائبين و سخر لكم الليل و النّهار.
34- و آتاكم من كل ما سالتموه وان تعدّوا نعمة الله لاتحصوها لكثرتها و بجهلكم باكثرها ان الانسان لظلوم كفاّر.
ستم آدم بر نعمت آنست كه از خدا نداند يا قابليت خود را مدخليت دهد و آن را در غير مصرفش صرف كند يا جمع و منع كند و كفار آنست كه به آنچه دارند بس نكند بيشتر خواهد، يا دارايى او سبب كفر او گردد.
35- و اذ قال ابراهيم بعد رفعه قواعد البيت رب اجعل هذا البلد آمنا من البلاء والأعداء و اجنبنى و بنىّ ان نعبد الأصنام.
36- رب انهنّ الأصنام اضللن كثيراً منالناس فمن تبعنى فانه منّى و من عصانى فيك فانك غفور رحيم.
37- ربنا انى اسكنت احداً او كثيراً من ذرّيتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم دخوله و هتكه و فتك معتكفه ربنا اسكنتهم ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة الذين هم منالناس بمنزلة الأفئدة من الجسد تهوى اليهم ليجمعوا و يأنسوا بهم و ارزقهم منالثمرات مع عدم زرع فى واديهم لعلّهم يشكرون.
38- ربنا انك تعلم مانخفى و مانعلن و ما نافية يخفى علىالله من شئي فىالأرض و لا فىالسّماء.
39- الحمدلله الّذى وهب لى علىالكبر ستة ابناءاولهم اسمعيل من هاجر و خمسة من سارة او لهم اسحق و آخرهم مدين ان ربى لسميع مجيب الدّعاء.
40- رب اجعلنى مقيم الصلوة و كثيراً من ذرّيتى ربّنا و تقبّل دعاءِ.
41- ربنا اغفرلى ولوالدىّ و للمؤمنين يوم يقوم الحساب.
اين است آنكه در آيه فرموده و ما كان استغفار ابراهيم لأبيه الّا عن موعدة وعده با آنكه گويند پدرش كافر بود با آنكه پيمبر نبايد فرزند كافر باشد.
42- و لاتحسبّن الله غافلاً عمّايعمل الظّالمون انما يؤخّرهم ليوم تشخص فيه الأبصار ليصير اشدّ و اصعب.
ستمگران به مردم اگر در دنيا عقوبت شوند بهتر است زيرا دل مظلومان اندكى خنك مىشود.
43- مهطعين راكضين عن خوف حال عامله تشخص مقنعى رئوسهم رافعهما الى السماء بوحشة لايرتد اليهم طرفهم و افئدتهم هواء خالية عن الأدراك.
44- و اندز الناس من يوم ياتيهم العذاب نصب بنزع الخافض فيقول فى هذاليوم الذين ظلموا ربنا اخرنا الى اجل قريب و ردّنا الى الدنيا و امهلنا قليلاً، لعلنا نجب دعوتك و نتبعالرسل فنجيهم اولم تكونوا اقسمتم حلفتم من قبل فىالدّنيا علىان مالكم من زوال موت.
45- و الم تكونوا سكنتم فى مساكن الذين ظلموا انفسهم قبلكم فعوقبوا بان اطكناهم و اورثناكم ارضهم حتى تعتبروا و لم تعتبروا مع انه تبيّن لكم كيف فعلنا بهم و ضربنا بهلاكهم لكم الأمثال.
46- و قد مكروا مكرهم اى ما قدروا و عندالله مكرهم اى ليس بشيئى و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال فى شدّة الاثر.
47- فلاتحسبنّ الله مخلف وعده الذى وعده رسله ان الله عزيز ذوانتقام.
48- يوم تبدل الأرض غير الارض و تبدل السموات ايضا و برزوالله الواحد القهار مسلوب الأختيار.
49- و ترى المجرمين يومئذ مقرنين فىالأصفاد اغلال الحديد.
50- سرابيلهم من قطران اى خائضون فيه الى عاناتهم و تغشى وجوههم النار.
51- ليجزى الله كل نفس ما كسبت ان الله سريعالحساب.
52- هذا بلاغ للناس و لينذروا به و ليعلموا انما هواله واحد و ليذكر اولوالالباب.
همه اين سخنان بايد به مردم برسد به نحو ترساندن اما كسى پند نمىگيرد مگر خردمندان.
[1] .در جلد دوم صفحه 10 تا 13 وجهه خاصه بيان شد. (كيوان)
آیت الله عباس کیوان قزوینی
تفسیر کیوان جلد ششم