Info@razdar.com
شماره مقاله485
فصل سوّم
در معارف عاليه و اسرار
كه خرد در آنها حيران و از درك آنها عاجز است و در آن 65 رباعى است
1 . آنها كه محيط فضل و آداب شدند
در كشف علوم شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه اى[1] و در خواب شدند
يعنى افسانه اى از آنچه در خواب ديده بودند گفتند كه شايد ديگران هم به خواب روند و از ننگ بيدارى برهند ،و باز خوابيدند يعنى متوجّه عالم غيب شدند كه در شب عالم طبع آسايشى جز توجّه به غيب نيست .
2 . شب نيست كه عقل در تحيّر نشود
وز گريه كنار من پر از دُرّ نشود
پُر مى نشود كاسه سر از سودا
آن كاسه كه سرنگون بود پر نشود
شب عالم طبع است و خردِ ما در اين عالم سرنگون است پس از دانش پر نخواهد شد و توان گفت كه طبيعت كلّيه همان عقل كلّ است كه سرنگون شده و طبايع جزئيّه بشر همان عقول جزئيّه اند بنابر آنكه هر موجودى عقل است و جز عقل موجودى نيست و نفس همان عقل است وقتى كه به خود نگرد و خودبين باشد و تا خودبين نشده و همان كه از خودبينى رست صرف عقل خواهد بود اول بالملكه است و دوم بالفعل
3 . از گردشِ چرخ هيچ مفهومم نيست
جز رنج زمانه هيچ موهومم نيست
هر چند به كار خويش در مى نگرم
عمرى بگذشت و هيچ معلومم نيست
4 . پيش از من و تو ليل و نهارى بوده است
گردنده فلك براى كارى بوده است
زنهار قدم به خاك آهسته نهى
كآن مردمك چشم نگارى بوده است
اوّل دنيا را به هيچ قانونى نتوان فهميد بلكه بايد اقرار به بى اوّلى نمود .
5 . در صومعه و مدرسه و دِير و كِنِشت
ترسنده دوزخست و جوياى بهشت
آنكس كه ز اسرار[2]خدا با خبر است
زين[3] تخم در اندرون دل هيچ نكشت
يعنى تخم بهشت و دوزخ يا تخم ترس و اميد يا تخم صومعه و كنشت يا تخم خوب و زشت در هر طبقه و عالم و مراد تعيّنات متضاده است .
6 . آنها كه فلك ديده و دهر آرايند
آيند و روند و باز با دهر آيند
در دامنِ آسمان و در زير زمين
خلقى است كه با خداى دهر آرايند
يعنى خدا آنها را معاون رسمى خود قرار داده در آرايش و پيرايش دهر يعنى دنيا.
7 . پيرى سرِ رأى بىصوابى دارد
گلنار رُخم به رنگ آبى دارد
بام و در و چار رُكن ديوار وجود
ويران شد و روى در خرابى دارد
اين معمّا است تا به نظرِ حلّ كننده چه آيد ،ويران شدن براى بعضى است و رو به خرابى براى بعضى .
8 . آنها كه كَشَنده شراب نابند
و آنها كه به شب مدام در محرابند
بر خشك يكى نيست همه در آبند
بيدار يكى است ديگران در خوابند
مراد از خشك نجات يقينى بىترديد و مراد از آب ترديد و مجهول الحال و همين است پاكدامنى و تردامنى و نيز مراد از خواب و بيدار .
9 . مىخور كه سمن بسى سما خواهد شد
خوش زى كه سُهى بسى سُها خواهد شد
برطرف چمن ز زندگانى بر خور
زيرا كه چمن[4] بسى چو ما خواهد شد
10. در كتم عدم خُفته بُدم گفتى خيز
دارد به جهان دور جهان شورانگيز
و اكنون كه به فرمان توام حيرانم
القصّه چناندار كه كجدار و مريز[5]
11. آنروز كه توسن فلك زين كردند
آرايش مشترى و پروين كردند
اين بود نصيب ما ز ديوان قضا
ما را چه گنه نصيب ما اين كردند
12. شب نيست كه آه من به جوزا نرسد
وز گريه من سيل به دريا نرسد
گفتى كه بتو باده خورم پس فردا
شايد كه مرا عمر به فردا نرسد
برزخ كه ملكوت است فردا است و قيامت كه جبروت و عالم عقول است پس فردا است شايد كه مرا به ملكوت هم راه نباشد و در همين عالم طبع مقيّد گشته بمانم يا زنده يا مرده پس چگونه وعده جبروت را باور كنم .
