Info@razdar.com
شماره مقاله531
فصل (8)
در
بيان خوب و بد و خير و شر
خوب و بد اعمّ مطلق است از خير و شر .گر چه ترجمه فارسى همان است اما عرفاً خير و شر به كارى گفته مىشود كه به كسى فائده يا ضرر برساند يعنى متعدّى[1] به غير باشد نه لازمِ فاعل .
پس هر خيرى خوب و هر شرى بد است ،امّا هر خوبى خير و هر بدى شر نيست ،پس خير و شر راجع به جامعه است ،نيكى و بدى شخصى كه نفع و ضرر به هيچ كس نرساند آنها را خير و شر ننامند .
و توان گفت كه تصوّر ندارد كه نيكان و بدان هيچ مؤثر نباشند ،اثرِ روحانى كه دارند و اثر مادّى نيز محفوظ بودن جامعه از شر نيكان و احتمالِ آن كه از نيكىِ آنها به محضِ ديدن ياد گيرند و در بَدان نيز همين احتمال هست و اين سرايتِ قهرى است كه از نيكى و بدىِ آنها به جامعه شده .
خوب و بد گاهى نسبت به واقع گويند كه از هر كس صادر شود به هر حال و اين را خوب و بد ذاتى گويند كه خصوصيّت فاعل هيچ مدخليّت ندارد و دانستنِ اين خوب و بد از قبيل علم به كلّيّات است كه خيلى آسان و مختصر بلكه بديهى است مثلاً همه دانند ظلم بد است و دانائى خوب ،اما تميز اين كه فلان كار ظلم است يا نه و ظلم يعنى چه و هر دانائى مفيد نه بلكه مضر است و هر كسى و هر وقتى يك دانائى معيّن لازم دارد ،خيلى دشوار است و هر كه اين تميز را دارد و بىغرض است ،او قابل رياستِ عامّه است و معلّمِ كلّ بشر است و انسان كامل است و سزاوارِ هر گونه تعظيم است ،و ميوه درخت انسانيت همين تميزِ با بىغرضى است .
و گاهى خوب و بد اضافى است نسبت به فاعل و موقع و نسبت به احوال اشخاص و احوال مختلفه يك شخص از علم داشتن و ملتفت بودن و به غرض عداوت يا محبت كردن و به بالاتر از خود يا فروتر يا برابر و ابتداء يا در تلافى ، پوشيده يا آشكار ،يك بار يا به تكرار و جهات ديگر بسيار آن قدر تفاوت مى كند كه افرادِ غير متناهيه پيدا مى كند به شماره افراد بشر ،بلكه بيشتر ،زيرا از يك نفر مى شايد كه هزاران كار سرزند ،بد خوب نما و خوب بد نما و بد و خوب هر يك به يك جهتى .
پس علم به اين قسم خوب و بد ،نسبت به افعال شخصىِ خودش كه چنان روشن باشد كه هيچ وقت خطا نكند ،اگر كسى دارد حكيم است و مستغنى از غيرِ خود است و نسبتِ او به افراد بشر ،نسبتِ عقل انسان است به سايرِ صفات و قوى و اعضايش .
و وجود چنين حكيم در هر جامعه فخرِ آن جامعه است ،امّا به درجه معلّمى نيست و اگر علم به خوبى و بدىِ همه افراد بشر داشته باشد به جزئيات كه هادىِ افكار همه بتواند بشود و بى غرض هم باشد اين سزاوار نبوّت مطلقه است كه خاتم الانبياء باشد و مقنِّنِ[2] كلّ طبقاتِ بشر در دوره خودش باشد و همه به او نيازمندند و نسبت او به جامعه نسبت جان است به تن ،بايد مردم هشيار باشند كه از او فائده ها برند و آنى دست از دامنش بر ندارند و هر قرنى كه چنين كسى باشد آن را قرنِ منوّر[3] و سعيد بايد ناميد .
