Info@razdar.com
شماره مقاله533
فصل (11)
در
بقاءِ روحِ انسانى
چون روح بشر مجرّد و از اجناس عاليه است فنا نه پذيرد و به مرگِ تن نميرد پس كمال روح از جنسِ كمالاتِ متصوّره با قواى دماغيّه نيست ،و هفت كمال مذكور هر يك ممكن التّصور بود براىِ ما با اين قُواىِ بدن زيرا دماغ عضوى است از بدن و هر كمالى كه بدن بتواند تصوّر و احاطه پيدا كند او قاصر از آنست كه فعليّت اخيره روح واقع شود ،و هر چه تصوّر شود همين قصور را خواهد داشت مگر آنكه مقرّ[1] و قانع شويم به تصوّر اجمالى و تصوّر بالوجه و بالرّسم و منتظر تفصيل در ضمن وصولِ به كمالِ مطلوب شويم.
پس گوئيم كمال هر چيزى ترتب[2] غايات مطلوبه از او است به سبب حصول فعليات مترقبه[3] او ،و مناطِ كمال حصولِ فعليّت است ،نه تنها بودن قوه كه از جهتِ قوّه بودن كمال نيست ،بلكه عدماست .
پس در عقل كه هر چه دارد بالفعل است كمالِ مترقّب نيست ،پس موردِ نظر و بحث نيست .و در انسان چون هر چه دارد بالقوه است بايد دانست كه فعليّاتِ مترقبه او چيست تا در مقامِ تحصيل برآيد ،و معنىِ سلوكِ انسان راه خدا را همان تحصيلِ فعليات مترقبه خودش است و مى دانيم كه اندازه فعليّات و جنسِ فعليّات تابع قوه اى است كه در انسان هست و چون انسان اوّل تصوّر شده حق تعالى و آخر غايتِ مطلوبه از سيرِ دورىِ وجود است ،پس قوه همه كمالات وجوديه ازليّه و ابديّه ،ظاهره و باطنه ،نزوليّه و صعوديه در انسان هست .پس فعليّاتِ مترقّبه انسان محدود و محصور نيست و هر كه گويد كمالِ انسان چيزى معيّن است ،خطا است زيرا آنچه در دائره وجود كمالى متصور است ،همه براى انسان ممكن است ،مانع و حدّى ندارد مگر آنكه غرض تعيينِ درجه عُليا[4] و فعليّتِ اخيره باشد ،يعنى خواهيم بدانيم كه منتها كمال چه خواهد بود و آن اجمالاً معلوم است زيرا علّت غائيه سيرِ حقيقت وجود در مراتب نزوليّه و صعوديّه پيدا شدن انسانِ فعليّت يافته است ، يعنى علم اجمالى حق تعالى نقطه وار فرو رفته در مراتب و تعينات و دور زده تا در آخرِ صعود همان علم اجمالى شده ،انسانى تامّ واجدِ فعليّاتِ حاضره و بيرون آمده از ميانِ مراتب و تعيّنات و همان مبدء مجملِ خفىّ شده منتهاىِ مفصّلِ تامّ الفعليّة و نامش انسان است .
پس قوه انسانِ جامع مؤلّف است از سه طرز قوّه :
1 .آنچه در جناب الحق تعالى است از حقايق الهيّه .
2 .آنچه در حضرت الامكان است از حقايق كونيّه .
3 .آنچه در حضرت ناسوت است از قواىِ طبيعيّه .
همه اينها در انسان جمع است اما بطور قوّه و استعداد و هيچ يك فعليّتِ تامّه ندارد و از اين جهتِ بى فعليّتى ،عقول تماماً اشرفند از انسان زيرا عقول بالفعل دارند هر آنچه در مرتبه آنها بايد باشد ،ديگر حالتِ منتظره ندارند و انسان همه انتظار دارد و جز انتظار چيزى ندارد .
امّا از جهتِ جامعيّت كه انسان قابل است همه انحاء و اطوار[5]ِ وجود را بى استثناء و عقل نه حقايق الهيّه را دارد و نه لطايفِ طبيعيّه را ،پس انسان افضل است از عقل امّا بالقوّه و اگر انسان تمام قوّه خود را به فعليّت برساند افضل بالفعل هم خواهد بود از عقل و غيره .
