Info@razdar.com
شماره مقاله 188
حمد آن خدائى را سزد كآورد بيرون از عدم
عقل و نفوس و طبع را وانگه منظّم ساخت هم
ما ايرانى ها از اول قدردان خيام نبوديم بلكه فقهاء ما او را بد مى دانستند و توده نمى شناختند و ساكت بودند تا آنكه مستشرقين اروپا در سيصد سال پيش او را به جلالت يافته جوياى آثار قلمش شدند و كم نسخه ترين كتب قديمه كه به دست مستشرقين آمد اشعار خيام بود زيرا نه فقيه متبع بود و نه قطب مطاع و نه كتب علمى داشت كه اتباع و شاگردان ترويج كرده باشند و نه اعيان و وزير و رئيسى بود كه به طمع طامعان مشهور شود بلكه همانكه شعر او را خوب هم مىدانست و هم مذاقش بود از ترس شاه اسلام و فقهاء پنهان مى نمود.
پس ابتداء نشر اشعارش به دست اروپا شد بعد مسلمانها براى تقليد تمدّن اروپائى و براى تصاحب اين فخر كه ممدوح شما همدين ما بوده شروع به ستودن خيام نمودند و چون تمدّن دولت عثمانى دو صد سال جلوتر از ايران و افغان است لذا در ممالك عثمانى از صد سال پيش شروع به مدح خيام شده از جمله ترجمه اشعارش به تركى با شرح حالش كه مدتى است طبع و نشر يافته و در ايران براى عقب بودن تمدن تقليديش تازه شروع به تدوين و نشر مدح او شده و اول كسى كه در ايران با ترس فقهاء جرأت افشاء مدح او نموده كيوان است كه به اعلى درجه وى را ستوده و در كتاب عرفان نامه اش صفحه … گفته كه خيام اول عارف مسلمين است و شيخ الرئيس اول حكيم مشاء و تاكنون ثانى براى اين هر دو نيامده پس در سنه 1345 هجرى قمرى يك شرح عرفانى نوشت و از مايه خود آن را طبع و نشر داد و دو رساله او را هم طبع و نشر داد و دوباره اكنون سنه 1352 مجدداً به شرح اين نسخه از اشعارش كه بر حسب نسبت شعرى صحيحتر است شروع نموده و طبع مى كند با سرمايه خودش تا خدمت مالى هم به خيام كرده باشد و قصد ارزان فروختن دارد.
پيش از آنكه اين نسخه در برلين طبع و نشر يابد من ناچيز شرح عاجزانه بر اشعار خيام نوشته طبع نمودم بر يكى از نسخه هاى چاپ بمبئى كه نسبةً صحيح تر بود بى تحقيق صحّة انتساب هر يك رباعى به خيام و اساس آن شرح را بر مطالب عرفان نهادم براى حمايت و دفاع از جانب خيام كه چنين دانشمند يگانه كه همتكش را هنوز زمانه به اهلش نشان نداده معرّفى به شرابخوارى كه كارى رذل است نشود ، گرچه شراب تصوّفى هم نژاد ثابتى ندارد اما باز بهتر از خون رز و پاكتر از مغز تاك است.
و اين ناچيز در آن اوقات عقيده به احضار ارواح[1] داشتم يك سال تمام در هفته اى يك شب حاضر بزم احضار مى شدم با متخصصين آن فنّ و روح پر فتوح خيام را با شوقى تام حاضر نموده در اطراف آن شرح پرسشهائى نموده جواب مثبت شنيدم و نسبت بعض اشعار مشكوك را هم پرسيدم خيام به خود نسبت داد با امضاء شرح من كه گفت مرادم از اين شعر همانكه تو فهميده اى بوده ،و از دورات خودم پرسيدم فرمود كه اين بار سيم تو است كه دچار موادّ بدنى شدهاى و در آن دو بار ديگر هم در سلك محصّلين بوده اى و در عالم ارواح هم از حِزبِ ما كه نفرات چندى هستيم بيرون از هر مسلكِ دعوتدارى و رياستخواهى شمرده مى شوى.