و اگر اينكس ،اين علم را بىكسب و تعلم داشته باشد ،معجزه بزرگى است كه هر ادّعائى را با اين معجزه توان ثابت نمود و اهل هر دينى اين مقام را نسبت مى دهد به پيغمبرِ اوّلِ آن دين مانند موسى و عيسى و محمد عليهم السلام و همه هم مقرّند كه بعد از او ديگر هم درجه او نيامد ،امّا نزديك به او بعضى بودند ،متدرّجاً كَم شدند و حالا كه قرن بيستم ميلادى و 14 هجرى است همه اديانِ عالم متّفقند كه مثل آن سه نفر يا زردشت يا برهما يا بُودا در روى زمين نيست و همه بايد به استصحاب[4] گذشته عمل نمايند و خورده هاى 4 هزار سال پيش را كه نوع آنها خورده اند از فم معده[5] نوع به زور طبيعت در آرند و نشخوار نمايند ،و عجب آنكه تا در مى آورند مى بينند كه نيم خائيده هزاران قوم است كه قرن هاىِ سابق به مرور درآورده نشخوار كرده و فرو برده اند ديگر چيزى باقى نمانده ،جز حكاياتِ گذشته كه گويند پدران ما داشتند و خوردند ،ما هم از ياد كردنِ آنها تغذّى مى نمائيم و سير مى شويم و در زمستان به يادِ آتشِ آنها گرم مى شويم .
پس قرن حاضرِ ما به اجماعِ اديان و مللِ عالم تاريك ترين قرن ها است و پر از شرور و بدى ها و سموم مهلكه و درندگان است ،گويا خدا از سر بندگانش دست برداشته و آنها را به حال خود گذارده نه تنبيه و انذارِ[6] نوعى نه تنبّه[7] و عرفانِ شخصى.
و هر دينى هم ناطق و مدعى است كه تكليف الهى بر سر مردم باقى است و همه يكسان ،مشترك در تكليف اند يعنى در قيامت اهل اين زمان مثل اهل زمان موسى و عيسى و محمد محاسَب[8] و معذَّب[9] مى شوند بى تفاوت ،و اين يكى از آن بدهاى ذاتىِ مطلق است كه هر كودكى داند كه خدا كسى را بى اتمام حجت عذاب نمى كند و عذاب بى جهت و بى حجت را به هر كس نسبت دهى بد است تا چه رسد به خداى حكيم مهربان ،و هر دينى اين بدىِ ذاتى مطلق را نسبت به خداى خود مى دهد و نمى فهمد بلكه همين نسبت و اعتقاد را دين خود مى داند و به اين دين بر ديگران فخر مى كند و خود را ناجى و ديگران را هالك مى داند ،يعنى هر كه بگويد خدا اين ظلم را نخواهد كرد ،او كافر و معذّب است.
حالا از مردمِ اين قرنِ با اين عقيده چه توقّع بايد داشت ،آيا ممكن است اينها عالِم به همه خوبى ها و بدى ها بشوند يا عالِم را بشناسند و بيابند و قدر بدانند.
اگر نبوت عامّه را به دليل عقل ثابت مى كنند بايد در هر زمان پيغمبرى باشد، زيرا دليل عقل تخصيص بردار نيست ،حكم عقل محيط بر ازمنه است مثلاً قبح ظلم به تفاوت زمان فرق نمى كند .
اگر مثل موسى كسى لازم بود در جهان براى هدايت كه بدون او حجّت خدا بر خلق تمام نمى شد ،پس حالا چرا نيست با اين كه خلق حالا هيچ موسى و معجزاتش را نديده اند ،اگر محض شنيدن كافى و حجّت تمام است در زمان موسى هم كه ابراهيم و يعقوب را شنيده بودند ،چرا كافى نبود و چرا بعد از موسى محتاج به عيسى شدند ، حالا چرا محتاج به كسى نيستند ؛آيا علمِ لدنّى[10] به عموم بشر رسيده يا همه اخلاق ملكوتى دارند و منزّه و پاكند ،آلايشِ طبيعت دامنگير كسى نيست ،عدل و قدس عالمگير شده و شش دين از جمله هفت دينِ بزرگِ امروز كه انتظار آينده دارند، آيا انتظار ،حجتِ خدائى را تمام مى كند بر كسانى كه حالا مى ميرند به حال امروزه .
و آن كه گويند كه در ظهور موعود مرده هاى سابق زنده مى شوند ،آيا ممكن است كه اهل صد قرن گذشته جمع شوند در يك قرن ،تداخل بالضروره محال است .