13. ياران چو به اتّفاق ميعاد كنيد
خود را به جمال يكدگر شاد كنيد
ساقى چو مى مغانه در كف گيرد
بيچاره فلان را به دعا ياد كنيد
ميعاد همان پس فردا و جبروت است كه ديوارِ تفرقه ويران شده و جمالِ باطنِ يكديگر را كه آئينه جمال حق تعالى است مىبينند و به جان شادند و ساقى همان جمال حق تعالى است و مى مُغانه حيات جمع الجمعى و وحدت اضافيّه است و همان موعود پس فردا است كه با هم باده خوريم .
14. آن عقل كه در ره سعادت پويد
روزى صد بار خود ترا مىگويد
درياب تو اين يك دمه صحبت كِه دمد
آن ترّه كه بِد رَويد ديگر رويد[6]
15. آن كاسه گرى كه كاسه سروا كرد
در كاسه گرى صنعتِ خود پيدا كرد
بر خوانِ وجود ما كنون كاسه نهاد
و آن كاسه سرنگون ترا رسوا كرد
كاسه سرنگون طبيعت است كه عقل بود كه سر از اين عالم بدر كرد، رسوا شد خرد مجرّد هوس كرد كه سر از اسرار عالم اجسام درآرد لذا خم شد سرازير شد پس شبيه شد به كاسه سرنگون و رسوا شد زيرا كه آنچه مى خواهد مطلب بفهمد نمى فهمد .
16. ز آن سر به گلى كه پير دهقان دارد
پر كن كه دلم ميلِ فراوان دارد
از سر گِلِ آرزو بدر كن كه جهان
در زير گِل آرزو فراوان دارد
سر به گِل عقل است ،پير عالم طبع ،كه هر دلى مى خواهد عاقل شود امّا آرزوها چون گِل سرخم را گرفته تا آرزو را دور نياندازند باده سر ،پُرِ مَى نخواهد شد و اگر هم دور نيندازند آخر به مرگ دور مى افتد و زيرِ گل مى رود و برآورده نمى شود .
17. از باده شب اگر خمارم نبود
مى خوردن روز اختيارم نبود
گفتى بكن اختيار مى خوردن روز
در خوردن روز بخت يارم نبود
باده شب عقلِ در اين عالَم طبع است كه اگر عقل در اينجا بروز نكند و از مرتبه عقل بالملكه قدم برتر ننهد و رو به فعليّت نيارد در آخرت كه روز است كامل نخواهد شد، گفتى كه تكميل عقل به روز انداز و در اين عالم به لذائذِ طبيعيه بپرداز گويم كه چنين بخت ندارم كه هم شب به لذّت و هم روز با عقل باشم .
18. عشقى كه مجازى بود آتش نبود
چون آتش نيم مرده تابش[7] نبود
عاشق بايد كه سال و ماه و شب و روز
آرام و قرار و خورد و خوابش نبود
عشق دل باختن است اگر به اين عالم و اجزاءِ اين عالم بود مجازى است و اگر به عالم بالا بود حقيقى است و علامتش آنكه خاموشى ندارد و هماره در تزايد است و ضدّ آسايش و آفت هوش است .
19. در چرخ بانواع سخن ها گفتند
اين بىخبران گوهر دانش سُفتند
واقف چو نگشتند بر اسرار فلك
اوّل زيجى زدند و آخر خُفتند
اشاره به مبهم بودن حقيقتِ افلاك و كواكب و سرّ حركت آنها است و الحال حركتِ افلاك را «تجاذب كُرات» نامند و محض جذب طبيعت دانند و به يقيناند كه جز طبيعت كارفرمائى نيست پس اسرارى نخواهد بود .
20. مى بايد خورد و مرد مى بايد بود
سر تا به قدم بدرد[8] مى بايد بود
مكرر شده در مهر .
دائم سَبَقى ز عشق مىبايد خواند
در كوچه دوست گرد مىبايد بود
21. مسكين تن من كه در غريبى فرسود
آوازه خانمان نمى دارد سود
عمرم بگذشت و يك زمان شاد نبود
تا عاقبتم اجل كجا خواهد بود[9]
غريبى اين عالم طبع است ،تنِ من عينِ ثابته است ،آوازه خانمان علم و اعتقاد به عالم بالا است كه تا عمل و عشق با آن نباشد سود ندارد ،كجا يعنى چه مقام و در كدام يك از اطوارِ سبعه قلبيّه واقف شده خواهم مرد كه پس از مرگ ديگر برتر از آن نخواهم و نتوانم گذشت .
22. افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
در دست اجل بسى جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه تا پُرسم از او
كاحوال مسافرانِ عالم چون شد
در مرگ بشر كه مشهود است سه امر مجهول است :
1 . كيفيّت مرگ هر كسى كه چگونه خواهد شد و هر شخص معيّن به چه سبب و چه نحو خواهد مرد .
2 . زمان و مكانِ مرگ هر كسى كه كى و كجا خواهد مرد .ماتَدْرى نَفَسٌ بِاَىِّ اَرْضٍ تَمُوت .
3 . براى هر ميّت معيّن پس از مرگ چه خواهد بود از بقاء و فنا و نعيم و شِقاء گرچه نوعاً معلوم است كه هر كه به مرتبه جانِ انسانى رسيده بقاءِ ابدى دارد و هر كه چنان زِيَد كه از وى آزارى به اجزاءِ جهان نرسد او پس از مرگ مىآرامد .
امّا خصوص هر يك نفر را نتوان به دانش يقينى در آورد عقايد جازمه هر يك نفر نيز تغيير مقدّراتِ او را نمى دهد .
امّا در اين جهان هر كس به عقيده و معتقدات خود چنان سرخوش است كه احتمال خلاف واقع نمى دهد و گمان ناراحتى پس از مرگ را به خود نمى برد ،و همين آئينِ بنده پرورى و فيضِ عامِّ حق تعالى است كه بندگان را با تضادِّ تامّ راضى داشته اميد كه پس از مرگ نيز همه را خوش دارد و تغيير بنده نوازى ندهد و با بنده معامله به ظنّ وى نمايد نه به واقع و استحقاقش .
23 . آغازِ دوان گشتن اين زرّين طاس
وانجام خرابىّ چنين نيك اساس
دانسته نمىشود به معيار عقول
سنجيده نمى شود به مقياس قياس
اشاره به آن كه حدوثِ اين جهان حدوث ذاتى است نه زمانى زيرا زمانى قبل از حركت فلك (تجاذبِ كُرات) نبود و عقولِ ما اكنون كه اسير تن است يكى از اجزاءِ اين جهان است و مقهورِ كلّ و نظام كلّ است پس احاطه بر آغاز و انجام جهان پيدا نمىكند .
24. از حادثه زمان آينده مپرس
وز هر چه رسد چو نيست پاينده مپرس
اين يك دمه نقد را غنيمت مىدان
از رفته مينديش[10] وز آينده مپرس
25. درياب كه از روح جدا خواهى رفت[11]
در پرده اسرار خدا خواهى رفت
مى خور كه ندانى ز كجا آمده اى
خوش زى چو ندانى به كجا خواهى رفت
خطاب به تن آدميست كه تا جان دارد بايد قدر جان را داند و او را به غم بيهوده كه غم هاىِ راجع به تن است نيازارد .پرده اسرار عالم بسائط و عنصريّات است و همه مركّبات ازين پرده و به سوىِ اين پرده اند .
26. بر چهره گل شبنم نوروز خوش است
در صحن چمن روى دل افروز خوش است
از دى كه گذشت هر چه گوئى خوش نيست
خوش باش زدى مگو كه امروز خوش است
اشاره به آنكه بهجت و غم در هستى است و به گذشته كه عدم است شادى و فخر و غم از بىخردى است و مراد از نوروز ،روزِ تازه است ،پس هر امروزى نوروز است .
27. يزدان چو گل وجود ما را آراست
دانست ز فعل ما چه برخواهد خواست
بىحكمش نيست هر گناهى كه مرا است
پس سوختنِ قيامت از بهرِ چه خواست
28. بر لوح نشان بُودِ پنهان بوده است
پيوسته قلم ز نيك و بد آسوده است
اندر تقدير آنچه بايست بداد
غم خوردن و كوشيدنِ ما بيهوده است
اشاره به آنكه نيكى و بدى اضافه اعتباريّه است كه در اين جهان پيدا مى شود و در جهان بالا فقط ذوات اشياء مقدّر شده به نحو اطلاق زيرا آنجا جاى نيكى و بدى نيست پس همه خوب است به يك نحو خوبى كه در نيك و بد هر دو محقّق مى شود نه به نحو خوبىِ اين جهان تا اهل اين جهان گويند كه (اين سخن خلافِ حسّ است). لفظ (بودِ پنهان) به نحو توصيف است يعنى بودنى پنهان يعنى مطلق كه نيكى و بدى آن بود آشكار نيست زيرا كه آن عالَم ، عالَم تضادّ نيست قلم بر بودِ مطلق مىگردد بى عنوانِ نيك و بد .و در اين جهان نيز اگر كسى بىطرف و بى تأثّر باشد همه نيك و بد به نظرِ او بودِ مطلق مىآيد چنانكه در لوح و قلم بوده ،پس نيكى و بدى از نظر و طرفيّتِ ناظر برمى خيزد و به تفاوت اندازه طرفيّتِ او متفاوت مى شود به تفاوتى بسيار و غيرِمتقارِب مثل درجاتِ تشكيكِ افرادِ كلّىِ مشكّك .
