Info@razdar.com
شماره مقاله757
اولاً بايد دانست كه نظرها در اثباتِعالم ارواح و صفات خاصّه ارواح مختلف است.
پس انبياء و اديان نظر به اثبات بى پايان عالم ارواح دارند كه از اولِ انعقادِ عالم اجسام تا آخر فناءِ اجسام هر روح يك بار مى آيد و متّحد با جسم مىشود ،ديگر دوباره به آن روح نوبت نمى رسد كه به عالم اجساد بيايد مگر در نشئه ديگر كه عالم آخرت و قيامت و دارالجزاء مى نامند. و اين از آنست كه عدد ارواح به اندازهاى زياد است كه خيلى بيش از عدد ابدان[2] و اجسام است ،به قسمى كه اجسام هر كدام يك روح جداگانه اى نصيبشان مى شود و تمام مى شوند و هنوز شايد ارواحى باقى مانده باشند كه به عالم جسم نيامده باشند. و اين همه ارواح بى پايانى را كه اديان و انبياء ثابت مى كنند لحنشان آنست كه اين ارواح در عرض يكديگرند نه در طول، يعنى از هم زائيده و مشتق نشده اند بلكه هر روحى از اول كه آفريده شده با تعيّنِ مخصوص به خودش آفريده شده و مشتق از روح ديگرى نيست.
و طبيعيين حاليه كه تازه داخل در روحيات شده اند لحن آنها نيز اگر چه خود به صراحتِ لهجه تصريح ننمايند عدمِ توالد ارواح است، يعنى ارتباط تسلسلى و علّت و معلولى ميان ارواح نيست؛امّا آنها عدد ارواح را به آن زيادى كه اديان معتقدند نمى دانند زيرا هر يك روح را چندين بار مى گويند كه بايد به دنيا بيايد. پس شايد آنها در مقام تطبيق عددىِ روح و جسم،اجسام را بيشتر از ارواح بدانند. زيرا هر روحى در هر دورهاى كه به دنيا بيايد يك جسم تعيّن يافته اى لازم دارد كه به آن تعلق يابد و شايد يك روح كه تعيّن شخصى دارد هزار بار در همين دوره دنيا بيايد،لذا هزار جسم تعيّن يافته براى همان يك روح لازم خواهد بود.
حالا در عالم قيامت كه به اصطلاحِ اديان بايد هر روحى با جسمِ خودش در آن عالم حاضر شود براى حساب و مجازات، آيا يكى از اين هزار بدن مثلاً آن جا با روح حاضر خواهد شد يا بدنى تركيب يافته از لطائف [3]خاصّه اين هزار بدن.
درست حلّ مسئله معلوم نيست زيرا آنان كه به تعدّد دوراتِ روح معتقدند به اثبات دارالجزائى جداگانه با آن خصوصيّاتِ معيّن شده در اديان معتقد نيستند.
و لحن عرفان و تصوّف بر اين است كه در عالم ارواح نيز توالد و اشتقاق[4] و تسلسل و علّت و معلولى و ارتباط طولى هست ،مانند توالد عالم اجسام كه هر جسمى از يك جسم ديگر يا از دو يا چند جسم ديگر بايد توليد شود.
آنها مى گويند: كه در عالم ارواح هم توالد هست، يعنى هر روحى مشتق و متولد از روح ديگر است و اين تسلسل هميشه در ارواح جارى است.
امّا كيفيت اين توالد چيست؟
پس بايد دانست كه مبناى[5] تصوف حقيقى نزد دانشمند بر همين توالد است و اساس تصوف بر اين است كه بايد ارواح انسانى هر يك مشتق و متولد بشود از روح قطب و مراد ،به اين قسم كه هر كس تا صوفى نشده فقط روحِ حيوانى دارد و روحِ انسانى هنوز ندارد امّا استعدادِ يافتنِ آن را دارد.