محاسبين گويند اگر 400 سال مردم نميرند و به قرار معمول بزايند ،بعد از 400 سال چنين جا بر مردم تنگ مى شود كه در هر يك ذرع زمين 4 نفرند ، نه خواب توانند ،نه زراعت ،نه قضاء حاجت ،يا از بى خوابى يا گرسنگى يا از بوى بد كثافات مدفوعه يكديگر خواهند مرد .
چرا بايد شخص عقيده اى داشته باشد كه نتيجه محال بدهد ،مگر به تلفظ و دلِ خود خوش داشتن كارِ ديانت درست مى شود ،دانش هاى بديهى انسان چه شد، نظريات نيافت و نيفزود ،بديهيّات را چرا فراموش كرد ،قبح ظلم از بديهيات اوّليه است و مردم علاوه بر آنكه ظلم به يكدگر اگر توانند مى كنند ،دينِ خود را هم بر اساس ظلم مىنهند و ظلم را نسبت به خداى پاكِ خود مى دهند و خوشند و هيچ به فكر نيستند ،رقابت ديانتى چنان سرگرمشان كرده كه بديهيّات را نمى بينند .
حالا دانشمندى احتمال مى دهد كه شايد اصل موسى و عيسى با اين خصوصيتها كه مى گويند دروغ است و رَومانِ ساخته اى است كه به مرورِ قرون ذهنىِ بشر شده و احتمال خلاف نمى دهند ؛ مانند شورش ايرانيان بر شاه خود براى امتياز دخانياتى كه شاه به انگليسان داده بود در سنه 1309 هجرى قمرى كه اين شورش را به حكم يك عالم مقتدر خود كردند و كار از پيش رفت و دخانيات بكلّى از انگليسان پس گرفته شد .
اين شورش باقى مى ماند در تواريخ با آنكه در واقع هيچ آن عالم خبر نداشت و همه از خود همان شاه بود كه با روس ساخت و اين شعبده را درانداخت و تا قيامت به زبان ها مى ماند كه دينِ اسلام چنين اعجازى كرده .
چرا بعيد است كه مطالب موسى هم از اين قبيل باشد كه اگر يكى از اهل آن زمان از باطن قضيه با خبر بود نتوانست به همه بگويد و بعد هم كسى نمى دانست و صورت قضيه بى معارض شهرت يافت و مسلّم شد و به تواتر رسيد ،هر عاقلى كه باطن كارهاىِ عصر خودش را به بيند اطمينانش از هر گذشته اى تمام مى شود ديگر به هيچ تواترى دل نمى بندد .
پس واقعاً حجّت بر عاقل تمام نمى شود جز آنكه خودش موسى را ببيند با همه آن چه شنيده و ادعاء نبوَّت را هم صريحاً از چنين موسى بشنود البته ايمان خواهد آورد به شرط آن كه باطن امر را هم بداند كه مثل دخانياتِ ايران نبوده .
پس اولاً بايد عدد بدهاى ذاتى را دانست كه به بدهاىِ اضافى مشتبه نشود و كم كسى به فكر اين دقّتها است ،بلكه بعضى گويند كه بد مطلقِ ذاتى هيچ در عالم نيست همه بدها نسبت به فاعل فرق مىكند و اگر خدا يا انسان كامل به امر خدا هر بدى را كه عقل بد داند بكنند ،بد نيست خوب است و اينها مى گويند كه حسن و قبح اشياء عقلى نيست بلكه محض شرع است چون شرع نهى از ظلم كرده ما مى گوئيم بد است و اگر هزار عقل بگويد ظلم بد است ما باور نمى كنيم ،چنان كه شرع بر ما جهاد را واجب كرد و ما كرورها نفوس كليمى و مسيحى و زردشتى را كشتيم و انواع فضايح[11] و ظلم را بر زن و بچه بىگناه و خانه و شهر آنها روا داشتيم و پروا نكرديم ،آنچه عقل گفت بر بىگناه آزار روا نيست ما باور نكرديم و پشيمان هم نيستيم .
پس تعيين خوب و بد با شرع است نه با عقل و هر شرعى هم حكمى دارد بسا خوب هاىِ موسى كه بدِ محمد است و بالعكس .
