Info@razdar.com
شماره مقاله 509
پس يوسف دلسوزانه پرسيد كه چرا او را نياورديد تا او هم يكبار گندم ببرد ،بار ديگر بايد او را هم بياريد تا من گفتههاى شما را باور كنم والّا من به شما گندم نمىدهم و گويند كه شمعون را هم به گرو در مصر نگهداشت .آنها گفتند چشم ما تا توانيم به پدر مىخوانيم شايد بپذيرد و بفرستد .پس يوسف به غلامانش سپرد كه پولى كه آنها به گندم دادهاند در ميان بار آنها بگذارند چنانكه آنها ندانند ،بضاعة به گمانِ من قيمت بضاعة است زيرا خود جنس سرمايه را در بارها گذاردن هم پنهانى نمىشود و هم جاى گندم را مىگيرد پس چندان گندمى به آنها داده نخواهد شد ،و اين كار احسان به آنها نيست بلكه اضرار است .و اگر گوئيم كه جنس آنها خيلى كم بوده ،لازم آيد كه آنها پول گندم را درست نداده باشند و آشكار مفت برده باشند ،با آنكه اينطور نبوده .مگر آنكه پول نقد آورده بودند براى گندم و جنس كم هم براى فروش ،پس يوسف پول آنها را گرفت و گندم داد و جنس آنها را هم خريد و عوضش گندم داد ،باز همان جنس را پنهانى در جوف بار آنها نهاد .اما اين سخن دور از باور است كه آنها مالها را خالى از بار آورده باشند .
59 و لما جهزّهم بجهازهم الجهاز متاع فاخر يحمل من بلد او بيت الى آخر و تجهيز الميت اشارة الى المعاد و الى ان الجسد متاع فاخر للرّوح قال ائتونى باخ لكم من ابيكم لامن امّكم الا ترون انى اُوفِ لكم الكيل اكثر او ارخص ممّا اُوفِ لغيركم و انا خيرالمنزلين كانه استضافهم فى مصر.60 فان لم تأتونى به فلاكيل لكم عندى و لاتقربون لاناهية واكنون للوقاية و كسرها بدل او علامة حذف ياء التكلّم اى لا ابيعكم و لا استضيفكم فلاتقربونى .61 قالوا سنراود عنه اباه اى نأخذ رأى ابينا عن يده و انا لفاعلون الّرواد.62 و قال يوسف لفتيانه لخدمه اجعلوا ثمن بضاعتهم فى رحالهم لعلهم يعرفونها اذا انقلبوا الى اهلهم لعلهم يفرحون و يطمعون و يرجعون .63 فلما رجعوا الى ابيهم ممتارين قالوا يا ابانا منع مناالكيل الأتى فىالسفر الثانى ان لم نذهب باخينا الى عزيز مصر فقد كالمنا و عرف احوالنا من كوننا احد عشر فطالبنا به حتى يصدّقنا فيما قلنا له فيوفى علينا الكيل ارخص من غيرنا فارسل معنا اخانا نكتل قرء يكتل و هو احسن و انا له لحافظون كما قالوا عين هذاالكلام سابقاً فى حق يوسف فذكره يعقوب و بكى و خاف و .64 قال هل آمنكم عليه الّا كما امنتكم على اخيه من قبل فالله خير حافظاً قرء حفظاً و هو ارحمالرّاحمين فى قبال انا لحافظون استفهام توبيخ و استهزاء .65 و لما فتحوا متاعهم وجدوا ثمن بضاعتهم ردّت اليهم قالوا يا ابانا مانبغى بعد هذه بضاعتنا ردّت الينا و نمير (الميرة جلب الحنطة من خارج بلده ) اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد بسببه مجانا كيل بعير ذالك كيل يسير على عزيز مصر فلايبغى منّا ثمن حمل بنيامين لوفور شوقه اليه على ما علمنا منه .66 قال لن ارسله معكم حتى الّا ان تؤتون موثقاً منالقسم بالله ان لم تردّوه خاصمكم الله الّا ان يحاط بكم و تضطرّوا فلمّا أتوه موثقهم قال تأكيداً الله على مانقول انا و انتم وكيل .67 و قال يا بنىّ جمع مضاف لا تدخلوا على بلد مصر او على مجلس عزيز من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقة و ما اغنى ذالك عنكم من قضاء الله من شيئى ان الحكم الّا لله لا لأنفسنا اى لا اختيار لنا فىالواقع و انما نستطيب نفوسنا عليه توكلت و عليه فليتوكّل المتوكّلون القانطون من انفسهم العارفون بعجزهم المطلق فليس المراد المتوكل المصطلح فىالأديان و الّالزم المصادرة على المطلوب ،هذا كلام يعقوب فامضاه الله بتكرير معناه .68 و لما دخلوا من حيث مكان امرهم ابوهم ماكان يغنى عنهم لهم او يغنيهم من قضاء الله و هو حرجهم و افتضاحهم فى اخيهم من شيئى الّا حاجة خيالاً و توهّماً فى نفس يعقوب قضيها اظهرها الله او نفسه و انه يعقوب لذو علم لما بما علّمناه ايّاه اى تعلّم و حفظ ان التّدبير لايدفع التقدير او لتعليمنا اياه فاللام علّة و ما مصدرية و لكن كانه زائد و تاكيد اذ لم يسبق خلاف ما بعده اكثر الناس لا يعلمون مع انا علّمنا هم ايضأ او غافلون عن علم يعقوب او عن كون علمه بتعليمنا فذو علم بمعنى حسنالتعلّم لمّا كان فيما كان يغنى و فى حاجة قضيها شائبة ازراءٍ بيعقوب جلّله بتعلّم تعليمالله اشارةً الى انّ توهّمه و امره ايّاهم بالدّخول منالأبواب ايضاً كان بالهامنا الخفىّ .
يوسف همه اجناس فروشى برادران را به بهائى معين خريد و ريخت به انبار تا به مردم فروخته شود زيرا از هر جنسى داشتند و مىفروختند و هر جنسى را هم از خريداران گندم مىخريدند زيرا از دهات و شهرهاى ديگر خيلى مىآمدند براى گندم و جنس فروشى مىآوردند ،همه پول نقد نداشتند ،و يوسف احسان به همه مىكرد كه جنس مىخريد و زود گندم مىداد بنرخ روز و آنها را روانه مىكرد ،تا معطّل فروش نشوند و بحرج خرج خودشان و مالهاشان نيفتند خرج شهر مصر البته بيشتر از خرج آبادى خودشانست ،و ديگر آنكه اهل آبادى چشم براه گندمند زودتر به آنها برسد ،و ديگر آنكه همان اجناس هم كه بيشتر خوردنى بود روزافزون گران مىشد .
پس يك تجارت بزرگ پر سودى را يوسف براى شاه تشكيل مىداد .با برادران هم اين معامله را نمود و گندم بر آنها پيمود ،و براى آوردن بنيامين سه تدبير نمود يكى آنكه برادران را يكروز مهمانى و مهربانى كرد بنام آنكه من نژاد شما را و سادگى شما را دوست داشتم ، شما را به چشم ديگر مىبينم غير مردم دنيا و مىخواهم يازده برادر را يكجا ديده باشم كه همه زنده ماندهايد پدر شما داغ اولاد نديده ، گفتند چرا يوسفى هم بود او در بچهگى مرد .يوسف اين سخن را به خونسردى شنيد و دنبال نكرد تا مطلب خوب پوشيده بماند .
دوم آنكه شمعون را در مصر نگهداشت و گفت اين گرو باشد تا بنيامين را بياريد من ببينم مباد برويد و نيائيد .
سيم آنكه بهاء اجناس آنها را به پنهانى در بار گندم آنها نهاد تا آنها با آن پول دوباره يك جنسى بخرند و زود برگردند يا آنكه يعقوب پندارد كه سهو شده و بر آنها حرام است ،پس آنها را مجبور كند به برگشتن و پس دادن و در واقع يوسف اينهمه كارها را كرد تا آنكه هر گونه خوبى به آنها و به پدر كرده باشد در سال قحط بناشناسى .
آنها همانكه به كنعان رسيدند بار را نگشوده زبان به مدح عزيز گشودند با مبالغه و خوشىها نزد پدر كردند كه او براى نژاد ما كه از نسل ابراهيم هستيم و يازده برادريم ما را دوست داشت مهمانى كرد گندم ارزان داد و سپرده كه بنيامين را زود ببريم او ببيند كه ما راست گفتهايم.
پدر برآشفت كه چرا گفتيد ،گفتند چون سيما و زبان ما عجيب بود گمان جاسوس بودن به ما بردند ما ناچار به معرّفى شديم و شمعون را هم به گمان جاسوسى آنجا نگهداشت و گفت به گرو بنيامين باشد . همانكه بارها را گشودند و پول اجناس خود را ديدند چنان خورسند شدند كه سخن را برتر بردند در مدح عزيز كه پدر ما ديگر چه مىخواهيم از آدم بيگانه كه اينهمه خوبى به ما كرده پول ما را هم پس داده ما با همين پول جنس مىخريم و زود مىرويم تو البته بنيامين را با ما بفرست تا او هم يكبار گندم بيارد (قرائت يكتل خيلى بهتر است بلكه نكتل هيچ خوبى ندارد و نشانه بىالتفاتى قرّاء است ) و ما حافظ او هستيم تو او را به ما بسپار .
