Info@razdar.com
مقاله شماره 129
سرکردۀ متـأخرین آبادیان و آذرهوشنگیان، آذرکیوان بود. نسب او بدین گونه است :
آذرکیوان بن آذر گشسب بن آذر زردشت بن آذر برزین بن آذرخورین بن آذر آیین بن آذر بهرام بن آذرنوش بن آذرمهتر بن کهتر آذر ساسان ــ که او را پنجم ساسان گویند ــ بن مهتر آذر ساسان ــ که چهارم ساسانش می خوانند ــ بن کهین آذر ساسان ــ که مشهور به سوم آذرساسان است – بن مهین آذرساسان – که متعارف به دوم آذرساسان است – بن سترگ آذرساسان ــ که او را آذرساسان نخست خوانند – بن خُرد داراب بن بزرگ داراب بن بهمن بن اسفندیاربن گشتاسپ بن لهراسپ بن اروند بن کی نشین بن کیقباد بن زاب بن نوذر بن منوچهر بن ایرج – از نژاد فریدون- بن آبتین – از نژاد جمشید ــ بن تهمورس بن هوشنگ بن سیامک بن کیومرث بن یاسان آجام – از نژاد یاسان- بن شای مهبول – ازنژاد شای کلیوــ بن جی آلاد ــ ازنژاد جی افرام ــ بن آباد آزاد ــ از نژاد مه آبادــ که در آغازمهین چرخ ظاهر و روشن گشت. مادر آذرکیوان شیرین نام داشت، دخت همایون نامی که از نژاد خسرو دادگر نوشیروان بود.
آذرکیوان به ازلی تأیید و یزدانی نیرو از پنجسالگی به کم خوری و شب بیـداری پرداخت. سلیم گوید:
جوهـر اصلــی ندارد احتیـــاج تربیت
صورتِ آیینه را نقّاش کی پرداز کرد
و درهنگام ریاضت شگرف، قلِِِِّت غذاش به یک درم وزن رسید.حکیم الهی سنایی فرماید:
گرخـــوری بیش، پیـــل باشــی تو
کم خوری، جبرییــل باشــی تو
آنـــکه بسیــار خـوار باشــد او
دان که بسیــار خوار باشــد او
بیست و هشت سال در خُم نشست و در بازپسین روزها از ایرانزمیــن به هند بوم گرایید و در بلدۀ پتنه چندگاه آرام گرفت و در هزار و بیست و هفت هجری در شهر مذکور از آخشیجی نشیبستان بر سپهری افرازستان شتافت. عزیزی فرموده:
هر که را مغزی است، سدِّ وصل داند پوست را
زندگی مرگ است درویشانِ ِ معنی دوست را
هشتاد و پنج سال با عنصری پیکر بود و دست از ریاضت بازنداشت. حافظ شیرازی فرماید:
دلا ز نور ریاضـــت گر آگهـــی یابی
چو شمع خنده زنان تَرک سر توانی کرد
ولی تو طالب معشوق و، جام ِ مِی خواهی
طمـــع مدار که کار دگر توانــی کرد
فرزانه بهرام، در شارستان آورده که:
آذرکیوان را در نخست سلوک، آهنگ فرا گرفتن دانش و عقاید فرزانگان شد.
حُکماءِ سترگ یونان و هند و پارس، در خواب بر او پدید آمدند و اقسام حکمت را بر او سپردند. روزی به مدرسه رفت. هر چه از او پرسیدند پاسخ داد و مشکلات حلّ فرمود. لاجرم ذوالعلومش نامیدند. علی ثانی امیر سیّد علی همدانی گوید:
ز منزلاتِ هوس گر برون نهـی گامی
نزول در حرم ِ کبریــا توانـی کرد
و گر به آبِ ریاضــت برآوری غُسلی
همـه کدورتِ دل را صفـا توانـی کرد
ولیک این روشِ ِ رهروان ِ چالاک است
تو نازنین ِ جهانـی، کجـا توانـی کرد
از سیّد حسن شیرازی که دانشور و کنش پیرای وعارف تامّ بود، شنوده شد که گفت که:
دو تن ازمتصوّفین روزی به آذرکیوان رسیدند و راهِ اِنکارذوالعلوم پیش گرفتند. او را به کمال کامل نمی شمردند، و مرشد ایشان مردی بود عامل و عالِم، با سیادت صوری، نسبت معنوی با رسول درست کرده. شبی بی خود گردید و در سکر، جمال نورانی پیغمبر را دید که با او فرمودند که:
ای فرزند، مریدان خود را بگو که به تأیید حکیم حقیقی و قادر مُرید، آذرکیوان مردی است کامل و رسیده، در مقام ولایت از اطوار سبعه قلبیّه و انوار متنوّعۀ غیبیّه و مشاهدات و معاینات و تجلیات از افعال و صفات و ذات، فانی ازلاهوت باقی به جبروت، مُتّصف به مظهریّة و به کلیّة، عارف موحّد، به حقایق اشیاء عیانانه، قانع به استراق سمع، مرشدی است مکمّل ِ سالکان به خدمت و عزلت و خلوت و صحبت و آنچه لایق و در خورد احوال ایشان باشد از سایر سیاسات و ریاضات، حکیم حقّ و طبیب خلق، عالِم آداب طریقت و تربیت سالکان و تعبیر واقعات و تلقین ذکر و ارشاد طالبان، مجدّ در تزکیۀ نفوس، ممدّ تصفیۀ قلوب انسان، مجتهد در شریعت، مجاهد طریقت، واصل حقیقت به علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین، موقِن در اصول و فروع آن، مؤیّد به تأیید الهٰی.
او را بد نگویند و بزرگ دانند و خدمت او را از مغتنمات شمرند. و تو نزد او شو و مراسم دلجویی بجای آر.
مرشد چند مرتبه ستایش مذکوررا در سکر باز راند. پس من این مذکورات را در قلم گرفتم، چون آن صاحب حال از خواب بیخودی درآمد، مرا برانگیخت و گفت:
آذرکیوان در این شهر کیست که رسول خدا او را به غایت ستود و مرا نزد او شدن فرمود. گفتم:
در این روزها از سوی استخر آمده است. فرمود:
مرا نزد او بَر.
من مرافقت به جای آوردم، امّا خانۀ او نمی دانستم. چون لختی راه سپردیم، فرهاد نامی از مریدان کیوان بیامد. با ما گفت:
خداوند ــ یعنی کیوان ــ شما را می خواند. مرا فرستاد تا رهنمونی کنم.
چون به نزد او شدیم، مرشد با خود قرارداده بود که در سلام براو سبقت جوید، امّا پیش نیارست جستن.
آذرکیوان زودتر، به پارسی زبان درود در داد و به عربی لب بر گشاد.
ما فرو ماندیم و از خواب، آنچه مرشد با من در میان نهاده بود، باز گفت. پس فرمود:
پرده از این راز برمفگنید.
چون بازگشتیم مرشد دو مریدِ ناقص ِ خود را بخواند و از کمال کیوان، ایشان را خبر داد و از سرزنش او منع فرمود. سعدی گوید:
هـر بیشه گمان مبر که خالی ست
شایـد که پلنگ خفتـه باشد
تا اینجا سخن او است.
و آذرکیوان با اهل دنیا کم آمیختی و از ظاهرپرستان رمیدی و شاگردان و حقّ پژوهان را کم باردادی و خود را آشکارا نساختی.
شیخ بهاءالدّین محمّد عاملی گفته، رحمةالله:
گر نباشـــد دور باش از پیش و پس
دور باش ِ نفرت ِ خَلــق از تو بس
و هم، فرزانه بهرام، درشارستان، آورده که کیوان می فرمود:
پیوندِ روان ِ من به آخشیجی تن چون نسبت بدن به پیرهن است که هرگاه می خواهم از او می گسلم و چون می خواهم بدو می پیوندم.
