Info@razdar.com
شماره مقاله 708
در اين مقاله عناوين ذيل را خواهيد خواند :
شماره خدمات كيوان به روح ديانت به سه عنوان
مراد از روح
مراد از ملائكه
روح دين
دو عنوان مطلق و مضاف
هفت قوه طبيعت
هميشه كثرات هستند
جان دين
دو جزء هر دين نفى غير و حصر به خود
يك معنى بىشريكى خدا
مابه الاشتراك آنست كه
مصداق اين مابه الاشتراك
جلد سيم كيوان نامه
فصل ششم از كتاب كيوان نامه
در شماره خدمات كيوان به روح ديانت به سه عنوان ( سفرها كه رفته تعليمات فلسفه و ادلّه به نحو اختراع) .
بايد سه مقدمه ،پيش از اين سه عنوان گفته شود بيش از آنچه در جلد دوم صفحه… تا… گفته شد .
نخست آنكه (به جز روحى كه در هر ديندار بعد از ورودش در دين پيدا مىشود و به تدريج در اثر عمل برومند و نيرومند مىشود و هنگام گناه پنهان يا جدا مىشود تا هفت ساعت و آن را روح ايمان مىنامند و براى مؤمن چهار روح قائلند طبيعى- حيوانى -نفسانى -ايمانى) در خارج وجودِ دينداران روح بزرگى[1] هست كه سه طور وجود مستقلّ دارد :
عقلىّ جبروتى بنابر آنكه دين را از جنس عقل دانيم (چنانكه در جلد اول تفسير صفحه 13 گفته شده) و اگر از جنس عشق دانيم و هوالاصّح پس چهار طور وجود دارد كه بالاتر از عقلى وجودِ لاهوتى هم دارد .
طور دوم نفسىّ ملكوتى كه مقام ليلةالقدر است چنانكه در عنوان فلسفه بيان خواهد شد (مراد از ملائكه در «تنزّل الملئكة و الروح فيها» طور عقلى است كه نخستين كثرت است و لذا به صيغه جمع آمده و مراد از روح كه مفرد است طورِ لاهوتى است و اگر از جنس عقل دانيم مراد از ملئكه (كه جمع است) طور ملكوتى است كه دومين كثرت است و از روح مفرد طور عقلى است كه نسبت به ملكوت وحدت است).
طور سيم شهودىِّ مادّىِّ ناسوتى است در وجود پيمبر و امام كه مبدء و پدر ارواح ايمان مؤمنان است و مصحّحِ پدر بودنِ پيمبر است امّت را(ملّة ابيكم ابراهيم .النّبىُ اَولى بالمؤمنين مِن اَنفُسِهِم اى من ارواحهم الايمانى) (نفسِ مضافِ بمؤمن آن خودى است كه از وصفِ عنوانىِ ايمان براى او پيدا مىشود نه خودىِ نفسى و حيوانى و طبيعىِ او به حكم مفهوم لقب كما قرّرناه فى علم الاصول و قلنا بكونه حجةً و بكونه علةً لثبوت المحمول للموضوع اذا اوتى به بعنوان توجيه ذهن السامع الى معناه الوصفى لا بعنوان الاسم و لا بعنوان محض التعبير عن الملقّب به).
پس روحِ ايمانِ خود پيمبر و امام (تا هر رئيس مطاع در دين) بمنزله كلّى است يا كلّ و ارواحِ ايمانِ امّت بمنزله افراد كلّى يا اجزاءِ كلّ و علىالاصحّ او بمنزله كره آتشفشان، مهرِ جهان گردِ گيتى فروز است و اينها بمنزله تابشها كه به خطوط عموديند و يا بمنزله اخگرهاى پريدهاى كه مجذوب مهرند و به سببِ دفاعِ قوه فرار از مركز يا جذبِ آن دَورِ آن مىچرخند و اقمارِ اويند .