پس كمال انسان آنست كه فعليات مترقبه او همه حاضر و جمع شده ، ديگر قوهاى در او باقى نمانده باشد ،يعنى همه فعليّات انسانيّه مجتمعةً كمالِ انسان است.
يا آنكه گوئيم مناط كماليّت همان فعليّت اخيره عاليه است پس همان تنها كمال انسان است و فعليّات سابقه مقدمه و شرط كمالند و وجود كمال مستلزم و كاشف از وجود آنها است و آنها جزء مفهوم كمال و مدلول لفظ كمال نيستند ،نه بالمطابقه و نه بالتضمّن ،بلكه مدلول بالالتزام اند و بنابر تعبيرِ اوّل ،مدلولِ بالتضمّن اند .
پس كمال انسان يا تنها فعليّتِ اخيره او است يا همه فعليّاتِ حاصله او است نفسِ انسانِ كامل فعليّتِ اخيره عالم است و مراد از عالم همه مراتبِ وجود است و حقيقتِ وجود خارج از عالَم و مقوِّمِ عالَم است و معنىِ شَيئىٌ لاكالاشياءِ همين است كه حقيقتِ وجود هم وجود است امّا نه مثل مراتبِ وجود بلكه مقوِّمِ آنها است و جانِ آنها است و جان غيرِ تن است گر چه تَن غيرِ جان نيست .
و مراتبِ وجود هم غيرِ حقيقتِ وجود نيست زيرا هر مرتبه اى مركّب است از وجود و تعيّن ،امّا تعيّن چون حدّ است و به معنى عدم است ،پس چيزى نيست كه بتواند وجود را با خودش دو تا كند ،پس همان وجود تنها جانِ همه مراتب است كُلّ شَئيٍ هالِكٌ اِلّا وَجهَهُ اى[6] وجوده .
امّا حقيقتِ وجود غير مراتب وجود است زيرا او بسيط است و مراتب مركّبند. و فعليّتِ اخيره هر چيزى علّت غائيّه او و كمالِ او است ،پس انسان علّت غائيّه عالَم و كمال عالَم است .پس انسان را توان گفت كه از جنس عالم نيست مثل حقيقتِ وجود كه از عالَم نيست و جانِ عالَم است ،انسان نيز از عالَم نيست و كمالِ عالَم است و اين معنىِ خليفة اللّه بودنِ انسان است كه خدا (حقيقت وجود) در اوّلِ عالَم است به عنوانِ جان و مقوِّم بودن و انسان در آخرِ عالَم است به عنوانِ فعليّت اخيره و علّتِ اخيره و كمال بودن و چون آخر بودن هم حقِّ خدا بود در انسان ظاهر گشت ،پس انسان خليفة اللّه است در صفتِ آخريّت و مى توان گفت كه در صفتِ اوّليّت نيز خليفة اللّه است زيرا اوّلِ عالَم عِلمِ اجمالى است و تصوّرِ خدا است كه اين تصوّر ايجادِ عرصه اعيان ثابته و مهيّاتِ امكانيّه مىكند و همين تصوّر و عِلمِ اجمالى ،انسانِ مجمل[7] است .پس انسان بوجودهِ الاجمالىّ اوّلِ عالَم است ،و بوجودهِ الفعلىِ التفصيلىّ آخرِ عالَم است و در هر دو جا خليفه است.
و همين اوّل و آخر را ظاهر و باطن نيز توان گفت كه اوّل باطن است و آخر ظاهر است ،پس انسان خليفة اللّهِ مطلَق است و مظهرِ خدا است در كلِّ صفات و مصداق (هو الاوّلُ و الاخرُ والظاهرُ والباطنُ و هو بكلِّشيئى عَليمٌ)[8] است. پس انسان فناء پذير نيست و هماره هست ،تا هستى باشد انسان هست و بعد از فناءِ عالَم باز انسان هست .