پدر گفت بلى همانطور كه يوسف را به شما سپردم ،نخواهد شد جز آنكه خدا را به من ضامن بدهيد كه او را برگردانيد والّا خدا خصم شما باشد مگر آنكه حادثهاى رو دهد كه ناچار شويد .آنها با قسم و ضامن دادن خدا پدر را آرام كردند پدر گفت خدا ميان من و شما وكيل و شاهد باشد ،امّا پسرانم همهتان از يك دروازه مرويد تا مردم چشم بزنند كه يازده پسر از يك پدر (گويا آنوقت هم مانند اكنون هر واردى را بررسى نژاد مىكردند ) گرچه اينها رفع بلاى مقدّر را نمىكند حكم با خدا است من توكلم به خدا است هر كسى هم بخواهد توكل كند بايد بخدا توكل كند .اينجا سخن پدر تمام شد و آنها روانه شدند .
و همانكه به مصر كه چهار دروازه داشت رسيدند چهار دسته شدند هر يك از يك دروازه رفتند ،تا دم انبار بهم رسيدند ،با آنكه به گفته پدر رفتار نمودند باز بى بلاء نبودند كه به دزدى و بى برادرى گرفتار شدند تدبير پدر بى اثر شد تنها خيالى به پدر رو داده بود دلخواهِ او بجا آمد ،پدر دانا بود به آنچه خدا يادش داده بود و ديگران دانا نمىشوند با آنكه خدا به همه ياد داده.
در اين آيه چند سخن هست كه درست مطلب روشن نيست يكى الّا كما كه الّا به معنى اصلى خود نيست مگر آنكه هل را به معنى نفى بگيريم تا قابل استثناء شود و استثناء به هر حال عجيب است، يعنى به قواعد نحوى درست در نمىآيد ولى معنى عرفى روانست .اگر الّا نبود لفظ هم روان بود كه استفهام توبيخى مىشد ،و مراد اصلى آنست كه شما حافظ او نمىتوانيد شد كار دست خدا است ،اما بظاهر هم يك تدبيرى بايد نمود كه همه از يك دروازه مرويد مباد چشم بزنند و چشم زخم به شما برخورد ،گر چه تقدير خدا بالاتر از چشم زخم است و تدبير بىاثر است تنها دلخوشى به خود دادنست (حاجة قضيها) همين دلخوشى بيهوده است .خدا را ضامن دادن هم تنها دلخوشى پدر شد و ثمر نكرد ،پس تفسير حاجة قضيها چند احتمال دارد كه يكيك يا همه با هم مراد باشد .
سخن ديگر انه لذو علم چه مناسبة دارد ،و لايعلمون چه معنى دارد ،و لما علّمناه (چه ما موصوله باشد و لامش تقوية عمل علم و چه مصدريه و لام علت باشد و بارز يعقوب را باشد ) با نفس چه سازش دارد آيا حاجة هم جزء تعليم خدا است ،با آنكه ظاهر حاجة نكوهش يعقوبست .چارهاى جز آنچه در تفسير عربى گفتيم نيست .
اغنى و يغنى به معنى دفع است ،منالله من قضاء يا بلأ است مستتر ماكان راجع بدخولهم است كه از دخلوا فهميده مىشود ،من شيئى تاكيد تعميم نفى است يعنى تدبير لغو است هيچ گونه اثر ندارد ،الّا حاجة هم تاكيد تعميم نفى است و استثناء براى توبيخ و استهزائست مانند الّا كما كه الّا نفى آمنكم را بيشتر مىكند .اينگونه جملهها به معنى عرفى خوب روانست توده بىترديد غرض گوينده را مىفهمند اما به قواعد نحوى در آوردن پيچ و خم بسيارى پيدا مىكند كه رنج بسيار دارد باز درست غرض دانسته نمىشود ،علم مانع فهم مىشود بخلاف انتظار عوام بهتر از عالم مىفهمند .قرآن را بايد به عرف توده عرب معنى كرد ،نه به دقت علمى كه آدم گم مىشود .
69 و لمّا دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال انا اخوك فلاتبتئس بما كانوا يعملون فلست مأخوذاً بموثقهم لأبينا خلّهم يعمهون و يغمّون و يحرجون و فى خوضهم يلعبون فهم لأكثر من ذالك مستحقون بما فعلوا بى و بك و بأبينا او لاتغتّم و لا تنكر ما يعمل خدمى و اتباعى من تدبير سر فنك لانه وسيلة ابقائك عندى او لاتحزن بظلمهم بى و بك و بابينا فانه صار لرفعتى حتى تستريحوا جميعاً .
تا برادر را ديد فوراً خود را به او شناسانيد و سپرد كه فاش مكن و ما هر چه تدبير كنيم براى نگهداشتن تو بدت مَيايد و از پيمان برادران با پدر براى بردن تو باك مدار كه بر تو حرجى نيست آنها مسئول آن پيمانند ،تو كه پيمان با پدر نبستى كه حكماً برگردى بگذار برادران بد كردار بديها بينند و به مكافات رسند ،دانم كه با تو هم در اين مدّت بديهاى بسيار كردهاند هر بلاء كه بينند سزاوارند .پس تبتئس به معنى بد آمدن و باك داشتن و غمين شدن به ستمهاى برادران و انكار كردنست تدبير را كه دزدى كه غلامانم به تو نسبة دهند بدت ميايد و انكار مكن كه بگوئى من خبر نداشتم ،تو يكسره خاموش باش مانند آنكه ناچارى و عاجز شدى بايد تن به بدنامى بدهى و تا يكسال نزد من بمانى غم مدار كه من آخر همه را خواهم اينجا آورد تا وطن هميشگى همه نژاد ماها مصر باشد تا آخر دنيا و تلافى ستمهاى به من از جانب خدا كه اين جاه و جلالست به همه شماها خوشى هميشگى پشت اندر پشت باشد ستم را من تنها كشيدم فائده را همه ببريد .
70 فلمّا جهزّهم كالهم بُرّاً و كمّلوا احمالهم جعلوا السّقاية مشربة من ذهب و قد صارا اخيراً كيل الحنطة لعزّتها و غلائها فى رحل اخيه كما لم يعلموا به فخرجوا جميعاً وراحوا و بعدوامن مصر قليلاً ثم اذّن مؤذن و صاح عليهم ايّتها العير انكم لسارقون .71 قالوا و اقبلوا عليهم حال اى رجعوا مقبلين عليهم غير مستوحشين ماذا تفقدون .72 قالوا نفقد صواع الملك و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم .73 قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فىالأرض و ما كنّا سارقين .74 قالوا فما جزائه ان كنتم كاذبين .75 قالوا جزائه من وجد فى رحله فهو جزائه اى عبده الى سنة او ابداً كذالك نجزى الظالمين فى دين ابينا ابراهيم او فى بلادنا فلسطين .76 فسرّوا فبدء المؤذن باوعينهم احمالهم قبل و عاء حمل اخيه و لم يجد فيها ثم استخرجها من و عاء اخيه كذالك كدناليوسف لانه ما كان (لاينبغى) ليأخذ اخاه فى دين الملك الّا بوجه قانونىّ و هو ان يشاء الله اى جعله الله قانوناً نرفع درجات من نشاء و فوق كل ذى علم هو يعقوب لسبق لفظ (لذو علم) عليم و هو يوسف او الله ،مبتداء موخر خبره فوق او خبر مبتداء مقدر بقرينة نرفع و نشاء و هو نحن او الله و فوق ظرف عامله عليم .
77 قالوا بغيظ ان يسرق فقدسرق اخ له من امه و السؤارث امه من قبل فاسرّها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ليخفى الامر و لكنه قال انتم شرّ مكاناً و الله اعلم بما تصفون من سرقة اخيه وارث امه .78 فاضطربوا غايته و خجلوا نهايته و جعلوا يلجئون و يلوذون و قالوا يا ايهاالعزيزان له اباً شيخاً كبيراً فخذ بالعبودية احدنا مكانه و سيّبه يروح الى ابيه و احسن بذالك الينا انا نريك من المحسنين فلا بدع من كرمك .79 قال معاذالله انكار لا عوذ اوعوذ اى نستجير بالله من ان نأخذ الّا من وجدنا متاعنا عنده انّا اذاً لظالمون .80 فلمّا استيأسوا منه خلصوا نجيّاً راحو متنا جين بينهم فى جواب ابيهم فصدق انه ما اغنى عنهم تدبيرهم من قضاء الله و صدق ايضاً الّا ان يحاط بكم قال كبيرهم سناً روبيل او نفوذاً شمعون او عقلاً يهودا او موثقاً لابيهم لاوى الم تعلموا انّ اباكم قد اخذ عليكم موثقاً من الله و هل نسيتم من قبل ذالك ما(مصدرية او موصول بحذف العايد ) فرطتم فى يوسف فلن ابرح الأرض مصر و لا اجيئى معكم حتى يأذن الله او يحكم الله لى بالموت او الفرج و هو خيرالحاكمين . 81 ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الّا بما علمنا راينا .82 واسئل العير الّتى كنّا فيها فى ذهابنا و العير التى اقبلنا اليك فيها و انا لصادقون ما قال ان اخانا تعريضا بعدم لياقته .