پس دين روح بزرگى دارد در غيبِ لاهوت و جبروت و ملكوت و يك روح بزرگى هم در شهود دارد كه دين خود پيمبر و امام باشد و در هر دَور يكى است. و ارواح كوچكى ناشمار هم دارد در وجودِ ديندارانِ راستى نه منافق كه هيچ دين ندارد با آنكه سنگ دين را دو ضربه بر سينه پر كينه خود مىزند (عجله و التهاب و اصرارِ دروغ بيش از راست است). و همين سنگ زدن بهين نشانه نفاق او است چنانكه چهار نشانه نفاق را در جلد اول تفسير صفحه 139 تا 145 گفتيم .
پس خدمات كيوان به روح دين سه قسم است :
1- به روح غيبى مجرّد در ضمن فلسفه و ادلّه .
2- و به روح شهودى بزرگ در ضمن تعليمات حقايق دين كه خدمتى به پيمبر و امام شده.
3- و به ارواح كوچك ناشمار كه حلول نمودهاند به جان دينداران و قائمند به جان آنها، نحوه قيام صفت به موصوف و قيام وحدت به كثرات، و نسبت به دينبازان (آنها كه با دين بازى مىكنند و از دين ارتزاق و استفاده مادى) هيچ خدمتى ندارد، بلكه آنها را رسوا مىكند و پيش از اين تا اين درجه رسوا نبودند .پس آنها اَلَدُّالخِصامِ كيوانند و هر چه دشمنى با كيوان كنند جا دارد اما خودشان باز رسواتر مىشوند و لذا داناترين آنها از ترس رسوائى گاهى در پارهاى از سخنها همزبان كيوان مىشود ولى از قيافهاش غيظ غليظى نمايان است .
مقدّمه دوم آنكه روح غيبىِ دين ربّالنوعِ همه اديان است (كه يونانىها پى بردند به ربّالنوع همه چيز و آن را مجازاً خدا ناميدند «خداى مضاف نه خداى مطلق- خداى مظهرى ،فرعى ،عنوانى نه خداى حقيقى اصلى ذاتى» ،پس خداى جنگ و عشق و مهر و مرگ و سلطنت و شادى (تا آخر) گفتند) و جا براى ربالارباب باقى گذاردند ،پس آنها موحّد بودند نه مشرك و خداى غيبى را قائل بودند به دو عنوان مطلق و مضاف نه مانند بتپرست كه خداى شهودى باشد اعمّ از هر مشهودى با جان و بيجان مادّه يا معنى جزئى «معانى كلّيه مجردند و جزء غيبند» هيكل پرستان از تركها جزء بت پرستند و آنها كماند و روحانى از تركها كه نفوس فلكيه را (افلاك جزئيه و كليّه) مىستايند متديّن به دين حقيقى و موحّدند و آنها بسيارند و بزرگند .
روح دين نظر و نسبتش به همه اديان يكسان و مربّى و حافظ همه است بدون هيچ تفاوتى ،مانند جان هر تنى نسبت به قوّهها. و عضوها ،و تفاوت نظر و نسبت كه تقريباً محسوس است، سببش از طرف قوهها و اعضاء است نه از طرف جان، يعنى جنس مايلزم هر قوه و عضو و قدر لزوم و وقت لزومش غير مايلزم قوّه و عضو ديگر است مثلاً جان به قوه سخنگوئى و آلات سخن (از ناف تا لب) نظر دارد و مدد مىدهد اما گاهى صدا را به گلو مىاندازد و ديوارهاى گلو را فشار مىدهد و نزديك هم مىآورد و گاهى به هم مىچسباند تا هفت حرف حلقى به نوبت اداء شوند (ق هم حرف حلق است) و گاهى لبها را گرد مىكند مانند لوله و گاهى آنها را به هم مىچسباند تا چهار حرف شفوى (فبوم) ادا شود و گاهى زبان را به كام مىچسباند به سه قسم چسباندن و گاهى زبان را مىلرزاند (ر) و گاهى طرف راست زبان را به دندانها مىسايد (ض) تا هيجده حرف شجرى از فضاء دهن ادا شوند .