همانكه اين نسخه به ايران آمد با مزاياى بسيار كه آخرين دقّت كه در صحّت نسبت اشعار ممكن بوده شده با سليقه فضلاءپسند خواستم كه هم حق هنرمندى اين مؤلّف و مصحّح ادا شود (كه پاسدارى هنر فرض مهمّ محصّلين است تا نمك شناس باشند و نمك هنرمندان بر آنها حلال گردد) و هم اشعارِ ابكارِ خيّام مانند قند مكرّر به لحن ديگر به نظر صاحبنظر رسد و فوائد مهمّه بى بدل آنها عائدِ جانِ خوانندگان بى غرض شده در دل آنها جاگير و ماندنى شود ،نه چون خواندنى هاى ديگر كه تا خطّ از دم چشم رفت معنى هم از دل برود.
و الحق مى شايد و جا دارد كه روى خواننده را منحصر به سوى خود نمايد تا از تكرارش منضجر نشود، چون خيام يگانه عصر خود بلكه عصرها بوده بايد خواننده به نظر بى همتائى به اشعارش بنگرد و اين جنس سخن را منحصر به همين فرد دارد،و نه پندارد كه خيّام در اين سخن ذرّه اى خودنمائى داشته مانند هر گوينده اى كه از همه بوى خودنمائى مى آيد و اين خودنمائى را بايد غرض زائد[2] ناميد كه سخن را بى جان مى كند، زيرا جاىِ خودنمائى در اين سخن خيام نيست بلكه ضدّش هست .جا دارد گفته شود كه خيّام به رسوائى خود كوشيده ،اگر به راستى خمر مى نوشيده هر بدكارى در اخفاء مى كوشد نه در افشاء، با آنكه خودش درباره خمرنوشى سه اَندَرْزِ مهمّ مى نمايد : بسيار مخور – وِرْد مكن – فاش مساز.
اگر خود مى نوشيده اين هر سه اندرز از اعتبار افتاده لغو مى شود جز آنكه گوئيم كه همين اشعار را در حال مستى سروده و نشانه بى هوشيش بوده كه احساسِ تنافىِ عمل با اندرز را ننموده.
پس جا دارد كه گوئيم اگر مستى اينست كه اين همه حقايق عاليه بر زبان آيد ايكاش كه هشياران جهان همه مست شوند ،و توان گفت كه غرض خيّام مدح مقدّمات و غايات خارجه و لوازم بعيده مى است كه آن حال بى ترسىِ تقليدى و بى ملاحظه گى تقليدى و بى خودخواهى و بى رياكارى و راست رَوى و راست گوئى و بى طمعى و دل نبستن به زخارف و مال و كمال دنيا و به دوستى هاى اهل دنيا باشد و بى دريغى در بذل مال به هر كس بى مئال بينى و نتيجه خواهى و در تحمّلِ آزار و دشنام و توهينات از هر كس و يك مهر سرشارى با همه بى ترس و واهمه كه جمله مستان اين حالات را تا مستند دارند،و هر چه مستيشان غليظ تر و پرمايه تر باشد اين حالات در آنها روشنتر است.
عرفاء گويند: كه بايد انسان كامل حال طفل و ديوانه را داشته باشد نه آنكه بچه و ديوانه باشد از باب مَثَل معروف (خُذوُاالغاياتِ و اُتركُوُا المَبادِىَ)در خبر است كه بچه 19 (نوزده) حالت دارد كه اگر بزرگان داشته باشند اولياءاللّه اند:
1- يكّه شناسى كه بجز مادر نمى بيند.
2- قناعت كه هر چه دهند مى خورد بى انتظار بيشتر و بهتر.
3- انس عمومى.
4- زود آشنائى بىسابقه و بىكينه و خودآشتى.
5- بذل عمومى.
6- ذخيره نكردن.
7- ياد گذشته و آينده ننمودن.
8- بى ريا و بى تستّر بودن.
9- عيب خود را نپوشيدن.
10- دروغ نگفتن اگرچه بر ضررش باشد.
11- ملاحظه نفع و ضرر نفسانى نكردن فقط طبيعى است.
12- تكبر نداشتن.
13- خودآرائى نكردن.
14- نادانى خود را منكر نشدن.
15- گله از كسى ننمودن.
16- تسليم قضا و قدر بودن.
17- وسواس و موهومات و ترس نداشتن.
18- به دروغ اظهار دوستى نكردن.