شنبه را عيد گرفتن و نماز جمعه خواندن بد است و حرام نزد مسلمان و واجب است نزد كليمى كه تركش حرام بلكه كفر است و جمعه برعكس اين و اكثر اختلافاتِ صريحه اديان از اين قبيل است .
پس اگر به عقل بگرويم دينِ ما از ما مى رنجد و اگر دين را بر عقل حاكم كنيم عقل ما را رسوا مى كند نزد خردمندان و دلِ ما را مضطرب مى كند نزد خودمان ،پس نه روى درون داريم نه راه بيرون .
كسى از انسان سرگشته تر و نادانى از او وامانده تر نيست مى گويند بچه وقتى بزرگ و مميز خوانده مى شود كه خوب و بد را بداند ،ما پس از 70 سال جرأت نداريم دعوى كنيم كه ما خوب و بد را فهميده ايم .
بعض عرفاء گويند كه خوب مطلق آن كارى است كه محض براى خدا باشد و هواى نفس در آن هيچ نباشد و بد مطلق بر عكس اين كه همه به ميل نفس باشد و خدا ملحوظ[12] نباشد و همين را گناه كبيره گويند ولو آن كه به ظاهر گناه صغيره يا مكروه[13] يا مباح[14] يا عبادت باشد كه مناط خوب و بد ياد خدا و ميل نفس است كه هر يك خالص باشد خوب مطلق يا بد مطلق است و اگر هر دو با هم باشند خوبِ مضاف و بدِ مضاف است و به تفاوتِ زياد و كمىِ هر يك درجات خوب و بد پيدا مى شود و نسبت به اشخاص و اوقات هم فرق مى كند و ضربِ احوالِ اشخاص در كم و زيادِ آن دو عدد بسيار پيدا مى كند .
و بعضى مى گويند كه مناط خوب و بد نفع رسيدن به هم مذهب است و ضرر رسيدن به هم مذهب است و نيز ترويج مذهب ولو به دروغ و ظلم باشد ، چنان كه فقهاء شيعه در كتب فقهيّه ،مخالفتِ اهل سنت را دليل فتوى و حكم قرار مى دهند و تهمت بستن بر آنها را جائز مى دانند و حكايت ها در نكوهشِ خلفا ساخته منتشر مى كنند به قصد ترويج مذهب شيعه و در مرثيه[15] حسين دروغ را جائز مى دانند به شرطِ آن كه سببِ گريه شود و مذهب شيعه رونق گيرد .در كتاب اسرار الشهاده مى نويسد كه در اخبار مرثيه تحقيق نبايد كرد كه اگر دروغ هم باشد ، چون باعث دو خوبى مى شود عيب ندارد:
1 . گريه كردنِ مردم كه شوكت مى دهد به مذهب شيعه و با كين به بهشت مى روند.
2. ثبوتِ ظلم بنى اميه .
منصفى گفت قبح دروغ آن هم در مذهب بيشتر از خوبىِ آن دو امر است و ديگر آن كه بعد از معلوم شدن ، ديگر آن دو امر هم صورت نمى گيرد و نقض غرض مى شود و ترس آن خواهد بود كه راست ها باور نشود و برائتِ بنى اميه ثابت شود.
حكماء فرموده اند :(لازالَ المَظلومُ يَدعُو عَلَى الظالِم حتى يَصيرَ هُوَ ظالِماً عَلَيه) باز هر شعبه اى از اديان مى گويد كه مناط خوب و بد اعتقاد به سلسله ما و رئيسِ ما است كه اگر معتقدى هر بد هم كنى خوب ،و اگر نئي هر خوب هم كنى بد . مخصوص شيعه تصريح دارند كه ساير مسلمان ها اگر نماز خوانند مثل زنا كردن است و ما شيعه ها اگر زنا كنيم با نماز برابر است (اَلنّاصِبُ زَنى اَوصَلّى) از قول امامان در كتب شيعه نقل شده و باز اين عبارت در اصول كافى است (لا عَتْبَ عَلَيهم و لا اَجرَ لِهؤُلاءِ) يعنى شيعه هر چه كند مُؤاخذه ندارد و سُنّى هر چه كند ثواب ندارد.