فناءِ عالَم يعنى بر چيده شدنِ مراتبِ وجود يعنى عنوان مرتبه بودن معدوم شود به اينكه تعيّن از هر شيئى برخيزد و جانِ آن شئي برخيزد و خود را بنمايد كه قيامتِ كُبرى گويند ،آن وقت هم انسان هست و غير انسان چيزى نيست زيرا انسان تعيّنى غير از حقيقتِ وجود ندارد متعيّن باللّه است .پس تعيّن انسان باطل شدنى و فناء پذير نيست ،اينكه همه تعيّنات فانى مى شوند از اين است كه آنها از اصل عدم و حدّ بودند امّا تعيّن انسان به لاحدّ بودن است زيرا هم اوّل است و هم آخر .
اوّل به معنى جان بودن و قيّوميّت است و آخر به معنى سلبِ تعيّنات و بقاءِ بعد از فناءِ تعيّنات است ،و همين بقاءِ بعد فناء در قرآن تعبير شده به ارث وَ لِلّهِ ميراثُ السَّمواتِ وَالاَرضِ[9] .
چنانكه فناءِ تعيّنات تعبير شده به طىِ السَّماءِ يَومَ نَطوِى السَّماءَ كَطَىِّ السِّجِلّ للِكُتُبِ[10] و انسان در وارثيّت هم مظهرِ خدا و خليفه خدا است و يكى از اسماء اللّه «اَلوارِث» است به معنى آخر بودن مقابل «اَلباعِثُ» كه به معنى اوّل بودن است ،زيرا جان باعِثْ و برانگيزاننده تن است و باعث به معنى مقوِّم است .
پس انسان چون مظهرِ اسم اَلاخِر است بايد باقىِ بلانهايه باشد و چون مظهرِ اسم الاَوَّل است بايد اَزَلىّ و لابِدايه باشد .
پس انسان بى بدايت و بى نهايت است ،هر چه فرض كنى مشتقّ از انسان است و مُنتَهِى به انسان است و انسان مشتق از حق تعالى و منتهى به حق است پس كمالِ انسان بقاءِ دائم است يعنى مى تواند يك حياتِ طيّبه براىِ خود پيدا كند كه به فناءِ همه اشياء او فانى نشود يعنى حياتِ وجودى پيدا نمايد غير اين حيات طبيعيّه كه حالا دارد .
به زبان ديگر كمالِ انسان آنست كه مى تواند تبديلِ ارض وجود خود را بكند به ارض طيّبه و نحوه هستىِ خود را ترقّى دهد به هستى بى زوال به سبب فناءِ حقيقى از خود و تعيّنِ خود و بقاء باللّه و به تعيّنِ اَحَديةِ اللّه .
و اين معنىِ خلع بدن و انسلاخ است كه مشروحاً نگارنده در رساله مواعظ كه به طبع رسيده ،نگاشته و اينجا نيز به زبان وقت مى نگارد كه چون انسان جامعِ كمالاتِ وجوديّه است ،هر خوبى كه در هر نوع باشد بالقوّه در انسان هست و در نوعِ مار اين خصوصيّت است كه سالى يك بار خود را از پوست بيرون مى كشد و پوست تازه پيدا مى كند و پوست سابقش تمام بى عيب مى افتد كه آن را هر كه از دور بيند پندارد خودِ مار است .
انسان در دوره هاىِ سابقه به شكلِ مار بوده ،متدرّجاً تكامل و ترقّى او را بدين صورت رسانيده ،حالا مى تواند آن صورت انسانيتِ خود را از پوستِ فعليّت هاىِ مترقّبه متعاقِبه خود بيرون كشد با آنكه هر يك از آن فعليّت ها انسان است .اما همتِ والايش بر آنها نمى ايستد ،مى خواهد (آن چه اندر وهم نايد آن شود) و به آخر منزلِ (انّا اِلَيهِ راجِعُونَ)[11] برسد چنان كه اوّل منزلِ (اِنّالِلّهِ) را دارا بود يعنى پيش از او موجودى نبود جز حقيقت وجود كه ظاهر در او و از او است . مى خواهد بعد از او نيز موجودى نباشد جز همان حقيقت وجود كه باقى به او است و او باقى در او .