19- تمهيد و تدبير و تزوير نداشتن.
و همين حالات را موقتاً مستان دارند .
پس توانيم به قرائنِ محتويات و ضمنيّاتِ گاه گاهى اشعارِ خيّام كه كنجكاوان مى يابند گوئيم كه غرض از دائم مستى دائم بودن اين حالات است نه خوردنِ مَى كه هم بدنامى بى جهت دارد و هم موقّت بودن اين معالى را لازم دارد و اين غرض به مانند خيّام مى زيبد كه بخواند عموم بشر را براى هميشه به اين اطوار زيبا كه در اثرِ فكر و اعراض از زوائدِ لذائذ و فضول العيش و ترك انواع تجمّلاتِ علمى و دينى و طبيعى باشد نه در اثرِ مَيخوارى و زشتكارى زيرا ضمنيّاتِ بعض اشعار منافى با مَيخوارى است ،و بعض جاها معنى مَى از سابق و لاحق همان شعر معلوم مى شود كه غيرِ مَى معروف است.
اين ناچيز در اين شرح دوم مقيّد نيستم به تقسيم اشعار از جهت معنى چنانكه در شرح سابق به ده قسم كردهام كه مانند يك كتابِ مُبَوَّب مُرتّب شده بلكه مى خواهم ترتيب و شكل و تعيّنِ اين نسخه برلين بر هم نخورد و نام مصحّح (مؤلّف) و نام هر كه در آنجا نام برده شده باقى بماند و طرز بيانات آنها كه در منتهى لطافت است پيدا و نمايان باشد و اين شرح مانند طبع دوم همان نسخه باشد و در بعض آن بيانات هم اندك شرح و توضيحى كه به گمان خود خوب دانستم به طرز پاورقى افزودم.
محصّلين يا كارگران هر گاه از كار خود خسته شده و بخواهند خود را به چيزى كه لغو نباشد مشغول نمايند خود را متوجّه به روح با فتوحِ خيّام نموده اشعار او را بر زبان جارى كنند و بدين وسيله از او مدد طلبند و طرز زندگىِ او را با طرز استدلال و فكر و چيز فهميدنش را وِجهَه خود سازند و بدان سو يازند ،هر كسى آرزوىِ مانندِ خيّام شدن را دارد زيرا يقينى است كه خيّام از اراذل فرومايه عصر نبوده تا خردمند راضى به او نشود و از رؤساءِ نافذين هم نبوده كه گمان ستمگرى به او رود ،بلكه ظنِّ قوىّ آنست كه هرگونه اسباب رياست علمى و دينى برايش بوده و از خود ردّ نموده و اسيرِ رياست نشده (رئيس در معنى مقلوبِ[3] ناقصِ خودش است) و نيز از طرزِ مرگش كه همه آرزوىِ آن را داريم پيدا مى شود كه بى عقيده و بى خدا نبوده و عمده در ديانت باور داشتن خدا است و هر كه خدا را باور نموده آنى خالى از ياد خدا نمى تواند بود و ايمن از ترس و به خود ناز نمى تواند شد ،و همه كمالاتِ انسانى در زير اين دو سه مادّه مندرجست.