مدّعيانِ تصوف و مرشدها به طور اسرار به مريدان مى رسانند كه مرا دوست بدار و هر چه خواهى كن و از مال مردم نيز آنچه به دستت افتاد ده يك به ما بده باقى بر تو حلال است .
نگارنده گويد در اين عصر هر چه ديده ام از صوفيان همين بوده كه ترخيص[16] در هر بدى مى كردند به شرط پول دادن به آنها و از هيچ قبيحى منع نمىكردند و بد نمى دانستند و از اين راه مرشدها ثروت ها يافتند و با دعوىِ زهد اسير دنيا شدند.
تحقيق آن است كه خوب و بد و خير و شر هم در ذوات و هم در صفات و حالات و هم در افعال طبيعيّه و هم در افعال اراديّه اختياريّه كه مبدَئى به جز طبيعت دارند استعمال مى شوند كه اين چهار لفظ چهار استعمال دارند و نسبت به يكديگر خوب تر و بدتر نيز گويند .
پس 32 صورت كلّيّه پيدا مى شود و درجات و اختلاف موارد و نسبتها بيشمار است ،حالا در 4 مقام بايد سخن گفت مطابق سؤالات مرسومه نزد حكماء كه ماءِ شارحه و ماءِ حقيقيّه و هل بسيطه و هل مركّبه باشد .
1 .همان كه گذشت كه مراد گوينده ها دو تا است يكى مطلق يعنى فلان ذات يا صفت يا فعل به نظرِ من و همه از هر فاعلى باشد يا آن ذات با هر صفتى باشد يا آن صفت با هر ذاتى باشد بد است و يكى مضاف يعنى آن ذات و صفت و فعل نسبت به آن ديگر يا به نظرِ من بخصوص يا از آن فاعلِ بخصوص يا در آن موردِ بخصوص بد است و اگر اين اضافات نباشد خوب است .
2 .آن كه حقيقت خوب و خير مرادف با وجود است ،مفهوماً و مصداقاً پس شرّ و بد عدم است ، هر چه را كه بد شمردى دقّت بكن ، از آنست كه آن چه و آن طور و آن اندازه كه سزاوار است ، نيست .
پس مطلق هستى خوب است ، بد و شر از جنبه هستى نيست . بدى هر وجودى آن است كه سبب اِعدامِ وجود ديگر بشود . پس جهتِ اِعدام بد است نه جهتِ هستى، حالا اگر فرض شود كه آن اِعدام سبب يك وجود اشرفى خواهد شد ،گوئيم كه اِعدام بد نيست خوب است زيرا سببِ وجود شده ، مثلا زهرى كه كِرم معده را مى كشد چون سبب سلامت انسان مى شود خوب است و حدّ و قصاص و مجازات ها چون سبب زندگانى و آسايش نوع است خوب است .
3 .چون خوب و خير مرادف وجود است ،پس شرّ و بد دروغ است ،وجود خارجى ندارد و نمىتوان به اشاره حسّى يا عقلى اشاره كرد كه آن چيز بد و شرّ است زيرا هر بدى فرض شود باز يك فائده در او هست كه آن فائده مجوِّزِ هستىِ او شده ،چنان كه گزنده ها زنبور و عقرب و مار چون در تنفّسِ عام و خاصِّ خودشان[17] اجزاءِ سمّيّه هوا را به خود مى كشند پس اجزاء خوبِ هوا مى ماند براىِ حيواناتِ ديگر و اگر گزنده ها نباشند بعض حيوانات ضعيفه يا عليله مسموم خواهند شد ، چنان كه در بدن حيوان اگر سپرز[18] و زهره نباشد زهرهاى متولّده از هضمِ غذا منتشر مى شود به همه اعضاء و همه را مسموم مى كند .
و نيز طبيعت اگر محتاج به مقدارى زهر شد از سپرز و زهره كه خزانه زهرند مى گيرد و به كارِ فورى مى برد و اگر زهر منتشر بود جمع كردن فورى براى طبيعت دشوار بود يا وقت مى گذشت .پس مطلق سموم از معدنى و نباتى و حيوانى در بدن عالم كبير مثل سپرز و زهره است در بدنِ يك حيوان كه وجودش لازم است .
