Info@razdar.com
شماره مقاله547
فريده نهم از كنز ششم
امتیازِ بشر به دو قوّه دانش و كُنِش است و حكماء علّامه و عمّاله و مُدرِكه و مُحّرِكه نامند ،و دانش منقسم مى شود به دانش و بینش (رُشد) دانش در كلّى است و مجرّدات و علوم مقصوده بنفسها ،و بینش (رُشد) در جزئى و در مادیات و علومى كه مقصودند براى عمل ،و نیز دانش در تحقیق و در احكام و نِسَبِ حملیه و شرطیه و بینش (رُشد) در تدقیق و در تشخیصِ موضوعات ،و نیز دانش در علم اجمالى و بینش (رُشد) در علم تفصیلى ؛پس شش فرق است میان دانش و بینش (رُشد) .
وَ كُنِشْ یا جذب است یا دفع ،یعنى یا به سوىِ خود است و یا از خود است (یا به بَر آوردن است یا بدر كردن) به زبان دیگر یا افزودن است و یا كاستن (اَندُوختن یا اَنداختن) پس كمال و سعادتِ دانش آن است كه به یقین برسد و نقص و شقاوتش دو چیز است 1) جهل كه از اصل نداند 2) حیرت كه داند و جازم نباشد یا آن كه جهل عدم التفات است و حیرت التفات است با عدم ادراك و با تردّد میان نفى و اثبات و جهل قابلِ شدّت و ضعف نیست زیرا عدم است و عدم موصوف به صفتى نمى شود و حیرت قابل شدّت و ضعف است زیرا شائبه اى از وجود دارد و وجود قابلِ شدّت و ضعف و همه درجاتِ تصاعدى و تنازلى است .
و گاهى حیرت زور مى آورد بر صاحبش و رنج بسیار مى دهد و گاهى مُهلِك مى شود چه در شادى و چه در غم ،امّا جهل زورآور و رنج دِه نیست و اگر بود نشانه مقدّمه حیرت است یعنى التفاتى به مجهول پیدا شده و از جهلِ ساده بیرون آمده بوىِ وجود یافته و هر چه حیرت شدیدتر باشد علامتِ قوّت و عظمت و پُرمایگىِ دانش است چنانكه عدمِ حیرت و ضعف آن و زود به یقین رسیدن و قانع به یقین شدن هر چهار علامتِ ضعف و كوچكى و بى مایگىِ قوّه دانش است .
و لذا محمّد (ص) رَبِّ زِدنى فیكَ تَحیراً مى گفت و به دعا مى خواست تحیر را و قانع به هیچ درجه اى از یقین نبود و این بلند همّتى است در مقام دانش و این شخص را گرانمایه باید نامید و كنجكاو و پر مغز نیز و یك سلّولِ زیادى در دماغش هست و 4 دندان زائد بر 28 دندانِ مرسومِ بشر دارد كه دندانِ عقل و به عَرَبى نَواجِد نامند و هماره غمین و رنجور است كه چرا نمى داند و هر چه بداند شاد مى شود امّا آرام نمى یابد و هر چه بیشتر مى رود و معلوماتش بیشتر مى شود ،بر حیرتش مى افزاید كمّاً و كیفاً و این حیرتش را به شكلِ نور مى بیند كه طالبِ روشن ترى است نه به شكلِ ظلمت كه طالبِ نورِ ضعیف باشد یعنى آن یقینى كه دیگران دراین مورد دارند قانعند و یا طالبند، این اعتنا به آن یقین ندارد و هَل مِن مَزیدٍ مى گوید .
و سعادت و كمالِ كُنِش (قوّه عمل) (توانایى) دو چیز است : 1) آن كه قرینِ دانش باشد 2) آنكه به قدرِ لزومِ آن كار توانایى باشد و عجز نباشد (تواند هر آنچه را كه داند) .
و شقاوت و نقص كنش سه چیز است 1) بى دانشى 2) عجز 3) بى دانشى با عجز كه نه مى داند چه باید كرد و نه مى تواند و چون كُنِش یا جذب است و یا دفع ،پس شقاوتِ كُنِش شش وجه است و هر وجهى صاحب درجاتِ بسیار و سعادت به ارتقاع هر یك از این وجوه حاصل مى شود و با شقاوت جمع مى شود كه هر یك از یك حیثى باشد و سعادت كامله یك وجه است كه اجتماع دو وجه سعادت باشد و شقاوت تامّه نیز یك وجه است كه اجتماع شش وجه باشد و تركیب سعادت با شقاوت شش صورت است و قابلِ حركت و تبادل و اِنحلالِ تركیب است.
و ریشه همه سعادت ها و شقاوت هاىِ بشر همین سعادت و شقاوتِ این دو قوّه است (دانش و كنش و كمال بشر هم راجع به این دو قوّه است و نگارنده در كتاب عرفان نامه در فصل 17 شرح سعادت و شقاوتِ بشر را كاملاً نوشته و در فصل 9 از عرفان نامه (كه به عنوان تناسخ است) نقل اقوال در كمال بشر نموده كه هفت قول است و در فصل 10 تحقیق كمال بشر را زائد بر نقل 7 قول نموده به نام (بقاءِ روح) و در اینكه این دو قوّه دانش و كُنِش جسمانى اند یا روحانى ؛ یا دانش روحانى و كُنِش جسمانى است سه احتمال بلكه سه قول است .
