Info@razdar.com
شماره مقاله 409
248 .روزى كه گذشت است از او ياد مكن
فردا كه نيامد است فرياد مكن
بر نامده و گذشته بنياد مكن
حالى خوشباش (و) عمر بر باد مكن
از آمد و بگذشته خود ياد مكن
فرياد به معنى فراياد است يعنى او را به خاطرت راه مده تا غمش را بخورى زيرا معلوم نيست كه تو به آن برسى يا آن به تو برسد يا در آن چه باشد ، و شايد فرياد به معنى صدا و استغاثه و تظلّم هم به اين معنى باشد يعنى غم درونى خود را يا حادثه فاجئه فاجعه بيرونى را به ياد مردم انداختن و همه را آگاه ساختن.
معنى مصرع سوم آنست كه نامده و گذشته هر دو اكنون معدومند آنها را اساس هيچ كارى و موضوع هيچ محمولى قرار مده و اثرى بر آنها مترتب مساز و شكايت و ياد هم يكى از آثار است.
و مصرع چهارم آنست كه به زحمت و تكلّف خود را خوشِ مصنوعى بدار و اسير غم قهرى مباش بلكه با غم مقاومت و دفاع و جنگ كن والّا چنانست كه خِرمنِ عمرت را به باد داده باشى و باد همه را برده باشد.
اين ناچيز گويد : مقام پند كه خطابه است جاى اينگونه سخن است كه مهيّجِ نفس باشد و ايجادِ يك حركت مصنوعى و يك قدرت و يك نشاطِ مصنوعى نمايد و شايد ادامه و تكرار مجدّانه اينها آخر به حقيقت انجامد و شايد بيشتر امور محقّقه كه حالا ريشه وجود دوانيده اند اول همين اَندَرز و خطابه بى برهان بوده اند ،بايد غرضِ گوينده و شنونده در هر سخنى اثر بخشىِ در انجام باشد نه برهان جوئىِ در آغاز زيرا با دقّت و كنجكاوىِ در آغاز و برهان خواهىِ تامّ و تمام هيچ كارى به انجام نمى رسد.هر تخم و هر نهال را بهبينيد به چه سستى و ناتوانى است و پايانش را به بينيد كه همان تخمى كه اندك بادى آن را و همان نهالى كه به يك فشار مى شكست و كنده مى شد حالا چه درختِ تنومند جادار پادارى شده و مقدارِ مهمّى را پر از خود ساخته و سايه سنگين انداخته ،دانه بى وزنِ خشخاش را اگر مهمّ شمارى و بكارى آخر مثقالى چند ترياك دهد كه صد نفر را مى تواند بكشد يا زنده كند .هيچ بيقدرِ كنونى را نبايد حقير شمرد و آن را بكار نبرد.
سخنِ اندرزى كه برهان قاطع ندارد در آغاز بيقدر به نظر مى آيد امّا اگر آن را به پاكدلى بنيوشى و در كار بستنِ آن بكوشى در انجام اثرهاىِ برهان شكن از آن يابى كه از براهين اوّليّه نمى يابى (روزى كه ز تو گذشته شد ياد مكن) (از آمده و گذشته بنياد مكن) از آمد و بگذشته خود ياد مكن) مقصود اصلى مصرع چهارم است كه در همه نسخه ها يكسان است مگر در بعضى كه واوى كه خوانده نمى شود در ميان است .كسى نگويد كه خوشىِ مصنوعى محال است و همه اسير غمند و اسير را چه مجال است ،بلى از اول چنان دشوار است كه محال مى نمايد امّا با رنج و دندان بر جگر نهادن بايد بساطِ خوشى با چشم خون پالا گسترد و قهقهه دروغين بايد زد و حرف خارج به ميان آورد و حرفِ حاضر را از ميان برد و وقت را گذراند كه بار دوم اينكار آسانتر از بارِ اول مى شود و هكذا تا عادت مى شود لاابالى گرى و مَنبَلى و زخم پذيرى و بى اخمى و گشاده روئى و به خود تسليت گوئى، هر تدبيرى آغازش دشوار است و انجامش درختى پر بار .هان اين نكته را نگهدار.
عباس کیوان قزوینی
رباعیات خیام