Info@razdar.com
شماره مقاله589
باید نخست فلسفه نوع دیانت را گفت.
مهمّ تر از همه آنكه دین از جنس عقل است یا از جنس عشق كه بالاتر از عقل مى شود. پس آیا فلسفه عقلانى باید پیدا كرد یا فلسفه عشق، عقلانى وظیفه حكیم متدین است نه هر حكیمى، فلسفه عشق وظیفه عارف متدین است نه هر عارفى.
نخست باید حقیقه عشق شناخته شود، گرچه مجهول الكنه است، اما به آثار و بقدر میسور، مانند شناختن هر حقیقتى كه نومید باید بود از شناختِ حقیقت اشیاء تماماً و ناچار به آثار و خواص اشیاء باید پرداخت آن هم بقدر گنجایش مدارك بشرى ، پس نام همان آثار را مجازاً و الجائاً باید حقایق نامید.
و شناختن هر چیزى در ضمن چهار پرسش دست مى دهد كه آنها را چهار مطلب مى نامند، مطلب شرح لفظ، و اینكه آیا وجود خارجى دارد یا نه یعنى مصداق، اگر دارد حقیقت آن چیست، و مطلب چهارم آنكه محمولات چه قدر دارد آثار و خواص و غایات و لوازمش و فروعش چیست.
و رسم است كه پرسش اول و سیم را به لفظ ما مى پرسند ماء شارحه و ماء حقیقیه، و پرسش دوم و چهارم را به لفظ هل مى پرسند هل بسیطه دوم و هل مركبه چهارم.
این بنده در كتبم چیزهاى مهم را با این چهار پرسش (كه نام آنها را اربعه مشتبكه نهادهام) بیان كردهام.
در عشق هم نخست لغتش را، دوم بودنش كه بعضى منكرند، سیم حقیقتش، چهارم احكامش را باید گفت، و این هر چهار مهمّ است. پس عشق از مهمّات علوم شمرده مى شود.
پرسش دوم هل بسیطه (چونكه مسئول این هل جعل بسیط است مجازاً آن را هل بسیطه نامند و هل مركبه نیز پرسش از جعل مركّب است كه بودن چیز است داراى محمولات متنوّعه از مبدء و نشانه و غایت و لوازم) آیا عشق وجود مستقل دارد غیر دوستى یا همان است منتهى آنكه دوستى بسیار است (حبّ مفرط)، پس خیلى از مردم چه عوام چه خواص مصرّند در انكار موضوع عشق و این غیر انكار خوبى عشق است كه خواهد آمد جزء هل مركّبه است، و منكر خوبى بیشترند چندین برابر منكر موضوع ، بلكه مشهور بر بدى هستند. كم تر كسى قائل به خوبى است آن هم با رنج بسیار و تلاش و تلواسى در یافتن برهان ببرند، باز هم متوسّل به مقدّمات خطابى یعنى استحسانات مشهوره مسلّمه كه اعمّ از مطلوب را مى رساند شوند و آنها را باور برهان مصنوعى بسازند تا نتیجه نیمه جانى بگیرند .
این ناچیز در آنجا ترجیح مى دهم بدى عشقى را كه غیر حب است، و یاور منكران خوبیم، اما در اینجا مخالف منكران وجود مستقلّ عشقم و مدّعیم كه هست و غیر حب است و یكى از امراض سر است كه سر را یعنى تنها مغز سر را نه گوى سر كه توده سر نامند بیست و هشت ناخوشى بزرگ است كه بعضى منحلّ مى شوند به چندین قسم، و بعضى هم نزدیك به همند مانند حمق كه رعونت هم نامند (رعونت در طب غیر رعونت در اخلاق است كه خود پسند و جاه دوستى باشد) و مالیخولیا و عشق كه علاج مالیخولیا با علاج عشق یكى است و عشق در واقع مالیخولیاى شدید مستحكم است.
پس عشق دخلى به دوستى ندارد كه از كارهاى مستقیم مغز سر است و مرض نیست بلكه نبودن دوستى یا كم بودنش مرض است و دلیل وجود عشق اجماع اطباء و اجماع عرفاء است و شهرت میان توده بىآنكه علماء آن شهرت را منكر یا نكوهنده باشند.
و این وجود كه ثابت شد به اجماع و شهرت اعم از خوبى و بدى است، و ماده خوبى و بدى است، و موضوعى است كه توان محمول خوب بر آن بار كرد و توان محمول بد، یا آنكه جنسى است كه انواعى دارد بعضى خوب بعضى بد و همه این احتمالها به گمان این ناچیز درست است و وجود خارجى دارد، نه تنها احتمال مفهومى.
پرسش سیم «ماء حقیقیه» (چونكه مسئول ما استفهامیه اگر معنى لغوى لفظ باشد یا معنى استعمالى نزد توده نه نزد علماء و اهل یك فنّى (كه آن وقت حقیقه مىشود) ما را مجازاً شارحه نامند و اگر معنى حقیقى باشد اعم از حقیقت مصطلح علم معانى و از مجاز ما را مجازاً حقیقیة نامند و یا بطور اضافه (ماء الحقیقه) مانند (ما هو) كه وجه تسمیه ماهیت است).
این پرسش داراى هفت پرسش است كه هر یك از آنها جوابى دارند نزد گروهى غیر گروه دیگر، و غیر جواب پرسش دیگر.
نخست، عشق جوهر است یا عرض یا هر دو (ذات است یا صفت یا هر دو).
دوم، عشق واجب الوجود است یا ممكن یا هر دو یا برزخ بینهما كه حق مخلوق به باشد به قول حكماء لذا خالق را حق اول نامند و ذات ظاهره باشد به قول شیخیه لذا خالق را ذات باطنه نامند و مطلق ولایت باشد به قول عرفاء لذا ولایت مطلقه و مقیده صفت انبیاء و اولیاء است و مطلق ولایت صفت خدا است.
سیم، عشق منحصر به انسان است پس عرض خاص است (با آنكه عرض خاص انسان را سیزده چیز شمردهاند و عشق در آنها نیست) یا اعم از هر جانور است یا در روئیدنىها هم هست یا در معادن هم پیدا مى شود یا در همه چیز هست ، پس یكى از صفات عامه هر موجود است یعنى گاهى پیدا مى شود. یا آنكه همیشه در همه چیز هست، پس یكى از صفات دائمه هر چیز است و لازم ماهیت است غیر منفك، یا لازم وجود است بماهو وجود، و این قول بیشتر بلكه همه عرفاء است و آن پنج طرف احتمال هم قائل بسیار دارند از حكماء مشّاء و اشراق.
