Info@razdar.com
شماره مقاله 518
نور و نار
ساختار جن
27- و الجان هو و الجنون اسما جمع للجنّ و لحیة البیت لاتؤذى و لاتظهر على اهل البیت خلقناه من قبل الانسان فىالزّمان و فىالمرتبة لنحو من التجرد فیهم لیس فىالانسان لا فى نقاط قوس النّزول اذجعلهم من اثبتهم تحت عالمالطبع لكن بنحو المستزاد لا بما یصیر من نقاط قوس الصعود بل النّزول ایضاً من نارالسّموم بفتح اسم ریح حادّة خفیف الهبوب تهبّ بالنّهار فى احرّ البلاد و نادراً مطلقا و المراد من نارها حرارتها و اثرها اوغایتها كدخان یحصل منالنّار او الأضافة بیانیة فشبّه السّموم بالنّار.
چونكه حكماء به مبادى علمى نمىتوانند اثبات جنّ معروف را نمود هر كدام كه متدین باشند و لفظ جن بر زبان اسلام به طور مشهور مسلّم گذشته (در غیر اسلام اگر هم باشد به شهرت و تسلّم اسلام نیست) ناچارند به تعبّد قلبى مانند معاد بطرز مشهور یا به زبان تنها، و تا توانند از شرح و بیانش بطور مطالب خوددارى مى نمایند و این رنج و تكلّف را نمى نهند و به تصدیق بىتصوّر (كه بداهتاً محال است) مىگذرانند، و هنگام ناچارى بیان خود را بر اساس امكان عقلى مى نهند و مى گویند (چنانكه برهان بر اثباتش نیست بر نفیش هم نیست و در جواب هل بسیطه و مركبه گفتن دین اسلام و یهود كه هست و چه كارها كه مى كند كافى است).
پس در مطلب ماء حقیقیه كه باید ماده و صورت نوعیه برایش بسازند هر كس به نیروى دانش و سخنورىِ خود اندامى نموده و گوى آفرین بهر خود ربوده، و چون سخنورىِ صدر شیرازى بیش و به از دیگران است او آخرین شاهكار خود را در سخن به میان آورده و از قضا اوّل سخن شده و همان را فرید سبزوارى (كه قهراً خاتمالحكماء شد زیرا پس از او كسى دست به حكمت نزد و پا بر بساط برهان ننهاد) كه در حاشیهنویسى چالاكتر از متن نویسى است به آغوش عرفان در آورده و لباس اخبار هم بر آن پوشانده و جلوهگر ساخته و این ناچیز به غیر دو شرح خودم بر دعاء صباح شرح او را بر آن دعا ترجمه به فارسى كردهام و بیان حقیقه جنّ را هم در ضمن آن ترجمه نمودهام و بر آنم كه عین آن ترجمه را اگر در میان اوراق به هم ریخته بیابم به این تفسیر در جاى مربوطش ملحق نمایم ویا بازماندگانم بیابند و نمایند.
اینك مختصرى از سخن صدر شیرازى مىنگارم و قبلاً زمینه فكر زیر پاى دانش نوردان پهن كرده كلید فكر به دست مىدهم چنانكه در تفسیر عربى اشاره نمودم كه دو مقدمه را باید دانست:
اول آنكه جن سازان یك عالم اصلى در میان مراتب طولیه وجود و نقاط دایرهاش براى جن نتوانستند قائل شوند مانند ملك كه پنج دستهاند و سه قسمت ملكوت را از خود پر كردهاند و یك ضلع مثلّث عالم را منحصر به خود نمودهاند در رباعى بابا افضل (كه در ثمرالحیوة ص…و در شرح اشعار خیام ص. ..بیان شده) و مانند عقل كه دو دسته بزرگ است و طول و عرض جبروت را از خود پر كرده، بلكه عالم فرعى براى جن قائل شدهاند و نامش را سایه و دود نهادهاند و آن را به هیچ عالم نتوانستند متفرع سازند مگر به عالم طبع (ماده) (جسم) و گفتند كه سایهاى از عالم ماده به پائینتر از خودش[1] افتاده یا دودى از آتش سخونات طبیعت برخواسته [برخاسته] نامش جن شده، این ناچیز عالم جسم را مانند جهاز كبد كردهام و جن را مانند زهرهدان آویخته به كبد (در جلد اول ص. .. گفتم).
