Info@razdar.com
شماره مقاله 317
رباعی چهارم
تا چنــد زنـم بــه روى درياها خشت
بيــزار شـدم ز بتپرستان و كنشت (1)
خيام (2) كه گفت دوزخى خواهد بود
كه رفت بـه دوزخ[1] و كـه آمد ز بهشـت
(1) بتپرست آنست كه نشأه و سنخ وجود جان انسان را منحصر به عالم صورت و نحوه هستى تن داند و جز تعيّن بدنى يك تعيّن ملكوتى براى جان قائل نشود من در كتاب ثمرالحيوة صفحه 44 اثبات تعيّن ملكوتى براى جان نموده ام كه پيش از تعيّن تن آن را داشته و پس از مرگ هم خواهد داشت و در تن داراىِ دو تعيّن طولى است چونكه دو تعيّن عرضى محالست براى واحد شخصى اما تعدّد تعيّنات طوليّه كه به نحو تملّك و استهلاك باشد ممكن است براى واحد بالشّخص به شرط عدم سنخيّة تعيّن فوق كه علّة و مالك و مهلكست با تعيّنات تحت كه مملوك و معلولند آنگاه ممكن است كه اين تعيّنات تحتيّه در طول هم باشند يا در عرض هم يا هر دو كه بعضى در طول و بعضى در عرض مانند انحاءِ تعيّنات جسمى بدن از قوى و اعضاء در تحت مالكيّة و وحدت تعيّن ملكوتى جان زيرا وحدتِ جان جبران مى كند عرضى بودن كثرات تن را به اينكه حافظ كثراتِ آنها است چونكه هر دو چيزى كه در عرض هم باشند يعنى علّة و معلول نباشند ممكن نيست كه حافظ يكديگر باشند هر حافظى علّت محفوظش است و هر علّتى حافظ معلولش است و اينست معنى قيّومية و معنى اسم الحفيظ از اسماءاللّه.
پس تعيّنِ جان بشر اگر ملكوتى نباشد و از سنخ تعيّن جسمى باشد نمى تواند علّت و مالك و حافظ تعيّنات قوى و اعضاء باشد و مديرِ آنها و مستعمِل آنها گردد يعنى آنها را بكار گيرد و به جريان اندازد و به وسيله آنها مرامات خود را برآورده سازد و سورتِ تضادّ و تعارض آنها را بشكند و در عينِ ضدّيت آنها را برادر و ياور يكديگر نمايد ،و چون پيدا و يقينى است تعدّد و تضادّ و كارشكنى (تفاوت اقتضاء و آثار) در ميان قوى با اعضاء بلكه در ميان خود قوّه ها با هم و عضوها با هم نيز ،پس حكماً و جزماً بايد تعيّن جان كه مدير و حافظ اينها است غير تعيّن جسمى باشد و فوق تعيّن جسمى باشد به فوقيّة نشأگى و فوقية مرتبهگى و فوقيّة علّة و معلولى و چنين تعين يا تعيّن عقلى جبروتيست يا تعيّن نفسى ملكوتى لكن تعين عقلى ممكن نيست در اينجا زيرا عقل تعلّق به آلات و ادوات نمى گيرد و مراماتش را بى آلت انجام مى دهد لذا عقل را مرسَل و مطلَق مى نامند يعنى آزاد [[2.