چهارم، عشق وجود اصلى نفسى دارد یا وجود تبعى یا آنكه وجود بخش است و این سیم قول عرفاء است و آن دو قول حكماء.
پنجم، عشق از عالم ارواح است یا از عالم اجسام یا در هر دو، یعنى میان عقول و نفوس و اشباح نوریه هم عشق پیدا مىشود به همدیگر یا به عالم اجسام، كه این دومى قول اهل ذوق خاص از عرفاء است و خالى از لطافت نیست و مى شود تفسیر مالاتعلمون كلام خدا در جواب ملائكه قرار داد.
ششم، آیا عشق علّت است یا معلول یا هر دو بالأضافه، یعنى معلول مافوق است و علت مادون خود.
هفتم، آیا عشق از معشوق بر عاشق مى تابد یا بعكس یا وصفى است كه پیدا مى شود براى عاشق و دخلى به معشوق ندارد و سرایت به معشوق هم نمى كند و تا آخر قائم به وجود عاشق است و متضا یف نیست، و مى شاید كه معشوق دشمن عاشق باشد یا از جهات دیگر یا از جهت همین عشق به او كه راضى نیست مانند على به على اللّهى ها به اعتقاد مردم دیگر (كسى خبر از دل على ندارد، و سوزاندن یا كشتن على نصیرى ها را هم ثابت نشده سند معتبر بلكه غیر معتبر هم ندارد اقواه است على ماقیل) (هر سخنى را توان گفت امّا مباید شنید).
هشتم، آیا عشق را دین آورده یا امضاء نموده یا نكوهیده، یا ساكت است. این پرسش هشتم سزاوار است در قسمت چهارم جزء هل مركّبه آورده شود، زیرا این از احكام عشق است نه حقیقت عشق، و لذا ما در بالا هفت گفتیم نه هشت.
اینك نقل مى كنم آنچه را كه عرفاء در بیان حقیقه عشق گفته اند در ضمن چند جمله كه پس از فهم همه آنها یك چیزى فهمیده مىشود و آن چیز آنست كه (خلط مبحث) شده، مقصود عرفاء از عشق غیر از آن عشقى است كه محلّ اختلاف است بودن و نبودنش و خوب و بد بودنش، آنچه عرفاء آن را عشق مى نامند كسى منكر بودن و خوب بودن آن نیست، و آنچه مورد اختلاف است كه عشقهاى مردم به روى زیبا و عشقبازى ها كردن باشد چنانكه مرسوم است از كم و بسیار، نهان و آشكار، رسوا و آبرودار، به رضاى طرفین و به اجبار، آن را عرفاء هم نمىتوانند به زبان دین یابه زبان علم اخلاق بستایند یا اصلاح نمایند مگر به تأویل موضوع یا به تأویل حكم ، چنانكه هر دو هم در سخن عرفاء هست، گاهى آن و گاهى این. و همانكه كار به تأویل انجامید دو چیز لازمهاش افتاده اگر چه نگویند و زیر بارش نروند، یكى آنكه بى تأویل درست شدنى نبود اگر بود تأویل نمىشد، زیرا تأویل مانند فرار در جنگ است و نامش را عقب نشینى نهادن یا به زبان عرب (فرّ مقدمه كرّ) (در جنگ مددو گویند كه حضرت ولیعهد صلاح در آن دید كه لشگر منصور قدرى عقب نشینند و میدان به دشمن دهند). دوم آنكه اگر بناى تأویل شود دیگر هیچ دشوارى در جهان نمى ماند، همه چیز را توان تأویل نمود زیرا تأویل برهان ندارد تا كسى نتواند و شرمنده شود، تأویل ادّعاء است، در ادّعاء همیشه باز است و زبان مدعى دراز.
اكنون شروع كنیم به جملهها، بعض جملهها از خودم است بمنزله شرح و بیان جمله دیگر كه مجمل باشد.
جمله مقدمه، حقیقه هیچ چیز (چه واجب چه ممكن) ادراك كرده نمى شود به سه مدرك حیوانى (حسّ و خیال و عقل) (مدارك حیوانى بیش از این سه تا نیست) آنچه توان ادراك نمود پائینتر از حقیقه است كه آن سه چیز است (صفت – اثر – فعل) مثلاً جهان هستى از غیب و شهود حقیقتش ذات خدا است قابل ادراك نیست و صفات ذاتیه خدا هم قابل ادراك نیست حكم ذات را دارد، جان آدم هم كه حقیقه آدم است قابل ادراك نیست.
حقیقه وجود قابل ادراك نیست، آنچه توان با یكى از حسّ و خیال و عقل ادراك نمود مراتب وجود است. پس لایكتنه بودن منحصر به خدا نیست هر حقیقتى لایكتنه است، و از خدا هم غیر ذاتش كه صفات فعلیه (نه ذاتیه) و اسمائش باشد قابل ادراك است، همه موجودات فعل خدا و اسم خدایند و ادراك مىشوند، بعضى به حسّ كه عالم اجسام است (قابل اشاره حسیه) بعضى به خیال كه معانى جزئیه قائمه به جسم باشد و بعضى به عقل كه مالایرى و معانى كلیه اعمّ از قائم به جسم و از قائم به روح باشد (بدانكه كلّى غیر مطلق است، مطلق داخل در حقیقت است یعنى همان حقیقت را مطلق هم مىنامند) پس مطلق هم قابل ادراك نیست و كلّیات مطلقاً قابل ادراكند، زیرا مقیدند نه مطلق.
جمله اول، از دیدنى اگر رو به ندیدنى بروى (از ظاهر به باطن) آن آخرین ندیدنى كه ذات هم نامند (یعنى اشاره به آن چیز كه عرب به لفظ «ذا» اشاره تا آنجا مىرسد و از آنجا ردّ نمىشود بالاتر نمىرود زیرا بالاترى نیست) آن را حقیقت نامند و آن قابل ادراك نیست.
