Info@razdar.com
شماره مقاله583
يكى از پايه هاى عرفان، وحدت وجود است. عرفاء و بزرگان صوفيه اسلامى، در اين مورد بسط مقال داده، و اكثرآ در لفافه سخن رانده اند.
پايه و مبناى كليه مذاهب هندو كه از رساله هاى ودا منشعب گشته، وحدت وجود است، بالاخص از ريگ ودا كه به زبان سانسكريت تدوين گرديده است، كه تمامى مندرجات آن بحث در وحدت وجود است. در طى قرون بعدى مشربها و مكتبهاى هند به هشت هزار شعبه بالغ گرديد، فشرده سخن آنان همه اين است كه جهان آفرين را جان منبسط عالَم امكان تصور نموده اند.
اينك گفتارى كه استاد بى همالم در مقدمه جلد چهارم تفسير خود مرقوم داشته اند ذيلا عرضه مى دارد :
«چهار حرف وجود كه بيش از سه نبود با دو عنوان غيب و شهود، به يك نهضت، شش جهت را از خود پر نمود، بى آن كه مقام عالى اطلاقش را از خود خالى نمايد». چهار حرف وجود كه عبارت است از (و – ج – و – د) كه به يك تعبير مفاهيم روحى كه در بعضى آيات تورات، همچنين زبور داود، انجيل يوحنا و حدّ كمال و استغناى كامله آن در قران مجيد است.
چهار حرف وجود، كه بيش از سه نبود، مراد مرتبت جماد و سپس نبات و پس از آن حيوان است، و انسان در مرتبه عاليه خلقت قرار گرفته، و زبده جهان خلقت است، و در حديث قدسى آمده: «الانسان سرّى و انا سرّه».
در حديث قدسى آمد اين سخن كه همى فرمود حىّ ذوالمنن
آدمى سرّ من و من سرّ وى آدمى جام است و من در جام مى
باده نوشا هين بگير اين جام را بر لبش لب بند و بگشاى كام را
بستن لب از خودى بگذشتن است كام بگشودن به او پيوستن است
هر يك از اين مراتب، مرتبه اى از شهود است. عالم اجسام مرتبه نازله، و باطن آن غيب است، كه به تعبيرى ملكوت خالق عالم ناسوت است، و ملكوت در ظلّ عالم جبروت، و جبروت ابداع عالم لاهوت است. لاهوت تحت سيطره مقام نقطه يا هاهوت، يا فيض مقدس مى باشد، و به يك تعبير لطيف، حقيقت محمديه است، و به يك اشاره مقام علويه، يا صادر اول، يا به گفتارى ديگر عقل اول است، و حقيقت كل به استغناى كامله خود به خود توجه نمود، كه تعبير به فيض اقدس نمايند، و فيض اقدس در خود فرو رفت و تحت شعشعه بيكران هستى كل قرار گرفت. اين كيفيت موجب ابداع فيض مقدس گرديد.
ذات احديّت قابل رؤيت و قابل توصيف نيست. ندانم چه اى، هر چه هستى توئى، هستى كل با توجه تام و تجلى هاى متوالى و بدون تكرار، هر شش جهت وجود را از خود پر نموده است، توضيحآ عرضه مى دارد: فلاسفه و عرفاء براى تمامى ذرات عالم هستى، شش جهت قائل شده اند و اين گسترش پرتوى از احديّت در ايجاد كهكشانهاى لايحصا مى باشد، ذره اى از وى كاسته نشده، و جهتى از جهات از خود خالى ننموده، باريتعالى در توصيفش زمان و مكان راه ندارد. اگر اين جمله گفته شده، براى تفهيم افراد است، والا تمامى عوالم غيبى نه زمان در آن مدخليت دارد، و نه مكان. به قول مولوى: «صد هزاران سال و يكساعت يكى است» .بهترين نحوه دريافت هستى آفرين، دخول در عالم غيب كه باطن عالم شهود است مى باشد، آن زمان سالك عامل در چنين رشد روحى بهتر و بيشتر و رساتر از ابناى زمان، توحيد را درك مى كند، ولى ادراك اين مفهوم عالى با هيچ السنه اى از زبانهاى معمولٌبه به دنياى خاكى قادر به توصيف آن نيست، و تفكر در ذات احديّت فرد را به بيراهه مى كشاند. به تعبير زيباتر، سالكى كه در سلوك، جذبه حق او را دريابد. با قلبى بى غل و غش، و گامى استوار بدون آن كه تزلزل به خود راه دهد، و با مداومت در سلوك، انوار ملكوتى در ديده ظاهر بين وى تجلى نموده، و او را از خود مى ستاند، و گام در مرحله عشق مى نهد، درباره عشق مبحثى مستقل عرضه گرديد.