و در متین جام کیخسرو که بعضی از مشاهدات و معاینات خود را بر شمرده، می گوید:
چـــو ز ابدانهــا بر گذشتـــم روان
رسیـــدم سوی پاک فرّخ روان
روانهـــا بدیـــدم به چشــــم روان
روان بُد میـــان روانهـــا روان
بــه هر چرخ و استـــاره دیــدم روان
جداگانــه با هر یکی شـــان روان
چنیـــن مر سه فرزنـــد دیـــدم روان
که بودنــد بر یکدگرشـــان روان
بدانستــــم از بودنیهـــا همه
شدم با سروش بزرگ رمه
درو چون بســی برتــــری یافتم
فروغـــی ز یزدان همـــی تافتم
چـو بفـــزود پرتـــو برفـــت ایــن منی
سروشـــی نپاییـــد و آهرمنی
خـــدا بود از من نشانـــی نبود
فرامـــوش و یاد روانــی نبود
همــه را ز خود سایـــه می یافتم
به هـــوش سروشـــان همــی تافتم
ز هوشـــان همـــی تافتـــم بر روان
چنیــن تا به اندامهـــا نیــز خوان
توانـــا و دانـــا و والا بُدم
چنیـــن تا ازان پایــه زیــر آمدم
بـــدان ره که رفتـــم، شدم سوی تن
به صـــد ایِـــزدی فرّه زان انجمن
خداونــد را پایــه زان برترست
که آمیـــزش بنـــده را در خورست
به شیدش خرد چون زمیـن و خورست
ز آمیـــزش بنــدگان برترست
روان گر فروغـــی پذیرفـــت ازو
ز خود رفـت و بیهُش منــم گفـــت زو
ز دریِـــای هســـتیش گیتـــی نَمی
نم نــم بگو چیســـت بودش همی
نَم ِ نم نه یــی از نَمـــان هم نَمی
ندانــم چه گویـــم کزان هم کمی
ز مهـــر او نوازش کنـــد بنـــده را
که برداشتـــن شایــد افگنــده را
گدا را توانــگر کنـــد مِهـــر او
جهـــان پرتـــوی از خور چهــــر او
مـــرا رایــگان گفـــت و کردار داد
فر ایـــزدی را به من در نهاد
مـــر او را جز او کس نیـــارد ستود
که او در نیایـــد به گفت و شنود
کیوان تحقیقات شریفه و تدقیقات لطیفه دارد. یکی از فقهاءِ اسلام از او پرسید که:
پیروان خویش را از گوشت خوردن و جاندار کشتن و جانور آزردن چرا باز داشته ایی؟ پاسخ داد که:
خدا پژوهان را اهل دل گویند و دل را کعبۀ حقیقی . پس آنچه بر مُحرم کعبۀ آب و گل حرام است بر مُحرم کعبۀ حقیقی به طریق اولیٰ روا نیست یعنی اکل حیوانی و ذبح جانور.
بزرگی فرموده:
شنیده ام که به قصّاب گوسپندی گفت
در آن زمان که سرش را به تیغ می برید
ســـزای هر خس و خاری که خورده ام دیدم
کسی که پهلوی چربم خورد چه خواهد دید
و فرمود: اگر خواهید آیین خود را در همه جا نهان دارید، از همکیشان خویش بپوشانید که این گروه برای تنومندی راه خود، شما را آشکارا سازند. عزیزی گفته:
رازِ خود با یارِ خود تا آنکه بتوانی مگوی
یار را یاری بوَد، ازیارِ یار اندیشه کن
یکی ازاو پرسید که: در خلاف آباد عنصری بر چه عقیده باشم و سخن کدام گروه راست دانم؟
آذرکیوان گفت: برهمین عقیده باش که خدای تا کنون آنچه خواست کرد و زین سپس هر چه پسندد کند.
عرفی شیرازی گوید:
ذات ِ تو قادرســت به ایجــاد هر محال
الاّ به آفریـــدن ِ چون خود یگانه یی
و با عارفی فرموده که: معرفت فانی، معرفت نیست، امّا شبیه است بدو، زانسان که سراب به آب. امّا جویا را از او، جز تشنگی بهره نه.
شاه سبحان گوید:
مـردان، می ِ معرفــت به اقبـــال کشند
نی چون جهــلا ز روی اشــکال کشند
علمی که به درس و فهــم معـلـوم شود
آبی ست که از چاه به غربـال کشند
از او پرسیدند که: با بسا کوشش حضرت صدّیق اکبر و فاروق اعظم و ذوالنّورین در راه دین مبین و مساعی جمیله در آشکارا کردن آیین متین، شیعی گروه، با آن حضـرات دشمنند.
جواب داد: عوام گرفتار زمان و مکانند، برخلاف تحقیق کیشان. باید دانست آیین شیعه را ایرانیان از این بستدند که چون آن حضرات آتشگده های این گروه برافگنده و دین سابق ایشان را از میان برداشته، لاجرم آن بغض و حَسَد در دلهای این طایفه مانده است. دو دانشمند را در تفضیل مرتضـیٰ علـی کرم الله وجهه بر شیخیــن و ذوالنّوریـن رضوان الله علیهم اجمعین، مناظره واقع شد. داوری نزد کیوان بردند. گفت که:
هـر چار، چار حدّ بنـای پیمبری
هر چار، چار عنصر ارواح انبیا
تمیز در میان این دو والامنشان دشخوار، چه دو کس به کوس خُسُر بودن صاحب ناموس عرب خسروی پژوه و دو تن به دامادی وخشور تازی آماده شکوه، امّا چون جمیع اشیاء مظهر حقّند حضرت اسدالله چنان مظهری کامل بود، از مظاهر الٰهی، اسلامیان را که گروهی را عدم هدایت و جهل بر آن بُرد که او را به خدایی پرستیدند تا آنکه آن جناب انکار این معنی می نمود و در امامت و خلافت حضرت صدّیق اکبـر و فاروق اعظـم و ذوالنّورین جمعی را ضلالت بر آن داشت که منکر ایشان گشتند تا آنکه آن هادیان صادق دعوی این مراتب می کردند))، و همین جواب، در مناظرۀ یهود و نصاریٰ و مسلمان گفته که در تفضیل پیغمبران ِ هم، سخن داشتند، چه عیسیٰ را خداوند و بعضی پسر خدا دانند.
و نیز روزی نصرانیی و مسلمانی با هم درجَدَل بودند. نصرانی به موت عیسیٰ قائل و مسلمان به حیات او مایل بود. آذرکیوان گفت:
اگر شخصی را جهتی که مطلوب او است نداند و بر سرراه به مردۀ خفته و زندۀ نشسته رسد از که راه جوید؟
هردو گفتند از زنده.
پس به مسلمان گفت:
تو دین عیسیٰ را گیر که به زعم تو زنده است و پیغمبر خودت جامه گذاشته!
پس بیان فرمود که: مراد ازحیات، حیات نفس ناطقه است. محمّد را با عیسیٰ همدمی است. پیغمبر خویش را زندۀ جاوید خوان نه بقای جَسَد عنصری که آن بیش از صد و بیست منزل طبیعی نتواند همراهی نمود. عزیزی گفته:
بــا مرغ ِ هوا مرغ ِ سرا گر بپرد
بیش از سرِ دیـــوار نخواهــد بودن
زاهدی نزد ذوالعلوم شد و ستایش خلاف نفس کردن مرتاضان اسلام کرد و متردد که خلاف نفس را انتها نیست و گفت:
کافر از ریاضت هر آینه در انجام مسلمان گردد، چنانکه کافری مرتاض، صاحب خوارق عادات بود.
شیخی بدو رسیده، از او پرسید که بدین پایه به کدام راه رسیدی؟ پاسخ داد که ازخلاف نفس خود کردن.
شیخ فرمود که اکنون به اسلام گرای که نفس تو کفرپذیر است. کافر از استماع این سخن مسلمان گشت.
کیوان گفت: شیخ بایستی کافر شود، چه نفس او اسلام جوی بود!.
عرفی گوید:
کفر و دین را ببر ازیاد که این فتنه گران
در بدآموزی ما مصلحت اندیش همند
شخصی نزد ذوالعلوم شد و گفت:
آهنگ آن دارم که درویشی پیش گیرم و بند جهان بگسلم. کیوان فرمود:
نیکو است.
پس از چنـد روز پیش کیـوان آمـد که:
در پی گردآوردن ژَند و کلاه و کچکول و سامان آنم.