تو بگو كه اشاره به آنجا مىرسد و ادراك نمىرسد، گویم رسیدن اشاره به معنى دانستن بودنش است، و ادراك نرسیدن آنست كه نمىدانیم آن چیزى كه هست چیست، و خیلى فرق است، دانستن آنكه هست را معرفت غیرى، و دانستن چیست را معرفت نفسى. شناختن خدا كه ورد زبان همه پیمبران است معرفت غیرى است نه معرفت نفسى كه محال است. ابوبكر صدیق مىگفت العجز عن معرفة الله معرفته، علاوه كه من در ثمرالحیوة صفحه 22 ثابت كردهام كه ذات حقیقى منحصر به خدا است و اشیاء همه آیات آن ذاتند و ذات از خود ندارند، زیرا جهان هستى یك چیز است خواهى نامش را انسان بگذار و این یك چیز ذاتش (حقیقتش) خدا است و باقى همه فعل او – اثر او – سایه او – نماینده اویند، و نسبت به او استقلال وجود ندارد، اما میان خودشان چرا، روح نسبت به جسم – جوهر نسبت به عرض – محل نسبت به حال – موضوع نسبت به عوارض (محمولات) – استقلال وجود ندارد، و این استقلال مضاف است نه استقلال حقیقى. پس باید اشیاء همه چیزشان قابل ادراك باشد ،با این وجود باز همین مستقل مضاف را هم نتوان ادراك نمود، كه گویند فهمیدنى، خواص و آثار است نه حقایق.
جمله دوم، عشق صفت ذاتى خدا است پس حكم ذات را دارد كه ادراك نمىشود اما هر صفت ذاتى همانكه بروز كرد مىشود صفت فعلى كه آن را به سه نام مىنامند (نام بزرگ خدا – فعل خدا – فیض اقدس) و آن علّت العلل است و وجود مطلق است، قیوم همه چیز است، اصل الأصول است، اما چون نسبت به خدا فرع است پس مىتوان آن را شناخت امّا نه تمام شناسائى، پس عنوان «لایكتَنَه» هم درجات دارد، لایكتَنه من جمیع الوجوه مال ذات خدا و صفات ذاتیه بدون ظهور است كه عشق هم یكى از آنها است حقیقه وجود هم یكى از آنها است وحدت خدا هم یكى از آنها است.
و لایكتنه من اكثرالوجوه مال صفات ذاتیهایست كه ظاهر شدهاند و در مقام ظهور كه هنوز به مظهر نرسیده، اسم اعظم و فعل به معنى مصدرى نه به معنى حاصل مصدر و فیض اقدس است كه نفس افاضه قائمه به مفیض باشد نه حاصل از افاضه كه آن فیض قائم به مستفیض است و آن را مقدس نامند نه اقدس، و آن مكتنهِ[1] بالوجه (مدرك بالأجمال) است.
جمله سیم، عشق مانند وجود مراتب دارد به اندازه مراتب وجود كه هیچ جا متخلّف از وجود نیست.
مرتبه اول از عشق واجب الوجود تعالى است (عرفاء چنین گویند و در تقسیم وجود هم چنین گویند اما باید گفت كه این تعبیر عرفاء از روى مسامحه است نه از روى تحقیق زیرا حقیقه را مرتبه نباید نامید والّا دور لازم آید و یا خلف لازم آید، باید حقیقه متنزّل شود تا مرتبه یابد، مرتبه از ترتیب است و ترتیب لازم دارد كثرت را، حقیقه واحد بالذّات است و جمع نقیضین (وحدت با كثرت) محال است مگر آنكه وحدت مضاف باشد. و دیگر آنكه ذات خدا عنوان برنمىدارد و مرتبه عنوان است، بویژه كه تصریح شود مرتبه اول كه هم مرتبه عنوان است و هم اول عنوان است، همه عنوانها و نامها از فیض اقدس بالاتر نمى شود، و اینجا عرفاء فیض اقدس را نامیدهاند.
مرتبه دوم از عشق عشق مطلق است كه حق مضاف و حق مخلوق به هم نامند و این عشق مطلق اضافه خدا است به اشیاء و معیت و قیومیت خدا به اشیاء است و پر كننده اركان اشیاء است و خال روى همه چیز است، كه اگر این خال نباشد آن چیز هستى ندارد. این عشق مطلق همان وجود مطلق است و (بسیط الحقیقه كل الاشیاء) است، و وجهه است در كلّ شیئى هالك الّا وجهه (باید دانست مطلق عشق بالاتر از عشق مطلق است هم چنین مطلق الوجود و مطلق الولایة كه بالاتر از ولایة مطلقه است).
مرتبه سیم عشقى است كه در مجردات صرفه است (یعنى مجرد تعلّق به ماده نیافته خواه هیچ تعلّق نیابد هرگز كه آن را مجرد محض و مرسل و عالى هم نامند و خواه تعلّق نیافته باشد هنوز مانند نفوس بشر و نفوس فلكیه پیش از تعلق به تن و به فلك، پس نفوس اموات مجرد صرف نیستند) و مجردات صرفه سه مرتبه فرعى دارند عقول – نفوس كلیه و نفوس غیر منطبعه.
مرتبه چهارم عشقى است كه در عالم نفوس است چه فلكیه چه انسانیه.
مرتبه پنجم عشقى است كه در عالم مثال و اشباح نوریه است كه بعض مشّائین این عالم را نیافتهاند و ساكتند و بعضى شاید منكر هم باشند و عرفاء آن را خیال منفصل و مثال نازل منفصل و خیال عالم كبیر و خیال مجرد هم نامند و بهشت موعود را دو قسم دانند یكى مال مقرّبین كه در عالم نفوس است و آن را جنّةالخلد و مقام محمود هم نامند. دوم مال اصحاب الیمین كه در این عالم مثال است و هشت تا است كه مضاعف تربیع عرش است (تربیع در نزول بود مضاعفش در صعود). پس آن بهشتها را اكنون مثال نازل نامند كه آدم نصف روز (پانصد سال) در آنجا بود و آمد و مردم آینده ارواحشان در آنجا است و از آنجا به تن دنیوى مىآیند، همانكه پس از حساب محشر به آنجا رفتند آنجا را مثال صاعد گویند، و برزخ درجه پستتر همین عالم است و اعراف درجه بالاترش.