پس هر بد و شر در جهان هستى بالنسبة به يكديگرند نه مطلقاً و نيز بدى يعنى كمىِ خوبى كه نسبت به خوب كامل بد است و نسبت به كم تر از خود خوب است .
پس درجات خوب و خير در تنازل بد و شر ناميده مى شوند و در تصاعد خوب و خير باز همان درجات نازله نسبت به عالمى يا شخصى شايد بهتر از درجات عاليه باشد و بالعكس .
پس هر بدى هزار بار خوب شده و خواهد شد و هر خوبى هزار بار بد شده و خواهد شد ،ضرر كسى نفع ديگرى است .غم كسى و مرگ او شادى و زندگى ديگرى ،هر كاهشى از جائى افزايش است به جاى ديگر[19] و چون همه اشياء و عوالم مالِ يك حقيقت وجود است كه خداى همه است ،پس از او چيزى نكاسته و بر او لطمه و غمى نرسيده و اگر اين بد نماها نبود عالم ناقص بود ،زيرا انبساط وجود اقتضاء درجات متفاضله دارد والا محدود خواهد شد و حد قسمى از عدم است ،پس وجود مشوب[20] به عدم مى شود و اجتماعِ نقيضين لازم مى آيد .
پس حقيقت وجود بايد لاحدّ باشد يعنى بريده نشود و هر يك از اين درجات كه حالا هستند يا خواهند بود ،اگر نباشند وجود بريده شده و اين درجات چون وجودند خيرند و خوب ،اگر ما ندانيم قصور از ما است و بايد هم قاصر باشيم زيرا ما جزء وجوديم نه كلّ و هر جزئى محجوب است به خودش كه نه كلّ را ادراك حقيقى مى تواند بكند و نه اجزاءِ ديگر را ،پس اگر ما همه درجات عالم را خوب ببينيم نقص ما و عيبِ ديده ما است .
چشم بشر اگر ملك و جن را هم مثل بشر ببيند آن چشم ناقص است ،حال و كمالِ طبيعى چشم آنست كه آنها را نبيند و اگر پيغمبرى به طور اعجاز ببيند نادر است و براى مصلحتى مهم تر است كه هدايت خلق باشد و افعال نادره را نسبت به خدا مى دهند و مى گويند معجزه فعل خدا است در دست پيغمبر و لذا معجزه مثل ندارد زيرا فاعلش بى مثل است يعنى معجزه كردن حقِ بَشَر و حد بشر نيست ،هر چيزى بايد در حدّ خود بايستد نه برتر رود نه پست تر شود .
پس بد مطلق آن است كه بدها نباشند و بدِ نسبت به ما آنست كه ما بد ببينيم و خوب مطلق آنست كه بدها هم باشند به همين اندازه كه هستند و خوبِ ما آنست كه به رياضت و تفكّر زحمتها كشيم و چشمِ خوب بينى و خوب شناسى پيدا كنيم تا همه را خوب ببينيم اما به درجات نه يكسان كه آن هم بد است ،چنان كه وجودِ درجات در عالم لازم است ،ديدنِ درجات هم براىِ ما لازم است ،همه را يكسان خوب ديدن ،وحدت وجودى است كه مذموم است ،شخصِ سالكِ به سوى خدا در اثناء سلوك مى رسد به جائى كه همه اشياء را به يك صورت مى بيند و آن صورت هم خوب است پس باور نمى كند كه صورت ديگرى در هستى باشد ، اما بايد راضى نشود به ماندن در اين حال و از خدا بخواهد سلبِ اين حال را كه وحدت وجود است و نقصِ سالك است و كمالش آن است كه هر چيزى را به جاى خود ببيند و راضى باشد و حكمتش را بداند و بر دلش ايرادى خطور نكند .
كاملى گفت كه اگر اختيار خلقت را به من مى دادند همين طور مى آفريدم بى كم و زياد ،پس وحدت وجودى كه به زبانها افتاده يكى از منازلِ خداشناسى است كه وقتى كسى به اين منزل رسيده و به نادانى تفوّه[21] بى اختيارى كرده و بروز يافته ، پس شنونده ها به وهم و پندار خود در آن تصرف كرده اند ،بعضى وجه صحتى براى آن يافته و گفته خوب است و بعضى نيافته گفته بد است ،و هر دو بى اساس گفته اند مثل هر مطلبى كه به دست بى اطلاعِ از حقيقت آن مطلب بيفتد و بخواهد به فكر خود آن را بفهمد .حكماء فرمودند (ادخلو البيوت من ابوابها) معمّا را بايد به مفتاحِ خودش گشود والّا رنج بسيار است و آخر هم درست گشوده نمى شود .