و عندِىَ المخرجُ سِتٌّ و عَشَر
جامعُها الحلقُ الشَّفَه ثمّ شَجَرٌ
[از منظومه كيوان است در علم قرائت كه خودش شرحى عربى بر آن نوشته و آن جزء كنز دوم كنوزالفرائد است] .
ثم اشاره به بيشتر بودن حروف شجرى است (شجر به معنى فضاء دهن نه به معنى خاص مصطلح علم تجويد) .
و در همان هنگام سخن آدم نگاه و كار هم مىكند و راه هم مىرود و آواز هم مىشنود ،پس جان نظرهاى پياپى به چشم و گوش و دست و پا دارد و به هفت قوه طبيعت «جاذبه – ماسكه – هاضمه – دافعه – مولّده – مصوره – مشبهه» و اعضاء دهن و معده از لب (مدخل غذا) تا معاءِ مستقيم و مبال (مخرج غايط و بول) هم دارد به تفاوتهاى بسيار .
و كسى نپنداشته و نگفته كه نظرِ جان فرق مىگزارد ميان قوهها و اعضاء كه بعضى را بهتر و بيشتر دوست دارد و رجحان بدهد يا آنكه بعضى را دشمن دارد مانند عورت مثلاً يا عضو معيوب ولى عضو بيمار را موقتاً بيشتر دوست مىدارد و جان طفل را هر عضو خود را بيش از زمان جوانيش دوست دارد و چنان متوجه نموّ آنها است كه مجال فكر ندارد و لذا هنوز مكلف نيست مانند حايض به نماز بلكه هر اندك دانائى باور دارد كه جان همه آنها را به جاى خود بطور ناچارىِ انحصارى لازم دارد كه اگر پستترِ آنها (به نظر ما نه در نظر جان كه پست و بلندى نيست) نباشد يا ناقص و بيمار باشد جان دردمند است بلكه رو به مرگ است با آنكه غير آن پستتر همه خوش و خرّم باشند باز آنها هم به درد جان دردمندند و به مرگش مىميرند.
و سور و سوك جان نسبت به هر يك بر پا است به يك اندازه .
همين طور نظر جانِ دين نسبت به اديان حاضره مانند نظر جان به تن است بىتفاوت بلكه اَشَدّ و اَتَمّ و اَدوَم زيرا نشأتِ جانِ دين به مراتب بالاتر از عالَم جانِ جانور است ،و هر بالاترى وجودش اشدّ و اتمّ و ادوم است .
و نظر هر وجودى به ماهيّت مربوطه خودش نظرى است خاص غيرنظرِ وجودِ ديگر به ماهيّتِ خود و اين غير بودن محقِّق كثرت است در فضاءِ وحدت (عالَم فضاءِ وحدت است نه فضاءِ كثرت اما تا پر از كثرات متناقضه محاربه نباشد وحدت بهجت نمىيابد و نمايان نمىشود و شمس وحدت بر اَقمارِ منظومهاش نمىتابد و اگر نتابد خود او دلگير و دلتنگ و افسرده مىشود چه افسردگى كه قياسپذير و بيان بردار نيست. و بر تواناى حقيقى افسردگى محال است .
پس هميشه كثرات هستند با هياهو با آنكه هستىِ عاريتىِ تبعىِ موقّتِ متزلزل دارند و از خود هيچ ندارند و همه بالاى وحدت شمشير بر يكديگر مىزنند و براى او جان مىدهند و همه جانهاشان مال او است مال خودش را به خودش برمىگردانند (انّا اليه راجعون لانّا كنّا له و به و منه).
و جان نسبت به عضو تازه و آينده و زائد همان نظر را دارد كه به اعضاءِ اوّليه كهنه دارد .جان دين هم نسبت به دين آينده هر چه باشد همان نظر دارد كه به اديان حاضره دارد .