پس عالم مثال دو اطلاق دارد یكى عام و آن سه درجه دارد برزخ – مثال – اعراف، و چون این عالم پائینتر از عالم نفوس است و بالاتر از جسم افلاك، شیخ رئیس گوید بهشت بالاتر از فلك مستقیم است.
مرتبه ششم عشقى است كه در عالم اجسام است چه فلك چه عنصر كه عالم طبع و ماده نامند و ابتداء انعطاف دائره وجود از اینجا است و تكلیف دینى در اینجا و در اثر انعطاف است، و آخرین مراتب وجود است نزد حكماء.
مرتبه هفتم عشقى است كه در عالم جن است كه دوزخ در آنجا است و نزد اهل ادیان از آنجا نیز صعود به عالم بالا هست و تكلیف هم متوجه به آنجا هست و در قرآن آنجا را اول نام برده بعد عالم طبع را كه همه جا جن و انس فرموده.
جمله چهارم، آنكه عشق ذاتاً مال خدا است كه هم به خودش عاشق است و دائم البهجت است (فوق البهجات المتصوّره) مانند عاشق زار كه با معشوقش دائم الوصل باشد، و هم به ذوات مخلوقاتش عاشق است یك درجه كمتر از عشق به ذات خودش و هم به فیض بخشى بر همه خلقش یك درجه كمتر از عشق به ذوات آنها و هزاران درجه بالاتر از مهر مادر (این عشق سیم را اهل هر دینى مىخواهند منحصر به خود و از دیگران سلب كنند).
پس این عشق عام دائم خدا به خلق، اثر فرعى مىبخشد به اینكه خلق هم به هم مهر بورزند و افاضه به هم كنند و جذب و انجذاب و تركیب با هم و تغذّى و تنفس از هم نمایند و فداكارىها و عشقبازىها و هواها و هوسهاى معتاد متنوّع و ازدواجها و انزعاجها[2] و التذاذها و مدّاحىها و ستایشها، و گاهى بیش از قدر عموم معتاد شده، و به ظاهر به پندار مردم به اختیار رو مىدهد (و در واقع نمونهاى از عشق خدا است) پس آن را عشق مىنامند و بد مىدانند، و هر چه بد باشد بهتر از غضب و دشمنىها است و همه به حول و قوه خدا و آثار فعل خدا است (قل كلّ من عندالله).
جمله پنجم، عشق دو قسم است، مطلق كه لایكتنه است و مقید كه قابل ادراك است. باز مطلق یعنى معشوق معینى به نظر ندارد و حال عشق بر او غالب است و این را عشق پاك نامند و بیشتر از عشقهاى راستى خالص (نه عشق دروغ كه آن هم سه قسم است و نه عشق مشوب كه آن هم دو قسم است) آخرش به اینجا مىرسد چنانكه از مجنون و از زلیخا گویند كه آخر نظرى به لیلى و به یوسف نداشتند با آنكه عشق را كاملاً داشتند، نه آنكه عشق كم شده باشد بلكه معشوق گم شده كه نمىدانند به كه و به چه عاشقند ،بلند مرتبهگى عشق اثر كرده هم مرتبه عاشق را بالا برده كه غیب بین شده و خداشناس شده آنچه همه در آرزوى آنند و نمىیابند، [هم] خودش بر دل عاشق نزول اجلال كرده. هماى عشق بر هر سر كه نشست او را از حضیض تقید به اوج شاهى اطلاق مىرساند.
جمله ششم، خدا در عالم اجسام كه عالم اسباب و عالم حركت هم نامند، بیشتر بلكه همه كارها را به سبب عشق برپا مىكند اگر چه عشق به دشمنى و خونریزى باشد كه آن هم نحوى از عشق است، هر كارى كه لذّت بخشد، عشق است. مبدء همه خوشىها عشق است اختلاف در معشوق است.
یكى از چیز خوب و كار و هنر خوب خوش و خرّم مىشود یكى از چیز بد یعنى چیزى كه تو آن را بد شمارى، اگر از دل عاشقش بپرسى بهتر از آن چیزى نیست. زحل و مرّیخ عاشقند به نحوستها كه ما آنها را بد مىپنداریم، همان اندازه كه برجیس و ناهید از خوشىهاى پندارىِ ما لذّت مىبرند، از اینجا است كه ستاره شمران هند در باستان كه نظر به جان داشتند بیش از نظر به تن، كیوان و بهرام را سعد و مشترى و زهره را نحس مىشمردند، مصائب قوم عند قوم فوائد.
اگر زنجیر نیك و بد را از پاى جهان پیماى فكرت بردارى و سدّ سعد و نحس را بشكنى، بینى كه بر همه افواج دریا امواج گیتى در همه برین و فرودین، سماك[3] و سمك، جز عشق فرمان دهندهاى نیست و هرگز فرمانش نمىشكند، آواى عشق است پیچیده در نه گنبد مینا از ثرى تا ثریا، هم در شهوات هم در غضبات، هم در سور و حیات هم در سوگ و موات، نگارستان و گورستان هر دو از عشق پرند، دوزنده و درّنده به عشق اندرند. اشكال عشق بسیار است، نه آنكه آن را ضدّ و نقیضى باشد و للناس فیما یعشقون مذاهب، همآن هم كه منكر عشق است عاشق آن كار است، و مثبتِ به صورتِ اِنكار است.
مردم اگر در هر كار مختارند در عشق بى اختیارند ،در عینِ تحاشى و نخواستن یك وقت مىبینند كه غرق عشقند (با همه زیركى به دام افتاد) و كارِ بىاختیارى را نتوان نام نیك و بد نهاد یا قبض و بسط داد.
اما هوسرانىها و زشت كارىهاىِ عمدى را نام عشق نهادن بزرگتر جنایت است بر پیكر حقیقت و ننگینتر بى شرمى است در بارگاهِ آدمیت، مانندِ آنكه تا دید دانش ستوده هر زبان است و فخر تاریخىِ دانشمندان است، چون علوم دشوار است برود فنون دزدى را و خوردهكارىهاى كم فروشى و گول زدنها را بیاموزد و بگوید علم كلّشیئىٍ خیرٌ مِن جَهلِه، حجّاج كه نامش كُلَیب بود یعنى سگ كوچك مىگفت خوشى آن دم است كه كسى را بكشم و جان دادن و دست و پا زدنش را تماشا كنم، هیچ خردمندى این را جزء عشق ممدوح یا بىاختیارى مىشمارد ؟
عموم دادن ستایش عشق را تا هر جا گناهِ بزرگى است، چنانكه توان گفت گناه این فتوى و تعمیم بیشتر از خود آن عشقبازى است كه هوسرانى مىكند.
