Info@razdar.com
شماره مقاله760
اين مابه الاشتراك كه مقصود ما است به چهار چيز مانند است ،آنگاه مانندىِ مابه الامتياز هم در برابرش پيدا مى شود .
نخست به روح مجرد در ميان عقول و نفوس (و اشباح نيز على القول بوجودها المستقلّ و لم يَثبُتْ بَعدُ) كه همه در تجرد شريكند. و به گمان من اين سخن تمام نيست زيرا تجرد از معقولات ثانيه بلكه ثالثه است و وجود خارجى ندارد تا چه رسد كه مابه الاشتراك كه به معنى مقوّم و نگهبان است باشد پس بايد به جاى آن وجود مطلق الذّات گفت اما به معنى مصداقى نه به معنى مفهومى كه معقول دوم و غير موجود در خارج باشد. و همين وجود مطلق را گروه پر شكوهى (عرفاء) خداى حقيقى مىدانند كه عين مابه الاشتراك مقصود ما در اينجا باشد نه تشبيه، اما كنجكاوان آن را فعل خدا مىدانند به معنى صادر اول نه به معنى مصدرى ،و مقصود ما در اينجا از مابه الاشتراك فعل خدا به معنى مصدرى است كه نسبت به خدا وجودِ ظلّىِ تبعى دارد سايه خدا است ،امّا نسبت به عوالم وجود يكسر نسبت قيّومى – مقوّمى – ذاتيّت – اصالت (به دو معنى سبقت در تحقّق و منشأيت آثار) استقلال – وجودِ اصلىِ اصيل دارد ،و شمس مركزى است كه همه شموس هر دو جهان (صورت و معنى) اقمارِ اويند و قائم به اويند .
پس او غير صادر اول است و درست مىشود تشبيه ،ولى باز بوى يكى بودن مى دهد و تشبيه را بر هم مى زند .
دوم ريشه گياه نسبت به تنه و شاخه و برگ و شكوفه و ميوه و تخم (كه آخرين جزء است) پس مابه الامتياز صور نوعيه و شخصيه اجزاء است.
و بايد دانست كه مراد ما از ريشه در اينجا آن غذائى است كه ريشه مىكشد از زمين يا از آب يا از هوا و مىرساند به اجزاء، نه جسم سخت ريشه كه خود آن هم يكى از اجزاء است و نيازمند غذاء است .و بهتر آنكه به جاى ريشه نفس نباتى گفته شود كه مجرّد و غيبى و ملكوتى است و جسم ريشه را او ساخته پيش از ساختن اجزاء ديگر گياه .
و به سبب همين كه جسم ريشه پيش از آنها ساخته شده ،نسبت به آنها حكم خود نفس نباتى را پيدا كرده مانند صادر اول كه حكم فعل به معنى مصدرى را پيدا كرده، با آنكه فعل به معنى اسم مفعول است ،و از اين رو است كه در مقام مسامحه توان او را مبدء همه عوالم وجود ناميد .
سيم خون در تن هر جانور چه خون سفيد يا زرد يا سرخ و چه خون سرد راكد يا خون گرم سيّار باشد. كه هيچ جاى تن خالى از خون نيست آنگاه مابه الامتياز شكلهاى رنگارنگ است كه اجزاءِ تن دارند و آثار و خواص گوناگون كه هر يك از خود بروز مىدهند ،و همه آنها به نيروى خون است. و منجمد شدن يا بيرون رفتن خون ،مرگ و نيستىِ آن جانور است كه از جانورى برآمده جماد مى شود و رو به پوسيدن مىرود تا صورت جمادى را هم ببازد و جسم مطلق شود ،آنگاه به جذب مادةالمواد صورت جسميّه را هم ببازد و مادة المواد شود كه آن مابه الاشتراك همه ناسوت است (همه كرات آويخته در فضاءِ نمايان) .چونكه مابه الاشتراك مراتب طوليّه دارد نه عرضيه و مابه الامتياز مراتب عرضيه دارد نه طوليه و اين فرق اساسى است ميان آنها و در همه جا اين فرق هست، يعنى هر مابهالاشتراكى با مابه الامتياز خودش اين فرق را دارد .
چهارم علّت در هر سلسله و به هر معنى و به هر قسم و به هر درجه، نسبت به معلول واحد يا معلولهاى بسيارش .پس مابه الامتياز معلولِ مابه الاشتراك است و متقومِ به او است، يعنى همان است كه در مراتب عرضيهاى كه در زير او است به اشكال ديگر برآمده و غير او شده پس در نفسالامر مابه الامتياز همان مابه الاشتراك است كه عنوانش عوض شده، و نام تابع عنوان است نه تابع نفس الامر (خذه و اغتنم).
مقدّمه سيم
گوينده اگر حكومت دارد بر شنونده، حق دارد كه شنونده گفته او را باور كند بى تحقيق و بى خواستن دليل از او ،مانند خدا و پيمبر (و امام نيز به قول شيعه كه هيجده فرقه اند و همه شان امام را لازم الاطاعة بى دليل[1] مىدانند) .