عرفاء و فلاسفه خدا را قديم و خلقت را حادث مى دانند. ولى عوالم غيبى نسبت به زمان مادّى، كه در كره ارض حكومت دارد، قديم است، و دهر نسبت به سرمد حادث، و سرمد نسبت به هستى كل حادث است، اين گونه مسائل مبتنى بر آن است كه مفاهيم آن را در سلوك دريابد، و سخن حق مطلب را ادا نمىكند، عارف پاكنهاد باباطاهر همدانى كه داراى كلمات قصار در مبانى روحى است و بيشتر با رباعيات شيرين و لطيفش شهرت دارد، مى فرمايد :
تو كه ناخوانده اى علم سماوات تو كه نابرده اى ره در خرابات
تو كه سود و زيان خود ندانى به ياران كى رسى هيهات هيهات
براى توضيح بيشتر اين مبحث كه پايه عرفان اسلامى و سلوك سلاسل صوفيه است، فراز ديگرى از كتاب استاد ميوه زندگانى عينآ نقل مى گردد:
«پاك است خداى شش جهت و پنج حضرت و چهار طبيعت و سه مولود و دو ضد و يك حقيقت.»
هر ذره از ذرات عالم شهود، شش جهت دارد، و تا شش جهت دارا نباشد، متشكل و متجسد نخواهد بود، مانند شش جهت كتاب و ساختمان و هر شيئى ديگر.
پنج حضرت، عبارت است از حضرت ناسوت، حضرت ملكوت، حضرت جبروت، حضرت لاهوت، حضرت هاهوت يا انسان كامل، يا مقام نقطه.
چهار عنصر آب ،باد ،خاك ،آتش كه هر يك طبيعتى دارند آب رطوبت ،باد برودت ، خاك يبوست ،آتش حرارت است .
سه مولود، جماد، نبات، حيوان است، هريك از اين مراتب دو جنبه دارد، عالم شهود كه با بصر مشاهده مى گردد، و عالم غيب كه با چشم دل رؤيت مى شود، و بالكل عالم شهود مخلوق ملكوت و سايه اوست، و همين نسبت را ملكوت با جبروت دارد، هكذا تا حضرت هاهوت. هر ذره اى از ذرات عالم شهود، از آنچه در ظاهر با چشم مى بينيم، و آنچه باطن آن كه غيب آن است، با چشم دل ديدار مى كنيم، حقيقت آن در عالم ملكوت است و هر يك از پنج حضرت هم ظاهرى دارد و هم باطنى، ظاهر عالم ناسوت كه به رأى العين ديدار مى شود، باطن آن عالم ملكوت است، و عالم ملكوت كه در مراقبه با چشم دل مشاهده مى شود، باطن آن جبروت است، و سه مولود كه يكى از آن جماد است، و باطن آن كه در ملكوت است، و آنچه به ظاهر جماد مشاهده مى كنيم، سايه جمادى است كه در ملكوت قرار گرفته و اصل آن جماد در ملكوت است ، و هر يك از اين عوالم، ظاهر و باطن، دو حالت دارند، كه ضد هم به نظر مى رسند، ولى در واقعيت، ظاهر، سايه باطن است و اصليت وى در ملكوت موجود مى باشد لذا حقيقت به يك تعبير ضد سايه است، چون باطن اصل است و ظاهر فرع آن است. يك حقيقت كلى در هر ذرهاى از ذرات كه شش جهت دارد، موجود بوده، ضمنآ در پنج حضرت نيز كه از آن يكتاى اصيل پر شده، و چهار طبيعت ترى، خشكى، سردى و گرمى. يا آب، باد، خاك، آتش، كه چهار طبيعت از آن يكتاى بى همتا پر شده، و سه مولود نيز از وى پر گشته، يعنى تمام عوالم هستى از غيب و شهود، با يك نيرو كه حقيقت كلّ و هستى آفرين نامند و از اينكه نام بر وى گذاريم، او را محدود كرده ايم، و حق مطلب را ادا نكرده ايم، به زعم حكيم سخن آفرين فردوسى طوسى كه روانش شاد باد «ندانم چه اى هر چه هستى، توئى» يا به عبارت ديگر، بالا و پائين، ظاهر و باطن، جماد و نبات و حيوان و انسان، ناسوت، و ملكوت همه خدايند. چون هستى، از هستى كلّ تعين يافته، و با تعينات مختلف و اسامى بسيار، كه براى تفهيم افراد بشر بر آن نام نهاده اند، يكى است، به صورتى كه هريك از ذرات، خداست، باز خدا به خدائى خود پا برجاست، بدون آن كه خلقت چيزى بر هستى آفرين اضافه كند، يا از وى كاسته گرداند، و اين فرمايش حضرت استادى تعبير ديگرى از وحدت وجود است.