عشقِ كان و گیاهها را باید دید كه چه فلزّسازى و گوهر زائى و میوه پاشىها و آتش افروزىها براى همه كس بى پروا مىكنند و لب فرو مىبندند از فخر و منّت نهادن و خود را آماده دارند براى هر آزارى كه از ناسپاس مردم حق نشناس بكشند از شكستن و بریدن و سوزاندن و ریشه كندن، و فرقى نمىنهند میانِ آن آزارهاىِ ناهنجار با آرایشها و پیرایشهاى گوناگون صنعتهاى متنوّع روزافزون كه بر مواد موالید آنها مىرسد كه ذخیره جان و زیب دلبران و تاج شاهان و بساط نشاط بزم آرایان و نمایشگاه تماشائیانِ بلندنگر مىشوند.
آیا زیبنده است برابر كردن عشق آنها را با عشق تن پرستان بى همه چیز به هر قحبه و هیز، و هر دو را نماینده و آثار عشق مطلق دانستن با آنكه در واقع هست، امّا خردمند را شرم آید از این برابرى، نواز و گداز هر دو كار خدا است اما آن كجا و این كجا است مانند گرد و سیاه و تند و زننده بودن خال مهرویان و فلفل هندوستان، هر دو میوه درختند و بهامند كه هیچیك رایگان به كسى داده نمىشود، امّا یكى را مانند حجرالأسود كعبه مقصود من كلّ فجّ عمیق بشق الانفس باید رفت و دورش گشت و بوسید و به چشم كشید و به قهقرى بازگشت، و یكى را به جوالها ریخت و به خنهاى كشتى انداخت و با جهانى بى قدرى برد و فروخت تا مگر خریدارى به خونسردى بخرد و بكوبد و به رو در هم كشیدن بخورد.
گلهاى زیباى مغز پرور عطر بیز قلاده آویز رنگارنگ با نظم و هنگ كه درختانِ ایستاده و گیاههاى نشسته چنان در هوا و زمین مىپراكنند كه گوئى نثار سور است مىپاشند، مردم از بر چیدنش ناتوانند و از بوئیدنش سرگران، تا چه رسد كه بشناسند حقیقه آن معمّاها را یا فلسفه آنها را كه از چه عشقى و از چه مبدء غیبى برخواسته [برخاسته]، و از این بخششهاى رایگان چه منظورى دارند و به كه مىخواهند عرض اندام نمایند، این همه بازیگر و بلبلان خنیاگر چیست، فرستاده و فرمانبر كیستند، آنگاه براى مردم ناسپاس بى نماز حق نشناس، نداننده دیبا از پلاس. چون دانیم كه در كارهاى گیتى نه بیهوده است نه گزاف، و از آثار پیدا است كه همه از هوش پاك و صاف و شفّاف برخواسته هریك با هزاران فلسفه ارزنده، پس باور مىكنیم كه در پشت پرده این سینما یك عشق پر شورى فرمانفرما است به یك معشوق ناپیداىِ بر ما دوران كوران (نه بر جان عاشقانش كه افروزانتر مهریست و تابندهتر فروغ) كه همین ناپیدائى مهین پر بهائىِ او است، كه گنجِ نمایان بد است و یارِ بازارى ردّ، ناموس مباید از پرده برآید رازدار مباید راز گشاید.
جمله هشتم، در هر عشقى یك امر غیبى نهان است كه نه از جنس این جهان است، آن عشق هر چه گو باش از هر كه به هر كه و به هر چه، اگر چه تنها براى سفاد[4] زشت از مردم بد كنشت باشد.
این بنده گوید نه تنها یك امر بلكه سه امر غیبى بیگمان هست یكى مبدء آن عشق (گر چه پستتر از آن عشق به نظر نیاید كه نظر ما كج است مناط نیست بلكه مناط ضدّ و وارونه بودن است مانند رأى زن كه رهنماى بضدّ خودش است، اگر خواهى خیر واقعى را بیابى و به هیچ وسیله نمىیابى از زن یعنى هواى نفس خودت بپرس هر آنچه گفت ضدّ آن را خیرِ واقعىِ روشن بدان (شاوِرُوهُنَّ خالِفُوهُنَّ) و این فائده كه در زن است، در هیچ مردى نیست، آئینه واقعنما بى رنگ و ریو، هواى نفس است، كه ما سوراخ دعا را گم كردهایم پى برهان بى عیب مىگردیم، چنین قطب نماى بىتخلّف را خدا در بَرِ ما نهاده تا رهنماى ما به همه خیرات گردد، و مفتاح این رمز و معما را به دست خرد ما داده و فرموده كه از طرف چپ بپیچان، این كشتى با باد مخالف مىرود نه با باد مراد)یكى مبدء آن عشق غیر مبدءِ جسمانى كه نازكى دل و فكر و صاف و شفاف بودنِ روان (بخار خون) باشد كه مردمِ دل سختِ تهى مغز هرگز عاشق نمىشوند.
دوم معشوق غیر آن معشوق منظور، زیرا امر مادى از آن بهتر نباشد، نمىتواند دلربائى كند، نى هر چه خوب باشد خودش آواز نمىدهد، تا لبى از شكر لبى بر آن نچسبد و دمى از صاحبدمى در آن ندمد، شنونده از نى مىشنود (مباید از نى بشنود). بلى دم هم بى نى خوب نمىشود، پس هماره معشوق غیبى باید پردهاى از ماده بر خود كشد كه نه تنها دیگران، همان عاشق هم آن پرده را معشوق داند و دل خود را زى او راند و جز او نداند تا در اواخر كه اگر عشقش به پاكى دوام كرد و عمر یافت و به موانع ردیه ویران نشد، انجام نیكفرجام مىشود و مطلق گشته از تقید به ماده رها مىشود، امّا باز نمىفهمد كه معشوق غیبى در كار است، تا چه رسد به آنكه او را بشناسد به هر درجه از شناسائى نه اجمال نه تفصیل نه از دور یا با پرده و نه از نزدیك و یا بى پرده، همینقدر داند كه پابندِ آن معشوق مادى كه بود نیست نه آنكه با او بیگانه و مخالف باشد، بلكه بیطرف است اما باز او را به هزار غیر او نمىفروشد، و نمىداند كه معشوق كیست و نمىخواهد هم بداند، یعنى جویندهگى ندارد از جویائى آرام است، امّا تا بخواهى بىآرام است.