ذوالعلوم گفت:
درویشی از همه گذشتن و سامان گذاشتن است، نه فراز آوردن.
سوداگری از بی مایگی تلبیس را پوشیده، به کسوت شیخی برآمد. گروهی او را به پیری پرستیدن گرفتند.
روزی به کیوان رسیده، گفت:
بسا بار حرامیان راه مرا بزدند. خیردر این بود تا از درویشی به مقصود رسیدم.
آذرکیوان گفت:
اندوه مخور، اکنون تو راه مردم را خواهی زد.
در نگیرد صحبتِ عرفــی به شیخ صومعـه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
اکنون جمعی از شاگردان کیوان که گردآور نامه دریافته می شمارد:
فرزانه خراد که از نژاد مهبول خوانسالار شاه دادگر نوشیروان است که به جادوی یهودی و دستان حاجب کشته گشته، چنانکه در شاهنامۀ ملک الکلام فردوسی و تواریخ دیگر مسطور است.
خراد در بازار شیرازبه آذزکیوان رسید. سالها ریاضت کشید. فرزانه خوشی می گفت و هم در بزمگاه آورده که:
دیدم روزی خراد با اردشیر بابکان خراد نژاد ــ که یکی از شاگردان آذرکیوان است ــ روبه رو شده همالانه می کوشیدند. در هنگامـی که اردشیـر خواست شمشیر بر او زند، خراد به پیکر سنگ ظاهر شد. چون تیغ به بدن او رسید شکست.
به سال هزارو بیست و نُه هجری، به مجرّدات پیوست. بزرگی فرماید:
جان چیست جَنین ِ نطفـۀ صلـب قضا
گیتی رحم ست تن مشیمـه است او را
تلخـــی اجــــل درد زه و مادر دهر
ایـــن مُردن چیســـت زادن ِ ملک بقا
فرزانه فرشیدورد از پارسی دهاقین است نژادش به فرزانه شیدوش که از شاگردان ساسان پنجم است می رسد. هم در مکان مذکور به آذرکیوان پیوسته به حقّ پرستی مشغول شد. خوشی می گفت که:
فرشیدورد و بهمن با هم رو به رو شده بودند. بهمن هر تیری که میانداخت فرشیدورد به شمشیر می برید. چون فرشیدورد تیرانداختی و ازشست تیر رها شدی، بهمن خود را به چُستی و چابکی به یکسو کشیدی. شگفتر آنکه چون بهمن بندوق انداختی، فرشیدورد نیز تفنگ سردادی. مهره بر مهره رسیدی و هر دو سالم ماندندی و بهمن به هنگام بندوق انداختن ِ فرشیدورد، چند مرتبه به سرعت یکسو شد. در سال یکهزار و بیست و نه هجری از عنصرستان بر آسمان شتافت.
خواجه حافظ می فرماید:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت اسـت بر جریـدۀ عالــم دوام ما
فرزانه خردمند از نژاد سام نریمان است. به ذوالعلوم رسید و ریاضت کشید. خوشی می گوید که:
دیدم خردمند با رستم نامی از نژاد بهرام گورــ که مهین شاگردان کیوان است ــ رو به رو شده به پیکر اژدهایی بر آمده ازنفس او آتش باریدی و تنومند چناری را از آن دَم بسوخت. خردمند پس از مرگ بهمن به سه ماه به آغازجا پیوست. بزرگی فرماید:
مـــرد خردمنـــد هنرپیشـــه را
عمــــر دو بایســـت در ین روزگار
تــا به یکی، تجربــه آموختی
وان به دگر، تجربــه بردی به کار
و از این نامدار سران، خلاف عادت، در مهین جهان، چون: آفتاب پوشانیدن و در شب پیدا کردن و ستارگان به روز آشکارا ساختن و در عالم سفلی چون رفتن بر آب و بارور گردانیدن درخت بی هنگام و سبز کردن درخت خشک و سجود اشجار و در میان آسمان و زمین چون برق و مانند آن نمودن، و در کهین جهان چون: انقلاب پیکر جانور و پوشانیدن خود را از چشم مردم و نمودن به پیکر گوناگون و صوَر، بسیار نقل کرده اند و شمّه یی از آن در بزمگاه درویش خوشی است. گویند قوّت انقطاع این گروه از عنصری بدن به مرتبه یی بود که هرگاه خواستندی از تن جدا می شدند و جمیع علوم مشهوره و غریبه را از ملأ اعلیٰ فرا گرفته بودند و از این مثل امور عجیبه می نمودند و به قوّت ریاضت، مادّۀ عناصر اطاعت ایشان می کرد. گردآور نامه در پتنه این چهار آزاده، یعنی خراد و فرشیدورد و بهمن و خردمند را دید و دعای خیر دربارۀ نامه نگار به جا آوردند و نوید دریافت مقصد اعلیٰ دادند.
شیخ سعدی می فرماید:
ســـزد صاحبدلــی روزی به همّت
کنـــد در کار درویشـــان دعایی
فرزانه بهرام بن فرهاد از نژاد گودرز کشواد بوده. چون آذرکیوان به پتنه خرامید، در بازپسین روزها، فرزانه بهرام از شیراز آمده در پتنه به ریاضت مشغول شد و او مردی بود مراتب منطقیّات و طبیعیّات و ریاضیّات و الٰهیّات از پارسی و پهلوی و تازی زبان آنچه نقل افتاده کما وجب به سَنَد و صحیح فرا گرفته و نیکو خوانده از منقولات و معقولات بر همه دانا و در حکمت دانستنی و کردنی فرزانه یی رسا و فیلسوفی کامل بود.
از مسلمانان نسبت شاگردی صوری را به خواجه جلال الدّین محمود که از تلامذۀ ملاّ جلال دوانی است، رَحِمَهُمُ الله، درست کرده. کتاب شارستان دانش و گلستان بینش، پیراسته و فراز آوردۀ فرزانه بهرام است. درشارستان که ازفراهم آورده های او است فرماید که:
به یاوری حضرت کیوان به ملک و ملکوت و جبروت و لاهوت رسیدم و به تجلّیات آثاری و افعالی و صفاتی و ذاتی وصول یافتم.
و موبد هوشیار می گفت که:
از فرزانه بهرام شنیدم که می گفت روزی پیش آذرکیوان استاده شدم و در دل همی داشتم که راز مرا بگوید. آن حضرت رازی که در دل داشتم بگفت. پس فرمود:
ای فرزانه مرا راز دل دانستن آسان است امّا تو را زیان. پس به چه کار آید؟ تا زبان تو بیکار نباشد تو را به سخن می گزارم.