و اگر گوينده حكومت ندارد اگر چه بزرگتر نابغه باشد، حق باور بر شنونده ندارد و نمىتواند مطالبه باور مؤاخذه بر بى باورى نمايد. و نيز حق استماع هم ندارد و نمى تواند بگويد بشنو و چرا نمى شنوى، يا چرا خوب دل نمى دهى تا بفهمى.
اما اگر شنونده به ميل خود حاضر شد ،گوينده حق تبعى پيدا مى كند (آن هم قانونى نه اجبارى) كه مطالبه دل دادن و تصوّر كردن را نمايد ،نه تصديق و باور (اِذا كُنتَ تَسمَعُ كلامى فَفَرِّغ نفسَك حتى تجدَ مُرامىَ ثمّ انتَ و ما اِختَرتَ) يعنى اكنون كه مى شنوى پس نيكو دل بده تا مرامم را بيابى ،آنگاه خود دان باور يا ردّ و اگر مرادم را نيافته بپذيرى بر خود ستم كردهاى (بلكه بر من و بر روح دانش نيز) و اگر نيافته رد كنى بر من و بر دانش كه بزرگتر مدّعى است و بر خودت نيز ستم كرده اى، و نامت را به ننگ برآوردهاى ،و اگر يافته ردّ كنى من حق گله از تو ندارم امّا حق مطالبه برهان از تو دارم و مى توانم دادخواهى نمايم و تو را به محكمه عدل علمى مربوط به آن مطلب كشانم .
اكنون گوئيم گذشته از كتب آسمانى (آن هم تنها نزد مؤمن به آن كتاب) ديگر هيچ كتابى لازم التصديق نيست مطلقا ،و لازم التصور هم نيست مگر براى آنكه به ميل خود آن را گشود و خواند و خواست كه آن را باور يا رد كند ،كه در آن دم روح دانش (يا روح دين اگر راجع به دين باشد) به ميانجىِ خردش بر او حكم مىكند كه دل بده نيكو بفهم كه چه مى خواهد بگويد (نسبت به مفهوم كلام اعمّ از موافق و مخالف) يا چه گفته نسبت به منطوق كلام[2] تا خوش باورى يا كافر ماجرائى نكرده باشى.
اينك اين بنده مدّعيم كه من در ضمن تعليماتم و تجاربم، به روح بزرگ دين (روح مجرد) و به پيمبر و امام كه روح دين در آنها تمركز دارد و به دينداران كه روح دين از مركز پيمبر و امام بر آنها تابيده و پياپى هم مى تابد ،خدمتها كرده ام، با نادانى و ناتوانى خودم كه مقرّم و با اقتباس از مجامرِ[3] آنها و خوشه چينى از بيادر[4] آنها در صحارى ملكوت .
اكنون اگر خواننده مبادرت به باور كند ،توهين مرا نموده از باب تصديق بىوقوف .پس بايد سه چيز را به عنوان «مبادى» اوّلاً بداند.
يكى آنكه آيا، جز پيمبر و امام كسى مىتواند و حق دارد كه خدمتى نمايد يا نه (حق تفصيل است به سه شق [5]) .
دوم آنكه شخص كيوان حق دارد يا نه ،حق عمومى يا حق خصوصى حق مطلق يا مقيّد ،از باب نيابت عامه كه يك درجه از مناصب دينيه است كه ما اماميه براى فقهاء خود معتقديم اما دليل قانونى مربوط ندارد، يا از باب امر به معروف كه به قدر دانش و به قدر پيشرفت بر همه لازم است .
سيم آنكه اين خدمت را خودش مبتكر است كه تاكنون چنين چيزى نبوده و از كسى سرنزده ،يا به رنج تتبّع يافته از قدماء چيزى را (صريح يا مَطوِىِّ مُستَنْبَط) كه ديگران از آن غافل بودهاند (هر دو هست به تفاوت اصل مطلب و بيان مطلب) آنگاه دقيق شود در آن مطلب به طور انتقاد كه قابل شنيدن هست يا عمر تلف كردن است ،و پس از همه اينها تازه حق محاكمه و ردّ و بحث دارد ،تا آنكه اگر باور نمود به قضاوتِ[6] خودش باشد، نه از آن جهت كه كيوان گفته ،و نان خودش را خورده باشد اما در سر سفره كيوان .
اكنون اين بنده با جهانى فروتنى و شرم، مىگويد، اى گرامى خواننده (كه تن و زبانم ريخته و پوسيده و تو دارى سخنم را پس از قرنها به تازهگى و شادابى مىخوانى «وه كه چه سرشار مى خوانى» زنهار مپندار كه دانشمندى دانشمندانه چيزى نگاشته و تو فارغ از تحقيق آنى ،نه بلكه يك خادم رو سيهى داشته اى كه از سوى خدا مأمور به خدمت تو شده ،و سفرهاى دريا و خشكى نموده ،تا مگر بيابد ريز و پاش جهانگردان را و آنها را دسته بندَد و بنگارد و بگزارد ،بو كه آيندگان را بهره اى باشد ،تو نيكو بنگر كه اين خادم خائن نباشد، آنگاه نوشته هاى او را گازرى كن و بر سنگها بزن ،تا اگر قلّابى باشد از هم در رود فرو ريزد، و اگر نيكو از آب برآمد ،از اين خادمت خرسند شو و شكر خدا كن كه تو در جهان نبودى و خادمت به تو صميماً خدمت نموده ،و همه اينها را از خدا دان كه جهانى را مسخّر[7] تو كرده .