خردمند آنست كه هنگام تفريح و آسايش نيز كارى بر ضدّ خرد نكند و فرحش هم يك نحو و فنّى از خرد باشد و او خود متفنّن شود كه هر دمى به فنّى برآيد و هيچگاه لاغى و عابث نباشد و از پيشگاه خرد هرگز دور نيفتد و رانده درگاه خرد نگردد (ملعون رانده شده از بارگاهِ خرد است و خرد رابطه خدا با بنده و بنده با خدا است) كلّ عاقلٍ له دينٌ و كلّ متديّنٍ عاقلٌ و من شرحى در اطراف اين مطلب در جلد دوم تفسير فارسى صفحه 63 سخن رانده و سخن را به كرسى نشانده ام و در مطاوىِ فصولِ عرفاننامه نيز و از تعصّبِ راجع به صورت دين بركنارم و پايه دين را بر شالوده خرد مى گذارم نه بر دسته بندى و خودپسندى و نيم نظر يك خردمندى را بسوى خودم بهتر از هزاران مدح و ثناءِ بيخردان كه اكثريّت جوامع را تشكيل داده اند مى دانم و هماره مبادله مى نمايم ،و اين خود از نظرِ توده به سوى من پيدا است كه نظر نفى است نه اثبات و خدا نيز اين روش را در قرآن مكرّر ستوده و الحمدللّه و اكثرهم لايعلمون (لايعقلون) فرموده،دقيقه يابان را در اين آيات كه حمد خودش را مقرونِ به نفىِ علم و عقل و فقه مردم نموده يك سرّ مستترى از غوامضِ علوم الهيه و از حكمةِ متعاليه بدست مى آيد كه خيلى بهامند است و جا دارد كه پس از كشف دوباره آن را ستر نموده چون گنج نهانش دارند و ضِنَّتْ ورزيده به بيانِ عموم فهم در نيارند چنانكه خدا با عمومِ رأفت و شمولِ عطوفت باز نمى گذارد كه توده حقيقت ياب گردند با آنكه پريرو تاب مستورى ندارد چنان در به روى اكثر بشر بسته كه خود را يك بخيلِ مُمْسِكِ پر دريغ بى عاطفه اى نشان داده مانند چشمبندى كردن بىآنكه از طرفِ خودش پنهانى و دريغ باشد بلكه از طرفِ بينايان قصورِ ذاتى است نه اختيارى كه اهمال ورزند و به دنبال معرفت نروند ،نه بلكه به درجهاى فكرشان ناتوانست كه هر چه عميقتر بروند تاريكتر مىشوند و مىروند و مىشوند بر خلافِ انتظار و اين گناهشان نيست بلكه حضرت حق تعالى غيور است به تمام غيرت و محتجب است از شش جهت[4] و از روى غيرت و استغناءِ ذاتى هم خود را به تمامِ كشف عيان ساخته و هم بيشتر بينندگان را بى بصر كه نتوانندش ديد و فهميد و پندارند كه مى بينند ، حق عيانست ولى هزاران طايفه بىبصرند تا آن هزار و يكمى كه خودش خواسته و بصيرت به او داده و هيچ شرط و نشانه اى ندارد بهبيند و بفهمد و بشناسد و يگانه باشد در اين فهم چنانكه حضرت او يگانه است در تمام حقيقت (يكى را يكى بشناسد نه همه) (پرده نشين شاهد بازارى نشود) با آنكه هماره بى پرده در بازارها مى گردد و از هر نمايانى نمايانتر است بى دريغ.
در آتشم كه هماره ميان انجمن است
وز آن خوشم كه نديده كسى ز انجمنش
(مامِن نَجوى ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رابِعُها«قريبٌ اَجيبُ» اَقرَبُ اليكم من حبل الوريد «ولكن لاتبصرون»تَرونَهُم ينظرون اليك و هم لايُبصرون)
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجبتر كه من از وى دورم
كسانى را كه براى دانش آفريده اگر دانش در ثريّا (كنايه از منتهى دورى و دشوارى)باشد مى ربايند و آنها را كه براى دانش نيافريده زير پاى خود را هم نمى بينند و كم من آيةٍ فى السّموات و الارضِ يَمُرّوُنَ عَلَيها و هُم عنها مُعرِضُونَ ،و عجبتر آنكه در اين منعِ ذاتى كه اكثر را از علم و فقه نموده خود را بيشتر مى ستايد و حمد مى نمايد تا در بسطِ علم كه گويا در بساط خدائى اين منع لازمتر از آن بذل است و اين بخل ضرورتر از سخاء.
حالا ما مى توانيم كه آن اقلّ قليلِ بى نام و نشان را كه بى هيچ شرط و وصف براى فهم و گنجيابى آفريده شده اند فكر آنها را فكر آزاد بناميم و خودشان را آزادمرد امّا لايعرفهم الّااللّه مگر آنكه ما حدسى بزنيم يا صائب شود يا خطاء (تير به تاريكى انداختن – بخت آزمائى نمودن – اميدهاى متهوّرانه به كار بردن) و حالِ هر حدسى همين است كه خالى از يقين است و پر از اميد.
