Info@razdar.com
شماره مقاله 469
81. چون عمر همى رود(1) چه شيرين و چه تلخ
پيمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
(چون مىگذرد عمر) (چون جان به لب آمد چه نشابور و چه بلخ)
مَى خور كه پس از من و تو اين ماه بسى
از سلخ به غره آيد از غره به سلخ
(1) از دستت يا به نفعت ، مكان مرگ فرقى در دشوارى و آسانى آن نمى كند و بحسب زمان هم آنى مهلت نمى دهد .بغداد مركزِ اسلام و آخرين بلد معظمِ غربىِ آن و بلخ بلد معظمِ شرقىِ آن بود در آن وقت و مَثَل است براى منتهاى دورى و طول ممالك اسلامى.
. 82آنانكه اساس زهد(كار) بر زرق نهند
آيند (و) ميان جان و تن فرق نهند
بر فرق نهم خروس (سبوى) مَى را پس ازين
گر همچو خروسم ارّه بر فرق نهند
زرق به ضم زا معجمه چو حمق وزناً و معنىً كبودى جامه است كه نشانه بى چيزيست و قناعت و تصوّف و ذلّت و مجازاً تدليس و اظهار فقر به دروغ و مراد انحصار زهد آنها است به رنگ جامه ديگر نه حقيقت زهد است و نه از آثارش غير از رنگ هست ،حالا كسانى كه اين قدر كودنند كه از زهد معروف به جز اين چيزى نفهمند و اينقدر تزوير و تدليس كه زهد گرانمايه را خواهند فقط به نظر مردم آرند نه آنكه نزد خدا برند ،مىخواهند تصرّف در معقولات و در امر دين رياست نمايند و فتوى دهند كه جوهر آدم مركّب است از دو حقيقه و بسيط نيست و دو موجودِ به دو وجود است و دو مهيّة متناقض با دو تعيّن متضادّ است و چنين مطلب واضح البُطلان بل الاستحاله را مى خواهند سرمايه دين مردم و رياسة خود نمايند فواعجباً جائى كه ممالكِ دنيا چنين بى نظم و تربيت باشد جا دارد كه من هم عَلَنى شيشه مَى را كه به شكل خروس ساخته باشند بر فرق خود نهم تا به بينم كسى مى فهمد عيب يا هنرِ اين كار را يا آنكه مرا مى شناسند كه من خود خروسم كه تاج ارّه مانند دارم و ميان جان و تن را مى برم و دو موجود مى دانم امّا به يك وجود طولى و يك تعيّنِ ملكوتى كه مال جانست و تن در تحت اداره آنست و تعيّن مستقلّ ندارد و حكم وجود از آن ساقط است و يا همان خيّام سابقم كه خروس (سبوى)پر از مى (دريا را) بسر نهاده ام و سر به باد داده ام و به حكم مستى به نعره فلك فرساىِ خروسِ فرقم بانگ وحدت تعيّن بشر را در مى دهم كه همان تعيّن جانست و بس تا اگر مَى آمد و حكم تعيّنِ جان را كه عقلست از روى تن برداشت هيچ نمى ماند بجز لاشه پر عَربَده منفور طباعِ اهل شرع و عرف و نيكو پيدا مى شود كه تعيّنِ سابقِ بر مستى و لاحق مال جان بوده و هست نه مالِ تن كه تن تعيّن عقلى ندارد تا قابل خطاب و كتاب و تكليف خدائى و خلقى باشد و محلّى از اعراب نداشته و نخواهد داشت پس قابل آن نيست كه در برابر جان نامى از آن برده شود و در محضرى احضار و در ماجرائى استنطاقش نمايند يا ببرند و دوباره باز آرند و بازارى از آن بيارايند چنانكه قائل به تناسخ گويد كه سرمايه بازار دنيا چند جان است و چند ماده تن كه در هر دورى همانها را كه كهنه شده بودند به وضع ديگر ساخته به نام نو به بازار آرند.
عباس کیوان قزوینی
رباعیات خیام