عير بكسر عين كاروانست و مؤنث يا قطار شتر است كه بارشان گندم يا هر خوراكى ضرورى باشد جمع بى واحد است يا هر چارپاى خوردنى بار اعم از شتر و خر و استر و جمعش عيرات مانند قيراط يا عنبات بخلاف قياس .و بفتح عين ده معنى دارد مژه چشم.مردمك. توجّه چشم به ديدنىها.و استخوان بالا آمده.هر بالا آمده در جاى صاف .خر وحشى جمعش اعيار و عيور .باطن گوش .گوشه چشم. بيابانى .جاى آبادى كه ويران شده[1].از خلفاء بنىاميه هر كدام كه در اول خلافتش بر حقوق اجزاء سلطنت ده درهم ميفزود مردم بطور مثل مىگفتند (عير بعير و زيادة عشرة) يعنى (خرى بجاى خرى و زيادى ده تا) مستعير هر چيزيست كه مانند خر باشد در شكل ،عار هر چيزيست كه يك عيبى يا ننگى لازمهاش افتاده باشد .معار بضم ميم هر چيزى كه به عاريه موقت باشد و بكسر اسبى كه هماره سوارش را از جاده بيرون برد و از راه كج رود .
سرقة رفتن پنهانى به حرز و مال ديگرى را برداشتن و بردن ،هر خانه و محوطهاى كه در داشته باشد حرز است پس از هر نقطه از فضاءِ آن خانه مال غير را بردن سرقة است كه در اسلام جزائش دست بريدنست چه مرد چه زن (نه آنكه در زن نصف دست بريده شود) و در جلد چهارم ص 65 گذشت و در دين ابراهيم دزد كاركن مجّانى صاحبمال مىشد تا يكسال يا هميشه (گويا به تفاوت مال دزدى شده بود ) و در قانون قديم مصر دو برابر آن مال را به صاحبمال بدهد و چند تازيانه بخورد ،و در قانون فرانسه حبس است و گاهى كشتن اگر جنايت هم كرده باشد چنانكه در داراب فارس روز جمعه نوزدهم خرداد ماه سال 1317 ه هشت نفر دزد را كه سوابق جنائى هم داشتند به حكم شهربانى در حضور حاكم آنجا تير باران كردند .
در مدينه مسلمانى از يك عرب بيابانى دو باركش خريد برد به خانهاش و عرب را بر در خانه نشانيد تا بهاء آنها را بيارد بدهد و آن خانه دو در داشت از در ديگر مالها را بيرون برد و گريخت ،عرب پس از نوميدى آمد به حضرت خاتم پناهنده شد حضرت چند نفر فرستاد پى او ،پس از مدّتى يافتند و بهاء را داد گويا نداشته رفته بود كه پيدا كند بيارد ،اما حضرت تا او را ديد فرمودند يا حباب انت سُرَّقٌ او را خوش آمد و خواهش از مردم كرد كه مرا هميشه سُرَّق بخوانيد جمع سارق يعنى من يك نفر بجاى گروه دزدانم به فرمايش پيمبرم شايد در محشر هم خدا مرا به اين نام افتخارى بخواند .
اكنون بايد تطبيق نمود كار حباب را به معنى لغوى سرقة او از خانه خودش مال خريده خود را بيرون برد اما چون بهاء نداده بود در واقع مال او هنوز نشده بود ،و چون عرب را به اميد بهاء دادن در آن خانه نشانده و چارپايان او را به آن خانه برده بود ،گويا آن خانه حرز آن عرب شده بود و نشستن عرب مانند پاسبانى حرزش بود كه در آن حرز مالى دارد ،يا عين چارپاها يا بهاء آنها ،پس حباب مال عرب را از حرز عرب برداشته برده .ساروق نام دو ده بزرگست يكى در روم يكى در ايران .
ادعاء دزدى بر ابنيامين آن بود كه تو از انبار كه حرز يوسف است پيمانه طلاى شاه را ربوده در بار خود نهادهاى و دارى مىبرى پس مجازات دزد را سزاوارى ،و خود برادران گفتند كه مجازات دزد غلام صاحبمال شدن است ،و اين گفتن اقرار آنها است و همين مكر خدا است كه بزبان آنها آورد چيزى را كه بزيان آنها شد پس (كدناليوسف) راست آمد .
براح چو سحاب مصدر برح از باب علم است به معنى زوال است برحالخفاء يعنى پنهانى رفت و مطلب روشن شد .اگر مفعول او جا باشد به معنى تهى كردن مىشود (لن ابرح الأرض) يعنى من زمين مصر را از خودم خالى نمىكنم و هميشه اينجا مىمانم تا خدا اذن تكوينى به رفتن دهد (مرگ) يا حكم اين دزد و دزدى را بكند چنانكه دامنگير ما ده برادر نشود (او را برادر خود نمىنامند پسر پدر خود مىخوانند ان ابنك مىگويند نه اخانا).
موثق چو مجلس از وثق يوثق مضموم العين به معنى عهد است اخذموثقاً يعنى پدر از شما عهدى بر ضرر شما گرفته (تؤتون موثقاً) يعنى عهد و پيمان ببنديد (آتوه موثقهم) يعنى بستند و عهد خود را به پدر دادند كه بنيامين را تا توانند برگردانند ،اكنون كه نمىتوانند بزرگترشان از شرم پدر نمىرود در مصر مىماند ،اما با چه غيظ و غضبى به بنيامين و او با چه خوشىها مىماند نزد يوسف و برادران بدبخت با چه نژندى و درماندگى مىروند رو به پدر و هر چه به پدر نزديك مىشوند ،از هوش و خرد دور مىگردند و از سخن ناتوان كه چه بگويند به پدر .
اينگونه دزدى در چنين جا باور كردنى نيست ،مگر به سهو و نسيان چنانكه بنيامين در جواب برادران كه سخت بر او آغاليدند كه اگر تو دزد نيستى پس اين پيمانه را كى به بار تو نهاده) گفت همانكه سرمايه شما را به بار شما در سفر پيش نهاده بود كه آورديد نزد پدر و پدر گفت كه به سهو نهاده شده ببريد به صاحبش ردّ كنيد ،امّا سهو به اين بزرگى را كى باور مىكند .
صاع در لغت هر پيمانه است در داد و ستد و صاع النبى اصطلاح مسلمانها و مدار معاملات اسلام است ،چهار مُدّ هر مدّ يك رطل و ثلث و رطل دوازده وقيه است هر وقيه هفت مثقال و نيم و مثقال هيجده نخود است .صُواع بضم چو غراب مشربه آبخورى است ، پس صواع الملك با جعل السّقاية سازگار است كه ليوان طلاى شاه آنروزها در انبار بود كه براى گرانبهائى گندم پيمانه شده بود ،يا آنكه عطاى شاه بود به يوسف مانند تخت طلا چونكه هر چند روزى شاه يك تحفه گرانبهائى به يوسف انعام مىكرد در اثر كارهاى نمايان دمبدم او.
همانكه بهانه تراشى براى نگهداشتن بنيامين خواستند نمود، بزرگتر بهانه پر بهائى يافتند كه كس نتواند آن را سهل گرفت .و گويند جام خوش صدائى بود كه شاه از آن فال مىگرفت و به مغيبات پى مىبرد ،چون آن در بار ابنيامين يافته شد چنان شور در گرفت كه همه آنهارا به شهر برگرداندند يوسف ناخن به آن جام زد آواز خوشى داد، به آنها گفت اين جام مىگويد شما دوازده برادر بوديد يكى را فروختيد ،آنها شرمنده سر بزير شدند ،بنيامين گفت اى عزيز بپرس كه آن برادر فروخته شده زنده است يا نه ،يوسف جام را به صدا در آورد گفت بلى زنده است ،او گفت پس هر بلاء به من رسد سهل است برادرم خواهد مرا رهانيد ،اينك بپرس كه كى او را به بار من نهاد ، يوسف وضو گرفت براى سنگين نشان دادن مطلب و دست به جام زد، گفت جواب نمىدهد گويا از اين دزدى خشمين شده يا نمىخواهد پردهدرى كند.
سقاية هم جائيست كه در آنجا آب خورده شود كه در ايران سقاخانه گويند و عرب مسقاة هم نامد بفتح و كسر ميم و هم ظرف آبخورى و مشك كوچك را هم سقاء بمدّ گويند ،سقياها در ناقه صالح اسم مصدر است و نام شهرى از يمن و بيابانى نزديك مدينه از طرف وادى صفراء، به هر صيغه باشد معتلّ يائى است .