دندان تازه[2] (كه عرب نَواجِد نامد) تا چهل و پنجاه سالگى هم ممكن است. همين روزها كه كيوان در هشتاد سالگى به گيلان آمده در لاهيجان طبيب حاذق دكترى است قزوينى نامش دكتر لسان و پنجاه و سه سال قمرى عمر دارد و يك دندان در آخر دندانهايش روئيد كه تا سه ماه نرم بود و بعد به تدريج سخت شد ،توده آن را هم دندان عقل[3] نامد .نظر جان به آن دندان تازه همان نظرى است كه به اعضاءِ اصليّه قديمه دارد ،با آنكه اعضاء پنجاه و سه سال بزرگتر از اين دندانند مانند فرزند تازه براى مادرى كه فرزندان بسيار دارد دوستى فرزند تازه تازه پيدا مىشود و از غيب با آن فرزند تواَم زائيده مىشود، نه آنكه از دوستى فرزندان پيش بكاهد و ذرّه ذرّه گرد آيد و بهره فرزند تازه شود تا آن فرزندان پيش با او رقابت نموده او را دزد خود شمارند. و عجب آنكه به نادانى مىشمارند اما ستم بيجا مىكنند و هيچ حقى ندارند. و همين سخن را با همه كم و كيفش (چند و چون) بايد برد به عالم ديانت ، دين تازه با اديان كهنه، كه چه رقابتها و هياهوى عالمگير دلسوزانه پيدا مىشود مانند درد بىدرمان با آنكه هيچ اساس ندارد و جا ندارد، نزاع لفظى است (دزد آمده اما هيچ نبرده) شيون بيجا و بىاثر است .جان دين اعتناء به اين شيونها و جامه دريدنها ندارد، به دلخواه خود رو به كمال خود مىرود، نه او از كسى و از چيزى مىترسد و نه كسى كارى تواند به او كرد .
جاى فلسفه گوئى و عرفان بافى هم هست كه اديان را مرتّب و منظّم و مربوط به هم نمايند هم به روابط عامه جليّه و هم به روابط خاصّه دقيقه خفيّه و هم به تعاون و تظافر و دور معىّ و اعانات متعاوضه و هم به تفاضل و تكاثر و تفاخر. پس يكى را مغز سر يكى را چشم يكى را دست و سينه تا آخر قرار دهند و حدودى بر آنها نهند .و در عين تفاضل آن كارى كه از ناخن و موى بيجان و از پاشنه زبر سخت برمىآيد از چشم سيزده طبقه محفوظ به جدران حدقه و چتر ابرو و پيش آهنگان صف بسته مژگان برنمىآيد .
مبين به چشم كم اين صف كشيده مژگان را
كه روز معركه هر يك حريف صد سپهاند
و به وقتش جان ،چشم از چشم مىپوشد و همه چشم خود را بر پاشنه پا مىدوزد (از مادر پرسيدند كه كدام فرزندت را بيشتر دوست دارى گفت آنكه بيمار است تا به شود و آنكه غائب است تا حاضر شود و آنكه كوچك است تا بزرگ شود) «كيوان گويد و آنكه تازه مرده تا فراموش شود» چه توان كرد كار از دست ما بيرون است و از قاعده خارج است، با آنكه خود قاعدهگذار است قاعده بردار نيست.
يعنى ما كوچكتر از آنيم كه قاعده را بدانيم ،مطلب از ما خيلى بزرگتر است و ما خيلى كوچكيم بلكه در شماره نهايم، آنچه اندر وهم نايد مائيم .مور كور ته چاه رصد بسته و مترصد نشسته مىخواهد اندازه سير كواكب را زيج بندد و به كار برد و همه ساله تقويم تام رقمى منتشر نمايد با استخراج صحيح مستوعب، و افسوس كه هنوز غياثالدين جمشيد كاشانى هم نتوانسته بفهمد كه اورانوس و نپطون تازه پيدا شده از قديم بوده ،ثابتند يا سيّار ،از شموسند يا از اقمار، تا چه رسد كه آنها را تقويم نموده تسيير كند و با سيّارات اتصال دهد و روابطى در ميان نهد. و چه مىدانيم در آيندهاى كه از اختيار ما بيرون است هزاران شمس منظومهدار بزرگتر از شموس حاضره پيدا شود و به نام پيدا كننده نامبردار گردد چنانكه اورانوس و نپطون نام دو فيلسوف اروپائى است كه آن دو ستاره را يافتهاند (هراختراعى به نام مخترع خواهد شد.
