Info@razdar.com
شماره مقاله462
لبيد در بچه گى دعوى شاعرى نمود عمويش برگ گياهى را برداشته گفت اين را هجو كن بد بگو لبيد فوراً گفت هذه البقلة التفلة التربة لاتفيد يسيراً و تضر كثيراً تا دو سطر عبارت كه در جلد دوم ناسخ التواريخ هست.پس همه قبيله اش (كه همراه بودند و بدركار نعمان براى شكايت از ربيعبن زياد نديم نعمان مى رفتند و حيران بودند كه به چه زبانى گويند كه اثر بخشد) پسنديده فرياد زدند(شاعرٌ والله) و قرار دادند كه در حضور نعمان فقط لبيد سخن گويد و گفت و كار انجام گرفت و اشعر بودن لبيد از بچه گى مسلّم عرب شد و بنى مخزوم كه قبيله اش بودند فخرها نمودند ،نزد نعمان وقتى رسيدند كه نعمان با ربيع هم غذاء بود و هر دو دست به يك كاسه مى بردند لبيد پا را چپ و راست گذارده كج ايستاد راست گفت با حركت دست بطرز رجز يا رُبَّ هَيجاء هى خير مِن دعةٍ – مهلاً اَبَيتَ اللَّعَن لاتاكل مَعَه – اِنّ اِستَه من برصٍ مُلَمّعَةٌ يُدخِل فيها كلَّ يوم اِصبَعَه – كانّما يطلبُ شيئاً ضَيّعَه ، نعمان فوراً دست از غذا كشيد و ربيع را به زجر تمام بيرون كرد ،هرچه ربيع قسم خورد كه دروغ است من برص ندارم و مادر لبيد زن من است و اين به دشمنى با شوهر مادر اين حرف را زد ، نعمان گفت دلم از تو چركين شد هر وقت تو را به بينم ياد اين شعر لبيد را مى كنم و دلم بهم مى خورد كه با تو هم كاسه بودم و آن انگشتت را كه به دُبُرِ مبروصت داخل نموده مى چرخانى داخل كاسه من مى نمودى متهوّء مى شوم بايد تو را نبينم تا از يادم برود با آنكه نخواهد رفت.
لبيد آنقدر زنده بود كه درك فيض اسلام را نموده مُخْضَرمىّ[1] ناميده شد و ترك شعر گفتن نمود و هماره قرآن مى خواند تا مرد.
اين ناچيز در مقدمه جلد دوم تفسير صفحه م نوشته ام احوال لبيد و اعشى را راجع به قرآن.
پس در آغاز پيدايش مى كه نسبت به ستايش و نكوهش در بوته اجمال بود شعراء هنرآزمائى در مدحش نمودند و الحان راست و مخالف سرودند مانند ياقوتيّة سيّالة و نقطةٌ جوّاله و جذوةٌ شعّالةٌ هابطةٌ شوّالةٌ رابطةُ الجلالة دافعةُ الملالة بسيطٌ نشيطٌ وسيطٌ عبيطٌ و بتدريج يك زمينه پر دامنه اى شد براى سخن كه آنچه گفتند به خود گنجانيد و خيّام هم براى رهانيدن خودش از خطر شهرت و رياست، شگرف سخنانى كه كسى نگفته بود در اطرافش گفت.اين ناچيز در شرح سابق فصل دهم در مدح مى قرار داده ام.
احتمال دوم آنكه از آغاز مى كه گويند عهد جمشيد بود نوشيدن مى منحصر به خانواده سلطنت و وزارت و ثروتمندان با شوكت بود كه شعراء نظر به آنها دارند براى اخذ مال و تهيّه جلال و همه كارهاى ممدوحين را تا توانند مى ستايند و اعجاز خود را در سخن سازى مى نمايند بويژه كارهاى مخصوص آنها را. سيّما كه پيمبران آن را حرام كردند و به حكم المرءُ حريصٌ على ما مُنِعَ منه وَلَع مى نوشان بيشتر شد گرچه همه به پنهانى باشد چنانكه در كتاب دوره كيوان گفته ام كه حاكمان با آنكه خود نوش و ساز و نواز به پنهانى دارند باز مى نوشان را مى گيرند و آزار و جريمه مى كنند به اقتضاء نظم جامعه و در ذمّ مى و مستى همين بس كه مخالف و مخلّ نظم جامعه است و سياست مقتضى منع آنست.
پس نه با زندگى انفرادى و انزواء سازگار است زيرا اسراف و رسوائى است و نه با زندگى اجتماعى زيرا مخلّ نظم و آسايش افراد است .و نيز ساختن مى اتلاف بهترين ميوه سفره طبيعت است كه انگور و خرما و جو و عسل و غيرها باشد و عرصه معاش را بر فقراء ملت تنگ كردن است و راه ستمها را به روى ستمگران گشودن زيرا حاكمان غالباً در حال مستى اجراء سياسات مىنمايند و به بدبختى محكومين مى انجامد.
و مى شود كه چونِ دوم هم مخفّفِ چونكه و تأكيد زانكه باشد و براى وزن شعر زياد شده باشد.
معنى مصرع دوم ظاهرش آنست كه راهى به حيات جاودانى بهتر از مى و ساغر نيست امّا مىشود استثناء از كسى باشد به طور استثناء منقطع يعنى اگر راهبرى باشد آن مى و ساغر است بهتر از آن راهبرى نيست.
***
[1] .نام هر شاعر زمان جاهليّت است كه زمان اسلام را دريافته باشد.
نویسنده: عباس كيوان قزويني
رباعیات خیام