Info@razdar.com
شماره مقاله427
5 . ساقى به حيوة چون كسى رهبر نيست
ور نيز بود به از مى و ساغر نيست
مى همدم ما است زانكه چون گرمى دل
در آب حيات و چشمه كوثر نيست
چونِ اول حرف شرط است و جزائش مى همدم ما است.
و چون دوم اسم است به معنى مثل و مانند.
و زانكه دليل ملازمه اين شرط و جزائست.
و آب حيات مال دنيا و كوثر مال آخرت است پس اين دو كنايه از دنيا و آخرتند يعنى در هر دو عالم به خوبى گرم شدن دل كه خاصيت مى است نيست.پس من همدمى مَى را از دست نمى دهم شايد حيوة ابدى پيدا كنم چونكه كسى سبب و مايه حيوة را نمى داند چيست ، من به مظنّه مَى را سبب مى دانم براى آنكه دل را گرم مى كند و در چيز ديگر چنين دلگرمى سراغ ندارم.
اين ناچيز مكرّر گفته كه ادلّه اى كه خيّام و شاعر ديگر در مدح مى آورده اند همه خطابه هاى بى برهان و تصنّع و عبارت پردازيست كه در غير شعر هيچ جريان ندارد و پيدا است كه مى تعفين عصاره انگور است و تلخِ مكيّفِ پر ضررِ جسمى و عقلى است و لذّتش وقتِ خوردن كه هيچ نيست و بعد هم تا چند ساعت مانعِ احساساتِ ظاهره و باطنه و مقتضىِ عربده و كار و گفتارِ زشت ناهنجار است و نفعش به بدن كمتر از ضررش است به بدن تا چه رسد به ضررهاى معنوى كه شرف را براى هميشه مى برد (شرابخوار ننگين ابديست نزد خدا و خلق) و خرد و هوش را هم موقّتاً مى برد و پس از هشيارى هم سستى مخمورى را دارد كه برابر بيماريست و هم شرم از آنها كه عربده مستى او را ديده و بانگ هاى غول وارِ او را شنيده اند و هم غمِ تعطيل كارها و لوازمِ يوميه اش و هم تهيّه مَى براى ساعت ديگرش كه به حكم عادت ناچار است و تقريباً همه عمرش بايد صرف مَى و لوازم وى شود پس يك سرمايه مفت هنگفتى بايد داشته باشد و با رنجى دور از باور بايد زندگى كند و به لذّت موهوم بيخيالى قانع شود و هزاران تالىِ فاسد را عهده دار گردد و سامان كار و اعتباراتش از هم بپاشد و لذت دو ساعت مستى توليد ذلّت و رنج 22 ساعت ديگر را بكند ،و جز به تصنّع شاعرانه نتواند مدح مى و مستى را به كرسى نشاند و بايد سرگردانى و ويلانىِ هميشگى را به خود هموار كند. فقط پادشاه كه خزانه ملّت را ضبط نموده مى تواند مَىِ بى غش و بى تالىِ فاسد بنوشد آن هم آنقدر درد بى درمان و غم بى پايان از راه ديگر دارد كه خوشىِ مَى و مستى را نمى فهمد.
پس فلسفه مدح مى و مستى را كه از قديم به دهن ها افتاده نمى توان دانست كه چه بوده مگر دو احتمال : يكى آنكه طبع شعر مقتضى ايجاد معدوم و اِعدامِ موجود است كه براى يك چيزِ بَدِ پستى آنقدر خوبى ها از گوشه و كنار پيدا كرده بگويد كه شنونده را نقداً عاشق آن سازد و به جويايى آن وادارد مانند جادو و براى يك چيز خوب آنقدر بدى ها بتراشد و به گوش شنونده ها كشد كه از آن نفرت نمايند ،و اين هنرى باشد براى آن شاعر كه در برابر اين هنر دخلها يابد و رشته ها تابد به هيچ، چنانكه در قديم هر شاعرى را به اين دو كار ضدّ كه هر دو حق كشى و دروغ پروريست مى آزمودند اگر نيكو از عهده بر مى آمد او را شاعر مى ناميدند و نيكوتر را اشعر.
سابقاً (صفحه 53)گفتم كه عرب شش نام به شاعر گذارده نسبت به درجاتش.