فرزانه بهرام در لباس تجّار می بود و مردم را عقیده آن است که این کسوت را پرده ساخت و گرنه کیمیاگری کردی. به سال هزار و سی و چهارم هجری درلاهور از این سفلی تارستان به نوری شارستان خرامید. حکیم سنایی گوید:
در مقامی که عقل و عرفـان است
مردن ِ جســـم، زادن جان است
موبد هوشیار. سرودمستان از مؤلفات او است و توّلد او در بندر سورت واقع شده. نژادش به تهمتن ــ یعنی رستم بن زال ــ کشیدی. به غایت دلیر و مردانه و کارآزموده و به مردی و فراست و قطع خصومات و اصابت رأی و تدبیر عَلَم بود و اگر داستان او بازگزارده آید، از فتح کردن و کشتن علی یکه و امثال آن، شاهنامه باید ترتیب داد. بالجّمله به بندگی فیلسوف اعظم، آذرکیوان و سترگ شاگردان او رسید و به خودشناسی انباز گشت و از سر شب تا برآمدن حضرت آفتاب جهانتاب به مرده خسپ خوابیدی. مرده خواب و مرده خسپ و ساونوس در سپاسیان، خفتنی را گویند که دو زانو نشیند و هر دو کعب پا را تا نرانگشت به زمین چسباند و سرهای زانو را نیز به زمین پیوند دهد و نشستنگاه را نیز به زمین متّصل سازد، پس به پشت خوابد و پا برابر سر گذارد، پس میان هر دو ابرو نگاه کند و به حبس نفس پردازد. درویش سبحانی که از کُمل اولیاءِ صوفیّه است، گفتی:
خواب انبیاء این است و اینکه گویند انبیاء رو به آسمان وستان خوابیدندی عبارت از این است. و دَم گرفتن هوشیار به یک پاس رسیده بود. شیخ سعدی فرماید:
عنــان باز پیچــان ِ نَفس از حرام
به مردی ز رستـم گذشتنـد و سام
امّا درخورش پرهیز نداشت، از هر رنگ طعام که پیش آوردندی رو نپیچیدی، ولی از آزار جاندار و افراط و تفریط گریزان بود. حافظ شیرازی گوید:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
به سال هزار و پنجاه هجری در دارالخلافة اکبرآباد از بند تن آزاد شد. موبد گوید:
درحقیقت جسم، بهر روح، باشد گورِ تنگ
گور گر در گور باشد سور بینی سور نیست
گور گر در گور باشد زنده از زندان رَهد
حیف سلطان ِ بدن را موبدا دستور نیست
موبد هوشیار عالِم صوری و معنوی است. دانش ظاهری و باطنی اندوخته. مترجم جشن سده است و جامعیّت او از آن کتاب آشکار می گردد، و از نژاد جاماسپ حکیم است و درهزار و سی و شش هجری در خطّۀ دلپذیر کشمیر کردار گزار او را دریافت و او به سر انگشتان دست بایستادی و بدن او به زمین نرسیدی و از نیمۀ شب تا بامـداد بدین گونه به سر بردی. حافظ گوید:
دلا زنـــور ریاضــت گر آگهـــی یابی
چو شمع خنده زنان تَرک سرتوانی کرد
موبد سروش بن کیوان بن کامگارــ و کامگار را بنابر شهرت دانش نامدار می گفتند. و موبد سروش را نژاد از سوی پدر به شت زردشت پیغمبر و از جانب مادر به جاماسپ حکیم درست پیوند است. عالِم به علوم عقلی و نقلی و دانشمند تازی و فارسی و هندی زبان است. اکثر آبادبوم را پیموده. شب زنده دار و پرهیزگار است و به خدمت آذرکیوان رسیده، از آفتاب دانش او فروغ پذیرفته است و عربیت از خدمت فرزانه بهرام بن فرهاد به دست آورده و سنّ او به شصت سال کشیده و پارسایی گزیده و روی آمیزش زن ندیده و به حیوان جلالی و جمالی دهن نیالوده، از اهل دنیا دوری جُستـه، جز قدری غذا نمی پذیرد.
اگر لذّتِ ترکِ لذّت بدانی
دگر لذّتِ نَفس لذّت نخوانی
و تصانیف و تآلیف ستودۀ بسیار دارد، چون:
نوشدارو و سکنگبین و زردست افشار و مانند آن و از محمّد محسن نام فاضلی شنیده شد که گفت که:
من از او سیصد و شصت دلیل اثبات واجب شنیدم، چون خواستم به تحریر آرم، میسّر نگشت.
انواع خوارق عادات از او روایت کرده اند، چون ایجاد معدوم و اعدام موجود و اظهارامر مستور و پوشیدن چیز ظاهر و استجابت دعا و بریدن راه دور در زمان اندک و آگهی بر امور پوشیده از حسّ و خبر دادن از آن و ظاهر شدن در یک زمان در مکانهای جداگانه و زنده گردانیدن مرده و میرانیدن زنده و شنودن سخن جانوران و نبات و کانی و حاضر گردانیدن طعام و شراب بی سبب ظاهری و رفتن بر روی آب و در آتش و هوا و امثال آن. در هزار و سی و شش هجری در کشمیر راقم نامه، او را دریافت.
قره قازی ــ که غلام صاحب اعتبار شیدوش که احوال او خواهد آمد، بود ــ ذاتش به دانش آراسته و به پرهیز پیراسته حدسی صائب و طبعی سلیم داشت. می گفت وقتی از اوقات ازمردم کشاورز آچن ــ که موضعی است قریب به عید گاه کشمیرــ رنجوری داشتم.
با شاگرد موبد سروش، یزدانستای نامی، که دانش و کنش به یاوری او اندوخته بود ــ و گرد آورنامه نیز او را دیده ــ گفتم که از مردم آچن آزرده ام و کردار تباه آن بزهکار گروه بر او خواندم. جواب داد:خواهی رزاعت آن نکوهیدگان یزدان به آب سپار و سپردم. آری چندان باران بارید که خانه های بلند استوار اساس افتاد. به طغیان آب آسیب به عمارات و زراعات راه یافت و کِشت آن مردم خود نزدیک به آب بود، نخستین بار تباه شد.
مولوی معنوی فرماید:
تــا دل صاحبدلــی نامــد به درد
هیـچ قومــی را خدا رســـوا نکرد
هنوز باران می بارید که سروش موبد از آن آگاه شده او را نکوهش کرد و بزد و در همان روز باران باز ایستـاد. قره قازی گفتی که موبد سروش بارها ضمیر مرا دانسته، وقوف برخواطردارد و از او نقل کردی که درشهر ترفان، هنگام آمدن ازخان بالیق، مردم آنجا با ما بَدی سر کردند و خواستند آسیب رسانند. من با موبد سروش حقیقتِ سلوکِ ایشان گفتم.
به گوشه یی رفت. شب در هوا مردان پدید آمدند که سرهای ایشان بر آسمان و پاها به زمین رسیده. مردم آن شهر بهراسیدند و دست از ما و سوداگران بازداشتند و زندانیان چندین ساله را آزاد کردند. موبد هوشیار می گفت:
مرا نیاز به درمی چند بود. نــزد یزدانستای ــ پرستارموبد سروش ــ شدم و او دست بیازید، سفالی شکسته را برداشت و بیست قرص ساخت، دمی در آن دمید، سراسر اشرفیها پدید آمد، به دست من داد، به مرور صرف کردم و هم او گفتی که:
یزدانستای، خانه را چنان ساختی که چون کسی به درون رفتی آفتاب را می دید. چون با یاران خویش نشسته بودی، چنان نمودی که به کنار دریا نهنگی آمده قصد ربودن حاضران دارد و مندیل در آتش انداختی و آتش در او تصرّف نگرفتی و چیزی بخواندی و لب جنبانیدی و از نظر نا پدید گشتی. گاه بر هوا برآمدی و گفتی ساکن می باشم، ولی چنین می نمایم.
شیدوش بن انوش گفتی:
نزد او نشسته بودیم و او شمعی در طشت پرآب نهاد طاووسان پدید آمدند و روی بدان آب کردند. سر به آب فرو می بردند و خود را جلوه می دادند و ما به شگفتی فرو ماندیم و هم شیدوش گفتی:
او را دیدم آتشی افروخته، در میان نشسته، بازی می کرد و آتش خوردن او را صحیفه نگار دیده.
موبد هوشیار گوید:
از او مشاهده افتاد که خانه را پر مار و کژدم می نمود و چیزی بر سینۀ مردم خفته می گذاشت و آنچه می پرسید جواب می داد و هم موبد هوشیار گفت:
حکیم کامران شیرازی را دیدم که در مجلس شادی و کدخدایی یکی از یاران عراق فتیله یی برافروخت، لولیان که در آنجا بودند برهنه شده، رقصیدن گرفتند، ما از دور نظاره میکردیم، و می گفت از یزدانستای آموخته ام، چون لولی نمی طلبم و دیگری را بی عصمت نمی توان کرد، این جمع را اینجا گِرد دیدم، امتحان کردم و از این گونه بسا سخن از یزدانستای می گویند.
خداجوی از مردم هرات است و بسا سالها در خدمت مرتاضان و مشایخ بوده. گفتی:
در واقعه دیدم که اصفیا گرد آمده مرا می گویند ((برو بی تعصّب پیری بجوی)).