معلوم است كه ناشناس دلارامى دارد كه هرگز نتوانش شناخت زیرا مرسل است مطلق است، رها است بسیط است و این هر چهار را شناختن محال است، هر كه باشد شناسنده و به هر درجه باشد شناسائى (شش درجه كه ذكر شد).
معنى حیرانى كه لازمه عشق مطلق است، همین است كه شنیدى، و جز این مشنو كه نشنیدى، منتهى آمال عارفان است، سفر سیم سالكان است (فى الحق بالحق)، بالحق به معنى فناء از خود است، و این بهترین اقسام جذبه است.
اما نام اصطلاحیش جذبه نیست، جذب و سلوك را در عرفان نامه صفحه… تا… و در استوار صفحه 217 تا 223 و در تفسیر چند جا به نوبت شرح وافى دادهام و در جلد دوم كیوان نامه ص 226 و در جلد اول اختلافیه نیز ص 108 قدر كمى گفته شده (جلد دوم اختلافیه هنوز چاپ نشده نزد آقا حسن و آقا مهدى عبدالعظیمى هست).
سیم غایت عشقهاى نمایان است كه به جز این غایات دیده شده چیزى است كه در آنها نهان است، و از نردبام آنها متصاعد به عالم جان است، كه خود آن نهان فرود آمده، مبدء و باعث شده، باز طفره مانند آمده در وسط معشوق گشته، باز برق آسا برجسته بر كرسى عرش نشسته و غایتِ عشق گشته، یعنى غایت خودش هوالأول و الآخر، اول یعنى ظاهر آخر یعنى باطن، یا بعكس و هر دو درست است.
مثلاً مبدء شهوات تناسلى، به ظاهر دغدغه نطفه جان یافته است در بیضه چپ پس از بیضه راست و به باطن اراده جان است كه به قهقرى منتهى به اراده بزرگ جان افروز است. و غایت آن شهوات تولّد رعنا جوانان پاكیزه جان است، و به باطن همان اراده بزرگ جانان است كه بیش از یكى نیست در عین آنكه هزاران در هزاران است.
و مبدء عشقهاى نباتى كاشتن و پیوند زدن است و آنها ناشى از اراده منتهیه به اراده بزرگند. و غایت فربه شدن میوهها است، و غایت میوه، التذاذ جان خورنده كه بهجت جان است و غایت آن بهجت، بهجت ذاتى جانان است كه در عین پیدائىها نهان است. چنانكه غایت همه وجودها و اطوار و انوار و نمودها بهجتِ وجود مطلق است و غایت آن بهجتِ حقیقه وجود است، كه مبدء وجود مطلق (مبدءالمبادى) عین همین بهجت بود كه در انجام غایت گشت. اینكه عرفاء به هزار زبان در اثناءِ هر بیان مىسرایند كه حضرت ذات بهجت اندر بهجت است، همانا مرادشان از بهجت اول غایت بهجات است، و از بهجت دوم مبدء وجود است، و همه جهان هستى یك شكوفه بهجت است كه هر آنى یك دور مبدء و غایت را در مىنوردد، و هَى از مبدء به غایت مىرود و از غایت به مبدء دوم، و هنوز ناپیدا است كه هر دورى دور چندم است.
شمارنده كیست، نشانه چیست؟ هر كس بیش از دوره خود را نمىتواند ادراك نماید، تاكنون ویرانىِ یك كره از كرات نمایان را كسى ندیده.
هیچ مسافرى به سلامتى مسافر عشق به مقصد نمىرسد، هیچ رهزنى راه عشق را نزده و نتواند زد، پس غایت عشق كه ره آورد انواع عاشقان است كه هر دمى قافلههاى بیشمار عنان در عنان روان است، بهتر و تمامتر از هر كالائى به نردههاى نمایشگاه بازار عشق چیده و دیده مىشود، بینندهها كه همه خریدارند همان عاشقان سوخته دلباختهاند كه با دست دیگر دست بریده خود را از هوا مىربایند، به هواى یك دور دیگر كه دست دیگرشان هم بریده و به هوا پریده شود.
یارب آن را كدام بخت برگشته جان سخت بگیرد.
پس گفته ما كه در هر عشقى سه امر غیبى در كار است، مخالف گفته یك امر غیبى نیست، زیرا مانند اتحاد عالم و علم و معلوم است، این همه كثرات شمارهفرسا همدست شده پشت به پشت هم داده، پاى حمله به میدان هم آوردى با یك وحدت تنها و از لاغرى ناپیدا نهادند، و تمام حربههاى الوان كثرت را به كار بردند، هنوز موئى از اندام وحدت نستردند، چنانكه خود در هم شكستند واپس رفتند، سپر افكنده لمن الملك گفتند. پس غایت این همه عشقها آنست كه عشق و عاشق و معشوق یكى است. اینهمه تعزیه و مخالف خوانىها و میدان دارىها، براى نمایان شدن وحدت است، همین یكى بودن همه كه شگفت آیت است.
از در و بام نمودار شد و دید خودش را
چه در و بام و چه دیدار خودش بود و خودش
ظهور و خفاء هم میان نیامده، تنها لفظى است كه بر زبان مىگذرد، نه خفائى بود نه ظهورى شد، همانكه بود هست و همین كه هست خواهد بود بى تفاوت، تعبیر اتّحاد هم كنایه از بىتفاوتى است كه هیچ تازهاى رو نداده. والّا عنوان مفهوم عالم هرگز بر مصداق معلوم صدق نخواهد نمود اگر چه میانجى علم هزاران دلّالى و میانجیگرى كند.