29. ترسِ اجل و بيم فنا هستىِ تو است
ورنه ز فنا شاخِ بقا خواهد رُست
من از دمِ عيسوى شدم زنده بجان
مرگ آمد و از وجودِ من دست بشست
آنكه زنده به تن است مرگ را نيستى مى داند و مى ترسد كه فانىِ بالذّات شود كه ترسِ از عدم لازمه ذاتِ موجودى است كه مالكِ وجود خود نباشد و آنكه زنده به جان است بقاءِ ابدى دارد و مرگ از او مأيوس است اما تا دم عيسوى نرسد جان زنده نمى شود .
30. اسرار حقيقت نشود حلّ به سئوال
نه نيز بدر باختنِ نعمت و مال
تا جان نكنى خون[12] نخورى پنجه سال
از قال تو را ره ننمايند به حال
31. ايزد چو نخواست آنچه من خواسته ام
كى گردد راست آنچه من خواسته ام
جمله صوابست كه او خواسته است
پس جمله خطا است آنچه من خواسته ام
يعنى هر چه رو داد و وجود يافت به حكم خواستن خدا يافته نه به حكم خواستن من گرچه من هم آن را خواسته بودم ،اما خواستِ من مانند تيرى بود كه من انداختم ولى به خطا رفت كارگر نشد ،و تيرِ خواستِ خدا كارگر شد ،پس اگر آن كار بد هم باشد نبايد بر من ايراد گرفت .
32. جانا من و تو نمونه پرگاريم
سر گرچه دو كرده ايم يك تن داريم
بر نقطه روانيم كنون دايره وار
تا آخرِ كار سر بهم باز آريم
33. اين چرخِ فلك كه ما در او حيرانيم
فانوسِ خيال از او مثالى دانيم
خورشيد چراغ دان[13] و عالم فانوس
ما چون صوريم كاندر او حيرانيم
34. با هر نيك و بد راز نتوان گفتن
دائم سخنى دراز نتوان گفتن
حالى دارم كه شرح نتوان دادن
رازى دارم كه باز نتوان گفتن
35. با باده نشين كه ملك محمود اين است
وز چنگ شنو كه لحن داود اين است
از آمده و رفته ديگر ياد مكن
حالى خوش باش ز آنكه مقصود اين است
يعنى مقصود تو خوش بودن است نه خصوص آنچه شده و مقصود خدا خصوص آن شيئى است خواه تو خوش باشى و خواه نه ،و يا آنكه مقصود خدا خوش بودنِ تو است .
36. رفتيم و ز ما زمانه آشفته بماند
با آنكه ز صد گهر يكى سُفته بماند
افسوس كه صد هزار معنىِّ دقيق
از بىخردىِّ خلق ناگُفته بماند
يعنى با آنكه از هر صد مشكل نود و نُه را حلّ كرديم باز دنيا در هم و بى سامان است و شايد مراد از ناگفته آنست كه حلّ شده امّا گفته نشده تا منافى با شعر اوّل نباشد بعض نُسخ نماند و بعضى نشد به نفى است
37. هر چند كه رنگ و بوىِ زيبا است مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد كه در طربخانه خاك
نقّاشِ من از بهر چه آراست مرا
چونكه علّتِ غائيّه عالَم ،انسان است و علّتِ غائيّه انسان ،ذاتِ حق تعالى است كه مجهولُ الكُنه است پس علّت غائيّه مجهول است .
38. دورى كه در آن آمدن و رفتن ما است
آنرا نه بدايت نه نهايت پيدا است
كس مى نزند دمى در اين معنى راست
كاين آمدن از كجا و رفتن ز كجا است
39. تا كى ز چراغ مسجد و دودِ كِنِشت
تا كى ز زيانِ دوزخ و سودِ بهشت
رو بر سر لوح بين كه استاد قضا
اندر ازل آنچه بودنى بود نوشت
40. ز آوردنِ من نبود گردون را سود
وز بردنِ من جاه و جلالش نفزود
وز هيچكسى نيز دو گوشم نشنيد
كآوردن و بردنِ من از بهر چه بود
اين نفى نسبت بخصوص (من) است نه راجع به نوع و علم نافع و دشوار ،علم شخصىِ جزئى است نه كلّى كه آسان است و شايد مراد از مصرع (ملّا شدن چه آسان آدم شدن چه مشكل) همين باشد و علوم مختصّه انبياء و اولياء شخصى و جزئى است كه دمبدم تازه به تازه به آنها مى رسد از غيب و يك معنىِ علم غيب همين است .