و اين مقام تشأّنِ انسان است به حقيقت وجود كه هيچ مرتبه از مراتب وجود قابل تشأّنِ به حقيقت وجود نيست جز انسان و اين قابليّت در انسان نمونه جناب الحقّ است كه سابقاً ذكر شد كه سه طرز قوّه در انسان هست كه هر يك از آن قوّه ها به فعليّت برسد ، انسان خاصيّتى پيدا مىكند و قوّه اى كه از جناب الحق تعالى در انسان هست اگر بروز كند و به فعليّت رسد همان فعليّت تعيّنِ او مى شود كه به فناءِ تعيّنات (كه فناء عالم عبارت از آن است) فانى نمى شود و بقاءِ باللّه يا بقاء به بقاءِاللّه (كه دو مرتبه متشابهه متعاقبه اند) پيدا مى كند و همين فعليّت اخيره انسان است بالاصل و فعليّتِ اخيره عالَم است بالملازمه .
و اين است معنىِ آنكه گويند كه غرض حق تعالى از آفرينش عالم يعنى تنزّلش به مراتب وجود خودش بوده كه علّتِ غائيّه همان علّت فاعليّه خواهد بود . باز مى گويند كه مقصودِ حق تعالى از آفرينش آن بود كه جمالِ كمالِ خود را در آينه اشياء ببيند ،پس همه اشياء را يك آينه بزرگ مربّعى قرار داد كه يك زاويه قائمهِ اين آينه عالم لاهوت است كه از شرقِ عرشِ حقيقت است و زاويه شمالى عالَم جبروتِ عقول است و زاويه جنوبى عالمِ ملكوتِ نفوس است كه قطبش نفس ناطقه انسان است و زاويه غربى عالمِ ناسوتِ طبايع است .
پس حق تعالى به نظر نقّادى در اين آينه بزرگ مربع نگريست ديد اين آينه تيره است صيقلى نيست (مراد صقالة و شفافية عشق است) پس بدن انسان را آفريد با دو دست علم و قدرت خود و اين بدن را كه على (ع) نسخته الاحدية (اللاهوت) فى الناسوت ناميده ،جلاء و صيقل آن آينه بزرگ مربّع قرار داد كه به هر چهار زاويه اين آينه راه پيدا كند و به صفاء تام خود تيرگى از آنها بسترد و شايسته ديدارِ حق تعالى نمايد و از اين جهت همه عالم هستى و اين آينه بزرگ عمل صالحِ انسان گردد كه به دست همت خود گرفته در آخرِ بازار مراتبِ وجود وادارد و جلوهگاه حق تعالى سازد اِلَيه يَصعَد ُالكلمُ الطّيِبُ والعَملُ الصّالِحُ يَرفَعُه ،كلم طيّب همه آينه است كه هر يك مرتبه اى از مراتبِ وجود يك كلمه است از كلماتِ اللّه و عملِ صالح آن جلائى است كه انسان به اين آينه داده و اگر آن جلاء نبود اين آينه بلند نمى شد به سوى خدا و خدا به نظرِ آخر بينى در آن نمى نگريست و او را مورد تماشاىِ خود قرار نمى داد و قبول نمى فرمود ،پس آينه بزرگِ عالَم (مراتب وجود) همان سموات و ارض و جبال است كه در قرآن فرموده اِنَّا عَرَضنا اَلامانَةَ علَى السَّمواتِ و الارضِ و الجبالِ فَابَينَ اَن يَحمِلنَها و اَشفَقنَ مِنها فحملَها اَلاِنسانُ اِنّه كان ظَلوُماً جَهُولاً[12] و امانت آن قوّه انتقاش[13] و به خود گرفتنِ صورتِ جامعه اسماء و صفات اللّهِ ذاتيه است كه مراتب وجود براى تيرگىِ امكان و كثرت و تعيّناتِ خود كه ظلماتِ ثَلثِ ذاتيّه آنها بود اِبا از اِنتقاش نمودند و ترسيدند كه نتوانند درست از تاريكى به روشنائى در آرند و نمودار كنند .