0 4 آيا مى توان شرها و بدها را تغيير داد و خوب كرد يا نه ،يعنى بنابر آن كه بدِ مطلق يا مضاف وجود داشته باشد ،قابل تغير و تبدل هست يا نه ،به اين كه بدِ مطلق معدوم شود مثلاً نوع گزنده نابود گردد و زهر و جهل و مرض و مرگ در جهان نباشد، يا آنكه درجات بدى فرق كند مثلاً هزار بدى يك بدى شود و بدتر بد شود و تناقض[22] تضاد و تضاد تخالف[23] گردد ،يا منفصله حقيقيه مانعة الخلو[24] شود و جهل ها و عداوت ها و بد اخلاقى ها كم تر شود يا امكان ندارد كه بايد مأيوس شد و از علاج و كوشش باز ايستاد.
بايد دانست آنچه متعلق به عالم كبير است از اختيارِ ما بيرون است و آن بدى ها كه در وجود خود ما است نبايد راضى شد به همين كه شايد فايده در بد بودن ما باشد ، يا اين كه چون اراده حكيمانه خدا ما را به اين حال آفريده پس تغيير نمى توان داد ، بلكه بايد تلاش نمود به جد ،چنان كه طبيعت را مى بينيم در نمو است ما هم به اراده و اختيارى كه خدا بيش از طبيعتِ حيوانى به ما داده و طبيعت را مسخّر ما فرموده بايد نمو كنيم و پستى هاىِ خود را بلند و بدىها را كم و خون را شير و جماد را انسان كنيم .
اين اختيار نعمت و امتياز بزرگى است كه خدا به ما عطا فرموده ،اگر به كار نبريم كفران كرده ايم ،دنيا ورزش خانه است و اميد بخش است ،نوميدى نشانه بدبختى است .
بد بودنِ جبر از اين است كه توليدِ نوميدى مى كند از كوشش نبايد ايستاد كه اگر هم نرسيديم در راه مرده باشيم تا روندگانِ راه مرده ما را بينند شايد كه بر ما رحم آرند و خدا ما را بدان ها بخشد و به دمِ مسيحانه آنها ما را زنده كند و دنبال آنها پويا شويم چون سگ اصحاب كهف بر آستانه آنها پنجه گشوده سر نهيم (كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد) .
و تلاش دو قسم است عام و خاص و هر دو را بايد بجا آورد .
اما خاص به نوشتن در نيايد و گفتن به هر يك يك بايد ،زيرا حالات اشخاص و اوقات شخص واحد مختلف است .
اما عام كه مخصوص به شخصى و دينى و وقتى نيست ،آنست كه خود را وقف عام و محلّ انتفاع[25] عموم دانسته ،هر كارى كه بينيم نفعى از آن به موجودى مى رسد بكنيم بى منت و مقيد به آشكار شدن و دانستن مردم نباشيم و اگر ديديم كه قهراً آشكار مى شود يا آن كه هواى نفس ما راضى نمى شود و به پنهانى نخواهد كرد ،آن وقت آشكار و خودنمائى بكنيم عيب ندارد ،اميد است كه متدرجاً رفع شود اگر از اوّل بخواهيم بدون تدريج خود را تكميل نماييم هيچ ميسّر نخواهد شد ،مثل طفلى كه در مكتب بگويد من هيچ نمى نويسم تا وقتى كه بتوانم خوب بنويسم ،زيرا اگر بد ننويسد ،خوب نخواهد نوشت .
پس نفع عموم را بايد بجا آورد ولو به ريا باشد ،امّا خواهانِ ترك ريا باشيم و راضى به ريا نباشيم و آنچه ضررِ عموم است بايد ترك كرد ولو نفعِ خود ما در آن باشد .