و تحقیق آن است كه این دو قوّه اوّل صفتِ جانند و همه صفاتِ جان منشعب از اینهایند و راجع به اینها و سِنخِ وجودِ صفت ،سنخِ وجودِ موصوف است زیرا متحدّ الوجودند .صفت ،وجودى غیر وجودِ موصوف ندارد پس این مسئله مُتَفَرّع بر مسئله جسمانى یا روحانى بودنِ جان است (نفس ناطقه) و در آن مسئله تحقیق آن است كه جسم مطلقاً یكى از مراتبِ وجودِ روح است تا چه رسد به جسمِ بشر كه میوه درختِ اجسام است.
پس جان بشر (نفس ناطقه) روحانى است امّا تا زنده است متّحد است با طبیعتِ بدنِ خودش و قواىِ جان همین قواىِ بدن است و متَكَیفِ به كیفیاتِ جسمیه است و به غذا و كمّ و كیف آن نموّ و ذبول پیدا مى كند و منطوقِ ادیان آن است كه به حلال و حرام بودن غذا هم فرق مى كنند همه قوى خصوص ریشه آنها كه این دو قوّه دانش و كنش باشند و این را (توفیق و خِذلان) مى نامند .پس اَصلِ جان و اَصلِ این دو قوّه نیز روحانى اند امّا امروز یعنى تا در بدنند حكمِ آنها حكمِ اجسام است به غذا فرق مى كنند و خوشى و بیمارى دارند و كم و زیاد مى شوند و سرایت از شخصى به شخصى مى كنند و به تشكّلات جسمیه ،خود را و درجات و كیفیات خود را ظاهر مى سازند و در علم قیافه و عیافه از آنها بحث مى شود و نشانه ها در كتاب عرفان نامه ذكر شده در فصل 4 .
هم جوهر و سنخِ جان و هم صفاتش و هم درجات صفاتش از اعضاءِ بدن و تشكّلاتِ اعضاء معلوم مى شود پس بدن قالبى است كه جان در آن ریخته شده و به شكلِ آن در آمده امّا از اوّل قالبِ بدن به اندازه آن و براىِ آن ساخته شده كه هر بدنى مخصوصِ به جانِ خودش است و جانِ دیگر با آن متّحد و سازگار نخواهد شد چه در دنیا و چه در آخرت و تَناسُخ محال است و معاد هم جسمانى است و جسم همان جانِ خودش است نه وجود از خود دارد و نه حكم ،بلكه موجود به وجودِ جان و محكوم به حكمِ جان است و هیچ دو جان متّحد با هم نمى شوند و مِثْلْ یعنى تمام شبیه نیستند لذا هیچ دو بدن هم تمام شبیه نخواهند شد بلكه از اوّلِ دنیا تا آخر یك بدنِ شخصى دو بار دیده نمى شود مگر آنكه همان جان دوباره به دنیا بیاید .و شخصیتِ بدن به جان است چنانكه در قوس نزول شخصیتِ جان به بدن است یعنى جان تا به بدن نیاید تعین تامّ پیدا نمىكند و تعینِ ملكوتى كافى نیست و ممكن است كه یك جانِ متعینِ ملكوتى وقتى كه به تعینِ بدنى خواست در آید دو جان بشود در دو بدن ، پس این دو بدن با هم قصّه ها پیدا مى كنند و عاشق یكدیگر مى شوند (پس عشق كاشفِ از وحدت است) .
و به غیرِ این عنوان عشقِ حقیقى نخواهد در عالم جسم پیدا شد ،دوستى غیرِ عشق است و هر درجهاى از دوستى هم باشد باز مسبَّب از قرب و هم اُفقىِ تعینِ ملكوتى آن دو دوست است امّا یك تعین ملكوتى كه در تعین ملكىِ بدنى دو تا شده باشد تصوّر ندارد مگر در عشق و عشق هم تصوّر ندارد مگر در یكى بودنِ جانهاىِ بدن عاشق و معشوق در عالم ملكوت و آیا پس از مرگ باز هم برمى گردند و یك جان مى شوند اگر چه دور از هم مرده باشند ؛یا همان دو جانند و این دوئیت كه در عالم بدن پیدا شده همیشه خواهد بود یعنى این دوئیت جسمانى الحدُوث و روحانىّ البقاء است ،دو احتمال بلكه دو قول است و حق آن است كه هر دو احتمال صحیح است و وقوع دارد و به تفاوتِ اشخاصِ عاشق و معشوق و قصّه لیلى اَخیلیه و عاشِقینِ هندى اگر واقع شده باشد راجع به این مطلب است و حدیثِ معروف كه جزءِ دعاى ندبه است :
(اَنَا و علىّ مِن شَجرةٍ واحدَةٍ وَ سائِرُالنّاسِ مِن شَجَر شَتَّى) به همین معنى است والّا مجاز خواهد شد و شأنى نخواهد داشت و در بعضِ اخبارِ كافى تصریح شده بر این كه محمّد و على یك نور بودند تا صلبِ آدم و آباءِ آنها كه 51 نفر بودند همه جا یكى بودند و در صلب عبدالمطّلب دو تا شدند یكى عبداللّه شد و یكى ابوطالب .
میوه زندگانی
عباس کیوان قزوینی