مقدمه دوم آنكه عالم جن نه آخر نقاط قوس نزول است و نه اول قوس صعود و نه از نقاط اصلى دایره وجود با آنكه لازمه پایینتر از عالم طبع و فرع آن بودن آنست كه یكى از این دو باشد ولى نیست كنار و بیرون از دایره افتاده مانند مستزاد در شعر كه نه جزء مصرع است و نه مصرعى جدا.
عالم جن هم نه معلول مافوق خودش است كه عالم طبع باشد با آنكه سایه و فرع آنست و نه علّت مادون خودش است زیرا مادون ندارد و توى خط نیست بلكه بیرون خط است مانند غدّه زائدى كه از اخلاط فاسده بدن متولّد شود زیر جلد، یعنى جهازاتِ تن خلط هاى فاسدِ خود را از خود بیرون كرده باشند و به زیر پوست محیط بدن فرستاده باشند تا شاید به عرق كردن از سوراخهاى پوست در رود كه یكى از استفراغهاى طبیعى است، امّا آن اخلاط تا به زیر پوست برسند خشك و متحجّر شده گرد آمده یكجا مانده و شكل غده به خود گرفتهاند و ماده غلیظ مكعّبى شدهاند زیر پوست و روى یك عضوى استخوان یا عضله كه نه تحلیل مىرود كه برگردد میان عضو و نه از پوست بیرون مىرود (قوزى شده) پس عالم جن قوز تن جهان است و شیطان قوز بالاى قوز است.
پس از آنكه این دو مقدّمه را پیشنهاد خود كردیم و مانند قلاووز در لشكركشىِ فكر جلو فرستادیم، اینها در نتیجه اشراف بر لشكر طرف به ما خبر مىدهند كه لشكر طرف دو دسته مخالف و مختلفند، گر چه در هم و مختلطند و بسیار دیده مىشوند، و اگر باطن مرامشان ظاهر شود كه غیر همند دانسته مىشود كه كمند و با كمى هم گمند كج مىروند نه رو به مقصود و آن آنست كه از قدماء حكماء اسلام كه تدین آنها را به اثبات جن واداشته بود، دو دسته بودند و اقلّ و اكثرشان هم معلوم نبود زیرا تا ناچار نمىشدند (بهانواع ناچارىها و به درجات هر نوعى) سخن از جن نمىكردند تا دانسته شود كه در بن دندان چه دارند.
یك دسته جنّ را در كره دود مقیم مىدانستند كه ماده وجود آنها ذرّات دود است از كائنات جو و از مركّبات ناقصه سریع الأنحلال كه ارواح خبیثه ردّیه به آن مركبِ ناقص تعلق یافته و آن را از نقصان انحلال پذیرى درآورده مركب تامّ شده جاندار قادر مختار داراى رفتار و گفتار به لهجهاى خاص كه ما ناتوانیم از فهمش اگر گاهى به سبب اختلال دماغ بشنویم مانند آواز گنجشك یا ساییدن دو فلزّ به هم مىشنویم و چون اجزاء زمینى در وجود آنها خیلى كم است دیده نمىشوند اما همه مدارك حیوانى را چه ظاهره چه باطنه دارند، و میان ما هم مىروند و مىآیند، و از جهتى آنها جزء عالم جسمند و از جهتى فرع و سایه و تبع و مكلّفند به دیانت و موصوفند به امانت.