در مقدمه جلد پنجم تفسير كيوان آمده است «اى هستى آفرين! نياز و عجز ما، ما را ملزم ساخته است كه به هستى تو اذعان كنيم، و عدم پيدائى تو، از ايام دهرى و سرمدى، كه اراده كليت تعلق به ايجاد هستى كرده، و تا پايان دور و كور باز پنهانى و ديده عامه تو را در نمى يابد، اين امر موجب گشته كه اقرار به وجود تو را ناديده گيريم، ولى اينك درمانده و در حيرتيم، كه چه در پيش گيريم، از جهتى نمى توانيم سستى در اعتقاد بر اين كه وجود لايزالت بوده و هست و خواهد بود، زيرا بشر فطرتآ ناتوان، و هر ناتوانى نيازمند تواناست، اما بر اعتقاد، بر اين كه توئى هستى آفرين نمى توانيم بدين اعتقاد پا بر جا باشيم، زيرا تو را مشاهده نكرده، و توانائى ديدارت را نخواهيم داشت، اى ناديده، تو خودت فرياد ما درماندگان را به ديده قبول بپذير، و از حيرت و درماندگى، ما را رهايى بخش و از اضطراب و خلجان فكرى ما را نجات ده، اى كسى كه سرچشمه همه عوامل هستى، مى باشى! اى موجودى كه بدون آن كه موجوديت خود را به ما درماندگان نشان دهى، آواى رسايت در تمام شش جهت عالم وجود پخش گرديده! بدون آن كه اين آواى بلند عالمگير به گوش كسى فرا رسد، تو سزاوار تعظيم و سجده هستى، چه اين نياز و دريافت نيازمندى هم از جانب تو به ما عطا شده، سود سرمايه طول عمر بشرى تو هستى، و ديدار تو و دريافت تو، تو هستى كه بر روندگان راهت عطا مى كنى، بدون آن كه اين عطيه ها كاهشى در آن راه يابد، تو نيازمند توصيف و تعريف و تزئين نيستى، اى هستى آفرين تو فراموشمان نمى كنى، عنايت فرما كه ما نيز توفيق آن يابيم، كه هميشه به نامت سرافراز و مسرور بوده، و نسيان در ما راه نيابد، اى كسى كه چون تو پناهگاهى دارم، تو خود گو به كجا رو آورم، اگر به سوى تو رو نياورم، كدام قادرى است، كه چون من عاجز درمانده را كه در حيرت مستغرق شده و سر از پاى نمى شناسد، پناه دهد، و بى نياز از تو سازد، پس حمد مى كنم، تو خداى يكتا را ، از جهت نيازمندى كامل از تمامى جهات، و ادامه نيازمندى، و تو جهان آفرين من مضطر را فراموش نمى كنى، از جهت فضل بيكرانت، و ادامه كرم و بخششت، زيرا هر چه هستى، تو هستى».
اولين بار پايه عرفان علمى را حسين بن منصور حلاج بنا نهاد در آثار نظم و نثر عرفا حلاج را به اشتباه منصور حلاج مى نامند در صورتى كه نام حلاج حسين بوده و نام پدرش منصور بود.
اكثر افراد در سلوك در حالات مقدماتى كه اثر وضعى اذكار است، انوارى مشاهده مى كنند هفت رنگ اصيل در اثر تشعشع آفتاب جهانتاب است، و با تركيب اين الوان رنگها افزوده مى گردد، البته الوانى كه سالك در بدايت سلوك مى بيند، نسبت به الوان مادى طبيعى كره زمين، يا بعضى امواج ناشناخته از كرات ديگر كه بر سطح كره ارض مى تابد، لطيف تر و زيباتر است، و چون زمينه واقعى در دسترس نيست، متذكر نبوده، كه اين الوان به رنگهاى متفاوت است و انوار غيبى فوق اثر وضعى است، و بى رنگ است، سالك را از خود بيخود ساخته، و مداومت ديدار انوار غيبى مقدمه انسلاخ است.
بعضى از دانشمندان غرب خواب را اصالتى قائل نگرديده و در اثر افكار افراد يا تأثير افكار ديگران قائل شده اند. در صورتى كه خوابهاى روحى، تمامى آن منطبق با واقعيت بوده، و يك برهان بر اثبات عالم غيب، خواب است.
سالك آزاده اى كه بدون در نظر گرفتن پاداش، يا نيل به مكنت و مقام طى طريق مى كند، ابتدائآ اصواتى مى شنود، يا اشباحى را مشاهده مى كند، يا فشار دستى را بر سمت راست شانه خود حس مى نمايد، و خوابهائى را كه مى بيند، امكنه آن هيچ مشابهتى به ساختمانهاى كره زمين نداشته، و قادر نيست براى كسى بازگو كند، لذا مقرر است، كه سالك هر گونه رويدادى كه بر وى دست مى دهد، در خلوت با استاد در ميان نهد.
