Info@razdar.com
شماره مقاله 577
يكى از اصطلاحات خاصه مكتبهاى شبه قاره هند روح كيهانى است هر گل و درختى داراى روح نباتى بوده و چنانچه شاخه اى از درخت جدا شود امتداد روح نباتى از وى منفك شده ولى خود آن شاخه باز از روح نباتى موجوديت دارد تا زمانى كه بپوسد يا سوخته گردد.
تمامى موجوداتى كه در كره زمين به سر مى برند، حيات داشته و داراى روح هستند و اين روح بالقوه مجرد است . اين ارواح – روح جمادى، نباتى ،حيوانى، انسانى از روح كيهانى تعين يافته اند. هر دانه يا شاخهاى را كه در زمين غرس مى كنيم پس از مدتى درختى تناور شده با چند متر ارتفاع رشد مى يابد و داراى نيروى پنهانى تعين يافته مى باشد. اگر اين دانه و زمين كه حكم مادر وى است هر دو فاقد روح و فاقد حركت بودند اين تحول شگرف روى نمى داد.
هر موجودى در كره زمين يك حركت داخلى وضعى و يك حركت جنبى نسبت به ديگر موجودات دارد و تحت اراده يك روح بزرگ كيهانى قرار گرفته است در تمامى اين حركات مختلفه متغاير هم كه نسبت به ديگرى هم جاذب است و هم مجذوب و سنخيت با ديگر امواج دارند.
نكته لطيف آن است كه تمام عالم شهود به اراده لم يزلى از يك سرچشمه لباس تعين يافته و ظاهرآ استقلال وجودى دارند چون داراى روح هستند. شعور دارند چون صاحب ارادهاند، حركت مى كنند چون روح دارند. اگر مشاهده مى كنيم آب دريا طغيان مى كند و خسارت به بار مى آورد دليل بر عناد و ستيز و جنگ و قهر و غضب نيست بلكه همه تحت اراده روح كيهانى اند بدون آن كه موجودى از موجودات ديگر متألم و رنجيده خاطر باشد، در باطن هماهنگ و مكمل يكديگرند. در مجاورت هم به مهر و عطوفت مى گذرانند و همه فرمانبر روح كيهانى كه به تعبير عرفان اسلامى فيض مقدس مى نامند مى باشند اگر چشم باطن بگشاييم و با ديدى وسيع بنگريم متوجه خواهيم شد كه همه مانند چشم، ابرو، بينى، لب، رخسار است و هريك مكمل يكديگر و همه مجذوب و جاذب هم هستند. اصولا خلقت سراسر وجودش عشق است.
چشم دل بايد گشود تا لطايف جهان هستى را كه نشانه بارز عوالم غيبى است با دل و جان پذيرا گشت تا دستش به دامن معشوق ازلى برسد.
ذكر اين دو نكته ضرورى است :
1ـ اگر در جهان شهود سيلى سهمگين موجب تخريب قطعهاى بزرگ از كره زمين گردد روح كيهانى چون داراى شعور كلى است، بلافاصله آن خلأ را پر نموده كه انسجام عالم طبيعت از هم گسيخته نگردد و مانند جراح چيره دستى ترميم مى نمايد، با ديده تيزبين روحى جبران خسران را در مى يابد.
2ـ در تعاريفى كه براهمه، براى روح كلى قائل شدهاند حق مطلب ادا نشده لذا مى توان گفت روح كلى همان حق مخلوقٌ به است، يا به عبارت ديگر فيض مقدس است، با افاضه فيض و تعين ارواح در افراد از روح كلى كاسته نگرديده و پس از طى ايامى چند در عالَم شهود كه به جهان غيب دخول مى نمايد، به روح كلى افزوده نمى گردد، دقت در مندرجات اين فصل خواننده را به كنه مطلب واقف مى سازد.
سير نزولى و سير صعودى و مراتب عاليه روح انسانى و درجات علوى هر يك به جاى خود درست بوده و خدشه بردار نيست، اما يك حقيقت محض از جنبه حقيقت كلى براى صاحب نظران آشكار است، كه سير نزولى، همان سير صعودى است و در واقعيت نفس الامرى مباينت با هم ندارند، فيض اقدس كه به اراده جان جانان تعين يافته، توجه فيض اقدس به خود و نگرش تامه به ذات لاريبى، فيض مقدس است. و فيض مقدس به يك تعبير روح كلى يا روح كيهانى مىباشد.
ارواح افراد بشر هر يك داراى يك روح مجرد بوده، و در عين حال روح كلى مى باشند. هر ذره اى از ذرات يك نوع مثلا نوع نبات مستقلا روح نباتى را دارا بوده و براى تفهيم بيشتر بيان مى دارد كه درخت ميوه، از ريشه، برگ، تنه، ميوه و حتى دانه آن ميوه هر كدام به تنهايى تمامى ذراتشان پر شده است از روح نباتى، تو گويى كه روح نباتى به تمامى در آن برگ درخت است لاغير در صورتى كه در ذات ديگر هم اين چنين است، و سواى اين ذرات، خود روح نباتى مستقلا وجود داشته و از وى كاسته نمى گردد ،و بر وى افزون نمى شود. و روح نباتى بالقوه داراى روح حيوانى و همچنين روح انسانى است. جهان هستى، غيب و شهود به هم پيوسته و از هم ناگسستنى مى باشد. سالك ملزم است كه اين مراحل را در وجود خود طى كند و دوئى نبيند و كليه عوالم هستى را از غيب و شهود يكى داند. ارواحى كه پا به عالم شهود نهاده، و ارواحى كه هنوز نوبت نزولشان به كره ارض فرا نرسيده است (به زعم نگارنده تعداد اين ارواح از نفوس جامعه بشرى از گذشته و حال بيشتر است)، كه اين همه نه با مخيله و نه با به فعليت رساندن تشعشعات قلبى ميسر نمىباشد، بلكه بايست سلول مغزى خفته بيدار گشته از قانون جاذبه بگذرد وجود لاحدى وى به قله شامخ حقيقت عليا فايز گردد. خود را و هر شش جهت عالم وجود را يكى داند. تا به مقام توحيد صرف پاك بى غل و غش رسد. آيا دست تواناى ازلى اين نيروى لاحدى را از مقام لاحدى به سالك عنايت فرمايد؟ و توانايى وى در آن حد مى باشد كه طى اين منازل كند؟ اگر راد مرد آزاده موحد بدين پايه رسيد، بايست گفت هنيئآ لك، و اگر در گل و لاى اضطراب و انديشه هم آغوش گشت بايستى تأسف بر عمر تلف شده بنمايد و دو دست بر سر بكوبد و به عزاى خود بنشيند و دامن غم در بغل گيرد، اميد است در چنين كيفيتى يك روح عالى شامخ عطف توجهى به اين سرگشته وادى حق و حقيقت بنمايد، تا وى بتواند خود را از خود بازستاند و بدان پايه رسد كه به اين نغمه داوودى مبارك ترنم كند :
يكى جويم، يكى خوانم، يكى دانم.
كه يكى هست و نيست جز او وحدهُ لااله الا هو
فافهم.
گلبانگ مغز
نورالدین چهاردهی