پس بدنِ انسان يعنى قواىِ دماغيه او به عهده گرفت صيقل زدن و زدودنِ اين هر سه تيرگى را و به دست گرفتن و بلند كردن اين آينه را از زمينِ امكان و مقابل حق تعالى نگه داشتن را كه معراجِ عالم كبير است و وصل كردنِ نقطه آخرِ قوس صعود است به نقطه اولاىِ قوس نزول كه اين همه كارهاىِ سترگِ[14] شگِفتِ طاقت فرسا در قوه غير انسان نبود و اين انسان نيز اين كارها را جز به نيروى حق تعالى كه به نام همّت والا و تعميه[15] اِنَّه كانَ ظلوُماً جهولاً در او وديعه بود ننمود .و اين وديعه همان است كه در قرآن فرمايد خطاب به ملائكه اِنّى اَعلَمُ مالاتَعلَمُونَ[16] و خبر دادنِ خدا به ملائكه كه مى خواهم در زمين جانشينى براى خود قرار دهم به اين معنى است كه مى خواهم براى آينه بزرگِ عالم كبير كه شما ملائكه قوه عاقله و نورِ آن آينه هستيد جلاء و صيقلى قرار دهم ،ملائكه پنداشتند كه جلائى بهتر از خودِ آنها نيست خدا تيرگىِ نادانىِ آنها را بر آنها به امتحانِ سؤال از اسماء نمودار فرمود و تقويت باطنىِ بدنِ آدم را به لفظ مالاتعلمون[17] بيان نمود ،پس ملائكه اقرارِ زبانى به لفظِ سُبحانَكَ لاعِلمَ لَنا[18] و اقرار فعلى به سجده آدم نمودند و سر بر خطِّ راهِ انتظار نهادند كه اين آينه كَى زدوده خواهد شد و حقِ آينه بودن را كى اَدا خواهد نمود تا روز قيامتِ قامت انسان خواهند ديد كه (يَحمِلُ عرشَ رَبِّكَ فَوقَهُم يَؤمَئذٍ ثَمانِيةٌ)[19] يعنى از باطنِ انسان مددِ مضاعف به حمله عرشِ مُربَّع مى رسد كه چهار حَمَله عرش هشت مى شوند و آينه را بلند مى نمايند و مقصود ازلىِ حق تعالى حاصل و فعل بزرگِ او تمام مى شود فَتَمَّتْ كَلِمةُ رَبِّكَ صِدقاً و عَدلاً[20] يعنى عالم كبير و مراتبِ وجود كلام حقيقت وجود بود امّا ناتمام بود .حالا حرفِ خدا به كُرسى نشست و اگر انسان نبود اين آينه به زمين افتاده بود و وارونه بود كه معنىِ طَبع وارونه بودن است ،پس انسان به همّتِ خيبرگيرىِ والا و نِهمَتِ عُلياىِ[21] خود اين آينه وارونه را بر گردانيده خود به جمال اِنَّ اللّه خلَقَ آدمَ عَلى صُورَتِه در آن نگريست و صورتش در آن افتاد و به انتقاشِ صورتِ انسان كه صورت اللّهِ مظهرى و خليفة اللّه است تيرگى هاىِ سهگانه آينه زدوده شده پرتوى از رخ ساقى به جامِ مى افتاد .
آنگاه انسان اين آينه خود را به دستِ فلك گردانِ خود گرفته بلند نمود چون پياله بزم نشاط كه يار ازلى عكس خود را در آن ديده بگيرد و دوُران را به خود نزديك و منقطعانِ باديه حقيقت را به خود وصل نمايد كه يَومُ الفَصلِ عالَمِ كَبير بَدَل به يَومُ الوَصل شود و حق تعالى امانتِ خود را دريافت نمايد ،آن امانتى كه روزِ اَزَل بيرون داده بود در روزِ اَبَد دو برابر شده بگيرد و جَنّتانِ مُدهامَّتان[22] مصداق پذيرد و آن چه در تاريكىِ (خَلَقَ اللّه الخلقَ فى ظُلمَةٍ) و خلوتِ مرتبه عمّاء[23] داده ،حالا در ظهرِ يوم الجمعه (ثُم رَشَّ عَلَيهِم مِن نُورِه) از دستِ انسان كه دست نشانِ خودِ او است دريابد تا فرمانِ (اِنَّ اللّهَ يَأمُركُم اَن تُؤَدّوُا الاَماناتِ اِلى اَهلِها)[24] را جز انسان بجا نياورده باشد و جز او هم زانوىِ حق تعالى نگردد فى مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَليكٍ مُقتَدرٍ[25] و بشرفِ سَلامٌ قَولاً مِن رَبٍّ رَحيمٍ [26]غير او نرسد .