سالها جستم، نیافتم، تا در خواب دیدم که آذرکیوان در استخر بی تعصّب است و به رفاقت فرزانه خوشی به او رسیدم. خداجوی در دانش و کنش پارسی و تازی نیکو بود و از حیوان جلالی و جمالی پرهیز داشت و تا چهار پاس دَم فرو بستی و حبس نفس کردی و اصلا ً به شب نخوابیدی و زیاده از پنجاه درم سنگ غذا نخوردی و حرف لغو نزدی و آنچه مذکور کردی مقاصد و مطالب عالیه بودی و آنهم جز به خواست یاران نفرمودی و خجسته شرحی بر منظومۀ آذرکیوان که مشتمل است بر مشاهدات او موسوم به جام کیخسرو نوشته. در سال هزار و چهل هجری به کشمیر دلپذیر آمد. گردآور نامه او را دریافت. هم در این سال آن والامنش از این فناجا به جاویدان سرا شتافت. حافظ شیرازی گوید:
خرّم آن روز کزین منزل ویـران بروم
راحــت جان طلبـم از پی جانـان بروم
به هـــوای لب او ذرّه صفــت رقص کنان
تا به سرچشمۀ خورشید درخشان بروم
موبد خوشی خداوند بزمگاه است و در آن رساله بیان مقامات شاگردان نامـدار آذرکیوان کرده و شاگردان اکمل او که دوازده تنند آورده، برین گونه: اردشیر، خراد، شیرویه، خردمند، فرهاد، سهراب، آزاده، بیژن، اسفندیار، فرشیدورد، بهمن، رستم که غذای هر یک ازاین دوازده تن ده درم سنگ بوده و کیوان پسند ریاضات به انجام رسانیده اند و دیگری از شاگردان آذرکیوان به مرتبۀ والای این دوازده تن نرسیده و شمّه یی از احوال خراد و فرشیدورد در این نامه نگاشته آمد. خوشی در بزمگاه گوید که:
مرا درایّام جوانی آرزوی آن بود که به پیری رسم. پس نزد مشایخ ایران و توران و روم و هند از مسلمانان و هنود و گبر و نصاریٰ و یهود برفتم. همه مرا گفتند از کیش خود نقل نموده به راه ما درآی.
امّا دل من به نقل کیش و گرفتن دین و هشتن آیین مایل نبود، چه از ایشان گشایش در کار من آشکارا نشد ((آب نادیده کفش کندن چیست)).
این سخن متعصّبان است و هر کدامی از مشایخ خود را به بی تعصّبی می ستودند. پس در واقعه دیدم که بزرگ دریایی است. ازاو انهار و خلیجها برآمده، پس از گردش بسیار در همان شگرف دریا می ریزند و بدو کران پذیرمی شوند. من آن سترگ بحر را هشته، برای رفع تشنگی در طلب آب رو به انهار می آوردم.
چون کنار رودخانه ها از گل و لای کثیف بود و جمجمه دارنمیتوانستم به آب رسید، درین مانده بودم که پدرم هوش در رسید و گفت ازایزد درخواه تا تورا به آب رساند. ندایی به گوشم رسید که:
ای مرد دریا را هشته رو به انهار آورده یی.
پس چون رو به دریا رفتم خجسته سروشی با من گفت:
این شگرف دریا، آذرکیوان است و کهین انهار مشایخ. دانستم که
لای و گِل سواحل و جمجمه و جویها، تعصّب و حَسَد است. پس به اتّفاق خداجوی به آذرکیوان رسیدم و آنچه می جستم یافتم.
حافظ شیرازی گوید:
از آستــان پیــر مغـان سر کجـا کشیم
دولت درین سرا و گشایش درین دَرست
فرزانه بهرام بن فرشاد که او را کوچک بهرام گویند. ارژنگ مانی نگاشتۀ طبع او است.
به خدمت ذوالعوم رسید، ولی والا کمال در پرستاری فرزانه بهرام بن فرهاد یافت. درهزار و چهل و هشت هجری، نامه گردآور، کوچک بهرام بن فرشاد را در دارالسّلطنة لاهورسراسر سُرور دریافت و هم در این سال درگذشت. او مردی بود با خدا آرمیده و ازخَلق رمیده، به جمیع علوم عقلی و نقلی عالِم و به زبانهای تازی و پارسی و هندی و فرنگی ماهرو تصانیف شیخ اشراق شهاب الدّین مقتول را که در حکمت اشراق واقع شده، به پارسی معروف تازی آمیز ترجمه کرده و اوقات او به کتابت گذشتی، قدری ناچاری غذا از آن فراز آوردی و شب اصلا ً نخوابیدی. درهزار و چهل و هشت هجری نامه نگار با موبد هوشیار او را درلاهور دیدم. تمام شب راقم حروف پیش آن نشسته بود، باز از صبح تا شام هوشیار پیش او بود و فرزانۀ مذکور به دو زانو رو به مشرق نشسته بود، اصلاً نجنبید و از این دست بسیار از او دیده اند و گویند دو روز و سه روز چنین نشستی، نه نان خوردی نه آب آشامیدی و اصلاً پشت به زمین ننهادی و غذای او اندکی شیر گاو بودی و لب به چیز دیگر نیالودی و آن را هم پس از دو سه روز آشامیدی.
جامــی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
شایــد از آن خاک به گَردی رسی
گَرد تکانــی و به مردی رسی
موبد پرستار جوانی مرتاض بود و با ایزدی نیرو، یگانه بین گشته، در خردسالی به خدمت آذرکیوان رسیده، ولی کمال از صحبت شاگردان او یافته و بیشتری پرستاری موبد سروش کرده و تبیرۀ موبدی از تصانیف او است. در سال هزار و چهل و نه هجری به کشمیر آمده، با نامه نگار هم انجمن گشته، و او از سرشب تا برآمدن آفتاب جهانتاب به سرایست پرداختی و سرایست را به زبان آسمانی ــ یعنی دساتیـر ــ فروشو گویند و آن پا بر هوا داشتن است و به سر ایستادن که به هندی کپال آسن خوانند. ناگاه بدن بهشت و به بهشت شد. موبد گوید:
گر رهـــرو مســـلک ردانی
بر جامــه مبنــد دل روانی
مســـکن شودت عدم بدن را
هر چنـــد محقّـــق دوانی
موبد پیشکار بن خورشید نیز زادۀ پتنـه اسـت و از پرستـار کهتــر به سال. در هندی نغمه ها و اشعار آن گروه از بی نظیران روزگار گشت و او نیز چون پرستار، پیشکار آذرکیوان و شاگردانش بوده و در خدمت موبد سروش خداشناس و خویشتندان گشته، به غایت آزاده و رَسته است و به قید و بند مذهبی از مذاهب باز نبسته و از پرخاشستان تعصّب کنارگزین آمده، ستایش دینی و نکوهش کیشی آیین او نیست. با مهین برادر به کشمیر آمد و از آن مقام آهنگ ختا نمود و در حبس نفس رسا است. موبد هوشیار گفتی که:
نوبتی، دَم فرو گرفت و به آب درآمد، دو پاس زیر آب بود، سپس ِ آن سر برآورد.
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
شیدوش بن انوش از نژاد زردشت پیغمبر است. پدر او انوش که مشهور به فرهوش است و فرهوش ازاخلاص پیوندان آذرکیوان است و زربادی که هم از نژاد یزدانی وخشور زردشت است در انجام از دارندگان شد. در آغاز آن هنگام جز درد ناداری مایه نداشت. با انوش نزد کیوان شدند ازشدّت بینوایی بنالیدند.
آذرکیوان فرمود به اندک سرمایه به دیار خورشید برآمد برآیید و مرز مشرقی پیمایید و به زودی به آفتاب فرورو فرو شوید که کار شما از این نشیب مقام عسرت، افراز آهنگ عشرت شود.
مقارن بدین فرمان آذرکیوان از زمینی هیکل، تجّرد فرموده به سپهری نشیم شتافت و آن دو برجیس اختر یگانه گیتی که مأمور بودند روان شدند و کار این دو ره سپر به تنومندی روشن روان کیوان، بالا گرفت تا سامان خداوند گشتند. حافظ گفته:
آنان که خاک را به نظـر کیمیــا کنند
آیا بوَد که گوشۀ چشمی به ما کنند
پس زربادی قره قازی نام، قدیمی بندۀ خویشتن را به پتنه فرستاد تا دختر او را به مشکوی مشکبوی آزاده زاده انوش که شیدوش نام داشت بَرَند. پس از نشیب قره قازی و شیدوش از پتنه، به بازرگانی، روان شدند و آهنگ رفتن از کشمیر به کاشغر داشتند.