به طور كلى خوابهاى روحى هيچگونه وجه مشابهت با خوابهاى افراد عادى ندارد، تا دلايل فلاسفه مادّى بر آن منطبق گردد.
يكى از دلايل عالم غيب آن است، كه در عالم شهود، دو سنگريزه از جهت اندازه و ابعادش و وزنش و رنگش، با سنگريزه ديگر در كره زمين تطابق نداشته و نخواهد داشت، حتى برگهاى درختان و گلها و قواى زمين در يك نقطه با مكان مجاور وى مغاير است.
برهان ديگر بر اثبات توحيد آن است كه در هريك از ذرات خواصى نهاده شده، كه در ديگرى نيست، و هر شيئى به تناسب خود نسبت به ديگر موجودات عالم امكان صفت خلاقيت دارد.
به عنوان مثال دانه اى در سطح زمين كاشته، يا شاخه اى را غرس مى كنيم، قواى پنهانى زمين كه يازده حركت اصولى دارد، اين شاخه را درخت تناورى كرده، و همه ذرات شعور دارند و داراى حركت مى باشند، و حركت آنها بيضوى شكل است.
ما در مكتب روحى در جهان هستى دو نيرو نداريم، كه يكى روح باشد و ديگرى جسد. تمام موجودات مادى كه داراى ابعاد هستند، و قابل رؤيت و لمس بوده، در اساس قضيه روح بوده، و در سير نزولى تجسد يافته، و براى تكامل، روح كه مجرد است، بدان تعلق يافته است، و چون روح جوهرى است كه اگر بدون واسطه در جسد تصرف كند، تمام ذرات بدن سوزانده مى شود، لذا هر انسانى غير از جسد عنصرى، قالب مثالى دارد، قالب مثالى نسبت به روح در مرتبه نازله قرار گرفته، و روح با وساطت قالب مثالى در جسد عنصرى متصرف است. ما كه در خواب دوستان يا آشنايان خود، يا افرادى كه فوت نموده اند را مشاهده مى كنيم، روح آنان با قالب مثالى شان با ما هم كلام مى شوند، و خود روح به تنهايى قابل رؤيت نيست.
براى تفهيم قضيه مثالى مى زنيم، كه در دو مورد از اين مثال بهره مى جوئيم :
ما اگر در مقابل آئينه قرار گيريم، عين خود را در آئينه مشاهده مى كنيم، در صورتى كه آن شكلى كه در آئينه منعكس شده، نمود بى بود است، و آن چهره نمودار شده در آئينه، متشأن به شأن ماست، كه در مقابل آئينه قرار گرفته ايم، اگر محل خود را تغيير دهيم، چيزى در آئينه مشهود نيست، لذا خلقت نسبت به ملكوت نمود بى بود است، و ظلّ وجودى آن است، كه اصلش در ملكوت موجود مى باشد.
نحوه ديگر از اين مثال آن است كه روح اگر در عالم بيدارى، يا در خواب بر سالكى تجلى كند، قالب مثالى او ديده مى شود، بدون رؤيت محض روح.
چون سخن بدين جا رسيد، نكته اى به ذهنم خطور نمود، كه جهت مزيد استحضار خوانندگان محترم عرضه مى دارد :
سالك در بدايت سلوك، استاد را در عالم رؤيا مشاهده كرده، و پس از ارتقاء مراتب روحى مكاشفه بر او دست مى دهد، كه در باطن قلب صنوبرى با چهره ملكوتى استاد، كه نشانگر مرتبت والاى روحى استاد است، مواجه مى شود كه اصطلاحآ مكاشفه نامند، و چهره استاد را صورت فكريه نيز گويند.
اين ناچيز بسيار مدعيان را ديده، كه مدعى مراقبه و مكاشفه اند ولى دليلى بر اثبات سخن خود نداشتند.
هر چند نيل به مكاشفه از ضروريات سلوك است، اما به واسطه ملعبه شدن اين مفهوم روحى، اعتبار بدان نداده و همت را فراتر برده و به مشاهده حقيت مى دهيم. اين ذره نادار چهل سال با تمنا و اسرار و توسل و انابه و الحاح بسيار تقاضا نمودم، كه مكاشفه رويدادم نباشد، تا جذبه غيبى از حركت به سوى تعالى بازم ندارد.
اما روح علوى استاد با قالب مثالى با قيد آن كه در جهان غيب متوطن است و مبتهج است و مسرور و در سكر تام به سر مى برد، در مشكلات روحى بر تلميذ خود ظاهر مى شود، نه آن كه در فكر او يا چشم او تصرف نمايد، زيرا اگر چنين كند، خدعه و فريب است، و به ساحت پاك اين نسبت نتوان داد.