اگر داخل تصوّف شد و ارادتِ رسمى با دستور معيّنى به يك قطبى پيدا كرد از باطنِ آن قطب نطفه روح انسانى يعنى درجه ضعيفه اى از آن روح كه به منزله نطفه است نسبت به بدن كامل جدا مى شود و وصل مى شود به باطنِ جانِ مريد . و همان نطفه در جان مريد مانند نطفه نر خواهد بود در رحم ماده كه به تدريج نموّ مى كند تا استقلال يافته از آن رحم جدا شود و تشخّص پيدا كند ؛و اين جدا شدن از رحم را صوفيّه تولّد ثانوى نامند و تولّد ملكوتى نيز و همه اساس مريد و مرادى روى همين نكته است لذا مريد كامل شده را فرزند روحانىِ مراد دانند و مراد را پدر روحانىِ مريد و تولد عيسى(ع) را هم از اين قبيل مى دانند و جانشينى انبياء و ائمه و اقطاب را براى يكديگر هم از اين قبيل مى دانند.لذا اين رشته توالد ارواح را چنان لازم مى دانند كه اگر كسى ارادت به يك مريد و قطبى به دستور پيدا نكند و با آن حال بميرد همانا در درجه حيوانى مرده و به انسانيّت نرسيده،زيرا همه بشر را حيوان مى دانند و فقط قطب را انسان.
پس آنها در هر دوره آن روح قطب را به منزله يك جان بزرگ زايش كننده اى و منبسط الذّاتى مى دانند كه بايد از او جانهاى بسيارى در جانِ حيوانى مريدان پيدا شود.
پس رشته تصوف تابيده شده از توالد روحى كه اگر توالد روحى را معتقد نباشيم هيچ حاجتى به عنوان مريد و مرادى در دنيا نخواهد بود.
و لحن اديان گر چه مانند لحنِ تصوف تصريح به توالد ارواح ندارد امّا تصريح به آن دارد كه به سبب ايمان،يك روح تازهاى در مؤمن پيدا مىشود كه آن روح در كافر نيست.و همچنين يك روح ديگرى معتقدند كه در ائمه و انبياء هست كه در ساير مؤمنين نيست و آن را روح القدس مىنامند.
و مسيحى نيز تصريح به روح القدس و درجات روح القدس و توليد او ارواح قدسيّه[6] را دارد، لذا آنها نيز روح القدس را پدر روحانى خود مى دانند و در نماز و مناجات خود استغاثه ها [7]و درخواستها از آن روح القدس مى نمايند.
و چونكه در اديان جنبه روحيّت بيشتر از علوم و ساير فنون دنيا هست بلكه محض روحيّت است. پس ما در اين قدم هفتم مى خواهيم بدانيم اين دينى كه ما به انتخاب عقلانى خود پيش گرفته ايم آيا به ما نويد يك روح تازه زياده بر روحى كه قبل از درآمدن به اين دين داشتيم مى دهد يا نه؟
اگر چنين نويد را نداد ما از اوّل مأيوس از تكامل در اين دين خواهيم بود. و اگر داد بايد نيكو مراقب و منتظر باشيم كه آثار دميدن اين روح تازه در روح ما پيدا شود و در واقع انتظار امام غائب همين مراقبت آثار دميدن روح تازه است كه از اوّل كه شخص داخل دين شده مثل آن است كه استعداد و قابليّت اين روح تازه را داشته و خود را نيكو حاضر كرده و منقاد[8] شده و منتظر نشسته به تمام قوا كه اين روح كى و از كجا و چگونه و به چه شكلى به او دميده خواهد شد.
اگر آثار اين روح را در خود ديد نيكو دليلى است بر حقيقت آن دين و اميدبخش است انسان را كه در آن دين به كمال انسانى خواهد رسيد. و در فطرت هر ديندارى شائبهاى[9] و بوهايى از اين انتظار هست خواه خودش ملتفت باشد و به زبان بگويد يا نباشد و نگويد.
پس در اين قدم هفتم چنان است كه چون يك هفته كامله بر شخص ديندار گذشته و خوب بايد اطمينان به بقاء در اين دين پيدا كند كه اگر برگشتنى است از همينجا برگردد و دست از اين دين بكلّى بردارد و اگر در اين قدم هفتم خود را ماندنى ديد بايد بداند كه ديگر پس از اين در ساير قدمها براى او ترديدى نخواهد روى داد.