لاجرم چندی در کشمیر درنگ نمودند. در نخست جنبیدن از پتنه، شیدوش را درد جویایی خویشتـن و پژوهش دیرین وطن و دریافت انور گوهر خود و طلب پویۀ کشورغیب پدید آمد، زیرا که از آغاز آن هرمزفرّ، به دعای کیوان به عنصری کشور و خانۀ آخشیجی پدر و مادر خرامیده بود. پس از تن هشتن کیوان، با شاگردان او می نشست.
همنشیـــن ِ تو از تو بِه باید
تا تو را عقـــل و دیــن بیفزاید
لاجرم به ریاضت پرداخت. نخست گوش برآوازی داشتی که آن را به پارسی آزاد آوا به تازی صوت مطلق و به هندی اناهد سرایند. چون این پایه را نیکو ورزید، چشم گشوده در میان دو ابرو داشتی که آن را به هندی تراتک گویند، تا آنکه همایون پیکر کیوان جلوه طراز گشت. پس تصوّر همان می نمود تا اصلاً آن پیکر از او جدا نگشتی. سرانجام به جاودانی گیتی و عالَم معنیٰ رسید. از شش گیتی گذشته به هفتم پیوست و بیخود شده به خدا راه یافت و از خویشتن نیست، و پایدار به هستی او گشت. سعدی فرماید:
جوانـــا ره طاعـــت امـــروز گیر
که فردا نیایــد جوانــی ز پیر
روزی سپید دمان با نگارندۀ دبستان گفت:
دی، در تیره شب، به روشن روانی از این ظاهری جثّه روان شدم، به انوارغیبی نورآمود آمدم و پردگی حقیقی هر هفت پرده از پیش برداشت. ناسوت را گذاشته از ملک گذشته، ملکوت درنوشتم، وجود مطلـق نورالانـوار به تجلّیات آثاری و افعالی و صفاتی و ذاتی فرو تافت. هستی موهوم نابود، وجود حقیقی مشهود گشت. حافظ گفته:
نقاب و پرده ندارد جمال دلبر من
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز
شیدوش از گوارا غذای جسمانی بسا دوری نمودی ولی جامه های بالا بها پوشیدی و پیوسته انجمن او عطــربیز بودی و پیشکار و پرستار و سایر زیردست تا باربردار و باره برنشست را آراسته داشتی و گفتی:
جاهمندی ما به فروغ تأیید آذرکیوان است. تحقیر این مایه ناروا و نپرداختن بدو نکوهیده وگرنه مرا با پوشش سَری نیست و از کم خوردن او و دوری از اختلاط نساء، این سخن آشکار است. شیدوش بهین جوانی بود به پیرایۀ تناسب اعضا و زیور ملاحت. آیین شیدوش آن بود که به بیگانه کیش به اهلیت اصلاً نپیوستی از متعصّب جدایی جستی و با سراسر مردم کم آشنایی کردی، چون آشنا شدی روز نخست گرمی کمتر نمودی، روزدیگر بیشتر تواضع نمودی، بدین گونه روز به روز راه مودّت نیکوتر سپردی و مهر و محبّت بفزودی و آنچه گفته آمد که روز اوّل چندان گرمی نمیکرد آن نسبت به گرمی او کمتر نمودی والّا کران بسیار گرمی دیگران همان باشد.
پیوسته فرمودی که در پیش دید آشنا، اشیاء از خدا جدا نیست و هرچیز که هست، فروغی از خورشید ذات اوست، پوشیده و آشکارِ گیتی، جز آن موجود نیست. رفیع گوید:
گر دیوی اگر فرشته، سر رشته یکیست
دهقان و بهار و مزرع و کِشته یکیست
با وحدتِ او و کثرتِ خَلق ــ چه باک
صد جای اگر گره زنی، رشته یکیست
شیدوش در کشمیر ناخوش و رنجور شد و کار از پزشکی چاره بگذشت. عرفی گوید:
طبیب کیست، مسیحا اگر شود بیمار. مردم از آن اندوهگین و شیدوش خوشدل بود. هر چند بیماری اشتداد می یافت بشاشت او زیاده گشتی و این دو بیت خواجـه حافظ را می خواند:
خرّم آن روز کزین منزل ویــران بروم
راحت جان طلبــم وز پی جانـان بروم
به هـــوای لب او ذرّه صفـــت رقص کنان
تا به سرچشمۀ خورشید درخشان بروم
روزی که از این سپنجی سرای به جاویدانی آرام جای ــ که والا مقرّ سُعَدا است ــ انتقال می نمود، دوستداران بیماردار و پرستاران مودّت اطوار، رنجور بودند. شیدوش شادان و به مسرّت تمام گفت:
من از این مرض کالبد رنجور نیستم، شما چرا غمگینید؟
آیا خواستار آن نئید که من از این تیره خیالستان، روان شده به لامکانی مکان و عقلی آشیان شتافته، به موجود حقیقی پیوندم؟
مولوی معنوی گوید:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغـــوشش بگیــــرم تنگ تنگ
مـن از او عـمـری ستانـــم جاودان
او زمـن دلقــی ستانــد رنگ رنگ
پس دستها بر افراشــت، رو به آسمـان که قبلـۀ دعاســت کرد و ایـن همایـون ابیــات صحـیفة الاولیاء امام محمّد نوربخش بخواند:
اگر هادییم و گر مهدییم
به جنـــب قِدَم طفلک مهدییم
یـــکی قطره ایـــم از محیط وجود
اگر چنـــد داریـــم کشف و شهود
مــن از قطــرگی گشتــه ام بس نفور
خدایــا رسانــم به دریـــای نور
چون به انجام رسانید، چشم فرو بست. شیخ ابوالفیض فیّاضی گوید:
آن قطره شد به چشـمه و آن چشـمه شد به جوی
وان جــوی بـا محیط ازل یافت اقتـران
این واقعۀ غریبه در هزار و چهل هجری صورت پذیر آمد. مودّت آیینان بدین مضمـون مویه گر شدند:
رنگِ تو هنـــوز با چمنهاست
بوی ِ تو هنـــوز با سمنهاست
دیـــدارِ تو با قیامـــت افتاد
نیــک اســت ولـی درو سخن هاست
نامه گردآور در مرثیۀ شیدوش گفته:
شیدوش تا ز دیدۀ من بر کرانــه شد
گر چشم خانه بود به سر رودخانه شد
آرامـــگاه طایــر قدســـی سپهـــر بود
زین پست آشیــان به فراز آشیانـه شد
آزاده بود و زاد جز آزادگی نجُست
تن را به تن گذاشت، روانش روانه شد
جانش به ذات حضرت جان آفرین رسید
بیرون ز قید چرخ و زمان و زمانه شد
ازعلماءِ صلحاءِ آبادیانی که دردادستان اوریسه دیده شدند اگربنگارد نامه انجام گرای نگردد، پس اکنون جمعی که درمذاهب غیر یزدانیان ــ یعنی غیر آبادیان ــ بوده اند و نزد شاگردان کیوان سلوک کرده، کامیاب شناسایی آمده اند، بر شمرده می آیند، هر چند این گروه هم بیش از آنند که توان نگاشت ولی تنی چند سترگ باز نموده شوند:
محمّد علی شیرازی همدرس شاه فتح الله بود و به آذرکیوان درمولد خویشتن رسید، ولی کمال ازصحبت فرزانه بهرام بن فرهاد یافت و سیّارهفت گیتی گشت. دزدی به خانۀ او آمد. محمّد علی او را دید. بر مصلّیٰ بخوابید تا دزد او را بیدار نداند و به کار پردازد.سارق خانه را بجُست. چون اشیاء در محلّی استوار نهان بود، بر آن دسـت نیافــت. محمّد علی سر برداشت و گفت:
من خود را به خواب انداختم تا تو دست به کام یابی. چون مأیوس ماندی، اکنون مهراس. پس برخاست، جایی که اندوخته را جا داده بود، بر او رهنمونی کرد. دزد، از این مردمی، از آن پیشۀ زشت درگذشته، از نیکوکاران گشت.