عدل خدا اتمّ ظهورش تساوى نظر جان است به قواى و اعضاء (تساوى در قدر لزوم است نه در مقدار خود نظر) كه آن نظرى كه به هر يك دارد آن نظر مانند تابش و اخگر كه از نور و از آتش برآيد و بپرد و بماند براى هميشه و نمايان باشد ، تابشها و اخگرها كه هيچ به هم مشتبه نشوند ،هميشه همراه آن يك هست و به او متصل است به اتصال روحى كه فوق اتصالات است و نام آن نظر نام آن قوه و آن عضو است (چشم جان – گوش جان – دل جان تا آخر) .
و جان دين با اديان حاضره متناقضه، همين تابش و اخگر و نام و دوام را دارد .و البته هر كس دين خود را چشم و دست جان دين مىداند (و كلٌّ يَدَّعى و صلا لليلى و ليلى لايقِرّ له بِذاكا) و نيز شعبههاى يك دين هم با هم همين تنافس را دارند تإ؛ظظ فردا (روز ظهور كلّى كه همه منتظرند) چه شود و دنيا به كام كه گردد .
به گمان من آنكه امروز عربدهها دارد ،فردا ناكام است بلكه در حج نامه صفحه…گفتهام كه همه ناكام مىشوند با آنكه همه بجاى خود باقيند با يك روشنى كه تا آن وقت نداشتند يعنى در نفىِ غيرِ خود ناكامند و در اثبات خود روشنتر .
امروز هر دينى مركب است از دو جزء (نفى غير – حصر به خود)[4] و فردا اين تركيب منحلّ مىشود يعنى مكشوف الخطاء و تركيب ديگرى پيدا مىشود، كه هر دينى مركب مىشود از جان دين با تعيّن خاص .جان مابهالاشتراك و امر وجودى است ،تعيّن مابهالامتياز و امر عدمى است (در بادى نظر اما در نفسالامر معدوم است) و مرتبهاى از مراتب جان دين است .و اين است حال همه چيز از ماده و معنى و حال همه جانها با تنها و با قواى و اعضاء و حال همه مابهالاشتراكها و مابهالأمتيازها. پس حقيقت هستى و نفس الامر همان مابهالاشتراك است نه مابهالأمتياز. و كجىِ نظرها آنست كه مابهالأمتياز را هم اصالت بدهد. و كورى نظرها آنست كه استقلال بدهد. و دو چشم بينا آنست كه هر دو را يكسان ببيند از جهتى و راست و چپى (اصلى و تبعى) قائل شود از جهتى ،اما نه چنانكه راست مغنى از چپ باشد و نه چنانكه در عرض هم وجود داشته باشند بلكه در طول همند و متحدند و يك وجودند با دو موجود و يك كلّ است با چند جزء و يك مدير است با چند دائر و يك قيّوم است با چند قائم. و آن مدير قيوم كلّ و وجود ،همان مابهالاشتراك است و مابهالأمتياز قائم است و دائر است به آن و در زيرِ آنست و سايه آنست و بنده و خادم آنست و محكوم به حكم آنست و جلوهاى از جلواتِ آنست و هزاران چنين جلوه خواهد بود كه به نوبت بيايند و بروند، و آن مابهالاشتراك يكى هميشگى برقرار واحد است بىزوال بىتغيّر بىتعدّد و همه وقت ان او است. امّا مابهالامتياز هم متعدد است (هم در يك وقت و هم به نوبت ، كه تعدد دو قسم است) و هم زائل متغيّر و هم منحصر است به يك وقت و معدوم است در وقت ديگر و در مرتبه ديگر .