پس وقتى كه بازارِ قيامت شكست جز انسان همه فانى و او باقى به لَذّتِ شُربِ دوام خواهد بود ،زيرا كسى جز انسان در پياله هستىِ خود عكسِ رخِ يار را كه تعيُّنِ حَقّانى باشد نديده و چون نديده نمى تواند به يار كه حقيقت وجود است رَدّ كند .
پس ردّ كردنِ امانت به صاحب امانت مختص به انسان است و انسان براى امانت دارى و امانت گزارى خلق شده و علّتِ غائيّه انسان حفظِ امانَت و رَدِّ امانت است .و كمال هر چيزى ترتّب علّت غائيه آنست به آن .
پس كمال انسان آنست كه بداند كه او امانت دارِ كلّ اماناتِ خدائى است از حقائق الهيّه و كونيّه و طبيعيّه و مسئولِ ردّ امانات هم هست و يك درجه از مسئوليّت آن است كه تا موسمِ ردِّ امانت نرسيده شخص امانت دار بايد هماره مُقِرّ باشد به مالكيّتِ صاحبِ امانت و مالك نبودن خودش و اين مقام توحيدِ ذاتى و صفاتى و اسمائى و آثارى است كه در انسان پيدا مى شود به طور عِلم مركّبِ تفصيلى نه در غيرِ انسان و از لوازمِ اين اقرار تصرّف نكردنِ در امانت است به هيچ وجه و اين تفويض و توكّل و توحيدِ افعالى است كه هم بطورِ علمِ به علم مختص به انسان است و در غيرِ انسان گر چه جز اراده خدا فعلى از هيچ فاعلى سر نمى زند امّا هر فاعلى مقرّ و ملتفتِ به فاعل حقيقى و نفىِ خودش نيست به جز انسان .
پس كمالِ انسان علمِ تفصيلىِ حالى است به نيستىِ خودش و نيستىِ تمام عوالم وجود، هم ذاتاً ، هم صفاتاً ، هم اَفعالاً و احتياجِ دائمِ خودش و همه به حقيقت وجود مستمراً آن به آن هم در ذات هم در صفات هم در افعال كه اگر آنى مددِ تازه يعنى جلوه تازه اى غير جَلَواتِ سابقه به غيريّتِ نوعيّه و شخصيّه نرسد به او و به همه هر آينه هيچ ذاتى باقى نخواهد ماند تا چه رسد به صفت و فعل ،و اين كمال قابل اشتداد[27] است و درجات بسيار دارد و براى هر درجه اى شخص انسانى آفريده شده و دو نفر داراىِ يك درجه نيستند تا آن درجه مكرّر شده باشد زيرا آن وقت يكى از اين دو نفر مُستَغنىًعَنهُ خواهد بود و در كارخانه هستى وجودش لازم نخواهد بود و اين مثلِ عضو زائد در بدن عالم كبير خواهد شد و عضوِ زائد عيب است و بدَنِ عالم كبير بايد بى عيب باشد و محال است كه جانِ بى عيب ،بدن معيوب براىِ خود اتّخاذ كند ،يعنى اگر در بدنى عيبى ديده شد كاشف از عيب جان است زيرا بدن همان جان است كه در مرتبه جسم نمودار شده .
و جانِ عالم كبير حقيقت وجود است كه ذاتاً طاردِ عدَم و قاهرِ بر عَدم است و اثَرى از عَدَم در او نيست و عيب از آثارِ عدم است .