رحل پالان شتر براى سوارى كه راحول هم گويند جمعش ارحل و رحال .رحيل اسم مصدر است به معنى كوچيدن ،راحيل نام مادر يوسف و بنيامين كه در زائيدن او بمرد .ارتحال شتر پالان سوارى بر او نهادنست و راه رفتن او و گذشتن او از جائى هم هست كه ناپيدا شود، مردن را هم ارتحال گويند كه شتر طبيعت او رفت و گذشت از فضاء جهان به اندرون فضاء كه ناپديد شد .ارحال فربه شدن شتر است پس از لاغرى كه تواناى سوارى شود و نيز بخشيدن راحله (مركب) است به كسى .يكى از خيرات اسلامى كه بس نامدار است (ارحال مشاةالحجيج) است يعنى پيادگان حاج را مركب دادن . مرحلة منزلگاه سفر است به مقصد نرسيده كه مقصد را مرحله نگويند.
در اينجا رحل و رحال به معنى خودِ بار آمده همانا معنى مجازيست ، چونكه يكى از معانى لغوى رحل آن اسباب و اثاث سفر است كه سوار در خورجين زير پاى خود مىنهد ،و ناميدن مركب به راحله براى قابل بودن زين و برگ است و يك معنى ارحال رياضت و عادت دادن شتر يا اسب است به پالان و زين .مُرَحَّلة چو معظّمة به دو معنى ضدّ است ،شترى كه زين و برگ بر او نهند ،يا از پشتش بردارند و برهنهاش كنند .
بضاعة به معنى سرمايه به دو مناسبة است يكى آنكه اصل بضع به معنى بريدنست بضعة گوشت پاره است يعنى شخص از اموالش قدرى ببرّد و بردارد و از ساير اموالش جدا كند براى كسب ،و عدد كم را بضع نامند براى آنكه عقد تام نيست و پاره از عقد است، مابينالعقدين تا صدتا يا خصوص ميانه ده و بيست .و ديگر آنكه بضع زن گويند يعنى مايه التذاذ و خوشى او و تمتّع بردن از او ،تاجر هم از سرمايه مىخواهد لذّتها برد و نفعها بردارد .جهاز بفتح و كسر جيم لوازم و اثاث كسى است كه از جائى به جائى مىرود كه همراه ببرد مانند جهاز عروس و مسافر و ميت و اگر آنرا بار مال كنند و ببرند جهاز بفتح گويند نه بكسر مانند اينجا كه قرائت بفتح است نه بكسر و عورت زن را هم جهاز بفتح نامند و زن خوش اندام خودپسند را جهيز و جهيزة نامند ،در عرب وقتى قتلى شد پس گروهى آمدند نزد قبيله مقتول كه آنها را راضى به ديه نمايند ،در ميان گفتگو يك چنين زنى گفت كه ورثه قاتل را يافتند و كشتند پس گفتند قطعت جهيزة قول كل خطيب و اين مثل جارى شد مانند قضىالأمر .
در اينجا جاى چند سخن هست يكى راجع به عصمت پيمبرى يوسف از چهار راه يكى آزردن پدرى كه از فراق او چشمش خشك و لبش تر نمىشود و روزش شب تار است و شبش شب بيمار، به اينكه خود را از اول به برادران نشناساند و آنها را به سنگلاخ اندازد چه فلسفهاى داشت كه بيارزد به نالههاى شبگير يعقوب و سر بگم بودن كارهاى همه آن خانواده كه اگر يكروز زودتر باخبر از حال يوسف مىشد اثر شادى او براى يوسف حج اكبر بود و برادران اينهمه زجر و رسوائى نمىكشيدند و كارها اينهمه پيچ نمىخورد ،هم خرج كمتر مىشد هم رنج ،اين مانند اكل از قفا شد كه كسى لقمه را ببرد پشت گردن دور بدهد و از آنطرف به دهن نهد ،اين كار خردمند نيست تا چه رسد به پيمبر ،آن برادران پدر را چهل سال آزرده داشتند در اثر كار يكروزه ،و خود يوسف پانزده سال كه آشكار به منصب شاهانه رسيده بود و همه كار مىتوانست نمود ننمود ،همه كارهاى غرض آلوده بود كه هم آزار پدر بود هم آزار برادران و هم رنج و سرگردانى خودش كه بايد فكرها كند تدبيرها نمايد تا كار را وارونه و گره بر روى گره زند و پرده روى پرده كشد و دروغ بر دروغ فزايد و پيرايهها بندد .
دوم آنكه تدليس و حيله به هر قانونى بد و زشت است و هر بد و زشتى از پيمبران بدتر است چه مجوّزى بايد بزور يافت و به كارهاى يوسف چسبانيد .
سيم لقب صدّيق را خدا به او داده و او در ميان اينكارها چند بار نفى يوسف بودن و شناختن از خود نمود آيا اينها دروغ نبود ،و نيز دروغ منحصر به گفتن نيست كارهاى دروغ هم گناه است و پيمبر بايد بيگناه باشد آنهم نه يكبار و دوبار كه توان محملى برايش قرار داد. كدام فائده مهمّى منظورش بود كه مقاومت با قبح دروغ كند و بد را خوب نمايد ،در اين تهمت دزدى ببينيد به چند نفر آزار طاقت فرسا رسيد و كار همه پيچيده شد كه مرگ را به آرزو مىخواستند و نبود. چه فرق شد ميان او و برادران بدنام كه تا قيامت (ضربالمثل) شدهاند ،آنها كردند اين هم هزار برابر تلافى كرد .
چهارم آنكه آزاد را بنده كردن چه قدر بد است ،خدا هم كه نام آن را كيد و مكر نهاده كذالك كدناليوسف ،اگر عوض اين رسوائى خود را شناسانده بود و برادر را آشكار نگهداشته بود نه برادران به زارىها مىافتادند نه پدر همه خوش و خرّم مىشدند ،او هم به مقصود خود رسيده بود از راه راست و نزديك و كم خرج ،حالا اين گندمها اگر همه مفت هم بود خون شد بكام آن سادهدلان .ماندن آن برادر بزرگ در مصر و نتوانستن رفتن از شرم ،چه بدىها در پى داشت بازماندگان او چه آه و ناله ،و زن و بچه خود بنيامين چه حالى دارند ده پسر داشت كه نام آنها در اخبار ذكر شده همه آرزومند يوسف ،حالا هم ننگ دزدى كه دامنگير همه آنها شد اهل قافله همه ديدند و رفتند و در كنعان شهرت دادند ،برادران هم آنها را شاهد مىگرفتند ،دزدى پسر يعقوب نسل ابراهيم پر كرد دهن مردم را ،از يكطرف يعقوب هم داغ دلش دو تا شد هم ننگ دزدى آشكار سربار . بعد از آن يوسف هر چه خوبى كند به آنها جاى اين بدىها را نمىگيرد ،منت احسان نهادن بد است تا چه رسد به هزار اسائه پيش از يك احسان .
اكنون جوابى كه مفسّرها مىدهند آنست كه اينكارها همه به امر خدا بود كه به يوسف وحى مىرسيد بكند و همانكه كار به دست خدا افتاد يعنى از اختيار بشر مختار و از اسباب عادى روزگار بالاتر رفت ،ديگر هيچ سخنى به آن كار متوجه نخواهد شد .
در جلد دوم ذيل لوشاءالله ما اقتتلوا سخنانى گفتيم تا آيه لايسئل را كه پس از اين خواهد آمد شاهد آورديم ،و در تفسير آن شاهد 3 وجه گفتيم ،ولى اين سخن اينجا وحى خاص به انبيائست و ولايت رحيميه تشريعيّه خاصه است و آيه ما اقتتلوا از جريان عام سلسله وجود است از مجراى ولايت رحمانيّه تكوينيه عامه است ،و عنوان توحيد افعالى است با اين بيان كه همه افعال صادر مىشوند از اراده فاعلها چه نفوس نباتى كه آنها هم بهرهاى از اراده دارند و چه نفوس حيوانى كه بزرگتر بهره را دارند (حيوان متحرك بالأراده است)يعنى نفس حيوان نه طبعش كه حركت طبيعى دارد و آنرا حركت ارادى نمىنامند.
و همه ارادات خواه در عرض هم باشند و خواه در طول هم ، حادثند نه قديم و حادث چون مسبوق به عدم است موجد مىخواهد يعنى طارد انحاءِ عدمش تا سزاوار فيض هستى از حقيقة هستى شود ،و فيض مطلق چون به اختيار فيّاض مطلق بايد تنزّل كند ، زيرا ثابت شده كه صانع قادر مختار است نه موجب ،و هراختيارى مسبوق به اراده است (المريد) كه يكى از ائمة الأسماء است (ائمه سبعه ) مبدء وجود (حدوث) همه اراداتست و منتهاى ارادات يعنى معاد ( هر مبدئى معادِ همان سلسله خودش است ) .