پس منحصر شد تعين جان به تعين ملكوتى كه هم مجرّد است بالذات و هم متعلق و مادّيست بالعمل يعنى اين جان مجرد يك نحو مراماتى دارد و دمبدم هم پيدا مى كند (زايش مرامات دارد) در عالم مادّيات كه برآوردن آن مرام ها ناچار است از آلات مادية چه آلات بلاواسطه و مباشر كار كه اعضاء باشند و چه آلات بعيده و بواسطه و آمر و مُجرِىِ كار كه قوى باشند ،و عقل يك نحو مجرّديست كه مراماتى در عالم ماديّات ندارد و پيدا نمى كند و اگر بندرت و بالفرض پيدا كرد يك نفس ملكوتى را مى ربايد و تملّك مى كند و اسيرِ خود مى سازد (و اين را مى توان جبرِ مصطلحِ اشاعره ناميد و مرامات خدا را مرامات عقلى فرض نمود زيرا مرام نفسى لايق عظمت و قدس ساحة خدا نيست) و حكم بر آن نفس مى كند به حكم ذاتى يعنى ذات آن نفس را مسخّر خود و متوجّه به خود مى سازد و مراماتِ خود را بر دل (منبع اراده) آن نفس مى اندازد پس آن نفس به عنوانِ مراماتِ خود حكم بر قُوى و قُوى حكم بر اعضاء نموده مرامات برآورده مى شود .
آنگاه عقل آن نفس را رها مى كند و مرامات را تصاحب مى نمايد و آن نفسِ آمر و قُواىِ آمره و اعضاءِ مباشره همه محرومند از آن مرامات بى آنكه ملتفت باشند به حرمانشان چنانكه ملتفت بكارشان هم نشدند زيرا جنس آن مرامات عقلى بود نه نفسى كه نفس آن جنس مرام پيدا نمى كند مگر بطور عاريه و تسخير كه پيدا كرد و انجام داد و نفهميد تا با عقل مدّعى شود (كه نتيجه رنج و كار مرا تو چرا تصاحب و استفاده و مرا محروم نمودى) زيرا اگر هم اين مرامات را عقل به نفس واگذارد نفس از آنها فائده برنمى دارد جنسِ آنها جنسِ مرامِ نفس نيست مانند نتيجه كارهاىِ بشر براى حقيقتِ وجود كه بكار خودشان نمى خورد اما حقيقت از هر دوره بشر يك نتيجه مهمّ بى بدلى حاصل مى كند كه ايجاد كرده خودش است امّا به سه واسطه:
1- واسطه ذوات و عقول بشريه و
2- واسطه نفوس بشريه كه مظهرِ اراداتِ مادّيه است مانند مظهرِ آب قَنَوات كه آن درياى پنهان بلاتشبيه مانندِ حقيقت وجود است و مادرِ چاهها مانند دو سلسله طوليّه و عرضيّه عقول كه در آنجاها آب هست امّا بكار هيچكس نمى خورد و
3- واسطه قواىِ متنوّعه و اعضاءِ متنوّعه و فضاها و نشأتِ مادّيه ،و مى بينيم كه در قرون ماضيه نفوس و قواى علّامه و عمّاله چه كارهاى بزرگ پاينده كردهاند و خود فناء شدهاند و فوائد عظيمه كارِ آنها عايدِ ديگران شده به رايگان و اين يك معنى به رايگان فروختن در رباعى سوم است.
اَرى فيئَهم فى غيرِهِم مُتَقَسِّماً
و اَيديهُم مِن فَيئِهم صُفُراتٍ
شعريست از قصيده دعبل كه در مدحِ امام رضا(ع) ساخت در مرو و نقد و جنس بسيارى دريافت و برگشت به عربستان و دزد در راه همه قافله آنها را زد و برد و اهل قافله را كَت بسته انداخت و دم چشم آنها اموال را قسمت نمود كه از جمله اموال مهمّه دعبل بود پس يك دزد شادى كنان اين شعر را مكرّر خواند يكى از كَت بسته ها شنيد و فرياد زد كه اى خواننده شاعرِ اين شعر را مىشناسى گفت بلى دعبلِ خزاعى در مدح امام رضا امام هشتم ما گفته گفت اينك خود دعبل را كَت بسته انداخته ايد و اموالش را كه صله عائده از همين شعر باشد به رايگان ميان خود بخش مى كنيد ،دزدان يكباره آمده دست و پاى دعبل را بوسيدند و همه را از بند گشوده اموال را به همه ردّ نمودند و قلاووز آن قافله شده آنها را تا قم سالم رسانيدند ،معلوم شد كه آن قصيده به همان زودى ميان شيعه منتشر و محفوظ اكثرى شده بود حتى دزدان و اين در اثر عدل مذهبى مأمون بود كه ابداً فشار بر اتباع اهل بيت كه بنى اميّه و بنى عبّاس مى آوردند نمى آورد ،شيعه ايران در لعن مأمون خود را به بى علمى و بى حقوقى معرّفى مى نمايند.