اين نكته افزوده مى گردد، كه در موارد نادر استاد توانا به واسطه قدرت روحى، جسدى متناسب جسد آخرين لحظات حياتش ايجاد كرده، و حتى چند شبانهروز با پيرو روحى خود بسر مى برد.
احتمال انجام اين كار روحى كه بسيار شگفت و شگرف است، از هزاران سالك راستين كه پيرو راه حق و حقيقتند براى يك تن شرف حضور چنين استادى را نايل آيد، بر آن سالك بايست گفته شود زهازه.
اكنون بر سر سخن درباره حلاج باز گرديم لوئى ماسينيون فرانسوى و نيكلسون مستشرق انگليسى هر دو ذكر نموده اند، كه حلاج و رابعه عدويه در يك شبانه روز هزار ركعت نماز به جا مى آوردند.
هزار ركعت نماز پانصد نماز دو ركعتى خواهد بود و براى انجام هر نماز اگر پنج دقيقه وقت تصور كنيم، چهل و يك ساعت و چهار دقيقه به طول مى انجامد. و اگر سه دقيقه فرض كنيم، بيست و پنج ساعت به طول مى انجامد، بقيه ساعات را حسين حلاج و رابعه از كجا به دست مى آوردند؟
حلاج خود را به خدائى معرفى نموده! از جانبى داعيه نيابت خاصه قائم آل محمد (ع) در سر داشت و از طرفى با قرامطه مراوده نزديك داشت!
بايزيد به كرّات اظهار داشت كه باريتعالى در جبه من است، چگونه خداى لاحدى در جبه چركين بايزيد جاى مى گيرد!
محيى الدين عربى وحدت وجود را بسط بخشيد و كتاب فصوص را تدوين نمود و اولين كسى كه در تاريخ تصوف اسلامى عنوان قطبيت را ابراز داشت و خود را خاتم اولياء معرفى نمود محيى الدين عربى بود.
سالكى كه در سلوك گام بر مى دارد حالت روحى وى اقتضاى آن ندارد كه گرد دعاوى گزاف بگردد و خود را شاخص ميدان وجود معرفى كند. نداى انا و لاغيرى سر دهد، متد سلوك در يك جمله گنجانده شده و مفاهيم كلمات اين جمله مصداق سالك راستين است.
«هوش در دم، نظر در قدم، خلوت در انجمن، سفر در وطن» كه بايست نصب العين خود قرار دهد و خلاف قوانين شرع به مخيله خود راه ندهد و در غوامض سلوك روحى به باطن خاتم الانبياء (ص) و ائمه اطهار (ع) ملتجى شود تا رفع قبض شده و بسط بر وى رو دهد.
آنچه به زبان خامه اين ناچيز گفته شده، اعتقادم آن است كه حقيقت نفس الامرى بوده و لغزش و اشتباه در آن راه ندارد.
اينك چند بيت از استادم نقل نموده و مفاهيم آن را كه اشارت به وحدت وجود و كنايه اى به سلوك است، يك يك ذكر نموده و به طور فشرده تفسير مى نمايد. اين ابيات هفت بيت است كه بيت اول فرموده اند :
خدا يكى بنده يكى دوئى بد است بى شكى
يك نيروى لايزال آفريننده جهان شهود است و اگر دو تصور كنيم مانند عدهاى از زرتشتيان اهورا مزدا و اهريمن را در نظر گرفته ايم، ديانت مانى نيز ثنويت را شعار توحيد خود قرار داده است. هر دين و هر مذهب و هر مكتب كه در عنوان دعاوى خود قادر نباشد توحيد صرف را عرضه دارد پذيرش و پيروى را نشايد. چون اساس مكتب بر اشتباه نهاده شده مباحث ديگرش را مى بايست خط بطلان بر آن كشيد.
بيت دوّم اين است :
سه مايه نفاق دان چهار هم بدتر از آن
سه مراد سه نوع خلقت است (جماد – نبات – حيوان) – يا تثليث (اب – ابن – روح)، كه ششصد فِرَق مسيحيت خدا و عيسى و روح القدس را انباز هم دانند و قوه تفكرشان در حدى نيست كه توحيد را به ذهن خود راه دهند. چهار، چهار عناصر است (آب – باد – خاك – آتش) يا چهار فصل سال كه دل بدينها بستن پشت به توحيد كردن است.
بيت سوّم اين است :
ز پنج رنج خيزدا ز شش مگو و ره بيا
پنج حواس خمسه است و پنج قواى پنهانى انسان، چون انسان با اين قوا كه ابزار و دستيار وى بوده مى تواند كه از مسير اين قواى پنجگانه راه به باطن عالم امكان ببرد و تا نيل به مقصود نيافته، در رنج و زحمت است.