و دسته دیگر جنّ را از جنس ملك مىداند نوع ششم از ملائكه كه مشهور پنج نوع است زیرا ملك از نور و جن از نار است و فرق نور و نار به قدر فرق لفظ آنها است، نور اجوف واوى نار اجوف یائى، و هر یك هم لازم مىآید و هم متعدى و هر یك هم به پنج باب مزید مىرود اناره، تنویر، تنوّر، تناور، استناره، در نور نار پنهان است و از نار نور عیان، در یكى جنبه نورى بیشتر شده یا ظاهرتر شده با تساوى در باطن پندار خلوص و تمحّض رفته.
اكنون ما همانكه پس از قلاووزمان به این دو دسته رسیده برابر شدیم باید صفآرایى و تاخت را ساخته باشیم، نخست یك توپ به هر دو مىبندیم یا آنكه راستى شلّیك مىكنیم، كه شما هر دو خُنثى مىگوئید سخن دو پهلو دارید باطنش غیر ظاهر است و معلوم نیست كه مرادتان كدام است، یا رومى روم شوید یا زنگى زنگ، از بس كه مختلف با هم شدید ایتالیا آمد زنگبار را گرفت، اینك من ایتالیاى شما مىشوم زیرا من رومى رومم نه مانند شما دو زبان، من جن را بیرون عالم اجسام مىدانم و بیرون از ملك هم و ناریة جن را هم عرضى مىدانم نه ذاتى از خودشان و نه مقتبس از عالم طبع با آنكه مقتبسنما است. اینك تشبیهى مىكنم تا روشن شود كه من دو زبان نیستم تا نوع ششم بار بر دوش ملك كنم یا نوع هفتم بر كائنات جوّ بیفزایم، به پندار آنكه جنّ هم از جنس شهاب شود تا اتبعه شهاب درست آید، یا از اقرارم به وجود جنّ بوى انكار آید.
پس گویم نور را بعضى جسمى دانند لطیفتر از هوا و بعضى كیفیت عارضه بر هوا، و به هر دو قول مبدء نور كره مهر است، خداوند جهان ما بلكه هر هفت جهان بنابر اقتباس هر هفت سیار نور را از مهر و به قولى ثوابت هم كه همه اقمارند و منظومه مهرند، یعنى برابر شدن هر چیزى با مهر موجب افاضه فورى است (كه تا فور بگویى هزار بار تازه شده) بر او كه هم گرمش كند و هم روشن و هم جان بخشد به قدر توانایى آن چیز (پارهاى از فیوض مهر در میوه زندگانى ص. ..شمردهام)، اگر آن چیز شفّاف متخلخل باشد نور مهر در آن نمىماند مىگذرد پس آن را دلّال نور گویند یعنى واسطه مىشود نور را به دیگرى مىرساند، و اگر كثیف (سخت) باشد نور به خود آن فرو مىرود به خط مستقیم و اثرها در آن ایجاد مىكند و همه زندگىهاى كان، گیاه، جانور آثار مهر است كه نورش در آنها مانده، اگر نور را جوهر لیطف دانى تابش مهر ایجاد آن جوهر را مىكند و متداخل در جسم هوا شده از آن رد مىشود مىرسد به زمین كه مىماند، و لذا زمانى طول مىكشد تا نور مهر به زمین رسد و بنا به فناء ذاتى اشیاء (یعنى ماهیت قابل به خود گرفتن وجود هست اما قابل نگهدارى نیست) تا گرفت عدم مىشود باز وجود تازهاى مانند آن باید فوراً برسد تا آن چیز در هستى برقرار باشد، و مانندى تازهها با كهنه به اندازه قانون این جهان است كه زندگى هر چیزى اول و وسط و آخر دارد رو به زیادى و كمى مىرود پس مانندى اواخر هر چیزى غیر مانندى اوائل است و این غیریت به تدریج آنات عقلى است و این تدریج چه در كمى چه در زیادى سنةاللّه است به زبان قرآن و ترتیب عادى است به زبان حكمت، و اگر نور را عرض ذاتى جسم هوا به مقابلى با مهر متكیف مىشود به روشنى و گرمى و هزاران كیفیت دیگر كه مهر ایجاد آن كیفیات را در هوا مىكند، پس به هر حال مهر موجد است یا جوهر را یا عرض را.