پس در عالم حقايق در هيچ كارى بر كارگر ايرادى متوجه نيست خواه او خودش قادر بر اقامه برهان كار خودش باشد خواه نه ،اينجا است كه ايعادات اديان مطلقاً دچار انتقاد علمى مىشوند نه دينى .و اكنون سخن اينجاى ما در انتقاد دينى است نه علمى ،زيرا علم كلام يكى از شش علم است كه اسلام آنها را ايجاد كرده و اسلام هم از جهت دين بودنش ،پس هر دينى علم كلام دارد يعنى علم عقايد ،و در علم كلام براى پيمبر حدودى معيّن شده كه پيمبر مبايد تجاوز از آنها كند ،تجاوزِ حدِّ اثباتى (صفاتثبوتيه) به نداشتن است و تجاوزِ حدّ منفى (صفات سلبيّه) به داشتن .در قصه خضر شرح حدود نبوّت خواهد آمد كه يكى از صفات ثبوتيه پيمبر رحم است يعنى دلسوزى بهمه تا چه رسد به پدر و برادر و تا چه رسد به مرشد و هادى ،كه هر پيمبرى پيمبر سابقش مرشدِ او و مكمّلِ نفسِ او و دهنده اجازه نبوتست به او . و يعقوب پيمبر بود به نص قرآن و به اجماع اهل اديان و مرشد يوسف بود در امور پيمبرى ،عرفاء (برهان ربه) را تفسير به يعقوب مىنمايند كه در آن هفت در بند كه همّ بها به خيال يوسف آمد ،ناگاه يعقوب را ديد كه انگشتى به دندان مىگزد و چشمى بر او مىدرّد و دستى بر محاسن خود مىكشد. فوراً يوسف از بام همّ بها فرود افتاد و عالم عالم ديگرى شد كه قواى بشرى يوسف يكسره پس رفتند ماه آرزوى زليخا به محاق افتاد و يوسف گريخته دست بر هر در كه نهاد قفل آن در كه از عقب بود گشود و در باز شد خورد به ديوار ،زليخا اول از فرار يوسف خنديد و دنبالش ندويد به اطمينان بسته بودن درها از عقب ، همانكه دو سه در پشت سر يكديگر گشود و به ديوار خورد و آواز سختى داد ،زليخا دويد وحشتزده كه مبادا كسى از بيرون درها را مىگشايد و به رسوائى او مىآيد ،و از قضا مصادف شد با پيدا شدن عزيز و گم كردن زليخا دست و پا را و گفتن سخنى كه هيچ در دلش نبود كه الّا ان يسجن باشد ،زليخا مىخواست كه يوسف بجاى زندان در دل او جا كند كه تنگتر از زندان بود و پر وحشتتر ،و اجزاءِ دلش نالانتر از زندانيان ،و بجاى زنجير زلفش به پاى او پيچد و دستش به گردن او حلقه زند .
پس سخن اينجا آنست كه يوسف چرا با پير و مرشدش كه پدر جسمانى هم هست اينگونه ستم كند ،اگر هيچ نباشد همان جدا كردن بنيامين از يعقوب داغدار بزرگتر ستم است ،چه فرق مىكند ده برادر يوسف را از يعقوب ربودند يوسف هم بنيامين را كه يعقوب دل را به او خوش كرده بود چنان ربود كه همه به ننگ دزدى شهرت يافته دچار شدند و ده پسر او با مادرشان هر دم شعلههاى آه و ناله خود را بر روى يعقوب مىزنند و دست به دامنش ،آيا اين ننگهاى پيمبر و پيمبرزادگان و اينهمه ناله و افغان با مرتبه پيمبرى و رحم پيمبرى چه سازش دارد .
اكنون اينجا بايد گفت كه همه اينها به وحى خدا بود براى هزاران حكمت كه كوچكترش آنست كه بلاى جان يعقوب بالا گيرد و به انتهاء رسد تا زود فرج مقدّر يعنى اذن وصال از پيشگاه حسن مطلق صادر شود و مدّت طولانى فراق كه قضاءِ حتمىّ بود بدل به شدّت درد و سوز فراق و بسته شدن همه درها يكباره شود و كيفيّت جاى كميّت را بگيرد تا هر دو عاشق دلباخته (يوسف و يعقوب) از زندان فراق مالايطاق برهند .كه اگر يوسف اينكارها را كه دل خودش هم از آن كارها خون بود نمىنمود و ستمگرى را از خود بروز نمىداد ،به اين زودىها اجازه ديدار به اين دو دلدار از پرده غيب حسن مطلق داده نمىشد .سخنان علمى دينى اخلاقى همه از عقل است ،و عقل هم نامحرم به عشق است و هم بيخبر از آداب و اسرار عشق ،عقل اشتر چرانست ،چه داند آنكه اشتر ميچراند ،كه اشتر را كجا بايد بخواباند ،تا بانگ نه مقام حدى مستش نكند و بر نخيزاند ،در بارگاه حسن مطلق دم از علم كلام نبايد زد .
عشق در خرمن دل خيمه چنان محكم زد
كه نشايد دگر از عقل در آنجا دم زد
اگر سخن راست خواهى همه نالههاى يوسف به درگاه خدا براى اجازه خبر دادن به پدر و شناساندن خودش بلند بود هر دم هزار ناله هر ناله با صد هزار سوز ،و بىاجازه هم ياراى هيچش نبود نه او نه يعقوب هر دو ناچارند و گرفتار ،كمند عشق به پاى هر دو پيچيده ، مگو كه يعقوب در هفت بند آمد براى رهاندن يوسف چرا اكنون از اينكارها بيخبر است ،زيرا آن رهاندن غير اين رهاندنست و آن رهاننده هم غير اين يعقوب است او يعقوب ديگرى بود ،و اينكه چشمش از گريه نابينا شده بود و از پيرهن بينا شد يعقوب ديگر ،آن حسن مطلق بود كه به شكل يعقوب به چشم يوسف آمد و هم او به شكل يوسف به چشم يعقوب مىآمد و اكنون چهل سالست كه پرده ناز بر خود بسته و به مصطبه استغناء نشسته (اينهمه فرياد مشتاقان ز استغناىِ او است ) و اين يعقوب نابينا شده و يوسف دربدر شده عشق مطلق است كه از خود هيچ ندارد ،گيج و ويج نه راه نه بسيج ،نه كار نه اختيار نه دست نه پا ،نه دردمند است نه بيدرد ،نه پرسنده است نه داننده ، نه رهرو است نه رهبر ،نه سر دارد نه افسر ،او است و گوش بر در . عنوان پيمبرى جدا است و عنوان عاشقى جدا،مذهب عاشق ز مذهبها جدا .
پس اينگونه وحىها كه به يوسف مىشد وحى پيمبرى نبود كه در قيد اصول دين باشد و محافظهكار ،بلكه وحى عاشقى بود كه شيوه رندان بلاكش باشد ،رندى ضدّ بلاكش بودنست ،عشق جمع ضدين است كه نزد عقل محال است ،عشق هر دم از عقل مىپرسد بطور استهزاء كه مولانا چه مىفرمايد در جمع نقيضين ،عقل هم به ريش خود مىگيرد كه اكنون مفتى شده آن هم به حضرت عشق (مانند مجتهدى كه شاهنشاه مقلّد او است و از او استفتاء مىكند )مىگويد بالبداهة محالست وجودپذير نيست ،باز مىپرسد كه مولانا در مصاديق اين مفهوم چه مىفرمايند آيا وجود و عدم نقيض هماند يا نه، گويد بلى بالبداهة همه نقيضها بايد به اينها برگردند تا نقيض هم شوند ،آنگاه عشق فناءِ خود را نشان عقل مىدهد (هرگز وجود حاضر و غائب شنيدهاى ) كه ببين من كه موجودم بر عدم خود عاشقم ،در عدم من شاهم و صاحب علم .اين چه نقيضى است كه عاشق نقيض ديگر است ،شكننده او نيست بلكه به جان خواهنده او است .آنگاه عقل كه باد مفتى بودن به بروتِ خود انداخته بود ،راستى سپر انداخته حيران مىشود حلّ مشكل مىطلبد ،كه خدا را زين معمّا پرده بردار ،مىبينم كه عاشق عدمى بفرما چرا ،عشق فرمايد چكنم كه نه من زبان گفتن دارم نه تو گوش شنفتن و نه چشم ديدن ،آنچه من مىبينم تو نتوانى ديد اگر ببينى راستى عدم مىشوى نه عاشق عدم ، پس درست مىآيد كه جمع نقيضين محالست آنچه من مىبينم نقيض تو است و تو نقيض او ،اكنون بگو آيا حسن مطلق در جهان هست ، گويد نه هر چه حسن هست مقيد است به محل و موضوع خودش حسن رها شده وجود ندارد ،زيرا حسن صفت است و صفت وجود تبعى دارد معنى تقيّد وجود تبعى است ،هر صفتى مال يك موصوفيست صفت بى ذات نمىشود ،حسن تنها وجود ندارد.