چنانكه براى هر مولودى[10] در شريعت اسلام در روز هفتم از تولدش عقيقه اى[11] قرار داده شده كه گوسفندى به نام آن طفل بكشند ،براى آنكه به سبب انقضاءِ هفت روز از تولد يك اطمينانى به بقاءِ اين طفل در دنيا پيدا شده و اين اطمينان عموم دارد. هر چيز تازه كه در اين دنيا پيدا شد و تا يك هفته باقى ماند گويند كه از خطرات جَسته و قرانهاى[12] خود را گذرانده و از اهل دنيا شده، حالا طفل هم بعد از يك هفته كه معلوم شد در اين دنيا ماندنى است پس بايد عوضِ جان خودش را (كه از عالم ملكوت جدا شده و به بدنش وصل گرديده و اهل ملكوت پى آن جان كه از آنها گم شده هماره مى گردند) بدهد.
و اهل ملكوت قانع اند به اينكه عوضِ جان انسانى يك جان حيوانى به آنها داده شود. پس جان آن گوسفند عقيقه در دست ملكوتيان كه افتاد آنها را آرام و قانع مىكند ديگر به دنبال جان اين طفل نمى گردند و اين طفل با آرامى مدّتى در اين دنيا خواهد زيست. و در اصطلاح تصوّف هم مانند عقيقه چيزى دارند كه آن را ديگ جوش مى نامند،كه بعداز تولّد ثانوى بايد آن مريد كامل شده به امر و اجازه مراد يك گوسفندى بكشد و تسليم مراد كند تا مراد آن را به دستِ خود پخته به ديگر مريدان بخوراند و به آنها بفهماند كه فلانى متولد شد و از خطرات رهيد و كمال او اميد بخش شد يعنى او ديگر ارتداد[13] و ارتجاع [14]و فسادِ حال نخواهد پيدا كرد؛پس او فرزند رسمى آن مراد خواهد بود و مايه مباهات[15] او خواهد شد.
حاصل آنكه اين مسئله توالد ارواح در هيچ سلسله اى از سلاسل اديان مانند سلسله تصوّف تصريح نشده و ساير اديان و شعب آنها مبتنى بر توالد روح نيستند. ولى تصوّف روى اين اساس توالد روح قرار گرفته كه اگر بناى توالد روح نبود هيچ حاجتى به تصوّف نبود.
اين مسئله توالد روح را به اين درجه كه نوشته شد كسى تاكنون دنبال نكرده نه لفظاً و نه كتباً ولى پيدا است كه در باطن مطالب علميّه و دينيّه اين مطلب پنهان بوده و شايد اغلب سلاسلِ تصوّف ،خودشان هم مقرّ و ملتفت به اين نباشند كه اساس مطلبشان روى توالد روح است. ما چون تتبع اسرار و زواياءِعقايد صوفيّه را نيكو نموده و چيزى فروگذار نكرده ايم يقين مى دانيم كه عنوان تصوف روى اساس توالد روح است و لذا مى گوئيم:
كه در عالم هيچ ادّعائى از جنس نبوّات و ولايات بالاتر از ادعاءِ قطبيّت تصوف نيست.زيرا حقيقت ادّعاءِ قطب اين است كه “من در زمان خودم نقطه رأس مخروط آحاد بشرم و تمام آحاد بشر قاعده اين مخروطند و پيداست كه قاعده مخروط هم متكثر واحد نقطه رأس است و هم كثير راجع به واحد است“.
پس ادّعاءِ قطب آن است كه “من در دوره زندگانى خودم يگانه انسان ملكوتىام و روح كلّى انسانيّت در من است و بس،ساير مريدان فاقد اين روحند و فقط واجدِ روح حيوانى اند،پس اگر كسى به دستور و رسميّت به من اتّصال يافت و با من ازدواج گرفت؛از روحِانسانىِ من برقى مى جهد و نطفه اى مى چكد و در وجود آن مريد مانند نطفه در رحمِ مادر تعلق مى گيرد و همان برق نطفه است كه به تدريج كمال و عقلانيّت لايق به حال خود پيدا كرده صورت تعيّن و استقلال به خود مى گيرد و از رحم مادر جدا مى شود و سيماى انسانيّتِ خود را جلوه گر مى سازد.