یكى از آثارى كه مهر آن را ایجاد مىكند ناریت سوزندگى است كه آتشهاى گیتى ما كه هزاران نفع ضرورى به ما مىدهند (و گاهى ضرر و بلاء ما مىشوند) همه اثر مهر است كه بر سنگ صاف (بلور و شیشه هم سنگ است) تابیده و به آن فرو رفته ایجاد ناریت در آن كرده كه به اندك سائیدن جسم سختى بر آن سنگ برق از آن مىجهد و به هر چه بیفتد آن را مىسوزاند.
پیدایش آتش راكه به افسانه نسبت به هوشنگ مىدهند كه در شكارگاه مارى دید و سنگى بر آن پرانید از آن سنگ كه به مار نخورد به سنگ بزرگى برخورد و آتش جسته در خاشاكِ دشت در گرفت همه سوختند و آن مار هم سوخت، شاهد بودن آتش است در سنگ از تابش مهر كه در آن نهان شده، و اگر جسم سخت روشن باشد مانند بلّور (بویژه محدّب هر چه پر قطرتر بهتر) دو اثر مىبخشد كه هم روشنى و هم گرمى را به دیگران مىرساند بلكه هر دو را بیشتر از آن مىكند كه خود مهر بىواسطه آن بلّور بر آنها بتابد. نور ردّ شده از بلّور سوزاننده است و روشنتر كه این بیشتر شدن اثر خود بلّور است پس بلّور هم موجد است یا نه اثر مهر است به شرط عبور از بلور كه موجد و مؤثر غیر از خود مهر نیست (و هذا هوالأصح).
اكنون گوئیم عالم اجسام تماماً فلك و عنصر یا بگو كرات و اجزاء هر كره و فضائات میانه آنها كه جسم هوا و نور و اتر است، بمنزله بلور (سنگ صاف) كه اجسام در برابر ارواح مانند سنگ است در برابر هوا كه هوا نور را در خود نگه نمىدارد رد مىكند، سنگ نگه مىدارد ذخیره مىكند، آنگاه یا خودش مؤثر و موجد فرعى مىشود براى این ذخیرهاى كه كرده یا شرط تأثیر فوقالعاده مهر مىشود.
و حقیقه وجود (یعنى وجود مطلق لا به شرط نه ذات به شرط لا) بمنزله مهر كه موجد و مؤثر همه آثار است مىتابد بر مراتب متسلسله طولیه وجود، پس عوالم روحى خود به نور وجود روشن شده از خود ردّ مىكنند، همین رد كردن مبدء و علت بودن آنها است براى هستى عوالم پایینتر از خود لذا آنها را مبادى عالیه و علل طولیه مىنامند كه هر یك معلول مافوق است و علّت مادون (اینجا است كه باید آنها را علل مجعولة بداند و علت بالذّات را یكى بداند كه آن شمس حقیقه است و غرض ما از تشبیه هم اثبات توحید بود كه موجد و مؤثر وجود یكى است چنانكه در عالم جسم هم موجد و مؤثر نور همان مهر است و بس) و این تابش وجود از شمس حقیقه به عالم جسم كه مىرسد مىماند رد نمىشود زیرا عالم جسم سخت و كثیف است نمىتواند نور وجود را هم خود داشته باشد و هم رساننده به غیر خود باشد و لذا هستى ختم شده به عالم جسم، دیگر پائینتر از جسم موجودى نیست جسم معلول محض است بىآنكه علت باشد، اما شرط وجود دیگرى مىشود و این شرطیة خیلى پستتر از علّیت است. شرط آنست كه نبودنش موجب عدم مشروط است و بودنش موجب بود نیست و نبودن را مؤثر نمىنامند، پس شرط هیچ مؤثر نیست، اما تأثیر مؤثر یك تكیهاى به آن دارد.