لبيد در بچه گى دعوى شاعرى نمود عمويش برگ گياهى را برداشته گفت اين را هجو كن بد بگو لبيد فوراً گفت هذه البقلة التفلة التربة لاتفيد يسيراً و تضر كثيراً تا دو سطر عبارت كه در جلد دوم ناسخ التواريخ هست.پس همه قبيله اش (كه همراه بودند و بدركار نعمان براى شكايت از ربيع بن زياد نديم نعمان مى رفتند و حيران بودند كه به چه زبانى گويند كه اثر بخشد) پسنديده فرياد زدند (شاعرٌ والله) و قرار دادند كه در حضور نعمان فقط لبيد سخن گويد و گفت و كار انجام گرفت و اشعر بودن لبيد از بچه گى مسلّم عرب شد و بنى مخزوم كه قبيله اش بودند فخرها نمودند ،نزد نعمان وقتى رسيدند كه نعمان با ربيع هم غذاء بود و هر دو دست به يك كاسه مى بردند لبيد پا را چپ و راست گذارده كج ايستاد راست گفت با حركت دست بطرز رجز يا رُبَّ هَيجاء هى خير مِن دعةٍ – مهلاً اَبَيتَ اللَّعَن لا تاكل مَعَه – اِنّ اِستَه من برصٍ
مُلَمّعَةٌ يُدخِل فيها كلَّ يوم اِصبَعَه – كانّما يطلبُ شيئاً ضَيّعَه ،نعمان فوراً دست از غذا كشيد و ربيع را به زجر تمام بيرون كرد ،هرچه ربيع قسم خورد كه دروغ است من برص ندارم و مادر لبيد زن من است و اين به دشمنى با شوهر مادر اين حرف را زد ، نعمان گفت دلم از تو چركين شد هر وقت تو را به بينم ياد اين شعر لبيد را مى كنم و دلم بهم مى خورد كه با تو هم كاسه بودم و آن انگشتت را كه به دُبُرِ مبروصت داخل نموده مى چرخانى داخل كاسه من مى نمودى متهوّء مى شوم بايد تو را نبينم تا از يادم برود با آنكه نخواهد رفت.
لبيد آنقدر زنده بود كه درك فيض اسلام را نموده مُخْضَرمىّ [1] ناميده شد و ترك شعر گفتن نمود و هماره قرآن مى خواند تا مرد.
اين ناچيز در مقدمه جلد دوم تفسير صفحه م نوشته ام احوال لبيد و اعشى را راجع به قرآن.
پس در آغاز پيدايش مى كه نسبت به ستايش و نكوهش در بوته اجمال بود شعراء هنرآزمائى در مدحش نمودند و الحان راست و مخالف سرودند مانند ياقوتيّة سيّالة و نقطةٌ جوّاله و جذوةٌ شعّالةٌ هابطةٌ شوّالةٌ رابطةُ الجلالة دافعةُ الملالة بسيطٌ نشيطٌ وسيطٌ عبيطٌ و بتدريج يك زمينه پر دامنه اى شد براى سخن كه آنچه گفتند به خود گنجانيد و خيّام هم براى رهانيدن خودش از خطر شهرت و رياست، شگرف سخنانى كه كسى نگفته بود در اطرافش گفت.اين ناچيز در شرح سابق فصل دهم در مدح مى قرار داده ام.
احتمال دوم آنكه از آغاز مى كه گويند عهد جمشيد بود نوشيدن مى منحصر به خانواده سلطنت و وزارت و ثروتمندان با شوكت بود كه شعراء نظر به آنها دارند براى اخذ مال و تهيّه جلال و همه كارهاى ممدوحين را تا توانند مى ستايند و اعجاز خود را در سخن سازى مى نمايند بويژه كارهاى مخصوص آنها را. سيّما كه پيمبران آن را حرام كردند و به حكم المرءُ حريصٌ على ما مُنِعَ منه وَلَع مى نوشان بيشتر شد گر چه همه به پنهانى باشد چنانكه در كتاب دوره كيوان گفته ام كه حاكمان با آنكه خود نوش و ساز و نواز به پنهانى دارند باز مى نوشان را مى گيرند و آزار و جريمه مى كنند به اقتضاء نظم جامعه و در ذمّ مى و مستى همين بس كه مخالف و مخلّ نظم جامعه است و سياست مقتضى منع آنست.
پس نه با زندگى انفرادى و انزواء سازگار است زيرا اسراف و رسوائى است و نه با زندگى اجتماعى زيرا مخلّ نظم و آسايش افراد است .و نيز ساختن مى اتلاف بهترين ميوه سفره طبيعت است كه انگور و خرما و جو و عسل و غيرها باشد و عرصه معاش را بر فقراء ملت تنگ كردن است و راه ستمها را به روى ستمگران گشودن زيرا حاكمان غالباً در حال مستى اجراء سياسات مى نمايند و به بدبختى محكومين مى انجامد.
و مى شود كه چونِ دوم هم مخفّفِ چونكه و تأكيد زانكه باشد و براى وزن شعر زياد شده باشد.
معنى مصرع دوم ظاهرش آنست كه راهى به حيات جاودانى بهتر از مى و ساغر نيست امّا مى شود استثناء از كسى باشد به طور استثناء منقطع يعنى اگر راهبرى باشد آن مى و ساغر است بهتر از آن راهبرى نيست.
***
[1] .نام هر شاعر زمان جاهليّت است كه زمان اسلام را دريافته باشد.
نویسنده: عباس كيوان قزويني
رباعیات خیام