وحدت همآنست كه بود، اما كثرات پندارى در اثر عربده بیجا رو سیاه و رسوا شدند، یوسف فروخته نشد امّا خریداران هم رسوا شدند هم بور، مانند ملامتگران زلیخا و فارالتّنوّر (اَكبَرنَهُ اى حِضْنَ) پس از خونریزى دست و رفتن مهمانها همان زلیخاى محروم لابه كار ماند و یوسف نازدار پر وقار، دیگر اثرى بر آن بزم شگفت مهمانى مترتّب نشد با همه عربده زلیخا لئن لم یفعل لیسَجَنَّن او عذاب الیم، جز آنكه زلیخا یكى بود چهل تا شد همه از خود رفته همه عاشق دلباخته، دست از ترنج نشناخته، همه تهیدست و نومید، همه گوش به زنگ نوید.
پرسش چهارم «هل مركبه» یعنى احكام عشق و اقسامش و حكم هر قسم كه به تفاوت است مانند تفاوت احكام افراد كلّى مشكّك، حتى به تفاوتِ نقاضتى.
بدانكه پرسش با «هل» اگر محمول آن قضیه (كه مورد پرسش همان محمول است، و در پرسش با «ما» مورد پرسش موضوع قضیه است) از جنس هستى باشد مانند كائن موجود مصنوع مجعول آن را «هل بسیطه» نامند والّا آن را «هل مركبه» نامند. پس پرسش از همه ده مقوله جزءِ هل مركبه است.
آن هفت پرسش كه گذشت هر یك داراى دو حیثیت است و دو علّت باعثه است بطور تبادل (نه هر دو با هم) اگر باعث بر آنها شناختن حقیقت عشق باشد، داخل ماء حقیقیهاند، و اگر حقیقه را معلوم مجمل فرض كنى و به همان اجمال بس كنى، و غرضت از پرسش تعیین حكم عشق و انقسامش به چه نحو از اقسام باشد، داخل هل مركّبهاند و باید در اینجا گفته شوند، و چونكه آنها به هر حال كه باشند گفته شدهاند، پس در اینجا باید غیر آنها گفته شود، مانند درجه شرف عشق كه آیا از كمالات ذاتیه است یا عرضیه، آیا از كمالات اوُلى (اولیه) است یا از كمالات ثانیه، آیا از كمالات عامه است كه هر چیزى عشق دارد (ولى به تفاوت) یا خاصه است بطور اكثریت یا اقلّیت، مثلاً قوه تماسك را (خوددارى یا حفظ نحوه وجود بطورى كه منافى با تجدّد امثال و با حركت جوهریه نباشد) اگر از افراد عشق دانیم و قوه تركیب را (كسر و انكسار و قبول امتزاج) و قوه حفظ تركیب را نیز بلكه همه قواى موجود را از علمیه و عملیه (حسّ و حركت).
پس از كمالات ذاتیه خواهد بود، و لازمه ذاتیه افتاده كه عام باشد، هر موجودى به قدر حصّه وجودیش عشق دارد، تعینها در اثر عشقند، یعنى عشق ذاتى مبدء تعین شده، بعد تعین مبدء عشقهاى طارى.
آنگاه آن عشقهاى طارى كاملش آنست كه زائل كند تعین را اساساً، یا لااقلّ بدل كند نحوه تعین را به تعین عاشقى، و ظاهر كلمات عرفاء همین است، و هنوز محقّقین عرفاء كه قدوه[5] و رهنماى این بندهاند و بنده را به آنها اُسْوَه حَسَنه است، مىفرمایند كه معشوق بودن هم از كمالات ذاتیه است.
كه ذات هر موجودى معشوق بعض ذوات دیگر است، یا معشوق همه ذوات دیگر است. پس هر موجودى هم عاشق همه غیر خود است و هم معشوق همه غیر خود، به دو حیث، بلكه مترس و بگو به یك حیث، كه همان حیث عاشقى است كه معشوق است به چند معنى، و هر معنى به چند بیان. اگر به وادى آن بیانها بیفتیم اختیار نگهبانى زبان از ما و نگهبانى گوش یعنى تاب تحمّل از خواننده سلب مىشود.
لاكلّما یعلَم یقال – و لاكلّما یقال حضر له رجال- و لاكلّما حضر له رجال جان له وقت و مجال.
باید خلط مبحث كه در بالا گفتیم فراموش نشود، مراد از عشق ذاتى عام نه سفاد و ولع به امارد است و نه مرض دماغى است و نه حرص مال و جاه است، گرچه هر یك آنها را هم توان از راه حلّ علمى تبرئه و داخل كمال نمود، مانند ذوات شریه كه مىتوان نفى شرّیت ذاتى از آنها نمود، و شرّ را بالأضافه یا پندارى كرد. اما این مطلب علمى را كه یگانه هنر و اعجاز علم است مباید فاش نمود تا راه بهانه براى هر نااهلى باز و زبانش دراز شود، كه او به رذالت و نفسانیت آن كارها مىكند و سنگ وزنهاى كه ریشه معاملات است به چاه مىاندازد. او ملوم[6] و معذّب است و مأخوذ به نیت فاسده است.
و از آن طرف هم مباید عشق را دو قسم نیك و بد نمود یا گاهى به گاهى یا شخصى به شخصى، زیرا عوارض طاریه در جنب ذاتیات تاب مقاومت و دفاع ندارند، تا تقسیم ذاتى یا تقسیم عنوانى رو دهد. باید گفت عشق مانند وجود ذاتاً خیر است، اگر یكجا ناپسند بعضى بشود امر ذاتى تخصیص بر نمىدارد، افراد نادره قاعده كلیه را نمىشكنند، علاوه بر آنكه همان نادر را هم چون نیك بنگرى جزءِ قاعده مىبینى، پندار عیب دارد نه قاعده امّا افشاءِ عمومى صلاح نیست، لذا ما در بالا گفتیم كه عشق امارد[7] و شهوترانى بد است، پس عشق بد هم در جهان هست، هر عشقى خوب نیست، بلكه آن مفهومى كه توده براى عشق باور مىكند بیگمان بد است و قابل اصلاح نیست، پس موضوع عشق فرق مىكند نه آنكه خوب ذاتى گاهى بد شود.
ما خودخواهى و تماسك[8] را و قبول تركیب را كه لطایف غیبىاند عشق مىنامیم، عشق جویاىِ انضمام است، و سنخیت علّتِ انضمام است.