گرد آمدن نور وجود پیاپى در عالم جسم شرط پیدایش عالم جن مىشود در بیرون عالم جسم نه در زیر طولىِ آن تا یك نقطه دیگرى بر دایره وجود بیفزاید، بلكه آویخته به نقطه عالم جسم است از طرف پشت دایره نه از ردیف دایره مانند زهرهدان چسبیده كه جهاز جدایى نیست با آنكه خیلى كارگر است، این مانند زهره دان بودن را مباید فراموش نمود، اگر این زهرهدان نباشد كارخانه تن و همه جهازات لنگ است، اما زهرهدان یك جهاز جدا نیست. جن هم وجودش خیلى لازم است كارها مىتواند كرد، اما عالم جداگانه نیست بلكه شرارهاى است كه از عالم طبع جسته، عالم طبع را بلّور محدّب پر قطر باید دانست، آتش سوزاننده به واسطه بلّور قوىتر از آتش بىواسطه است اما خود بلور فىنفسه سوزاننده نیست نه كم نه بسیار.
در عالم جسم به سبب تراكم حركات سریعه تولید سموم ردّیه قتّاله مىشود، اگر زهرهدان عالم جن آن سموم را به خود نگیرد ماندن آنها در جسم فسادها عیبها پیدا مىكند مانند آنكه مواد صفراوى همه در كبد بماند و به زهرهدان نریزد هم كبد محترق مىشود و هم فوائد آنها كه باید به معده و غیرها برسد نمىرسد و به تدریج معده از كار مىافتد و در اثر آن جهازات دیگر به تدریج از كار مىافتند، باید زهرهدان خزانه باشد در خود نگه دارد تا وقت حاجت به قدر حاجت به پشت دیوار معده بریزد و به جاهاى دیگر نیز، اگر زهرهدان نباشد آنها پیش از وقت و بیش از اندازه پهن مىشود در تن و همه را فاسد مىكنند چنانكه در ترس ناگهانى یا بسیار پاره مىشود و انتشار مرّهٌ فوراً مرگ مىآورد، همین روزها در بغداد دو نفر را براى اعدام پاى دار بردند یكى را به دار زدند پس از مرگش به زیر آوردند تا این یك را بزنند دیدند مردهاست.
پس باید عوالم هستى را آدم بزرگى دانست كه جانش خدا (شمس حقیقه) و عوالم جهازات تن، عالم طبع جهاز كبد، عالم جن زهرهدان آن را عالم مستقل مباید نامید چنانكه زهرهدان را جهاز نمىنامند و اطبّاء آن را موضوع منفرد بحث طبّى قرار نمىدهند كه امراضى جدا داشته باشد، آن جزءِ كبد و آویخته است.
و باید دانست كه آویختگىِ عالم جن از بیرون است و عالم طبع از آن بىخبر است و به آفات یا مرگ عالم طبع به آن سرایت نمىكند و به زبان شرع آن نفخه صور كه كشنده همه عالم طبع است، همان كشنده عالم جن نیست، آنها نفخه دیگرى یا صور دیگرى یا اسرافیل دیگرى مىخواهند، بویژه به قول آن دسته كه جن را از جنس ملك مىداند،بدیهى است كه صیحه ملك كشنده همجنس خودش نخواهد شد. پس این جزء وجه شبه ناقص خواهد بود یعنى تامّالشّباهة و عامالشباهة نخواهد بود و در هیچ شباهتى عموم شباهت كه مانند فرد یك نوع بشوند منظور نیست، تشبیه دلاور و دلبر به شیر و ماه معلوم است كه دم و پشم و پنجه و كره ظلمانى بودن و چرخیدن مراد نیست، گویند اگر در تشبیه تصریح به وجه شبه نشود منحصر است به نمایانترین اوصاف مشبّه به، نه آنكه عام باشد یا مطلق كه نحوى از عموم است و در القاب و كنیهها نیز منظور اظهر معانى لغویه آن لفظ است.