پس وحىهائى كه در اين كارهاى خرد ناپسند به يوسف مىشد و او بجا مىآورد بىپروا و باك نداشت از ملامت مردم كه تا قيامت خواهند گفت كه پيمبر مبايد اينهمه بيرحم باشد ،آن وحىهااز جانب حسن مطلق بود كه خرد باور ندارد بودن آنرا ،همان خردى كه اثبات صانع و نبوت و معاد را مىكند منكر حسن مطلق است مىگويد حسن آنست كه من بپسندم و قبح آنست كه من نپسندم ،پس آب عقل و عشق از يك جوى نمىرود ،عشق ناقه صالح است عاشق دلباخته بچه ناقه و عقل عاقر ناقه است پى كردن ناقه انكار وجود حسن مطلق است .همانكه معشوق معدوم شد عاشق موهوم است يعنى گرفتار وهم ،چنانكه در جلد سيم كيوان نامه در عنوان سيم در اثناءِ فلسفه اديان بيانى از عشق نمودهام از زبان حكماء كه چند قولست در مفهوم عشق و در وجود خارجى عشق كه بيشتر آنها منكرند و بيشتر مقرّين هم منكر حسن (خوبى) عشقند كه گويند عشق هست اما يا مرض دماغى يا گناه و از رذايل صفاتست ،و آدم نيكو مبايد عشق داشته باشد كه ضدّ نيكى است تا چه رسد به پيمبر كه مظهر عقل است.يوسف يا يعقوب اگر عشق داشتند پس پيمبر نبودند و چون قرآن نص پيمبرى آنها را كرده پس بيگمان عشق نداشتند،و هر چه گفتهاند و گويند راه وهم و گمانى است كه مىپويند.
اكنون بطور خلاصه گوئيم كه در عالم صورت يك جوهريست قائم به نفس و يك صفتى است غير متجوهر و غير متذوّت كه بايد به يك جوهرى باشد والّا تنها بخودى خود وجود نمىيابد و متحقق در خارج نمىشود مگر در ضمن جوهر .اما در ذهن وجود مستقل مىيابد پس آنرا مفهوم مىنامند ،و اگر واقع را بخواهى ذهن بجاى جوهر مىشود براى او تا نحو تعيّنى بيابد و قابل اشاره عقلى شود .
پس موجودات عالم صورت دو قسمند جوهر (ذات) و عرض (صفت) و حسن و عشق و عقل صفتاند و قائم به نفس نيستند .
اما در عالم حقيقت صفات هم متجوهرند قائم به نفس ،آنگاه دو قسم است بعض حقايق ذاتشان مركبست از دو چيز يكى صفت يكى ذات پس آن صفت را هم با آنكه قائم به نفس است مطلق ننامند زيرا با آنكه مستقل در تجوهرند مستقل در تعين نيستند تا اشاره جداگانه (مستقل) به آنها توان نمود بلكه در تعيّن تابع ذات خودند و مقيّد به آنند مقيد يعنى بسته ،مطلق يعنى رها مراد بستگى و رهائى در تعين است نه در تجوهر ،آنگاه در آخر حقايق و طول آنها و جان آنها يك حقيقتى هست كه بى تعين است و همه چيز را دارد با يكى بودن و عنوان ذات و صفت در او نيست آنچه در غير او صفت است در او همان ذاتست زيرا ذات و صفت در مقام تعين متمايز مىشود كه يكى مالك تعين آن ديگر است مدير آن ديگر و محيط بر آن ديگر است به احاطه ذاتى .پس دو موجود مىشوند به يك وجود يعنى به يك تعين، و اين معنى تكثّر است در برابر توحّد .پس آنچه تعيّن پذير است متكثّر است و عالمش عالم كثراتست نه وحدت ،و آن حقيقت آخرى كه تعيّن پذير نيست هم وحدت ذاتى دارد هم اطلاق ذاتى ،يك معنى اطلاق رهائى از قيد تعيّن است و يكى ديگر رهائى از كثرت و تعدّد كه ذات و صفت باشد .پس آن حقيقه همهاش ذاتست دو عنوان نيست كه يكى ذات باشد و يكى صفت ،اين است معنى صفات عين ذات بودن كه مختصّ به همان يك حقيقه است ،و در حقايق ديگر محالست و تصوّر نتوان نمود .چون چنين است پس صفات آن يك حقيقت را تصور نتوان نمود زيرا همه عين ذاتند و تعيّن هم كه ندارند ، و هم عين ذات به تصور در نمىآيند و هم بىتعيّنى مانع از تصوّر است .آن حقيقه آخرى كه خدا است عوض تصور شدن بايد خودش تجلّى و تنزّل كند هر چيز را ذهن تصور مىكند مگر خدا را كه او بايد خودش بيايد (خدا خود آ) اگر نيايد همه جا تاريكست و هيچ چيز نيست همانكه آمد روشن مىشود (الله نورالسموات) و آمدن او به معنى تجلّى و تابش است نه به معنى تغيير ،يعنى از آن اطلاق كه پيش از آمدن داشت ،به سبب آمدن چيزى كم نشده مانند نيامدنست ،اين است معنى عدم تجافى كه حكماء گويند (تَجلّى و تَنزَّلَ بلاتَجافٍ عَن مَقامِه) خدا به همه جا آمده و همه چيز را از خود پر كرده بىآنكه مقام اصلى خودش را از خودش خالى كرده باشد ،پس آمدن خدا و تجلّى و تنزّل خدا را هم كه فعل خدا است نتوان تصوّر نمود كه به چه كيفيّت و از چه قبيل است .جائى كه فعل خدا تصور نشود صفتش كه مبدء فعل است بطريقٍ اَولى به تصوّر در نمىآيد ،تا چه رسد به ذاتش ،پس فعل خدا حكم ذات را دارد ،كه گفتيم ذات هر چيزى به تصوّر در نمىآيد قابل تصوّر از صفت به پائين است كه صفت خواص آثار افعال باشد ،و در خدا فعل و اثر هم به تصوّر در نمىآيد ،زيرا فعل خدا غير ذات اشياء نيست ،ذات هر چيزى عبارتست از تجلّى خدا كه همان تجلّى را نسبت به خدا بدهى فعل است و خود تجلّى قطع نظر از نسبتش ذات هر چيز است و مراتب وجود است ،خود تجلى را وجود نفسى نامند و نسبتش را وجود ربطى .
اكنون ادعاء مىكنيم كه حقيقه عشق هم يكى از صفات ذاتيه خدا است ،تا تجلّى بجائى نكرده عشق مطلق است همانكه تجلّى نمود عشق مقيد مىشود و خود آن تجلّى (وجود نفسى) عاشق ناميده مىشود ،وجود ربطى اشياء عشق است ،وجود نفسى اشياء عاشق است ،و اين در همه هميشه هست يكسان ،تفاوت در التفات به اين مطلب است كه همه ملتفت نيستند ،امّا همان چيزى كه شخص ملتفت شده دارد همه دارند ،ملتفت چيزى نيفزوده بجز التفات كه امر اعتباريست ،و همه تفاوتها در هر مورد امور اعتباريند امر اصيل مابهالاشتراك همه است (شارع عام).
و نيز حسن هم يكى از صفات خدا است و معشوق همان عشق ذاتى خودش است ،تجلّى لنفسه بنفسه و اين تجلّى را ذاتى بنام و بگو تجلّى ذاتى هميشه هست و به يك قرار است و از وحدت ذات بيرون نمىآيد ،متنزّل نمىشود يعنى مظهر ندارد و ممكن هم نيست كه بدارد ،و اين معنى گفته عرفائست كه تجلّى ذاتى محالست در عين آنكه هميشه هست يعنى در ميان مراتب وجود مظهر تام ندارد ،پس تنزّل نكرده و نمىكند زيرا جز خودش طاقت حسن او را ندارد .معنى تنزّل بودن خدا است در مراتب وجود .
اين حسن تا تنزّل نكرده حسن مطلق است اگر تجلى كند تجلّى كم و ناقص خواهد نمود زيرا مراتب تاب تجلّى تام[2] را ندارند كه گفتيم محالست .آنگاه آن تجلى به ملاحظه نسبتش به خدا نامش حسن مقيد است و آنهم معشوق عشق ذاتى خود خدا است اما در مراتب نه در ذات ،و اين است معنى آنكه خدا به هر موجودى مهربانتر از مادر است به فرزند .شفاعة موهوم مردم منافى با مهربانى خدا است كدام شفيع است كه به ما مهربانتر از خدا باشد ،ما بايد همان مهربانى ذاتى را شفيع خود بدانيم اَيا جُودَ مَعنٍ ناجِ مَعناً بحاجتى ،در جلد چهارم ص61 تا 63 ذيل (و ابتغوا اليه الوسيلة) گذشت بيانى بود كه كسى ننموده .
و همان تجلّى چنانكه نسبت به خدا دارد ،نسبتى هم به همه مراتب دارد ،آنگاه هر فردى كه ملتفت به عشق مقيد ذاتى خود شد متوجه مىشود به آن حسن مقيّد و عاشق و معشوق به اقسام عشقها و درجات عشقها ،عشق طبيعى به درجاتش عشق نفسانى به درجاتش ، عشق انسانى به درجاتش ،پس ميان اين اقسام عشق انسانى را عشقحقيقى بايد ناميد و درجات بىپايان دارد .
آن عشقى كه بد است و انبياء نبايد داشته باشند عشق نفسانى است كه درجات پستش را حيوانى مىنامند و از رذايل است اما عشق انسانى جزء صفات ثبوتيه انبيائست كه بايد داشته باشند به تفاضل هر كه بيشتر و پاكتر دارد پيمبريش والاتر است .و گاهى در بعض سلّاك عشق انسانى بروز مىكند براى تكميل او ،آنگاه او را سالك مجذوب مىنامند و گاهى همين عشق سلوكى او را به مقام نبوّت مىرساند ،و يعقوب از راه عشق به يوسف نبوّت يافت و ترقى كرد ،يوسف هم از راه عشق به يعقوب و هم از راه معشوقى يعقوب (كه آنهم يك راه است از راههاى تكميل نفس به بيانى خاص كه پس از اين خواهد بيان شد ) به نبوّت رسيد .