هر فردى كه با قوايى كه جهان آفرين به وى عطاء نموده، در قيد عالم ناسوت است و تا هنگامى كه از خود بگسلد و به جهان غيب راه يابد، با درد و رنج هم عنان است.
شش، شش جهت است كه فلاسفه و عرفاء براى هر شيئى شش جهت قائل شدند و اين جهات سته ما را مقيد به عوالم مادّى كرده و در قعر ظلمات و نابينائى كشانده سالك مى بايست از اين قيود پيچ در پيچ خلاصى يابد و قواى مادّى را ابزار ترقى خود سازد. در آن زمان مادّه در تحت سيطره وى در آيد.
بيت چهارم اين است :
نهفته هفت را بهل به هشت هم مبند دل
هفت، هفت طبقه كره زمين و هفت طبقه افلاك است كه قدما چنين تصور مى كردند .
به تعبير ديگر هفت مرحله طريقت است، اين دسته بنديها از اصطلاحات صوفيه است، در ايامى كه سلوك روحى را به صورت مكتبى در آوردند، افرادى كه در رأس اين تشكيلات بودند، براى جلب اذهان پيروان خود و اشتغالات فكرى آنان، اصطلاحات را بنا نهادند.
هر ذره اى از ذرات عالم هستى، ضمن آن كه ظاهرآ سكون دارد به سرعت در حركت بوده، و هر آنى از آنات دگرگون مى شود، همچنين رونده راه حق و حقيقت در هر يك از دقايق شبانه روز، در سلوك گامى به جلو مى نهد، و با دقايق قبل فرق كلى دارد، و به ضرس قاطع نتوان گفت كه سلوك روحى هفت وادى بوده و پس از آن حد يقف دارد، اين نكته را اگر حقيقت فرض كنيم، دچار لغزش شده ايم.
سير به سوى حقيقة الحقايق اگر نيز نايل شود، و هماى اقبال با عنايت خاصه الاهى بر سر وى نشيند، به ساحل اقيانوس رسيده، و اقيانوس بيكران وحدت، كرانه ندارد و امواج بى پايانش به شماره در نيايد، و كس به عمق اقيانوس راه نبرد.
چگونه شناورى تواند طول و عرض اقيانوس را بپيمايد و كدام غواص چابك دستى در اعماق اقيانوس فرو رفته و شگفتيها را يك يك بررسى كرده و در وجود خود پياده نموده و با نواى رسا گويد واصل به حق گشته ام.
اين سخن فريب است و خدعه، همان اندازه كه توفيق رفيقش گشته و منسلخ از تعلق مادّى گرديده مجذوب ملكوت شده و سر از پا نشناسد و دامن از دست دهد، خود كمالى است بسزا و پس از آن سير تكاملى در مقابل او عرض وجود نموده و انوار غيبى و توجهات ارواح عاليه شامخه سالك را تحت سيطره خود در آورده مگر در زواياى قلب و انديشه او تعلق دنيوى هنوز سترده نشده باشد.
اينكه مشايخ و بزرگان سلاسل صوفيه كه به مريدان ذكر قلبى تعليم مى دهند همه به يك منوال است مانند آن كه پزشكى به بيمار و بيماران ديگر آسپرين تجويز كند بدون در نظر گرفتن جهات ديگر، زيرا هر مبتدى يك نوع دارو در بهبودى وى مؤثر است، اين نكاتى است دقيق كه در عمل مى بايست به كار گرفته شود، همچنان كه قبلا عرضه داشتيم، هيچ سنگريزه يا برگى از برگهاى گل يا برگ درختان با سنگريزه ديگر و برگهاى ديگر در عرصه زمين مشابهت ندارد، و در باطن هر يك استقلال وجودى دارند، هر فردى از افراد كيفيت خاص جسمى و روحى دارد، كه استاد مى بايست بدين نكات واقف باشد، و براى مثال و روشن شدن سطور بالا مى گويد كه يك استاد چند نفر را قادر است تحت تعليم خود قرار دهد؟ طالب راه سلوك چه آئينى بايد داشته باشد؟ كداميك از افراد كشورها را مى تواند دستور دهد؟ يك مفهوم قطب آن است كه اگر تمامى آحاد بشر در كره زمين طالب راه حق شدند، او بتواند همگان را تحت تعليم قرار دهد، اين امر امكان پذير نيست، لذا اصطلاح قطبيت يك مغلطه ايست كه اذهان ساده دلان را به سوى خود جذب نموده خود مدعا برهان ابطال عنوان است.
بر سر سخن بازگرديم.