اگر كسى منتظرِ اِصابه حدسِ خود باشد محروم از حدس مى ماند بايد حدس را با دلِ قوىّ پرانيد و به اميد خدا نشست و هرگز درِ اميد را بروىِ خود نبست .اما نه در همه جا لاابالى وار تابع پندار بود من در كتاب ثمرالحيوة صفحه 44 در اطراف حدس سخنانِ بى سابقه خيلى گفته ام كه آن هم نوعى از حدس است كه زدهام چه مانع دارد كه حدسِ اين ناچيز گاهى صائب آيد موجِ بحرِ فضل وقت و شرطى ندارد.
مثلاً حدس مى زنم كه خيّام فكر آزاد داشته و غالباً تير تاريكيش به نشان مى آمده با آنكه احاطه دانش و محيط معلوماتش چندان بيكران نبوده اما گنجياب و درست فهم و جلو باز و خوشپرواز بوده و هرگز اسيرِ برهان (از آن عقلى تر نباشد) نمى شده تا چه رسد به مسلّمات و مشهوراتِ محَقَّق الشهرة و اجماعيّاتِ محقّقه،مثلاً گاهى بر خدا و رسول اعتراض مى كند نه از بيدينى بلكه از آزادىِ فكر و بسطِ نظر و بى تقليدى پس نزد خدا اعتراضِ او بهتر از انقيادِ توده مى شود زيرا خدا بنده چيزفهم مى خواهد نه بُزِ اخفش و اخبار اسلاميه نيز شهادت مى دهند (ساعَةٌ مِن عالِمٍ يَتَّكى عَلى فراشه خيرٌ مِن عِبادةِ سبعينَ سَنَةً)(تفكُّر ساعةٍ خيرٌ مِن عباده سبعين الف سنة) مراد ازين فكر همانا فكر آزاد مراد است نه فكرِ آن عابد كه چرا خدا خرى ندارد تا اين عَلَفها را بخورد ،مدرّسِ دانا از ردّ و بحث شاگردِ مستعدّ شاد است و از تصديقِ شاگردِ تقليدى ناشاد،حكايت درس حاج ميرزايحيى واعظ قزوينى در جلد دوم كيواننامه صفحه 56 نيكو شاهديست و درس شيخ زين العابدين در دوره كيوان صفحه 121 كه هر دو را خود حاضر بودم اوّلى در سنه 1295 و دوم در سنه 1308.
عجب نيست كه ناصرِخسرو با تدقيق عميقش و خواجه نصيرطوسى با مُسَلَّميّتِ تحقيقش و فخررازى با جهانى مطالب مستحضره و براهين حاضرهاش و حسن صبّاح با جربزه منحصره عصرش فكرشان آزاد نباشد بلكه پابند يك دسته مبادى كه هر يك وجهه خود ساخته بودند باشد كاَلمَشىِ فِى القَيدِ سيرِ فكرشان تابع و در اطرافِ همان مبادى باشد تجاوز از آن خط نكنند تا چه رسد به پرواز در فضاءِ حريّت كه ابداً ندارند و قدمى برنمى دارند و با اين همه خود را يگانه مصيب مى شمارند و حملاتِ شديده بر محمد زكريّا و بر فخررازى و بر خواجه نظام الملك و ملكشاه و امام الحرمين و بر اسمعيليه مصر[5]با جدّيتى دلسوزانه آرند و آنها را بيدين و نادان و هوسناك پندارند و رشته رياست آنها را به هزاران دليل پاره نمايند و مردم را از آنها برگردانده رو به خود سازند و دعوى (اَنَا و لاغيرى) آغازند هر يك در مضمارى جدا مخصوص غرض شخصى خود را دم چوگان انصاف اندازند و تا آن ميدان پهنا دارد بتازند و هنوز از تربتِ آنها نعره به عيّوق مى رسد (اَنَا وَ لا غيرِى).