و بچه هاىِ خود را و شاگردان و اجزاءِ خودمان را هم واداريم و آنها را عادت بدهيم به آنچه نفع عموم يا خصوص است از كوچك تا بزرگ ،مثلاً اگر كسى چيزى پرسد او را كاملاً دلالت كنى و به اجمال نگذرانى ولو آنكه كار شخصىِ خود را ترك كنى و وقتى صرف كنى همراه او بروى و او را به مقصد برسانى ،يا در راه بارى افتاده بينى ، نگذرى ،بايستى و كمك دهى و اگر نتوانى از ديگرى خواهش كنى .
كار به درجات است ،درجاتِ پست را نبايد حقير شمرده ترك كرد .و نيز عيب جوئى از هيچ كس و هيچ كار نبايد نمود و قوه كنجكاوى را كه بسى ممدوح است در مورد عيب جوئى نبايد به كار برد ،مگر جائى كه در اين عيب جوئى نفع عموم باشد كه مهم تر باشد و قبح عيب جوئى را بپوشاند .
و اگر به خطا عيب جوئى كردى يا بدونِ جويائى ،عيبى از كسى بر تو آشكار شد آن را اظهار مكن حتى به خودِ او هم مگو به قصدِ نهىِ از منكر ،زيرا خجلت و دل شكستنِ او بالاتر از حسنِ نهىِ از منكر است .
و از خود ببين كه اگر عيب تو را كسى به روى تو آورد ،شرمنده و افسرده خواهى شد، هر چند ممنون هم مى شوى و بايد هم بشوى ،اگر چه او به دشمنى گفته باشد و اين مورد از آن موارد است كه دشمن به از دوست است زيرا دوست عيب را مى پوشاند و تو معيوب مى مانى و دشمن خود را معيوب كرده به عيب جوئى و تو را از عيب نجات داده و در واقع خود را فداىِ تو كرده ،پس در عالم بدى بى فايده نيست بايد هر بدى را از راه فائده اش ديد تا بد ديده شود ،يعنى بايد فكر كرد و براى هر بدى يك فائده پيدا كرد و همين فكر يك راه علاج بدى هاى خود شخص است، زيرا به سبب بدبينى ،بدى هاىِ خود شخص قوّت مى گيرد و بد نديدن بدىِ شخص را كم مى كند .
بايد شخص عذر پذير ديگران باشد ،بلكه عذر تراش براى ديگران باشد و همه كس را معذور داند جز خودش را و هماره بر خودش به نظرِ عيب جوئى بنگرد و هرگز خود را وارسته نبيند .
[1] . متعدّى = تجاوز كننده از حد خود .
[2] . مقنّن = واضع قانون .
[3] . منوّر = روشن ،درخشان .
[4] .استصحاب = به همراهى خواستن ،يارى خواستن .
[5] .فم معده = سوراخ فوقانى معده كه راه بين مرى و معده است و در مجاورت قلب قرار دارد .
[6] . انذار = ترسانيدن ،بيم دادن .
[7] . تنبّه = بيدار شدن ،هوشيار شدن ،آگاهى .
[8] . محاسب = حساب كننده .
[9] .معذّب = عذاب داده .
[10] . لدنّى = فطرى .
[11] . فضايح = رسوايىها ،بدنامىها .
[12] . ملحوظ = ديده شده .
[13] . مكروه = ناپسنديده .
[14] . مباح = جايز دانسته .
[15] . مرثيه = گريستن بر مرده و ذكر محامد وى .
[16] . ترخيص = رخصت و اجازه دادن .
[17] .ادخال هوا از منخرين است و در بعض اقسام مار هست .
[18] . سپرز = غدهاى است قرمز و كمى بنفش در سمت چپ شكم در عقب معده .
[19] .زيان كسان ،سود ديگر كس است .
[20] .مشوب = آميخته شده و مخلوط
[21] . تفوّه = دهان گشودن ،به زبان آوردن .
[22] . تناقض = با هم ضد و نقيض بودن .
[23] . تخالف = مخالفت .
[24] . مانعةالخلو = دو امرى كه ارتفاع آنها با هم ممكن نباشد ليكن اجتماع آن دو با هم ممكن باشد .
[25] . انتفاع = سود بردن .
عرفان نامه – فصل (8)
عباس کیوان قزوینی