هشت، مراد بهشت است كه سالك به نيت دگرگونى حال و ارتقاء روحى خود و درياقت حقايق با عزمى استوار گام پيش مى نهد. و از زشتيها و بديها از جهت آن كه ذات بدى نكوهيده است دورى گزيند نه از بيم دوزخ و يا پاداش اخروى بلكه از جهت نفس نيكى آن را مشى خود قرار مى دهد. اين بدان معنا نيست كه دوزخ و بهشت را باور نداشته باشد، بلكه همت بلند داشتن است و به سوى معشوق لايزال گام برداشتن و از همه تعلقات گسستن و به او پيوستن است مقام عشق است و طى طريق جذبه عشق است. طالب و راه و مقصد يكى است، و او نمود بى بود است، تا به معشوق ازلى رسد.
بيت پنجم اين است :
ز نُه فرار بايدت ز ده ملال زايدت
نُه، نُه فلك است، كه متصرف در عالم كون است، عدد يك در اثر استمرار از واحد بودن خارج شده، به عدد نُه بالغ مى گردد، و نُه همان يك است، حدّ تصاعدى يك نُه مى شود. سالك مى بايد از اين قيود نيز بگذرد، هر چند نُه تركيب ندارد. و صوفيه اندونزى عدد نُه را مقدس مى شمارند. اما در قرون بعد بابيه نُه و نوزده را از اعداد مقدس شمرده و اين معنى از مذهب نقطويه اخذ گرديده بود. پايه گذار مكتب نقطويه محمود پسيخانى است، كه در ششصد هجرى ظهور نمود.
سالك از قيد كثرات و تقيد مواليد ثلاث و عناصر اربعه و شش جهت رها شده و همه اين عناوين را ناديده انگارد و ده كثرت است كه فرديت را در خود از بين برده و از عنوان سالك بودن بيرونش نموده، و آمادگى را از وى گرفته ديگر محلى براى صعود و ارتقايش باقى نمى گذارد.
بيت ششم اين است :
ز نُه نگفت بايدت ز ده شگفت آيدت
تعبيراتى كه در بالا از نُه گفته شد، موجب نگرانى شديد سالك مى شود و نتيجه امر عدم بروز اشراقات است. سالك بايستى اين رنج روحى را بر خود هموار سازد و حتى حديث نفس به عنوان شكوهِ با خود نكند زيرا نتيجه دخول در كثرات كه همان ده است مى باشد و به شگفتى فرو خواهد رفت.
بيت هفتم اين است :
تو ده به يك حساب كن بگير و فتح باب كن
سالك در بدايت سلوك كه تمام قواى خود و افكار خود و نيت خود را فقط جهت سير در وحدت مطمح نظر قرار دهد، ضرورت ندارد كه از وظايف دينى و خانوادگى و ملى خود رو بر تابد، بلكه مزيد بر اجراى اعمالى كه ملزم به اجراى آن است با خود خلوت كند و سلوك خود را براى اين و آن فاش نسازد، كارهايى را كه ملزم است به جا آرد، اما ضمنآ دلبسته دنياى دنى نباشد. دست در كار و دل با يار، تا به تدريج تعلق قلبى به ماديّت سست شده تا بدان حدّ رسد كه گام به گام بر مادّه و جهان مادّه سلطه روحى يابد مكنت و مقام او را در طى طريق نلغزاند و از اتلاف مال و مكنت روحيه خود را نباخته و تقدير حق داند، و آنچه آن معشوق ازلى كند چون و چرا با خود نكند؛ از تعداد تعلقات از كم و زياد از يك تا نُه و از نُه تا ده كه نشانه كثرات است، از جان خود بيرون كند، اگر شيفته مظاهر گيتى شود، نتوان او را عاشق ناميد، تمايل و اعتقاد به سلوك روحى عطيه الاهى است، در سلوك اگر اشراقى دست نداد، بر بطلان طريق حكم نفرمايد و به علوم غريبه رغبت نكند، چون علم فريبنده و جاذب است، سالك اگر در سلوك علم را وجهه همت خود سازد از راه بيرون افتد.
علوم غريبه بالكل افرادى را كه در سلوك هستند متزلزل مى سازد و در اعتقاد آنان سستى رخ مى دهد.
سالك مى بايست از شكار و قتل حيوان استنكاف ورزد، و بخصوص از تناول گوشت حيواناتى كه تحريم شده اجتناب ورزد. به زعم اين ذره نادار اگر سالكى راه را ادامه دهد در مقام مشاهده مى رسد و گاهى از جهت آن كه در مقابل مدعيان لافزن بايستد كليه علوم غريبه يا اهم آن بر وى القاء مى شود.