اما امروز و فردا تا آخر دنيا دلِ آزادمردانِ گوشه و كنار هيچ بسوىِ آنها نمى كشد و انگشتى نمك آنها را نمى چشد ،و خيّام گمنام كم تأليف بلكه عديم الأثار را روزى هزار بار به زبان آرند و دل بسويش (كوى به كوى) بفرستند تا كجا پيدا شود و اگر شعرى يا نثرى به احتمال ضعيف به او نسبت داده شود سالها عمر گرانبها خرج تحقيقش نمايند كه آيا راستى از او است تا جان به بهايش دهند و به جانِ خود سپارند و يا نه باز نوميد نشده (رباعى گردنده)اش نامند و شرفِ نسبت را از روى آن برندارند ،هر نسخه مختصره محتمله او را پربهاتر از انجيلِ پنجم بخرند و به همه نقود دنيا نفروشند ،با آنكه نه همدينِ اويند و نه همخاك و نه همزبان و نه همنژاد و نه همعصرِ او و نه همسلكِ او ،فقط فخر دارند به يافتن يك آدم غيرعادى و چند شعرِ احتمالى در زمينه مدحِ مَى كه هزاران مليون شاعر در اين زمينه سخن رانده و تا ابد مىراند هيچ مضمون تازه اى نيست .اما (آثار پديد است صنا ديد عجم را) پيدا است كه خيام يك غرض منزّه مقدّسى بالاتر از مَى (سهلست از هر چه تصور شود) داشته كه نمى دانيم چه بوده اما مخصوص به خودش بوده و همتا نداشته ،و كسى هم راضى و حاضر به همتائى او نبوده بلكه همه از او پهلو تهى كرده خود را به كنار مى كشيدند و مسلمانان امروزه هم بويژه شيعه ايران نظرِ اثباتى خوبى به او ندارند از عالِم عابِد و عامى همه او را يك خمّار بى هنرى كه جز خمرنوشى عنوانى نداشته مى دانند.
امّا اروپائى به زحمتى تمام زبان فارسى را مى آموزد محض خواندن اشعار خيّام و به هر زبانى آن را ترجمه و منتشر مى كند چه به نظم مانند شاعر انگليسى[6] و چه به نثر و به عربى و تركى هم ترجمه شده.
اما شرح بر آن اشعار بطور اهميّت و متن مهمّى شمردن پيدا نيست كه تاكنون كسى شرح عِلمى كرده باشد مگر كيوان ناچيز كه اين شرح را لقمه از حوصله بيش خود قرار داده و پاى فخر به بام فلك نهاده و دو بار اين وادى پر از اخطار را پيموده،يارب چه شود دانشوران آينده به چه نظرى به اين دو شرح بنگرند آيا هر دو را به طاق نسيان نهاده از ياد برند يا بسكه عاشق متنند بِالتَّبَع نيم نگاهى هم گاهى به شرح اندازند و اندازه جلالت متن را با رِخاوَتِ شرح تا مدّتى مَطرَح سازند و تعجّبها از نيكبختىِ شارح نموده مَثَل زنند و در هر زبانى چند مَثَلى بيابند و شاهد آرند ،و هنوز شارح ناتوان دست از گزاف دعوى و بلند پروازىِ خود برنمىدارد و با پرىِ دهان حدسزنان فخر به يافتن فلسفه خيّام نموده او را آزادمرد و فكرش را فكر آزاد مى نامد و به خود مى بالد كه من از تكرارِ نظرِ در اشعارِ خيّام مذاقش را يافته ام چنانكه شعر او را از مضمونش مى شناسم اگرچه همه آن شعر را نفى از خيام كنند من به حدس اثبات مى كنم و خودم حدسم را صائب دانسته باور مى كنم چونكه به مزاولة و تكرار عمل و تجربه حدس طبيعى اگر در كسى باشد روشنتر و تيزتر مى شود و حدس مكتسبى پيدا مى شود و به اندازه تكرار و تجربه و صميمى بودن آنها حدس شدّت و قوت مى يابد ،مثلاً دارنده چو تركيب طبايع آراست از قريحه غير خيام سر نمى زند و نيز ابريق مى مرا شكستى گرچه مضمون علمى ندارد اما اين جرأت را جز او ندارد.
من در ضمن شرح هر شعرى اشاره اى بخصوص خواهم نمود كه يا از جرأت آزادانه (نه بيدينى مانند ابى العلاء و ابنرشد گرچه به صورت قريب الافقند اما در معنى به گمان من بعيدالافقند و خيام بيدين نيست بلكه مقيّدتر به دين است از اكثرى گرچه دور نگران نتيجه بيدينى از اشعارش مى گيرند) بايد حدس زد و يا از بلندى و نازكى مضمون شعر و آنهم بر دو قسم است يكى علوّ و دقت علمى و يكى وجدانى و سليقهگى و روشنفكرى و هر شعرى كه فاقدِ اين هر دو باشد آن از خيّام نيست اگر در همه نسخه ها بيخلاف هم باشد مانند اگر ببخشى كرم است و فردا بخشد به استخوانهاى رميم و دوغترش و بر پخته حلال و بر خام حرام و هكذا كه در ضمن شرحاول گفته ام و اينجا هم در هر شعرى كه ظنين باشم خواهم گفت.