محمّد سعید اصفهانی از سادات حسینی است. از فرزانه بهرام بن فرهاد به مقصود رسید. او با نامه نگار گفت که:
چون نخستین بار، با بار تعلّق فرزانۀ فرازین فرّ را دریافتم، چون مرا بدید برخاست و در خورد خواستۀ خدیوی، تعظیم به جا آورد و بر فرّخ ترین گسترده امر به نشستن نمود. مقارن بدین حال برهنه یی داخل شد. فرزانه بهرام از جای نجنبید، او را در صف نعّال جا داد. مرا گمان شد که عزّت جاهمند زیاده بر درویش است.
فرزانه رو به دیوار مصوّر کرد و گفت که:
ای بیروح، بالانشینی صوری، کمال نیست و درویشان را پایه یی است که جسد در پای ما چان و جان با جانان همجا دارند و درین انجمن در دل من با من نشسته اند)). بدین شنودن به راه راست گراییدم.
به سال هزار و چهل و پنج در لاهور عنصری پیکر گذاشت.
عاشور بیگ قرامانلو ازمعنوی نوازش یافتگان فرزانه بهرام بن فرشاد است. با عدم عِلم رسمی به تکاپوی جوهر اصلی، چون یگانه بینان، به معرفت بار یافت. در هزار و چهل و هشت هجری نامه نگار در کشمیر با او ملاقات نمود و از حقیقت آمیزش با فرزانه بهرام استفسار کرد. پاسخ داد که:
آزمون را نزد فرزانه شدم و او مرا فرمود در خلأ و ملأ و خلوت و جلوت هر نفسی که برون آید از سر حضور باید باشد و غفلت بدو راه نیابد و گفت نفس را به درون بر و نگاهدار آن مایه که توانی، و رو به دل صنوبر پیکر آر تا ذکر از قلب گفته شود نه به معده و یزدان یزدان بدین سان بسرای و این معنی را ملاحظه نما که: خداوندا مقصود من جز تو نیست.
چون این را نیکو ورزیدم و اثر آن یافتم، از ته دل اخلاص پوی او گشتم. بعد از چند گاه مرا آیین توجّه، تلقین فرمود که دل خود را به حضرت یزدان حاضردار بی کسوت حرف و صوت تازی و پارسی و دل خود را از قلب صنوبر پیکر برمدار. بدین روی آوردن کار من به جایی رسیده است که جهان و جهانیان درنظرم سیاهی می کند و وجود ایشان را چون نمودِ سراب می بینیم و او مردی بود دست از کار و بار ظاهری بازداشته و اصلأ به اهل دنیا نیامیختی و اگر کسی پیش او چیزی خوردنی گذاشتی آن مایه که او را بسند بودی، پذیرفتی و زیاده را ایثار فرمودی و دست به دینار سرخ و سفید و تیره نیالودی. گاه بودی که دو روز بی غذا گذرانیدی و اصلأ سوآل نکردی.
محمودبیگ تیمن، و تیمن فرقه یی است از ارنک در لاهور. به فرزانه بهرام بن فرشاد رسیدو اندرز آن حکیم به مذاق جان او گوارا افتاد و نزد فرزانه، سلوک پیشه نمود. از یگانه بینان خداشناس گشت و بی یاوری کتاب، دانش خدادانی فراز آورد با عدم سواد به بیاض مطلق راه یافت. درهزار و چهل و هشت، در کشمیر، روزی از تکیه بیرون آمد. سگی مجروح پیش ِ در، نالان یافت. چون قوّت جنبیدن در او ندید، و در خانه جز جای نماز و تسبیح نداشت، هر دو را فروخته خرج معالجۀ او نمود. روزی، هم در این سال، با راقم حروف گفت:
چون روز اوّل به ذکر قلبی متوجّه شدم، هنوزعدد ذکر به ده نرسیده بود که اثر ظاهر شد. در زمان، کلمۀ نفی وجود بشری نیست شدی و در هنگام، اثبات نشانی از نشانهای فیض یزدان نمودار گشتی، و ذکر من این بود:
نیست ایزدی جز از یزدان
و از این گونه، انبوهی از این طایفه، به پویۀ این کیش، کامیابِ شناسایی گشتند.
موسیٰ و هارون دو یهودی بودند که فرزانه بهرام بن فرشاد ایشان را بدین نامها خواندی و به دانشمندی کیش خود اختصاص داشتندی و به فضل، در ربّانیوّن مشهور و معروف بودند. ربّان فرقه یی هستند از یهود. چون به انجمن بهرام رسیدند فریفتۀ او گشته از کیش بهرامی، شناسای خویش گشتند. به سوداگری میگذرانیدند و دروغ در خریـدن و فروختن که آیین تجّاراست به زبان این دو تن نمی رفت، و ازایشان شنوده شد که:
فرزانه بهرام بن فرشاد با هر کس که از راه دین حرف زدی هرآینه آن کس فریفتۀ او شدی و هر که او را دیدی دوستش داشتی و هر جبّاری منکر بدو رسیدی تواضع کردی و ما بارها این معنی را آزمودیم چنانکه ملّا محمّد سعید سمرقندی که با ما آشنا بود، از فرط تعصّب، به آزار او شتافت و در آن ایّام فرزانه، بیرون لاهور در گورستان بودی. چون ملّا سعید به او رسید بی تابانه دویده رو بر پای فرزانه گذاشت. چون فرزانه به او متکلّم شد، ملّا سعید آیین او اختیار کرد. بعد از آن، از ملّا سعید حقیقت این کار بعد ازانکار پرسیدم. گفت:
چون او را دیدم ناچار به پای او افتادم و چون متکلّم شد عاشق او شدم و او فرزانه را دلربا گفتی.
نامه نگار ازهارون پرسید که: موسیٰ برادر تو است؟ جواب داد که: چنین می گویند. گفتم: پدر شما که بود؟ پاسخ آورد که: مادر بداند.
انتوان بشویه واورج ازمردم فرنگ است و برکیش نصاریٰ می پویید و سامانی شگرف داشت. به ایزدی تأیید، او را میلی به صحبت درویشان بود. بنابر دانش، با این گروه مذاکره می نمود. از راه یافتن به نشیمن پورفرشاد، سراسر علایق را بهشت و به کسوت قلندری برآمد و پوشیدنی را برخود حرام ساخت. فرزانه او را مسیح خواند. مادرزاد و برهنه می باشد و در صیف و شتا به لباس نمی گراید و از حیوانی جلالی و جمالی دست بازداشته، زبان به طلب نمی گرداند، و اگر کسی پیش او از خورد و آشام چیزی بَرَد، اگر حیوانی نباشد قدری تناول فرماید. روزی بدطینتی او را بزد، چنانکه اندامش مجروح گشت. به روی آزارنده نگاه کرد و چون رنجورازایشان جدا شد. من که نامه نگارم بدو رسیدم. مردم از رنجش او گفتند. از او پرسیدم، جواب داد که:
من از رنج تن رنجور نیستم. بدان اندوهگینم که دست و مشت آن مرد رنجه گشت. امامقلی وارسته گوید:
خار در چشمم ار شکست، چه غم
غم آن می خـــورم که خار شکست
رام بهت درهندوان از دانشمندان براهمۀ بنارس بود. چون نزد پورفرشاد آمد، از قیود خویش دست بازداشته، بر کیش بهرام سلوک نمودن گرفت. موبد هوشیار گوید که: بارها از او اخبار مغیبات شنیده شده. محمّد یعقوب نامی بیمار بود و پزشگان از چارۀ او دست باز داشته بودند و پیوستگانش ازاضطرار به گفتۀ زنی که خود را دانا شمردی، کار می کردند.