وحدت وجود در شبه قاره هند
طبق مداركى كه موجود است، وحدت وجود از سرزمين هند به ديگر اقطار جهان سرايت نموده است، و قبلا گفته شده كه رساله هاى ودا فقط انحصار به مبحث وحدت وجود دارد. مستشرقين غرب قدمت تدوين ريگ ودا، را از هزار و پانصد تا دو هزار و پانصد ق.م. مى دانند، در ششصد قبل از ميلاد، اوپانيشاد، كه سر تا سر مندرجات آن، وحدت وجود است تدوين يافت كه، منقح شده رساله هاى ودا است، و ديگر در شاهنامه مهابهارات چند فصل به نام بهگود گيتا كه انجيل هند نامند در باب وحدت وجود و مكتب يوگ سخن رانده شده كه در ششصد و پنجاه بيت به زبان سانسكريت است، استاد فقيدم پروفسور عباس مهرين معروف به شوشترى كه روانش شاد باد، اين رساله را از سانسكريت به فارسى برگردانيد، و بار اول به نام كريشنا و بار ثانى به نام نغمه ايزدى مبسوطآ شرح نموده و به خوبى بهتر و منقح تر از ديگران حتى از دارا شكوه از عهده بر آمده است.
علماى هندو درباره وحدت وجود چنين ابراز عقيده مى كنند :
جهان آفرين را تشبيه به اقيانوس بيكران نمايند، كه اين اقيانوس از جهت وسعت و عمق و طول بيكران، اقيانوس بهتر و زيباتر و رساتر از خود نيافت، ذات اقيانوس به خود توجه نمود، چون چيز ديگر كه در خور سنجش باشد به دست نياورد، زيرا قدرت لاحدّ و لايوصف موجب زيبائى مطلق مى گردد، اين توجه به ذات خود موجب تحرك شد، كه نشانه عشق است، و امواج پديد آمد، از امواجهاى بى حدّ قطره اى به فضاى اقيانوس صعود مى كند، قطره در مجاورت هواى فوق سطح اقيانوس سرد شده، در دل كوه مى چكد، تشكيل چشمه داده، و چشمه به جوى، و جوى به رود، و رود به دريا، و دريا به اقيانوس ملحق مى گردد.
اين تشبيه و مثل براى بيان وحدت وجود با ممثل تطبيق نمى نمايد، زيرا ما اقيانوس بيكران را ذات هستى بخش فرض كرده ايم، فضا از كجا پديد آمد؟ و هوا در كدام مكان مستقر بود؟ كه قطرات را سرد نموده تا در دل كوه بچكد، و كوه از چه جايى سر بر آورد؟ ديگر آن كه خلقت اگر بمنزله يك قطره باشد، كه از هستى بخش كه اقيانوس تصور شده، جدا گرديده است، پس با ايجاد خلقت حفرهاى در ذات جهان آفرين پديدار مى شود، اين تشبيه و توضيح علماى هند، نارساست، براى توضيح و اشارت به مفهوم وحدت وجود توانيم گفت كه در سطح اقيانوس حبابهايى مى زند، آن شكل حباب، خلقت است، و آن شكل حباب متشأن به شأن آب است، نه خود آب.
خلاصه اگر وحدت وجود را به عنوان اينكه همه عالم شهود خداى لايزال است، و ماوراى آن ذات احديت وجود ندارد تصور كنيم خلاف اصول عرفان و مكتب توحيد است، اين خود، انكارى از توحيد است، ولى نسبت به گفتار فلاسفه مادّى لطيف تر است، لذا نتيجه مى گيريم كه هستى آفرين مقام عالى خود را، از خود خالى نمى نمايد، و توان گفت، اگر مراد از وحدت وجود توحيد است، توحيد در هند با مفهوم اوتار شرك محض است.
عرفا معتقد به اين گفته هستند: «كل الموجودات واحد» دو عبارت منسوب است به مولاى متقيان حضرت على عليه السلام، عبارت اول: «داخل فى الاشياء لا بممازجة».
ممازجه در لغت به معناى آن است كه دو شيئى مخلوط به هم گردند.
و گفتار ديگر در همين مورد فرموده اند:
«خارج عن الاشياء لا بمزايلة».
مفهوم اين عبارت آن است كه خارج از هر شيئى، بدون آن كه جدا از آن شيئى باشد.
استنباط اين ناچيز آن است كه اين دو گفته را به شرط صحت انتساب به سرور موّحدان جهان على عليه السلام بدانيم، بايد گفته شود كه هستى كل به طور سيطره در داخل هر ذره اى از ذرات هستى، وارد شده و در خارج هر موجودى از موجودات عالم شهود، با سلطه تام قرار گرفته، بدون آن كه منفك از آن شيئى باشد.
به عبارت ديگر در داخل اشياء آنچنان موجوديت يافته كه گويى خارج از آن ذرات وجود ندارد، بى آن كه مقام عالى اطلاقش را از خود خالى نمايد.
گلبانگ مغز
نورالدین چهاردهی