41. خورشيد كمندِ صبح بر بام افكند
كيخسروِ روز باده در جام افكند
مى خور كه منادىِ سحرگه خيزان
آوازه ز سِرِّ تو در ايّام افكند
طليعه اسرار و معانى از مرتبه سرّ انسانست كه پائينتر از خفىّ و اخفى است و بالاتر از عقل و روح و قلب و صدر است كه اطوار سبعه قلبيّه مىنامند يعنى مراتبِ جانِ انسان هفت است چون مراتبِ جسم او كه نيز هفت است و نيز بدنش مركّب از هفت عضو است كه هفت اندام گويند و نيز جهازات و كارخانه هاىِ لازم الوجود در اندرون بدنش هفت كه دماغ و قلب و ريه و كبد و زهره و سپرز و كليه باشد .
آنگاه اسرار و معانى از سرِّ انسان انعكاس به عالم كبير مى اندازند بى قصد و اطلاع انسان كه او واسطه فيض است بىآنكه بداند و يا آنكه اسرار از مرتبه سرّ متنزّل شده متدرجاً تا به صدر مى رسد كه مقام ظهور اختيارى است كه مابِهِ الْاِمتياز و فصل مقوّم انسانست .مِن حَيثُ اِنَّه اِنسانٌ لامِن حَيثُ اِنَّه حَيوانٌ پس به اختيار از زبان و قلم منتشر مى شود .
42. قومى كه به خوابِ مرگ سر باز نهند
تا حشر ز قيل و قالِ خود باز رهند
تا كى گوئى كسى خبر باز نداد
وز بىخبرى از چه خبر باز دهند
برزخ كه بعد از مرگ تا حشر است عالَمِ بىخبرى است كه نفس از خود ذاهل است و نحوى از عدم است چنانكه هر خوابنده اى در اوّل خواب قدرى از خود ذاهل و بى خبر و غيبِ مطلق مى شود تا آنكه سر از عالم مثال و ملكوتِ علوى يا سفلى به در كند و اين بى خبرى خارج از زمان است كه نتوان زمانى بر او معيّن كرد و نسبت به اشخاص و احوالِ شخص واحد هم فرق مى كند ،و اين در هر انتقال و هر كون هست كه ميان هر دو عالمى غيبِ مطلق فاصله مى شود يعنى عقل حكم مىكند به اين فاصله نه آن كه فصل زمانى يا نشاءگى باشد پس هر صورتى كه بدل به صورتِ ديگر مى شود اوّل آن صورت فانى و معدوم مى شود يعنى مى رود به عالم اطلاق كه خزانه عالم صورت است آنگاه از عالم اطلاق صورت ديگرى بر آن ماده افاضه مى شود و هيچ نحوه صورتى بذاتها بدل به صورت ديگر نمى شود امّا معدوم مى شود و به صورتِ ديگر موجود مى شود بى فاصله زمانى و اين است يك معنى آنكه گويند (قلبِ مهيّت محال است) يعنى ذاتى بدل به ذاتى نمى شود امّا اوّل معدوم و دوّم موجود و در بادىِ نظر قلب مهيّت ديده مى شود .
43. چندان مرو اين ره كه دوئى برخيزد
گر نيست دوئى ز ره روى برخيزد
تو او نشوى و ليك گر جهد كنى
جائى برسى كز تو، توئى برخيزد
برخيزد اوّل و دوّم يعنى پيدا شود اگر چه در واقع دوئى نيست امّا از عنوان ره روى دوئى پيدا مى شود و سوّم يعنى رفع و معدوم شود .
44. طبعم همه با روى چو گل مىخندد
دستم همه با ساغر و مل پيوندد
از هر جزوى نصيب خود بردارم
زان پيش كه جزوها به كلّ پيوندد
مراد از كلّ عالم اطلاق و مراد از جزء تعيّناتِ عوالِم وجود و نصيب برداشتن متحدّ شدنِ انسان است با هر عالمى كه به تعيّن هاىِ مختلفه مى تواند متعيّن شود به تعاقب و تبادل تا سلسله عوالم طوليّه از هم نپاشيده و به اطلاق نيانجاميده وَ يَومْ نَطْوِى السَّمآء نيامده انسان هماره سيّاره و رنگ به رنگ است تا آخر از كدام رنگ به عالم اطلاق پيوندد كه همان رنگ در او ثابت خواهد شد و بدان نام خوانده مى شود.