و اگر زبان تازى مىدانى كتاب «ذواليسار» كيوان را كه هزار و يك مطلب دارد براى فضلاء مصر و بيروت نوشته ببين در مقدمه آن مىگويد:[ يا ناظراً فى كلامى متتبّعاً مرامى ،لاتَقنَعْ ببادى النّظرِ فيه ،و لاتُبادِر بتصديق معانيه بَل ثَنِّ النظرَ و ارجع البصرَ و اجهَد فى الفِكرَ و بالِغ و اَمعِن و مَرِّن كانّما تَطلُبُ شيئاً ضَيّعَتَهُ او ظنيناً لَحِقْتَهُ فَجُلْ ما اِستَطَعْتَ و صُلْ عَلى ما اِستَمعَتَ وابحَثْ ما تَمكَّنْتَ كانّما تَنقِمُ مِن عَدُوٍ صايلٍ وتْرَصِّدُ على نَكْبِ مُهاجِمٍ مُتَخايِلٍ ،فَكَذِّبهُ فيما يَعتَذِرُ ،و قَيِّضْ عليهِ فيما يَبَتدِرُ ،لكيلا يطمعَ فيك و يَظُنَّ انّكَ اُذُنٌ لَهُ ، اِذِالنّاطقُ يَزعُم بحكم طبعِه اِصابةَ نفسِه، سِيَّما اذا اَحَسَّ اِنقِياداً فى سامعِه ،فَعَلَى السَّامعِ اَن يُرِيَهُ نفسَهُ مُجادِلاً و لِعَثَراتِهِ مُحاوِلاً ،انّما يَنبَغى لكلِّ مؤلّفٍ اَن يَرى و يجعلَ نفسَه خادماً ناصِحاً لجوامع البشر حاضراً و آتياً اِلَى الاَبَدِ ،مُشفِقاً عليهم ،فيُلقىِ اليهم كتاباً حاوياً لتجاربه و افكاره بعنوان نصيحةِ الخادمِ لمواليهِ ،ليجعلوُها مبادىَ افكارِهم و بَوادِىَ اَسْفارهم و مطارحَ اَنظارهم ثمّ يَرَو آرائَهم ،و يعلموا بما رَاَوا لابما قَرَئُو و لاينتَظِرُ منهم الّا اجالةَ اَنظارهم فى حدود ما كتب، و غاية فخره كون مكتوبه نصبَ اَعيُنِهِم للفكر فيه لاللعمل به ، اِذِالعملُ به حق كتابٍ سماوىٍّ لاارضىٍ].
کیوان نامه جلد 3 – عباس کیوان قزوینی
[1] . يعنى دليل بر خصوص آن مطلب ،نه امامتش كه دليلها لازم دارد، دليل لزوم امامت پس از پيمبر و دليل امام بودن شخص او و امام نبودن غير او. اين قيد خارج مىكند لازمالاطاعة بودن معلم استاد را كه او را هم بايد اطاعت نمود اما براى دليلى كه از خارج معلوم است و آن چند قسم است .
[2] . مفهوم موافق (مانند تضمّن و التزام) جزء منطوق كلام است و حجت بودنش مسلّم است ،و مفهوم مخالف كه در اصطلاح همان را تنها مفهوم مىنامند چند قسم است و در هر قسم سخن حجت بودن و نبودن هست با اختلاف .و حق آنست كه به تفاوت مقام و به حكم قرائن (باقسامها) مختلف است و اختلاف علماء منزّل بر اين تفاوت است چنانكه در علم اصول تحقيق كردهايم .
[3] . جمع مجمره (آتش دان) كه اكنون منقل نامند. (مؤلف)
[4] .جمع بيدر (خرمن) اين وزن را منتهىالجموع نامند يعنى ديگر جمع بسته نمىشود. (مؤلف)
[5] . اين سه شق در ضمن ترديدهائى كه در مبدءِ دوم گفته شده معلوم مىشود كه نيابت عامهاى كه اصوليين از فقهاء مىگويند در غيبت امام باطل است و نيابت خاصه هم بطور عموم و بطور مطلق باطل است ،بايد خاص و مقيد باشد و معنى نيابت خاصه همين تقيد و خصوص مورد نيابت است. (مؤلف)
[6] . در كتاب دوره كيوان نوشتهام كه لفظ قضاوت با واو غلط مشهور است و بايد با يا باشد. (مؤلف)
[7] . يعنى غير كيوان هم مسخر تواند بنابر آنكه هر جزء جهان نعمت است براى هر جزء ديگر يا آنكه تنها كيوان بمنزله همه جهان است. (مؤلف)