و يك معنى آنكه كارهاى يوسف همه به وحى خدا بود اين است كه آنها كار عادى بشر نبودند ،بلكه منازل سلوك الىالله و اسباب تكميل نفس و مراحل سير نبوّتى بودند ،چونكه آن سير و آن منازل به فهم عادى بشر در نمىآيد عجيب مىنمايد و مورد انكار و اعتراض مىشود .
بايد سنخ مطلب را به دست آورد آنگاه اعتراض نمود ،تا سالبه به انتفاع موضوع نشود ،و پل آن طرف آب نيفتد .بايد ظاهر يوسف را معشوق مجازى و عشق يعقوب را به جمال ظاهر يوسف (كه ديگران هم به او عشق حيوانى داشتند) عشق مجازى ناميد ،و جنبه باطن جان پاك يوسف را معشوق حقيقى و عشق يعقوب را به او (كه در اين عشق بى شريك حيوانى بود) عشق حقيقى ناميد ،و نيز يعقوب نسبت به يوسف و جمله (المجاز قنطرة الحقيقه) به اين معنى است نه آنكه مردم پندارند كه عشقهاى رسواى حيوانى را مجاز نامند و آن را پل رساننده به عشق حقيقى دانند كه خيلى بىمناسبت است و هيچ وقت هم براى كسى قنطره نشده .عشق حيوانى پستتر از عقل است و لذا قسمى از جنون شمرده شده.
اطباء در مغز سر بيست و چهار ناخوشى يافتهاند يكى از آنها عشق است .اما عشق انسانى بالاتر از عقل است يعنى از عقل بشرى مرسوم نه از عقل عرفانى كه مرتبه چهارم جان انسانى است ،زيرا عشقانسانى مقدمه سير تكاملى است تا برسد به آن عقل كه خدا آن عقل را از بيشتر مردم سلب نموده و فرموده كه ندارند و نخواهند داشت ،و اديان نهاده شدهاند براى يافتن آن عقل و شرط اول اديان عشق انسانى است ،كه تا آن نباشد كسى وارد در دين نمىشود مگر بطور عادت يا تقليد در توده يا مسلك دنيوى به غرض نفسانى در رئيسان هر دينى كه ما در زمان خود مىبينيم كه دين را مَأكَلَة و مَصطَبَه رياست و مايه اجراء هوسها و انواع غرضها (بقدر هوششان) كردهاند، و بجز اين نه فائده از دين مىخواهند و نه معتقدند ،و اگر نوميد از اغراض خود شدند بى اعتناءترين مردم به همان دين خودشانند با آنكه تا آنوقت سنگ همان دين را (نه دين ديگر) دو ضربه به سينه مىزدند و مايه رستگارى دنيا و آخرت را غير آن نمىدانستند ،در زمان نوميدى ديگر آخرت به خيال آنها در نمىآيد ،با آنكه پيش از آن در پند مريدان مىگفتند كه ما آخرت را اكنون به چشم دل خود مىبينيم ( يارب چه شد چشم دل كور شد يا آخرت مستور ) امامحسين روز عاشورا فرمود « مردم بنده دنيايند و زبان خود را به دين مىآلايند و تا ارتزاق و اغراضشان با آن دين برآورده مىشود آنرا در دهن خود مىگردانند ،همانكه به آزمايش افتادند كمتر كسى از آنها دين به يادش مىآيد ».
سخن دوم آنكه بس عجب است كه دو سفر هر سفرى چند روز ده برادر در مصر باشند و رفتار يوسف با آنها غير رفتار با مردم ديگر باشد و آنها هم چند بار سخنان بسيار از هر در با او گويند و شنوند و از خوى او چيزهاى تازه بفهمند به شهادت اين آيات و هيچ احتمالى هم بر دلشان نيفتد با آنكه خود مىدانستند كه يوسف را به كاروانى فروختند كه رو به مصر مىآمد .
و نيز اهل مصر همه دانسته كه يوسف از اولاد ابراهيم است و نامش يوسف است ،آيا در اثناء مكالمات برادران با اهل مصر هيچ نام يوسف بر زبان اهل مصر نرفت و از نسب او گفته نشد ،آيا از او تعبير به غير عزيز هيچ كس نمىكرد ،يا آنكه احتياجات همه كس در آن سالها به او مقتضى بود كه هميشه نام او و نژاد او و گزارشات او بر زبان همه بگذرد .
در همه اجزاء قصه يوسف به همين اندازه مدلول ظاهر آيات كه قطعىّالصّدور است (نه در اخبار تفسيرى كه تفصّى به احتمال عدم صدور توان نمود ) آنقدر شگفتها و تعارضها و تناقضها هست كه با باور كردن مقاومت مىنمايد ،هم از جهت جريان طبيعى امور جهان ،هم از صفات پيمبرى و رفتار خدا با پيمبران ،نه تنها اين قصه بلكه همه هفت قصه بزرگ قرآن چنانكه در جلد چهارم ذيل قصه قابيل و در جلد اول در قصه آدم اندكى گفته شد.
مثلاً انتشار دزدى پيمانه كه در بيابان پر از كاروانهاى مختلف ،چند ساعت اجزاء بزرگ انبار شاه بارها را يكيك خالى كرده كنجكاوى نمايند و گروه بيشمار از طبقات مردم به تماشا آمدهاند و همه كاروانها مشمول اين تفتيش بودند و همه توقيف شده بودند ،تا آنكه در بار نواده ابراهيم پيدا شد و همه ديدند .بعد اجزاء شهربانى بازوى او را به عنوان دزدى كشيده به شهر آوردند ،و يكروز تمام كار همه مردم منحصر به تكرار اين دزدى و سخنها در اطرافش بود ،با معروف بودن يوسف به بودنش از نژاد ابراهيم ،چگونه پنهان مىماند نسب يوسف كه آن برادران در دل خود احتمالى ندهند ،و در آنوقت آن ده برادر مانند كوه آتش فشان كنايه پرانيها مىكنند كه برادر اين دزد كه يوسف نام داشت هم چند فقره پياپى دزدىها كرد از چند نفر در چند مورد ،اينها دزدى را به ارث دارند ،و بنيامين هم شرمنده ساكت است و انكار نمىكند نه دزدى خود را نه دزدىهاى برادرش را با تكرار نام يوسف و با دانستن اهل مصر كه اين عزيز نامش يوسف است و غلام زر خريد عزيز سابق بود و از كاروان كنعانى خريده شده بود ،چگونه بر برادران باز پنهان مىماند ،بويژه آندم كه شمعون به غضب آمد و مويهاى او از همه رختهايش سر بيرون كرده آب زرد از آن موها ريخته شد و گفت اگر بنيامين را رها نكنيد نعرهاى مىزنم كه همه بميريد ،و يوسف به پسرش افرائيم كه هفت ساله بود گفت كه برود پشت سر شمعون و دست بر اندام او بمالد ،ماليد و غضب او فرو نشست و حيران گشت كه اين بچه مگر از نسل ابراهيم است ،و همه مردم مصر مىدانستند كه او پسر يوسف است از زليخا .
سخن سيم چگونه مىشود كه اختيار بارهاى آنها در هر دو سفر با اجزاء انبار شاه و خودشان هنگام پر كردن بار نگران هم نباشند و اجزاء انبار به دلخواه خود سفر اول سرمايه آنها را ميان بارها نهند و اكنون هم پيمانه طلا را ،و آنها هنگام انكشاف دزدى يا از اول كه بانگ دزدى بر آنها زده نشد نگويند كه بارهاى به اختيار شما بود ما خبر نداريم ،با گفتن بنيامين كه پيمانه را به بار من كسى نهاده كه سرمايه را به بار شما نهاد ،و با اين وضع دزدى ثابت نمىشود.
سخن چهارم پيمانه طلا آبخورى مخصوص شاه با دانههاى ياقوت چرا بايد در انبار گندم فروشى باشد ،آنكه گويند چون گندم بس گران و گرامى شده بود با آن پيمان مىكردند و مىفروختند، باور شدنى نيست گرانى گندم چه كار با آبخورى شاه دارد كه بايد هميشه بالاى سر شاه نهاده باشد ،يكجا نامش سقايه باشد يكجا صواعالملك ،يكبار بگويند دزديد ،يكبار بگويند گم شده هر كه پيدا كرده بيارد يكبار شترى گندم به مژده آن مىدهيم .آنگاه عرفاء بهانهجو در اطراف همين پيمانه و دزدى سخنان شگرف آنقدر بگويند و هنرنمائىها كنند كه شنونده باور كند كه اگر همه قصه يوسف را ساخته باشند براى همين يك دسته سخنان عرفانى ارزش دارد ،با آنكه در هر جزء اين قصه يك دسته چنين سخنان گفته شده و پس از اين هم بيش از اينها توان گفت .