ما يكى از جَلَواتيم و به وقت آمدهايم – بگذرد نوبت ما و دگران هم آيند
هر كه را (يا خودت را) خواستى بشناسى، ببين به مابهالاشتراك و الامتياز خود چه نظر دارد ،خود را به غير مطلقا و غير را به خود چه نسبتى مىدهد ،معنى من عرف نفسه عرف ربّه كه معمّاىِ غير مُنَحّل است (مگر به پندار) در اين مورد نيكو نمايان مىشود كه هر كسى اگر هويّت اصيله اصليّه باقيه خودش را آن مابهالاشتراك خود با همه اشياء دانست ،پس خدا را شناخته زيرا آنچه همه چيز او را دارد و هميشه دارد، او خدا است و اگر او را بالفرض از اشياء بردارى چيزى به جا نمىماند مگر تعيّن كه از معقولات ثانيه بلكه ثالثه است على الاصح ،و يك امر عدمى بىقدر متلوّنِ متغيّرى است كه لايُسمِنُ و لايغنى من جوعٍ و لايُعباء به است. لايملكون لأنفسهم نفعاً و لاضرّاً و تريهم ينظرون اليك و هم لايبصرون صمّ بكم عمىٌ فهم لايرجعون .
خدا را وقتى مىشناسى كه غير خدا را نبينى و ندانى نه با خدا و نه جدا . خدا آنجا است كه غير در آنجا نيست (بهشت آنجا است كه دوزخ در آنجا نباشد و توئى تو دوزخ تو است نه دوزخِ غير تو) و هر جا غير هست خدا در آنجا نيست .يك معنى بىشريكى خدا همين است كه تصور شريك منافى تصور مفهوم خدائى است و مصداقش هم ممكنالاجتماع فىالوجود نيست ،اينكه سهل است بلكه تصور كننده و تصديق نماينده تا به خودش حق هستى مىدهد (اگر چه حق تبعى تطفّلى) خدا به تصور و تصديق او در نمىآيد و آنچه در آيد خدا نيست بلكه بدتر از بت است زيرا مشتبه به خدا مىشود و بت مشتبه نمىشود .
پس جزئى حقيقى منحصر است به خدا ،زيرا هر جزئى ديگر در جزئى بودن شريك دارد و خدا در هيچ عنوانى شريكپذير نيست ،نه تنها در خدائى شريكپذير نباشد، با آنكه همه جا پر از او است ،زيرا خدا مابهالاشتراك اشياء است و حقيقت متأصّله منحصره هر چيزى همان مابهالاشتراك او است، زيرا مابهالامتياز تعيّن است و تعيّن امرى است عدمى و هم امرى است تبعى و هيچ امر عدمى حقيقت متأصّله نمىتواند شد (لبرهان الخلف) زيرا به اصالت امر عدمى كسى قائل نشده اگر چه قائل به اصالت ماهيت باشند زيرا ماهيت را علىالمشهور امر وجودى مىدانند اما علىالاصح امر عدمى است زيرا ماهيّت حدّ وجود خاص است و حد به معنى خط فاصل است .
و بايد دانست كه قصد ما از اين مابهالاشتراك نه معنى جنسى است كما هوالمتبادر، بلكه قصد ما (مايبقى من كلّشيئى بعد تجريده التّام) و «ما لايمكن تجريد شيئى عنه» است ،يعنى آنچه كه همه چيز او را عيناً و شخصاً دارد بىتفاوت و آن جز حقيقت وجود كه لايُكتَنَه است نتواند بود و بديهى است كه حقيقه وجود جز خدا نتواند بود ،و هر چه مكتنه است به امكانِ عقلى (خواه بالفعل يك نفرى به كنهِ آن رسيده باشد يا نه) آن خدا نيست ،زيرا ممكن است تجريد آن شيئى از عنوان اكتناه و تجريد عنوان اكتناه از آن شيئى .