45. حَيّى كه به قدرت سر و رُو مى سازد
پيوسته همه كار عدو مى سازد
گويند قرابه گر مسلمان نبود
آنرا تو ثناگو كه كدو مى سازد
اگر مبادىِ عاليه مفارقه را منظور دارى شرّ و كفر و خلاف بر مىخيزد همه خير و لايق ثنا مى شود .
46. تا خاك مرا به قالب آميخته اند
بس فتنه كه از خاك برانگيخته اند
من بهتر از اين نمىتوانم بودن
كز بوته مرا چنين برون ريختهاند
مبداء و سبب انقلابات جهان و شور و آشوب كيهان آمدنِ جان انسان است به اين عالم طبيعت و حكيم تعالى ملاحظه احسن و اتمّ اوضاع را نموده ديگر بهتر و كم ضررتر از اينكه هست ممكن نيست .(اِنَّ المُلُوكَ اِذا دَخَلوا قرْيَةً اَفْسَدُوها) يا بايست انسانى نيايد و عالمى صورت نبندد يا آنكه اين مقدار ضرر و شرّ كه هست ناچار بايد باشد .هضم غذا در معده بى توليد سموم نمى شود ،معده و مزاج عالم كبير سالم تر از اين دگر ممكن نبود همه دقّت ها و ملاحظه ها شده .
47. از دفتر عمر پاك مى بايد شد
در دست اجل هلاك[14] مى بايد شد
اى ساقى مه لقا تو خوش خوش ما را
آبى در ده كه خاك مى بايد شد
48. آنها كه به كار عقل در مىكوشند
افسوس كه جمله گاو نر[15] مى دوشند
آن به كه لباس ابهلى در پوشند
كامروز به عقل تيره مى بفروشند
49. طبعم به نماز و روزه چون مايل شد
گفتم كه مراد كلّيم[16] حاصل شد
افسوس كه آن وضو به بادى بشكست
و آنروزه به نيم جرعه مَى باطل شد
50 .هر جرعه كه ساقيش به خاك افشاند
در ديده من آتش غم بنشاند
سُبحان اللّه تو باد مى پندارى
آبى كه ز صد دردِ دلت برهاند
51. از بودنِ آن دوست چه دارى تيمار
در فكرت بيهوده دل و جان افكار
خرّم بزى و جهان به شادى گذران
تدبير نه با تو كرده اند آخر كار
52. بازى بودم پريده از عالَمِ راز
بو تا كه پرم دمى نشيبى به فراز
اينجا كه نيافتم كسى محرم راز
زآندر كه درآمدم برون رفتم باز
53. وقت سحر است خيز اى مايه ناز
نرمك نرمك باده خورو چنگ نواز
كآنها كه بخوابند نپايند دراز
و آنها كه شدند كس نمى آيد باز
سحر آخر شدنِ استعداد و نزديك شدن فعليّت است .باده خوردن به فعليّت آوردن استعداد است، و چنگ نواختن به هيجان آمدن است كه پس از هر فعليّتى براى فعليّت ديگر رو مى دهد .خوابيدگان آنهايند كه به فكرِ استعدادِ خود نيستند كه به فعليّت آورند .
معروف است كه خواب عُمر را كم مىكند همين خوابِ ظاهرى نيز زمان عمر است كه بيهوده مى شود مگر خواب ضرورى كه توانائى قُوى را بيفزايد .
شدند يعنى ناقص بمردند كه هنوز چيزى از استعدادشان مانده و به فعليّت نيامده بود و ناكام و جوان مردن هم اين است .
خيز يعنى عبرت بگير از خوابيدگان و مردگان و به كار پرداز .
54. ما عاشق و آشفته و مستيم امروز
در كوى بتان باده پرستيم امروز
از هستىِ خويشتن به كلّى رسته
پيوسته به محرابِ اَلَستيم امروز
بتان آنانند كه مددِ ما مى شوند در فعليّت شدنِ استعدادِ ما ،رستنِ از هستى نوميد شدنِ از تلاشِ خود و رو به محرابِ ربوبيّت كُبرى نمودن است .
55. كرديم دگر شيوه رندى آغاز
تكبير به مى زنيم بر پنج نماز
هر جا كه پيالهايست ما را بينى
گردن چو صراحى سوى او كرده دراز
تكبير نماز ميّت است و اشاره به آيه (لاتَقْرَبُو الصَّلوةَ وَ انتم سُكارى) است[17] .