و بیشتر حكماء و عرفاء تأویل مىكنند آیات جنّ دار را به عالم صغیر[2] یعنى حضرت خامسه از حضرات وجود كه نوع بشر باشد یا شخص انسان كامل پس جنّ را قوه واهمه مىگیرند كه مدرك معانى جزئیه خصوص عالم مواد است نه هر معانى جزئیه و رقیب عقل است از جهت عنوان معانى، پس اگر معارضه كند با عقل و نیرو یابد، عقل را بىاثر و خامد مىكند تا حدّ سلب عقل كه در قرآن (ختم و طبع بر دل) نامیده شده، آن واهمه را شیطان نامند و معارضهاش را اغواء و اگر بىمعارضه و بىاطاعت از احكام عقل باشد جن است و اگر مطیع باشد جن مسلمان شدهاست و بزرگترین كارگر عقل و خلیفه عقل است تا آنكه بدل به عقل مىشود، در اثر فناءِ حكمى فناء ذاتى و قلب ماهیت و صعود جوهرى مىشود و چنین واهمه عقل شده هزاران بار بهتر و قوىتر از عقل اصلى است، و آن (مالاتعلمون )است كه خدا در جواب اعتراض ملائكه بطور سركوب (استفهام تأنیب) فرمود، مانند سركه خمر كه قوىتر از سركه اوّلى است یعنى منافع خمر را دارد و ضررهاى آن را كمتر دارد. این مطلب واهمه را كه گاهى خیال به معنى اعم هم نامند در عرفان نامه ص…تا… با بیانهاى متعدّد غیر مسبوق گفتهام اینجا عین آن را مكرّر نمىكنم، زیرا ارزش عمرم بیش از ارزش تكرار است (تكرار اگر داراى فایده خاصهاى (انواع فوائد هست) نباشد لغو است) تكرارهاى قرآن كه یكى از اعتراضها شده در مقدمه گفتم كه هم از موضوع تكرار بیرون است و هم هر یك فایده خاصه دارد.
جنّ در عالم صغیر یعنى واهمه با این اقسام گفته شده مسلّم كلّ دانشوران است، و غرض از تأویل منحصر كردن جنّ است به همان و نفى وجود خارجى جنّ در عالم كبیر نه آنكه به عنوان تطبیق باشد كه آن هم مسلّم است و از موضوع سخن درباره جنّ خارج است، پس باید انصاف داد در هر آیه كه مانعى نباشد دریغ از این تأویل ننمود، اما اینجا بعد از صلصال حمأ مسنون كه سه بار نزدیك هم مكرر شده (كه آن هم حكمتى دارد)و لفظ خلقنا و خلقتنى و من قبل و من نارالسّموم، روا نبود كه منحصر به واهمه شود و در چند جاى دیگر هم این مانع و موانع دیگر هست پس این تأویل مطّرد نیست و دلیل خصم نتواند شد بلكه احتمال موهن استدلال هم نخواهد شد.