روزی نزد رام بهت رفتم، او سر به زانو داشت. در دل من گذشت:اگر رام بهت از رَستگان است از ماندن و گذشتن محمّد یعقوب خبر دهد. سر برداشت، بخندید، رو به من آورد که راز نهانی را یزدان داند، امّا محمّد یعقوب رفتنی نیست، تا هفتۀ دیگر تندرست شود. چنانکه فرمود، شد و به هدایت او رامچند کهتری که از بزرگان ساهان سهکل بود، این راه پیش گرفت. جمعی کثیر، به رهبری این دو تن ازاین طایفه، کیش آزادی پورفرشاد پذیرفتند و ساه به هندی دارنده و توانگر را گویند و سهکل فرقه یی از فِرَق کهتری که طایفه یی هستند در هند. و آن مایه از طوایف امم را که به کیش و کنش بهرام شتافتند، اگر بیاورد، نامه تطویل پذیرد.
از فرزانه بهرام بن فرشاد که او از فرزانه بهرام بن فرهاد گفته، مسوّد اوراق شنیده که:
روزی شیخ بهاءالدّین محمّدعاملی که از مجتهدین مردم امامیّه است، به کیوان رسید و صحبت داشت و چون به کمال او پی بُرد به غایت خرّم و شادان گشت و این رباعی بخواند:
در کعبـــه و دیــر عارف کامـــل سیر
گردیـد و نشــان نیافـت از هستـی غیر
چون در همه جا جمال حقّ جلوه گر است
خواهی درِکعبه کوب و خواهی درِ دیر
بعد از این خود را پژوهندۀ کیوان می گرفت و جویای شاگردان ذوالعلوم می بود.
میرابوالقاسم فندرسکی آفتاب پرستی و ترک آزار جاندار از صحبت شاگردان کیوان پیش گرفت. چنانکه مشهور است که از میرزا ابوالقاسم پرسیدند که:
با استطاعت، چرا به حجّ نمیروی؟
جواب داد: برای آن نمیروم که آنجا گوسپندی به دست خود بایـد کشت.
و اکنون شمّه یی از آیین آمیزش درویشان آبادیه با خلایق، نگاشته، کلک تحقیق میگرداند:
این طایفه، این طریق را، آمیزۀ فرهنگ و میرچار نامند. چون کسی از بیگانگان ِ کیش ایشان، به مجلس این فرقه آشنا شود، او را درشت نگویند و راه مذهب او را ستایند و بدانچه گوید پذیرند و در تعظیم وتکریم دقیقه یی از دقایق فرو ننهند، بنابر اصل مذهب خویش که:
به هر دین، به اعتقاد ایشان، به خدا توان رسید. و اگر جداگانه کیشان التماس پردازش که آن را انکار نیز گویند، کنند یعنی شغل درخواست نمایند تا بدان به حقّ قربت جویند، دریغ ندارند ولی از کیشی که او در آن است، او را نقل نفرمایند و غیراز رفع، رنج رسانیدن واجب نشمارند. چون کسی را بدیشان کار افتد از اخروی و دنیوی که ستوده باشد آن مایه که توانند درهمراهی و مددگاری کوتاهی نگزینند و ازتعصّب و بغض و حسد و حقد و ترجیح ملّتی بر ملّتی و گزیدن کیشی بر کیشی احتراز نمایند و دانشوران و درویشان و پرهیزگاران و یزدان پرستان هر آیین را هرآینه دوست دارند و عوام النّاس را نیز بد نخوانند و نکوهش دنیاپرستان نکنند و گویند: آنکه دنیا نخواهد او را نکوهش دنیا چه کار. نکوهش پیشۀ حاسد است و راز خویش با بیگانه درمیان ننهند و آنچه کسی با ایشان گوید آشکارا نسازند.
مهراب نامی از شاگردان پورفرشاد بود. نامه نگار در کشمیر، به سال هزار و چهل و هفت از محمود فال حصیری شنید که گفت:
دیدم که مهراب در سر راهی ایستاده بود.یکی از خراسانیان، پیر نامرادی را به سخریت و بیگار گرفته بارِ گران بر سر او گذاشت.
مهراب را دل بر آن سوخت و به آن خراسانی گفت:
تو دست از این مردِ پیر بازدار تا من بار تو را بدانجا که مُراد تو است رسانم. خراسانی برآشفت. مهراب بر آن متوجّه نشده، بارِ ناتوان بر سر گرفت، با ستمگر، روان شد. چون از خانۀ او بازگشت، اصلاً اظهارملال نکرد.
من با او گفتم که این ستم آیین، چون تو موبدی، هیربدی را آزرده ساخت. جواب داد چه کند، ناگزیر بار باید به خانۀ خویش بَرَد و خود بر دوش نتواند کشید، چه کسر شأن او است و زر به مزدور نیارد داد که دشوار به دست می آید، ناچار یکی را بیگار می گیرد. من از او سپاسگزارم که التماس مرا پذیرفت و هم از پیر شاکر که درخواست مرا قبول کرد و به جای خود مرا جای داد و کار خود را به من بازگذاشت.
حافظ شیرازی می گوید:
آسمـان بار امانــت نتوانســت کشید
قرعـــۀ کار به نــام من دیوانــه زدند
ماه آب، برادرِ کهترِ مهرابِ مذکور را در پیشکاری پورفرشاد کردار نویس دید، درهزارو چهل و هشت. از ملّامهدی لاهوری شنید که:
روزی بهرام او را به پی کاری به بازار فرستاد. گذارَش به خانۀ یکی از نوکران حکیم علیم الدّین حلسوبی، مخاطب به وزیرخان، افتاد که آن سپاهی غلام خویش را میزد که تو بنده یی از بندگان مرا فریفته، فروختی.
ماه آب نزد سپاهی شد و گفت تو دست آزارازغلام بازدار و به جای آن بندۀ گریخته، مرا درپذیر. درآن باب چندان مبالغه نمود که سپاهی دست ازغلام خویش بازداشته او را بندۀ خود ساخت و چون سپاهی بررستگاری ماه آب اطّلاع یافت او را رخصت انصراف به خانۀ خویش داد. ماه آب از او جدا نشد و بعد از هفته یی از این واقعه، پورفرشاد به حضورمن گفت: نمیدانم ماه آب کجاست؟
پس، سر برزانو نهاده ضمیر ملکوت ناظر خود را متوجّه ساخته، بعد از لمحه یی، سر برافراشته، گفت:
ماه آب پرستاری سپاهی می کند و به غلامی تن در داده. فی الفور متوجّه خانۀ سپاهی شده، ماه آب را بیاورد. از این گونه، بسا باز، از این گروه دیده. محمّد شریف امیرالامرا خطاب شیرازی نژاد گوید:
ز یُمن ِ عشق به کونین صلح کلّ کردیم
تو خصم باش وز ما دوستی تماشا کن
حلسوب موضعی است از اعمال پنجاب.
شمّه یی از آمیز فرهنگ که مسلک درویشان آبادیه است گزارده آمد. بعد از این، سلوک سلاطین و فرمانروایان این گروه را رقمزدۀ خامۀ تحقیق می گرداند:
باید دانست که اعتقاد سلاطین پارس از آبادیان و جیان و شاییان و یاسانیان، بلکه پیشدادیان و کیان و اَشکانیان و ساسانیان، آن است که نبشته آید. اگرچه کیش زردشت برتری یافت، آن را نیزبه تأویلات به دین آباد و کیومرث و آیین هوشنگ که فرهنگ کیش است تطبیق می دادند و خلاف آیین آباد را نکوهیده دانند و به مایه و پویۀ این کیش مباهات کنند. چنانکه پرویز بن هرمز، در جواب قیصر گفته:
که ما را ز دین ِ کهن ننگ نیست
به گیتـی به از کیش ِ هوشــنگ نیست
همـه رأی و آییــن ِ دادسـت و مِهر
نگه کردن انـــدر شمــار سپهر
و آذرهوشنگ و اهوشنگ و هوشنگ و اهوش، مه آباد را گویند. باید دانست که ایزد متعال ملوک عجم را زیرکی و کیاست و هوشمندی تمام داده. لاجرم علم ایشان به عمل مقرون و گفتار با کردار هم پیوند آمد. جهان ِ جهان را چندین هزار سال متصرّف بودند. همه، نیروی این قواعد و رسوم بود که نگاشته می آید.
نقل از دبستان المذاهب جلد یک
اثر کیخسرو اسفندیار