پياله فعليّت است كه بايد هماره پىِ آن گشت يعنى موسمِ رندىِ ما گذشته بود باز از سر گرفتيم و در تشبيه خمّار به صراحى عكس تشبيه است كه يكى از محسّناتِ بديعيه است زيرا ما مىخواهيم پياله را در خود خالى كنيم و صراحى مىخواهد پياله را از خود پر كند .
56. مى پرسيدى كه چيست اين نفس مجاز
گر برگويم حقيقتش هست دراز
نفسيست پديد آمده از دريائى
وآنگاه شده به قعر آن دريا باز
دريا غيب است كه مجهول الكنه است .(دراز) اشاره به قوس نزول و صعود است كه ازل و ابد است .
57. ياربّ تو جمال آن مه مهرانگيز
آراستهاى به سنبل و عنبر بيز[18]
پس حكم همى كنى كه در وى منگر
اين حكم چنان بود كه كجدار و مريز[19]
58. حكمى كه از او محال باشد پرهيز
فرموده و امر كرده كاز وى بگريز
آنگاه ميان امر و نهيش عاجز
درمانده جهانيان كه كجدار[20] و مريز[21]
59. ما لعبتكانيم و فلك لعبت باز
از روى حقيقىّ و نه از روى مجاز[22]
بازيچه همى كنيم بر نطع[23] وجود
رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
اسباب بازى كه در صندوقى بود فلك آنها را در آورد و بازى كه مقصودش بود كرد و باز آنها را به صندوق نهاد براى بازى هاى بعد از اين .
60. افسوس از اين سگ بچه پر تك و تاز
كاو در رفتن به باد بودى همراز
از بسكه دلش به استخوان مايل بود
شد عاقبتش نصيب دندان گراز
يعنى شكار و خوراك گراز كه مىخواست استخوان را بخورد و هماره پى استخوان مىگشت آخر به استخوانى رسيد به ضدِ مطلوب .
61. رفتند و ز رفتگان يكى نامد باز
تا با تو بگويد از پس پرده راز
كارت ز نياز مىگشايد نه نماز
بازيچه بود نماز بىصدق و بى نياز
62. ما خرقه[24] زهد[25] در سر خم كرديم
وز خاك خرابات تيمّم كرديم
باشد كه درونِ ميكده دريابيم
عمرى كه درون مدرسه گم كرديم
غرض از سيرِ نقطه انسانى كه اسم اعظم حق تعالى است در دائره امكان آنست كه به هر تعيّنى درآيد و خود را با آن تعيّن يكى كند و از آن روزنه خود را بنمايد پس آن را رها كرده از آن در گذرد تا عور و برهنه گشته چون نقطه بىبرگ و ساز به مقام بىبرگى كه داشت پيوندد كه همه را بيند و از همه چشم پوشد .و مدرسه آن حيثيّتِ درآمدنِ به تعيّنات است .خواهى پوشيدن و كندن گويا رسيدن و گذاشتن يا برداشتن و بهشتن و خواهى برعكس اين گم كردنِ نورِ وحدت و بى برگى در مدرسه برگ هاىِ تعيّنات و يافتنِ گمگشته در ميكده بىخودى .پس انسان را يك بى برگى اجمالى است كه از آن جهت نقطه اوّلِ دايره امكان است و يك بى برگى تفصيلى است كه از آن جهت نقطه آخر اين دائره است و در ميان اين دو بى برگى، برگها و سازها است كه تعيّنات كونيّه گويند و همه آنها پرده هاى نمايش انسان است امّا نمايش هاى جزئى تا وقتى كه پرده ها را بردرد و بى پرده نمايشِ كلّىِ اصلى نمايد .و مناسب اين معنى است رباعى آينده كه فرمايد :
61. هان تا به خرابات خروشى نزنيم
بر ميكده بگذريم و نوشى نزنيم
دستار و كتاب را فروشيم به مى
بر مدرسه بگذريم و جوشى نزنيم
كه فروختن ،تركِ تعيّنات است .و جوش ،شادىها و عربده ها است كه لازمه تعيّنات است .
62. در مسجد اگرچه با نياز آمدهايم
حقّا كه نه از بهرِ نماز آمدهايم
زينجا روزى سجّاده اى دزديديم
آن كهنه شده است باز باز آمدهايم
63. من در رمضان روزه اگر مىخوردم
تا ظنّ نبرى كه بىخبر مىخوردم
از محنت روزه روزِ من چون شب بود
پنداشته بودم كه سحر مىخوردم
64. رندى ديدم نشسته بر خِنگِ زمين
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نى حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان كه را بود زهره اين
تشبيه زمين به خِنگ از مبتكراتِ حكيم است و مناسب با حركتِ وضعى و اَيْنىِ كره زمين است به سبب جذبِ شمس آن را و دفاع زمين به قوه فرار از مركز و نتيجه جذب و دفاع دور خود چرخيدن است و در زمانِ حكيم قول به حركت زمين مردودِ حكماء بوده .