پس همه مراتبِ وجود كه بدنِ حقيقتِ وجود است به هيئتِ اجتماعيّه و نظام كلّ بى عيب است گر چه هر مرتبه نازله به سبب ضعف وجود نسبت با مرتبه عاليه معيوب مى نمايد ولى عيب اجزاء از جهت جزء بودن سرايت به كلّ نمى كند و صورت كلّيّه منزّه از عيب است و عيب پذير نيست .
و همين معنى است كه در اين عصرِ ما مقدّس مى گويند پس صورت كلّيّه عالم[28] يعنى مراتب وجود به قيدِ بودنِ حقيقتِ وجود در آنها مُقدّس است و طارِدِ عيب است ،زيرا حقيقت وجود اِبا از عيب دارد و اگر به هيئتِ مراتب عيب برسد كاشف از عيبِ حقيقت خواهد شد ،پس چون خدا و جانِ بزرگ بى عيب است بايد خلق خدا هم به هيئتِه بى عيب باشد و تكرار درجه در هيئتِ عالَم عيب است مانند تكرار قافيه در شعر و تكرار كلمه اى در جمله و تكرار جمله در كلام .اما درجه اى كه اقتضاء زوجيّت مى كند مثل چشم و قطبينِ كره متحركه و جنبينِ حيوان و مثالينِ صاعد و نازل داخل در تكرار نيست ،آنجا اگر يكى باشد ناقص است و تطابقِ آفاق و انفس نيز موجب تكرار نيست زيرا هر يك چيزى دارد كه در آن ديگر نيست ،گر چه به اجمال و تفصيل باشد .
بلكه آفاق و انفس را توان گفت كه از بابِ درجاتِ طوُليّه است و توافقِ ظاهر و باطن و دانى با عالى و حقيقت با رقيقه[29] است (لِكُلِّ حَقَيقةٍ رَقيقَةٌ) .
چنان كه گفتيم هر درجه اى از وجود تكرار ندارد ،برعكس توانيم گفت كه چنان هر درجه اى تام الوجود است و نماينده تمام درجات است (كُلّشيئى فيهِ مَعنى كُلِشَيئى) كه گويا همه درجات تكرارِ يكديگرند و هر يك درجه تكرارِ كل مراتبِ وجود .
[1] . مقرّ = اقرار كننده .
[2] . ترتب = پشت سر هم قرار گرفتن .
[3] . مترقب = مورد انتظار ،چشم دارنده .
[4] . درجه عليا = درجه بالاتر .
[5] . اطوار = راهها ،روشها .
[6] . سوره 28 – قصص – آيه 88 .
[7] . مجمل = تحسين كننده ،ستاينده .
[8] . سوره 57 – حديد – آيه 3 .
[9] . سوره 57 حديد آيه 10 .
[10] . سوره 21 انبياء آيه 104 .
[11] . سوره 2 – بقره – آيه 156 .
[12] . سوره 33 – احزاب – آيه 72 .
[13] . انتقاش = نقش پذيرفتن .
[14] . سترگ = بزرگ ،عظيم .
[15] . تعميه = پوشيدن و پنهان كردن چيزى .
[16] . سوره 2 بقره آيه 30 .
[17] .در تفسير كيوان كه بعد از عرفان نامه است چند وجه براى مالاتعلمون نوشته .منه
[18] . سوره 2 بقره آيه 32 .
[19] . سوره 69 – حاقّه – آيه 17 .
[20] . سوره 6 – انعام – آيه 115 .
[21] . نهمت = همت و اهتمام در رسيدن به مقصود .
[22] .سوره 55 الرحمن آيه 62 و 63 .
[23] .مرتبه عمّاء = مرتبت احديت .
[24] .سوره 4 نساء آيه 58 .
[25] .سوره 54 قمر آيه 55 .
[26] .سوره 36 – يس – آيه 58 .
[27] .اشتداد = استوار شدن ،سخت شدن .
[28] . يعنى چيزى كه ذاتش با عيب مخالف باشد و دفاع نمايد .منه
[29] .رقيقه = لطيفهاى است روحانى .
عرفان نامه – فصل (11)
عباس کیوان قزوینی