پس عشق سنخیت اشیاء است با هم و تا امر غیبى بر مواد نتابد مواد سنخ هم نمىشوند و با هم منضمّ نمىگردند. و این خود یكى از علوم نظریه صعبه است، دخلى به عشق هوسرانى پر مفسده ندارد، بكلّى غیر همند، اختلاف در حكم نیست تا تخصیص و نظائره رو دهد.
بلكه موضوع بحث دو تا است، در موضوعى كه توده عشق مىنامد، ما هم در حكم بد بودن با آنها شریكیم. و آنچه ما عشق مىنامیم، توده از تصور مفهومش عاجز است و تا تصور نشود، تصدیق نتوان نمود یا ایجابى[9] یا سلبى[10].
*********
اكنون شروع شود به مسائل «هل مركبه».
اول آنكه عشق جوهر است (قائم به نفس و مستقل در تحقق) یا عرض. عرفاء به اختلاف تعبیر كردهاند، آنجا كه مراتب عشق را مىشمارند، جوهر مىگویند. ما در نقل بطور وصفیت نقل كردیم، و خود عرفاء مىگویند در مرتبه عین مجردات است و عین نفوس است، و ما گفتیم (عشقى است كه در نفوس است) تا تهافت[11] پیدا نشود و در تعبیر عرفاء تهافت هست، زیرا وقت ستودن عشق مىگویند از خصائل است نه از رذائل اما گاهى بالعرض رذیله مىشود، و مىگویند شرافت وصف از پنج راه ثابت مىشود:
اول آنكه مبدء آن وصف یك وصف شریفى باشد، و مبدءِ عشق سه چیز است لطافت جوهر نفس و دقیق بودن فكر و نازكى دل.
دوم آنكه محل و موضوع آن وصف یك جوهر شریفى باشد و محل موصوف به عشق، نفس ناطقه انسان است كه اشرف نفوس است.
سیم آنكه مستلزم چیزهاى شریف باشد یعنى لوازم و توابع، و پیدا است كه لازمه عشق افتاده شكیب، كمىِ غضب و شهوت به غیر معشوق و سر به گریبانى و به خود فرو رفتن و یك خیال بودن نه پراكنده، و فروتنى كردن بىتكبّرى، كمگوئى كم خوابى، نرم سخنى، كم طمعى كم آزارى.
چهارم آنكه آن صفت نتیجه خوبى و غایت پسندیدهاى داشته باشد و آخر به جاى خوبى برسد. و آخر عشق همین لوازم مذكوره است، به علاوه تصفیه نفس و قبول فیوض و استناره [12]از انوار الهیه و زهد در دنیا و رغبت به آخرت ،بلكه مىرساند عاشق را به همه كمالات لایقه به حالش و به مجرّدات صرفه. و در بالا گفتیم كه غالباً به عشق مطلق مىرسد و از آن معشوق ظاهرى معین كه داشت مىگذرد به یك امر غیبى ناپیدا و نامعلوم كه هیچ نداند چیست و نخواهد كه بداند، كه این مقام را عشق به خدا مىنامند.
پنجم متعلق آن صفت كه معشوق باشد و آن روى نیكو و نغمه دلجو است و اگر چه هر دو مادّى و پست است اما یك روح بزرگ غیبى در آنها مندرج و از آنها تابان است كه خرد در آن حیران است و دلها در كمندش گرفتار و سیره قطعیه به دلباختهگى جارى است و اخبار مدح روى نیكو نظر به روح تابنده از رو دارد، و همان روح است كه به جذبات خفیه در انجام عشق مقید مجازى را مطلق و حقیقى مىسازد (كه چون خراب شود خانه خدا گردد).
مسئله دوم آیا این عشقهاى مرسوم ظاهرى، از قبیل پول دوستى، جاهخواهى نگاه به امردها و به زبان در دین اسلام حرام و گناه است موجب فسق و خروج از عدالت و نپذیرفتن شهادت و نرسیدن فطریه به او (چونكه على الاصح عدالت شرط است در گیرنده فطریه علاوه بر فقیرى) و بطلان طلاق به گوش دادن او، مگر آنكه جز او دو عادل دیگر بشنود.
یا نه، جواب آنكه در غیر نظر با ریبه به زن بیگانه اعم از شوهردار و بىشوهر، گناه شرعى و فسق مزیل عدالت نیست، اما گناه اخلاقى هست،اخلاق حكم دل است، شرع حكم بر تن است.
و تحقیق آنكه این كارها اگر محض عمل باشد همین است كه گفته شد، اما اگر از روى عشق غالب باشد كه نتواند خوددارى كند، توان گفت كه چون مقدمه گناهانى خواهد شد پس حرام بالمقدّمه است. و چون عشق اختیارى نتوان نام گناه بر آن داد، باید نامش را بلاء نهاد و مرض دماغى سوداء متوجه به مغز سر.
پس واجب است كوشیدن در علاج بى توقف و اهمال، و دلیل این وجوب دفع ضرر محتمل به احتمال عقلائى است نه تنها احتمال عقلى، لذا بعض علماءِ اخلاق گویند كه عشق یك رذیلهایست كه چند رذیله لازمهاش افتاده.
و این ضدّ آنست كه در بالا گفتیم كه لوازم عشق همه خوب است، چنانكه خوبى عشق را از خوبى لوازم دلیل آوردیم، مگر آنكه گوئیم آن راجع به نفس عشق من حیث هو بود و این راجع است به خصوص عشق بد كه از قرائن خارجه معلوم شده مفاسدش.
_______________________________________
[1] مكتنه = آنكه به كنه چیزی می رسد
[2] . انزعاج = بی آرام و از جای بركنده شدن
[3] . سماك = منزلی از منازل ماه
[4] . سفاد = برجستن نر بر ماده یعنی جماع حیوانات و بهائم
[5] . قدوه = پیشوا – مرجع – مقتدا
[6] . ملوم = نكوهیده – ملامت كرده شده
[7] . امارد = جمع امرد – بی ریشان
[8] . تماسك = خویشتن را نگاه داشتن
[9] . ایجابی = ثبوتی – مقابل سلبی
[10] . سلبی = به قهر گرفتن چیزی از كسی
[11] . تهافت : در افتادن، پیاپى افتادن، لغزش. م.رضا
[12] . استناره : طلب نور و روشنى كردن [فرهنگ نظام جلد 1]. م.رضا
کیوان نامه جلد 3
از عباس کیوان قزوینی