Info@razdar.com
شماره مقاله 201
اينجا مناسب است كه از اشعارِ عربىِ خودم چند شعر به قافيه لام بنويسم به مضمون تسليم و انقياد به اراده خدا كه همه كس قهراً دارد و اگر ملتفت و به رضا هم باشد يك هنريست در مقام بندگى.
صدقتُ اللهَ فى عجزى و ذُلّـى
و فَوّضَتُ اليه العقدَ والحـلَّ
و ما اِخترتُ لِنفسى غيرَ ما اختار
و سَلَّمتُ له اِن عــزّ او ذلّ[1]
و ما اِزدَدتُ اِذا ماشاءَ نقصى
و مارِدْتُ اذا ما قال لى وَلِ[2]
و ما شِئتُ اِذا مالَم يَشَاْءلـى
و ما اِستَنكَفتُ عمّا[3] مِنه اَقبلَ
فَلَسْتُ قادراً فى دفعِ ماشـاءَ
و لا فى رفعِ ماشاءَ و اَرسَلَ
اَخَذْتُ ما حَبانى و اِمتَنَعـتُ
اذا مالم يُرِدلى زادَا وَ قَـلّ
بِمَهـوِيّـاتِ نفسـى قـد كَفـَرتُ
و امَنتُ بِما اَوحى و اَنـزَلَ
اِذا ما كَبَّنى صِرتُ مُكِبـّاً
و اِن شال فعندى الخيل شَو كَلٌ[4]
«اِذا ما شالَنى «لَ بى»فالناسُ شوكلٌ»
رَجَوتُ الفوزَ عنده بِاِنقِيادى
لِما يُجرى عَلَىَّ من زَلازَل
اِلهى ضلّ فيك العقلُ قدِماً
فلمّا حَسَّ ذُلَالنّفسِ اِنـدَلَ
هماره عجز و ذلّت ذاتى خودم را براستى با خدا در ميان نهادم و هر چه تذلّل نزدش نمودم راست بود كه ذاتم ذليل و عاجز است و به خدا واگذاردم همه كار را كه ببندد يا بگشايد به اراده خودش نه به خواست من ،و هرگز بر خود نپسنديدم جز آنچه او پسندد و تسليم شدم چه عزيزم بدارد نزد خلق و چه ذليلم ،همانكه ديدم نقص مرا خواسته من زيادتى نخواستم همانكه ديدم نمى گذارد وارد آب شوم و مى فرمايد برگرد برگشتم و وارد نشدم ،نخواستم چيزى را كه او برايم نخواست و هر چه از جانب او رو به من آورد بدم نيامد اباء نكردم به جان پذيرفتم ،گرفتم هر چه او عطا كرد و خوددارى كردم از آنچه او نخواست خواه عطايش كم بود و نخواسته اش بسيار يا خودداريم كم بود يعنى به سختى يا زياد يعنى به خوشى به هر حال خوددارى كردم ،كافر شدم به هر چه دلم خواست و ايمان آوردم به هر چه او وحى كرد و بر پيمبرانش نازل نمود.
همانكه مرا بر زمين زد افتادم ذليلانه كه گويا افتاده بودم همانكه بلندم كرد چنان سر بلند شدم كه مردم (اسبسواران) به نظرم رجّاله آمدند كه بايد غاشيه ام را به دوش كشند در جلو موكبم بدوند.
اميدم به فوز عظيم و روسفيديم نزد او منحصر است به انقيادم و گردن نهادنم به هر چه او بر سرم آرد و مرا بلرزاند و زير و زَبَر كند .خدايا خردم از اول گمراه تو بود و تو را باور نمى نمود همانكه ذلّت نفس را ديد كه از خود ندارم هر آنچه دارم تو را يافت و باور كرد به عزيزى و عطابخشى ،و دانست كه ذليل حق هستى ندارد ،حالا كه هست بايد هستى او را كسى داده باشد كه هستى و عزّت از خود داشته باشد.
اگر افكار (مضمون) اين اشعار عربى را با آن 23 رباعى سابق برابر كنيم بينيم كه توافق كامل با هم دارند و عمده فكر خيام عجز و نوميدى از فهم راز خلقت و شكايت از اهل زمانه و بى عدالتى اوضاع جهان و نادانى پيشروان بوده ،و در نتيجه اين ناگوارها بناچار دعوت به مَى و مستى نموده و به خوشى مصنوعى جعلى تا كمتر حسّ شود ناگوارى و دور كردن اين فكرها از خود به زور دل را عادت دهد به بيخيالى و به تسليم حالى نه تنها قالى.
پس مَى را در اشعارش كمتر ميتوان به وجد و حال و سماع تصوّفى تأويل نمود و آنچه در شرح سابق تأويل كرده ام مطابق عرفان علمى است نه تصوّف[5] زيرا تصوف يك مسلك مهمّى است بلكه پر مرام تر از همه مسلكها است و خيام مى خواهد هيچ مسلكى نداشته باشد پس مرادش از دعوت به مَى دعوت به بى مسلكى است ،چونكه ميخوار در مستى دست كشيده از هر عنوانى كه در هشيارى داشته ، پس خيام مرام خودش را تشبيه نموده به آنچه لازمه حال مستى است بى آنكه اصل مستى و شرب مَى مقصودش باشد ،يك شاهد بر مدّعاى ما رباعى 130 متن است.
چنين عمر كه غم در پى او است
آن به كه به خواب يا به مستى گذرد
و اين از قبيل تقييد داخل و قيد خارج است و بهترين تشبيه است زيرا راه تفصّى و كتمان مرام باز است تا كسى بر وى اعتراض كند مى تواند جواب دهد كه به رسم شاعرى است و به رسم اهل هر عصر است كه مدح مَى بد نيست بويژه در شعر اما خوردنش بد است كه در مطايبه علم بيعمل بايد ناميد .
***
[1] .(اعزز و اذلل)
[2] .اَعرِض و اَدبرِ و ارجع.
[3] .عَمّا اَقبَل مِن جانبه الىّ من خيرٍ او شرٍّ .
[4] .رجّالة يعنى پياده ها.
[5] .فرق عرفان و تصوف را در عرفاننامه شرح داده ام و در رازگشا نيز صفحه … و در ثمرالحيوة و استوار نيز .(منه)
عباس کیوان قزوینی
رباعیات خیام