و كِنِشْت به دو كسره مانند بهشت نام بتخانه است و مراد در اينجا عالم طبيعت است كه معبودِ (متوجّه اليه صميمى بالذّاتِ) آنهائيست كه به عالَم ديگر معتقد نيستند و وجهه آنها است به وزن قِبله (من ماده قبله و وِجهَه و منازله را با معنى لغوى و عرفانى آنها شرح داده ام در جلد دوم تفسير كيوان صفحه 3 .
هر كه براى اجسام يك معنى و حقيقتى و يك تعين ملكوتى معتقد نباشد و فقط صورت آنها را موجود حقيقى بداند صورت پرست است و هر صورتپرستى بت پرست است (من شرح بت پرستى را و اينكه هر كه معنى بت را يافت از بت پرستى خارج است در شرح سابق داده ام صفحه 199.
پس خشت زدن كنايه از خانه قلبى ساختن است به قصد وطن انحصارى .و بيزارى خود را مسافر و غريب دانستن است در دنيا و رفتنى بودن به خانه ديگر و به تعين و نشاه ديگر.
پس خود اين دنيا ويرانكنِ تعيّن بشريست براى جان كه در اينجا تعيّن بشرى براى خود ساخته ،مانندِ آب دريا كه ويرانكنِ خشت است بلكه مهلت نمى دهد كه از قالب درآيد.
(2) يعنى اى خيّام كه گفت كه در آخرت يك دوزخى هست بلكه همه بهشت باشد و دوزخ همين تن پر نياز پر اندوه ناتوان مرگ پذير باشد، پس ياء دوزخى ياء وحدت است ،يا آنكه كه گفت كه خيام جزماً دوزخى است پس ياء نسبت است و متبادر به اذهان همين معنيست.
امّا معنى اول يك لطفى دارد كه گوئيم نام دوزخ بردن در اديان و وعده دادنش به گنهكاران صلاحست مانند بالا بردن سوار تازيانه را براىِ مركب و هى كردن به نهيب ،امّا ساختن يك آتشخانه اى كه بجز سوزانيدن به درد ثمرى نداشته باشد ظلم است و عبث و خدا ظالم عابث نيست و خلف وعيد بهتر از انجاز است.مناسب مصرع چهارم رباعى 197 متن است كه شرحى مبسوط در آنجا نگاشته ام.
***
[1] . تا به بيند خيام در آنجا است يا نه.
[2] . سلسله مجردات دو قسمند مرسَل و متعلّق به مادّة پس مرسل را عقل و متعلق را نفس نامند پس نفس را تقسيم مى نمايند به نباتى و حيوانى و انسانى يعنى جانى كه تعلّق به موادّ نباتات مى گيرد كه آنها يك سلسله و خانواده و سنخى هستند غير جانى كه تعلّق به تن حيوان مى يابد و آن غير جان آدم است و براى جماد و بسائط جان مجرد قائل نيستند و آنها را فقط مادّه بيجان مى دانند و عرفاء آنها را هم با جان مى دانند سنخ ديگرى از جان و براى جان اسناخ متعدده متضاده متناقضه قائلند بيش از تضادّ ماده و هنوز بعض اسناخ جان به عالم مادّه نيامده بايد بتدريج بيايند تا تمام شوند و يا آنكه تمام شدن ندارد زيرا زايش دارند چنانكه من ثابت كردهام زايش ارواح را در چند كتاب از جمله ميوه زندگانى صفحه 11 و عرفاننامه و ثمرالحيوة و هر دو تفسير عربى و فارسى .منه
نویسنده: عباس كيوان قزويني
رباعیات خیام