و نیز مسلّم است كه در افراد بشر دو دسته هستند (به درجات شدّت و اشدّ) كه آنها را جن و شیطان توان نامید، امّا این توان را نتوان مناص نفى جنّ قرارداد و این دو دسته دو قسم هم هست كه مىشود چهار دسته یكى در زمینه دین است كه مؤمن انسان و منافق جن و كافر شیطان است. یكى قطع نظر از دین تنها در اخلاق و رفتار اجتماعى یا خادم زندگى است یا دشمن زندگى شیطان یا مهمل نه خادم نه دشمن امّا بار دوش و نانخور مفت است (جنّ)، یا آنكه مفسدها اگر جز افساد هیچ كارى به نفع بشر یا چیز دیگر ندارد شیطان است و اگر دارد جن است، و در وجود هر یك نفر (كه عالم صغیر است و همه بشر عالم كبیر)اگر واهمه بكلى مرده یا بدل به عقل شده انسان است و حماء مسنون واهمه است و صلصال درجات واهمه و تكرار سه بار در اینجا به دو معارضه واهمه با عقل و وسط معارضه كه غلبه عقل است و آخر كه فناء واهمه است، و آفریدن انسان از واهمه سرّ لطیفى است كه واهمه معارض با عقل (نه مطلق واهمه كه جانور هم دارد) فصل قریب است و هر فصل قریب مقوّم نوع خودش است (فصول بعیده مقسم هستند و در نوع الانواع بسیارند و فصل قریب منحصر به یكى است) و هر مقوم البته ذاتى خواهد بود نه عرض و هر ذاتى را مبدء وجود توان نامید اگر چه آن ذاتى جنس باشد، پس اگر فصل باشد سزاوارتر به مبدء بودن است، بویژه كه انسان به معنى تن و جان با هم باشد (انسان سه معنى دارد تنها تن – تنها جان – هر دو) ریشه اصلى آدم كه آدم از او روئیده و روى او ایستاده است همان جوهرى است كه نامش واهمه (خیال) (دل) است خدا او را تشبیه به لاى سیاه تعفین شده ته جوى آب و خشكیده تركیده پاره پاره شدهاى كه به هم مىخورد آواز دارد فرموده كه آن جان جبروتى بشر چنین لاى را پسندیده (هر جانى یك مادهاى را مىپسندد) و در آن حلول نموده و آن را نموّ داده ریشه دوانیده تا آخر بتواند همان را منحصر به خود كند كه واهمه عقل شود. هر چیزى كه آخر نمودار شد مبدء همان بود، میوه مبدء درخت است، میوه انسان هم واهمه كامل شده است پس مبدئش (تخمش) همان واهمه بوده و از واهمه روئیده.
و اگر واهمه زنده است و مطیع عقل و پنهان در زیر عقل است خود را نشان نمىدهد او جن است به درجات بسیار، و اگر زنده و غالب بر عقل است او شیطان است. پس ماده واحده واهمه وجود انسان است و این هم یك معنى فرع و سایه بودن جن است از عالم طبع، زیرا واهمه مخصوص به عالم طبع است در مبادى عالیه تعین نوعى نیافته بود گرچه اندماج جنسى داشت، هر جوهرى تا تعین نیابد نام ندارد، نامها و حكمها و خواص مال تعین است، تشكیل عوالم و تنظیم آثار را تعین مىدهد، با آنكه تعین امر عدمى است. اساس هویات اشیاء تعین است كه یك امر عدمى بیشتر نیست. جلّ الخالق كه از عدم این همه وجود در آورده و مىچرخاند (خط محیط بر مركز عدم خطوط شعاعیه همه ثابت از مركز و قائم به مركزند).
[1] .از بیرون دایره نه از اندرون تا نقطه دیگرى گردد و پایین به معنى بعد باشد كه در نقاط قوس نزول بعد را پایین مىنامند و درقوس صعود بعد را بالا. منه (حاشیه از كیوان است)
[2] .عالم صغیر و كبیر در چند جا گفته مىشود باید به قرینه آنجا معلوم كرد و نیز گاهى اصغر و اكبر هم و گاهى اكبر تنها گفته مىشود تا آنكه عوالم چهار تا بشود یا سه تا، و به هر حال مراد تطبیق و تشبیه عوالم است به یكدیگر كه گویا این تطبیق یك علم مستقلّى شده. (كیوان)
جلد ششم تفسير نسخه خطي – سوره حجر
عباس کیوان قزوینی