و فرض ما آنست كه آنچه را كه توان از شيئى جدا فرض نمود آن مابهالاشتراك همه اشياء نيست و هر چه مابهالاشتراك همه چيزها نيست، آن خدا نتواند بود و نفسيّة مشترك همه چيز نتواند شد و تا نفسيّة مشتركه نباشد حقيقه ثابته دائمه نخواهد بود. باز قصدِ ما ،مابهالاشتراك هر يك شيئى است با همه چيز غير خودش نه با بعض غير خودش .پس اگر توان فرض نمود (به امكان عقلى نه بالفعل تنها) چيزى را كه آن اين مابهالاشتراك را هيچ ندارد يا دارد اما به قدر يا به نحو همه چيز ندارد آن مقصود ما نيست ،بلكه قصد ما از مابهالاشتراك آنست كه چيزى را بدون او نتوان فرض نمود و خدا چنين است و بس كه چيزى را بدون خدا نتوان فرض نمود (ما رايتُ شيئاً اِلّا و رايتُ اللّهَ فيه و معه و قبله و بعده على السّويةِ .
باز قصد ما از مابهالاشتراك آنست كه نتوان آن را از هيچ چيز سلب نمود و نتوان چيزى را از آن تجريد نمود و نتوان فرق نهاد ميان اشياء نسبت به آن چيز به هيچ نحوى از انحاءِ فرق ،اگر چه فرق فرضى باشد.
پس مابهالاشتراك آنست كه بودنش ذاتاً و قدراً و نحواً در همه چيز (اعم از موجود ذهنى و خارجى ،خارجى هم لفظى و كتبى و عينى ،ذهنى هم وهمى – عقلى – تصورى) برابر هم باشد چنانكه دانسته و شناخته نشود كه آن مال اين چيز است يا مال نقيض اين چيز .
پس مصداق اين مابه الاشتراك منافى مفهومش است زيرا مالايقبل الاشتراك است ولى همه چيز تنها در او با هم شريكند و در غير او شريك نيستند ،و اگر هم باشند به آن نحوى كه در او شريكند نيستند. پس هم در او با هم شريكند و هم در نحوه شركت در او با هم شريكند ،و اين است يك معنى (ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت) و يك معنى الرحمن على العرش استوى يا آنكه خلق الانسان من تفاوت و جعلناكم شعوباً. پس يك معنى اين مابهالاشتراك (ما يشترك كلشيئى مع كلشيئى فيه فقط لا فى غيره) است .
کیوان نامه جلد 3 – فصل ششم
عباس کیوان قزوینی
——————————-
[1] . يعنى آن روح بزرگ هم مراتب طوليّه دارد كه به تدريج متنزّل به شهود مىشود و ما مسلمانها مدعىِ برترىِ روحِ اسلاميم كه او آن مرتبه لاهوتى دين است و پس از آن دين ديگرى نخواهد آمد و مسيحى هم اين ادعا را به آوائى بلندتر از ما و به دهنى پرتر از ما دارد و به گمان من هر دين بزرگى همين را مدّعى است و لذا ظهور كلّى موعود بشر را به نفع خود مىداند. (مؤلف)
[2] . اول عدد دندان كه همه دارند بيست و هشت است به چهار نام ثنايا – ضواحك – انياب – اضراس و بعضى از بيست ساله تا سى سالگى چهار تاى ديگر پيدا مىكنند و آنها را دندان عقل نامند كه هر كه آنها را نروياند عقلش سبك است و بندرت گاهى يك نفر يكى ديگر مىروياند و او را 33 دندانه نامند و او حرفش همه جا پيش مىرود مانند دكتر لسان. (مؤلف)
[3] . اما نزد علماء همان چهار تا دندان عقل است. (مؤلف)
[4] . تفصيل اين دو جزء دين در جلد اول تفسير صفحه 137 و در جلد دوم كيوان نامه صفحه…بيان شده و در عرفان نامه نيز. (مؤلف)