Info@razdar.com
شماره مقاله345
219 . چون نيست مقام ما در اين دير مقيم
پس بى مى و معشوق خطائيست عظيم
بى ساقى و معشوق عذابيست اليم
تا كى ز قديم و محدث اى مرد سليم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم
مقام در اينجا مصدر است و به ضم ميم است نه اسم مكان و مقيم پاينده است نه برپا دارنده، در هر قرنى از 14 قرن اسلامى يك مسئله اى از مطالب حكمت يونانى كه نقل به عربى شده در ممالك اسلاميه پهن بود و علماء اسلام هيچ خوش نداشته اشكال ها مى تراشيدند عنوان عمومى مى يافت و در اطرافش نقض و ابرام ها مى شد و دو دسته مى شدند با اِكفارِ يكديگر.
اول اثبات صانع مطرح بود و منكرين را زنادقه و ملاحده ناميدند و دهرى و طبيعى هم.
دوم مخلوقيت افعال عباد بود كه مخلوق خود عباد است يا مخلوق خدا است و خيلى شديد شد و مسلمانها دو دسته پر عناد شدند جبرى (اشاعره) و تفويضى (معتزله) و ائمه شيعه در باطن به ضدّ هر دو بودند بنام عدل و امر بين الامرين مى فرمودند كه تا كنون كسى نتوانسته اِحرازِ مفهوم بين الامرين را كند و قرب دو صد كتاب در اين باب نوشته شده و هيچ از ابهامش نكاسته بلكه افزوده و اكنون هم فضلاء را امتحان مى كنند به بيان بين الامرين و عرفاء هم مجالى يافته تحقيقات دور از باور شروع و اذهان ساده را متوجه به خود نمودند و اين ناچيز هم كه در عرفان متخصّصم در آخر عرفان نامه بيانى كرده ام غير بيان ديگران. سوم آنكه قرآن مخلوق است يا قديم.
چهارم كلام نفسى مقابل كلام لفظى كه از فروع مسئله قرآن كلام الله بودن بود.
پنجم آنكه ايمان قابل زياده و نقصان است و يا مفهوم بسيط است ، و در عصر خيّام مسئله ششم بود كه آيا عالم اجسام كه به حدوث ذاتى يقيناً حادث است آيا به حدوث زمانى هم حادث است يعنى زمانى بوده كه هيچ جسمى نبوده و يا قديم است يعنى با زمان توام است و اين سخن منوط به تقدّم زمين است بر آسمان و تأخرش از آن ،چونكه زمان حركت فلك است و يا مقدار حركت فلك و در قرآن زمين را پيش از آسمان فرموده در آيه 27 بقره خلق لكم ما فى الارض جميعاً ثم استوى الى السّماء و اين ناچيز در جلد اول تفسير صفحه 171 تقدم ارض بمافيها را بر سماء نوشته و احتمال ديگرى هم داده و حالا از اين شش مطلب چيزى در دهن ها نيست و حرفهاى ديگرى است هر مطلب علمى يك نوبتى دارد و تا يك اندازه عمرى دارد مى آيد و مى رود و نمى پايد و همين دليل لازم نبودن آنها است براى جان بشر فقط حرف و مشغوليّة و تلف كردن عمر است چونكه بشر ملتفت جان خود نيست لذا از جهت جان بيكار است و هر وقتى به يك چيز بيهوده اى گرفتار تكاپوى فكرى مى كند بى نتيجه مفيده و بر هم مى زنند به خيالات بعيده و اگر ملتفت بود چنان مى آشفت كه هيچ نتوانست گفت .حالا بقاء روح افتاده به دهن ها اگر روح باقى است پس واى به حال همه ماها كه همه هماره به فكر تنيم و جز تن را مهم نمى دانيم.
نویسنده: عباس كيوان قزويني
رباعیات خیام