مرحوم فيض كاشانى فرمايد كه مى توان صحت اخبار ائمه را اعم از احكام فقه و معارف و مواعظ از مضمون متن آنها فهميد كه ديگر حاجت به صحت سند و رجوع به علم رجال و درايه نباشد ،به اينكه شخص فقيه آن قدر مطالعه اخبار ائمّه (ع) را تكرار با تدبّر كند كه طرزِ سخنرانىِ امام اجمالاً به دستش آيد و سرمايه حدس شود پس در اخبار مشكوكه آن حدس مكتسب را به كار انداخته از روى آن حكم كند و قانع شود و نزد خدا همين حكم و حدس خود را سند رفتار اسلامى خود نمايد كافيست و بيش از اين مسئول نيست .و هنوز اينكه گفتيم در مقام علميّت تاريخى است اما در مقام عمل بايد غرض خواننده استفاده معنى و حال خوش و ذوقپرورى و عبادت و تذكّر و پندآموزى و نتيجه از عمر گرفتن و به آداب حقيقت و معرفت متأدّب شدن و توجّه الَىاللّه و انقطاع از ماسوى اللّه و اصلاح دل غافل و ازاله غفلات حاصله باشد بدون نظر به شخص شاعر و به شخص شارح و پس از خواندن مى تواند نظرياتِ خودش را هم بكار برد از ردّ و قبول.
تمام شد مقدمه عاجزانه شارح عباس كيوان قزوينى .
حالا شروع مى شود به مقدمه اصل نسخه .با اضافه پاورقى در بعض جاها بعد شروع مىشود به شرح 23 رباعى بعد به شرح اشعار عربى خيّام و اشعار عربى عاجزانه شارح بعد به شرح حال حكيم خيّام با اضافه پاورقىها از شارح بعد شروع به اصل رباعيات به ترتيب قافيه آنها به اين قسم كه اول رباعى نوشته مى شود با نمره اى براى شرح بعد نسخه بدل كلمه يا مصرع يا همه رباعى ميان پرانتز بعد خط فاصل كشيده مى شود و زير خط شرح آن رباعى به ترتيب نمره نوشته مىشود پس خط فاصل كشيده رباعى ديگر نوشته مىشود كه همه رباعى ها ميان دو خط فاصل است و نسخه بدلها ميان پرانتز.
شرح رباعیات خیام – عباس کیوان قزوینی
[1] .اكنون ترديد دارم نسبت به اين مدعيان نه به اساس كه مقدس است و در بيشتر مطالب همين ترديد نسبت به مدعيان هست با تقدس اساس.
[2] . در قزوين غرض زائد را تعبير به آب مى كنند (سخن آبدار) وقتى كسى كنار نهرى بود سخنى شنيد گفت اين سخن را اگر بفشارى به قدر اين نهر آب دارد. منه
[3] .مقلوب تام آنست كه حرف آخر اول شود و به ترتيب حقيقى بيايد تا اول.
[4] .كنايه از عالم اجسام زيرا هر جسم داراى سه خط است و هر خط داراى دو سر و دو طرف.
[5] .ناصر خسرو در زادالمسافرين بر محمد زكريا و خواجه نصير در شرح اشارات بر فخررازى و حسن صبّاح بر آن چهار آخرى خيلى مى تازند .منه
[6] .اعتصام زاده ايرانى در عصر ما به زبان فرانسه كه آموخته شعر گفته و اشعار خيّام را ترجمه نموده و طبع شده من نديدهام و چون زبان فرانسه نمى دانم ديدنم هم سودى ندارد بايد تطبيق مضمون را فهميد حدس مى زنم كه ايرانى ها در همه زبانهاى اروپائى كه بتدريج خواهند آموخت شعر گويند بهتر از خود آنها و ترجمه ها نمايند همه كتب مهمه شرقى را.منه