پس او مى شود انسانى متولّد شده از من و هر قدر اينگونه مريدان زياد شوند از انسانيّت جامعه كلّيه من چيزى نمى كاهد مانند انفصال[16] نطفه از پدر است كه از وجود پدر كاسته نمى شود گرچه هزاران هزار نطفه از او جدا شود” پس در هر دوره عالم انسانيّت به شكل يك مخروط تامّى است كه رأس آن مخروط قطب است و باقى اجزاءِ آن مخروط تماماً مريدان كامل شده آن قطبند و غير مريدان هر كه باشد خارج از مخروط انسانيّت است.
اين است لحن ادّعاءِ اقطاب و افسوس كه اغلبِ اقطاب به ويژه اقطاب زمان ما هيچ آگاه نيستند از بطون[17] ادّعاءِ خود و نمىدانند در جوف [18]ادّعاءِ آنها چه محتويّاتى مندرج[19] است و شايد اگر مى دانستند انفعال[20] لازمه طبيعت مانع آنها مى شد از اين ادّعاء، زيرا كه مى ديدند خود را خيلى كوچكتر از اين ادّعاء و به مراحل دورتر از اين مدّعى.
پس نتيجه اين قدم هفتمِ ما آن شد كه فهميديم بيشتر نظرِ دين به عالمِ روح است و در واقع دين طريقه و آداب پيدا كردن روح است بنابر اعتقاد صوفيّه و تكميلِ روح است بنابر اعتقاد اديان و مذاهب كه دين خود را مولد [21]روح نمىدانند و مكمّل روح مى دانند.
پس موضوعِ دين در نظر اديان به عهده خود ديندار است كه بايد قبلاً داراى روح انسانى باشد ،امّا به اعتقاد تصوّف موضوعِ دين به عهده رئيسِ دين است كه مراد باشد يعنى انسانيّت را او بايد به مريد(بدهد) و نگويد كه انسان نيستى تا مشمولِ دينِ من باشى ،چنانكه لحن پيغمبران و اديان اين است كه ما دين آورده ايم براى تكميل نفس هر كه انسان است و حيوانات از حوزه دين ما بيرونند و خروج موضوعى دارند.
امّا قطب تصوّف مىگويد: كه من انسان آفرينم انسان سازم و مىتوانم هر حيوانى را انسان نمايم منتظر نيستم كه انسان به نزد من آيد بلكه هر حيوانى هم كه بيايد انسان ساختنش به عهده من است و بساطِ قطبيّتِ من كارخانه انسان سازى است نه كارخانه تكميل انسان .بنابراين در اينگونه ادّعاء،اقطاب هيچ معارضى[22] در مقابل ندارند.
کتاب اختلافیه
عباس کیوان قزوینی
——————————
[1] . توالد = از يكديگر زادن،زايش.
[2] . ابدان = جمع بدن،بدنها.
[3] . لطائف = چيزهاى نيكو و نغز،در اينجا به معنى جوهرهاى روحى است.
[4] . اشتقاق =بيرون آوردن كلمه يا چيزى از ديگرى كه بين آن دو مناسبتى وجود دارد.
[5] . مبنا= اساس،شالوده،بنياد.
[6] . قدسيّه = مؤنث قدسى:روحانى،بهشتى.
[7] . استغاثه = كمك طلبيدن.
[8] . منقاد = مطيع.
[9] . شائبه = گمان.
[10] . مولود = زاييدهشدهاى،پسر يا دختر.
[11] . عقيقه = قربانى گوسفند و جز آن براى نوزاد.
[12] . قران = گذشتن زمان محنت.
[13] . ارتداد = برگشتن از دين.
[14] . ارتجاع = بازگشت.
[15] . مباهات = نازيدن.
[16] . انفصال = جدا شدن.
[17] . بطون = جمع بطن:اندرون،نهان.
[18] . جوف = شكم و اندرون هر چيز.
[19] . مندرج = گنجيده.
[20] . انفعال = شرمسارى.
[21] . مولد = توليد كننده.
[22] . معارض = مخالف،حريف.