65. تا بتوانى خدمتِ رندان مىكن
بنياد نماز و روزه ويران مىكن
بشنو سخنِ راست ز خيّام عُمر
مى ميخور و ره ميزن و احسان مىكن
بنياد نماز و روزه تن و قواى تن است كه بايد صرفِ خدمت خلق شود به ويژه رندان يعنى آنان كه ناپسندِ مردم و پسندِ يزدانند و رانده برون و خوانده درونند و شايد كه مراد از بنياد خودبينى باشد كه هر مكلّفى از جهتِ التفات به خود كه هبوط است مكلّف است چون بازگشتِ جسمِ مقسور به مكانِ طبيعىِ خود كه به سرعت بر اَقْربُ المَسافات است و اگر مستغرق به ياد حق تعالى و از خود بىخبر بودى مكلّف نبودى چون آدم عليه السّلام كه تا در بهشت بود مكلّف به نماز و روزه نبود و مراد از احسان يا احسانِ به خلق است تا جبران گناه گردد يا احسانِ عمل است كه در قرآن بعد از ايمان و تقوى و خلوص (اَحسَنُوا) ذكر شده تا معلوم شود كه بالاترين مقام است و مراد نسبت ندادنِ اعمال و احوال است به خود به سبب فناءِ ذاتى يعنى ذاتى نيست تا مصدرِ عمل يا متّصف به حال گردد و همه از حضرتِ مذوّت الذّوات است يعنى فروغِ ذات نيز موهوبِ حضرت واهب الذات است .(اِنَّ اللّه قَريبٌ مِنَ المُحسِنينَ) اَىِ الفافينَ مِن اَنفُسِهِم بَل قُربه اَفنَى اَنفُسَهم ثمَّ صارَ هو خَلفَ اَنفُسِهِم و قَتلَهم ثمَّ صارَ دِيَتَهُم پس معنىِ دوّمِ احسان با معنىِ دوّم بنياد يكى خواهد شد .
[1] .بعضى بهانه جويان اين را به معنى انكار جهت غيب گرفتهاند اما چون شنوندگان افسانه پنداشتند نه آنها به قصد افسانه گفتند پس لفظ افسانه مجاز است به علاقه مشارفه و اَوْلى ،و مراد از تاريكى جهل توده است و مراد از ره بردن فهمانيدن به آنها است .
[2] .يعنى عالم اطلاق و مراد از وارستگى نزد عرفا و از فلاح به زبان شرع همين وصول به اطلاق است.
[3] .ترس و جويائى.
[4] . لطيف چمن چو ما مورد توجه است.
[5] .يعنى مرا در حيرانى نوميد از خودت مكن .مراد از كجدار و مريز حفظ اعتدالست .
[6] .استفهام انكاريست و اعاده معدوم بشخصه محالست نه بمثله و نوعه
[7] .شعله و فروغ يا گرمى و سوزانندگى.
[8] .يعنى به خوشگذرانى نبايد پرداخت.
[9] .يعنى در غريبى خواهم مرد يا بوطن مي رسم.
[10] . فكر مكن.
[11] .يعنى شد به لغت خراسانى.
[12] .از اوحدالدين است.
[13] . يعنى خورشيد را چراغ بدان.
[14] .محو .
[15] .يعنى فايدهاى از اين عقل خود نمى برند .
[16] .اعتقاد صميمى به فوز عظيم.
[17] . باء به مى آلت است يا سببيّه يا به معنى مع .
[18] . نيز.
[19] .يعنى متعذرالعمل است از مثلهائى است كه در سه جا مىآيد. يكى محال، دوم جمع نقيضين، سيم تدبير كامل.
[20] .امر.
[21] .نهى.
[22] . نسبت بازى به اسباب مجاز است .هر چه برد مىگيرد نه محض تماشا .
[23] .سفره.
[24] . يعنى انداختيم بر سر خم و بىخرقه رفتيم به دكه خمّار ،يا آنكه خرقه را داديم و خم را خريديم كه خرقه ما پر بها بود به جاى باده كه بنوشيم خم شد كه هزاران نفر ديگر هم بنوشند يا آنكه انداختن خرقه كنايه از دست كشيدن از زهد باشد كه همانكه ترك زهد كردم به من باده رايگان دادند .هر وقت كه بروم پس گويا همه خم مال من شده .
[25] .مكرر شده.
حکمت خیام
عباس کیوان قزوینی