نخست منصور حلّاج بود كه آخر قرن سيم هجرت دست به كار استخراج جواهر اسرار از معدن قرآن شد ( هر معدنى يك نوع گوهر مىدهد و قرآن گوهرزاى انواع گوهرها است ) و محيىالدّين نيكو دنبالش را آورد بحدّى كه سرمايه عرفان منحصر شد به قرآن تنها نه كتب ديگر آسمانى و نه اخبار انبياء و ائمه ،بلكه توان اخبار را به ضد صريح يا ضمنىِ عرفان دانست .اخبارىها بيش از اصولىها دشمنى با عرفان دارند ،فيض كاشانى نادر افتاده كه در رأس اخبارىها جا دارد و خود را يكى از عرفاء مىشمارد چنانكه دشمنان او بعضى به بهانه حكمت (كه شاگرد صدراى صاحب اسفار بود و لقب فيض را او به وى داد و لقب فياض را به صاحب گوهر مراد ) او را بد مىدانستند و بعضى به بهانه عرفان ،و او ديگران را براى علم اصول كه آنوقت تازه ميان فقهاء شيعه آمده بود و كتاب معالم نوشته شده بود بد مىدانست و به پسرش مىگفت يا بنىّ اركب معنا و لا تكن مع الكافرين ،چونكه پيمبر تشبيه فرمود اهل بيت خود را كه اولاد على باشند به كشتى نوح كه منحصر بود نجات از غرق به كشتى نوح ،و كتاب اصول اصيله را به ضدّ علم اصول نوشته و نيكو از عهده برآمده كه اخبار مغنى از علم اصولست ،چون سنى به اخبار ائمه ما معتقد نيست ناچار است از علم اصول .فيض مدعى است كه عرفان را از اخبار هم توان استنباط نمود و چون او محيط بر اخبار بود ،مىتوانست ثابت نمود و باقى عرفاء از عهده بر نمىآيند ،پس اخبارىها دلير مىشوند به نكوهش و چيزى فرو نمىگذارند .
پس نه برادر يوسف با دلى پر از غيظ با يازده شتر پربار گندم رفتند به كنعان مانند برگشتن روز يوسف از بيابان كه صداى ناله و افغانشان به گوش پدر پيش از خودشان به چشم او ،آمد كه قرار و آرام از جانش رفت ،هنوز پسرها را نديده دانست كه بنيامين نيامده ، يوسف دو تا شده و يعقوب تنها .
پسران با چاك گريبان و نعره تا آسمان ،دزدى را گفتند ،يعقوب منكر دزدى شد كه شما ساختهايد مانند گرگ يوسف و من از صبر جميل ناچارم به اميد آنكه خدا هر دو را يكباره به من برساند ،كه بيحدّ شدن بلاء به من مژده مىدهد ،زيرا جهان هم عادل است هم لجوج ، اگر بيتابى كنم بدتر مىكند ،مانند گريههاى بر يوسف كه اين بلاى سربار را از آن نالهها مىدانم ،اگر شكيب پيشه خود مىكردم چنين نمىشد كه شده ،هم درد فراق دو پسر و هم ننگ دزدى ،خدا مىداند كه تواناى من در صبر تمام شده ،لياقت من هم در بلاء امتحانى بيش از اين نيست .پس حكمت خدا مژده مىدهد كه بلاى من نزديك است به فرج .
قال بل سوّلت لكم انفسكم امراً شنيعاً فيجب علىّ صبر جميل جمال كلّشئي بحسب حاله عسىالله اى قريب بحكم تضادّ الاشياء انَ ياتينى بهم هما و شمعون جميعاً لانه هوالعليم بمقدار صبرى و لياقتى للبلاء الحكيم فى نظم الأضداد .
جمع بهم براى آن پسريست كه از خجالت پدر در مصر مانده تا خدا فرج دهد .ياتينى به معنى ديدار است يا آنها به كنعان آيند يا من به مصر روم ،پس ديگر با پسران سخن نكرد و به خلوت خود رفت[3] و يك ناله آتشين از جگر كشيد كه هر دو چشمش سفيد شد و از گريه ناتوان و بنا كرد به نهان كردن غيظ خود و فرو بردن ناله . و تولّى عنهم اعرض عن كلامهم و ملامهم و قال صايحاً يا اسفى على يوسف و ابيضّت عيناه منالحزن فهو كظيم كاتم غمّه .قالوا تالله تفتؤ لا تزال تذكر يوسف حتى تكون حرضاً دنفاً هرماً بالياً ذائباً ساقطاً او تكون منالهالكين .قال انما اشكو بثىّ و حزنى الى الله لا اليكم و اعلم منالله ما لاتعلمون اى قربالفرج. يا بنىّ اذهبوا الى مصر سفراً ثالثاً فتحسّسوا مبالغة فىالحسّ والفحص من يوسف و اخيه و لاتيأسوا من روح الله انه لا ييأس من روح الله الّا القوم الكافرون بوجود الله و لستم كهم نخستين نشانه فرج الهامى بر دل يعقوب بود كه سه پسرش در مصر نزد هماند و با هم خوشاند ،لذا پسران گفتند تو جانت را بر سر نام يوسف خواهى نهاد ،گفت من از خدا چيزى دانم كه شما ندانيد خوبست سفر سيم هم به مصر برويد و نيكو جويا شويد و نامهاى از من به عزيز مصر بريد باشد كه در كار ما نظرى بسزا كند كم از آن نباشد كه پسرم را رها كند گر چه اين بلاها در مصر رو داده اما فرج را هم در آنجا اميدوارم ،نوميدى كار كافرانست شما كه ايمان به خدا داريد هرگز نوميد مباشيد .پسران بسيج راه كرده آمدند به مصر با اجناس فروشى كم از پشم و كشك چند چيز نه يك چيز زيرا سرمايه كم داشتند ،و از راه به ديدار يوسف در آمده آغاز زارى و درد دل و درخواست فقيرانه كردند و نامه را هم دادند . فلمّا دخلوا عليه قالوا يا ايّهاالعزيز مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعة مزجاة ممزوج منالاجناس المتخالفة لقلّة ذات ايدينا فاوف لناالكيل و تصدّق علينا و لاتنظر الى قلّة الثمن و احسب من صدقاتك ان الله يجزى المتصدّقين .قال هل علمتم اذا فعلتم ما فعلتم بيوسف و اخيه بعد تبعيد يوسف اذ انتم جاهلون بمقامها عندالله و بمئالهما فىالدّنيا.
همانكه يوسف زارى برادران را ديد و نامه خواند و اكنون همه حاضرند گفت هيچ دانيد كه در جاهلىتان با يوسف چه كرديد و بعد هم با برادرش همان كينه را بكار مىبرديد تاكنون ،برادران گفتند مگر تو خود يوسفى كه دردمندانه مىپرسى ،فرمود بلى من يوسفم و اين هم كه اكنون در كنارم نشسته و با دلى پر به شما مىنگرد برادرم است كه خدا ما را از شر شما رهانيده و به همديگر رسانيده هر كه بپرهيزد و بشكيبد خدايش بركشد و فرو نهلد مزد نيكوكاران را پامال نكند . گفتند ما بد كرديم و خدا شما را بر ما بلندى داد اينك تو و كرمت . فرمود باك مداريد امروز كه به بدى خود اقرار آورديد خدا خواهد آمرزيد ،اينك زود برگرديد اين برادرم نزدم باشد شما پيراهنم را نزد پدرم بريد و بر رويش اندازيد تا بينا شود ،آنگاه همه بكوچيد و به مصر آئيد ،ديگر در كنعان كسى از شما باز نماند .برادران با جهانى خرّمى پيراهن را گرفته رو به كنعان شتابيدند تا هزاران مژده برند ،نه پيراهن ،جان بر تن زار يعقوب آرند .
تا اينها از دروازه مصر بيرون شدند ،يعقوب در كنعان بجان آمد بوى يوسف شنيد از هيجده منزل راه همانكه در پشت كنعان يوسف را در چاه نديد ،و هر دو به حكم خدا بود .
قالوا ءانك لأنت يوسف قال انا يوسف و هذا اخى قد منّ الله علينا انه من يتّق و يصبر فان الله لايضيع اجرالمحسنين .قالوا تالله لقد آثرك الله علينا وان كنّا لخاطئين .قال لا تثريب عليكم اليوم يغفرالله لكم و هو ارحم الرّاحمين .اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يأت بصيراً وأتونى باهلكم اجمعين .و لمّا فصلت العير من باب مصر قال ابوهم فى كنعان لأهله انّى لأجد ريح يوسف لولا ان تفنّدون تلوموننى بالسّفه و فسادالعقل .قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم .فلمّا ان جاء البشير وصف لا اسم بشهادة اللّام لعدم دخولها على الأعلام القيه على وجهه فارتدّ بصيراً قال الم اقل لكم انى اعلم من الله ما لاتعلمون .قالوا يا ابانا استغفرلنا منالله ذنوبنا انا كنا خاطئين .
خطا در هر دو جا به معنى گناه است نه مقابل عمد به شهادة استغفر زيرا آمرزش را در گناه عمدى گويند نه در خطائى ( خطائى 3 قسم است خارج از اختيار سهو در موضوع جهل بحكم ) عرفاء گاهى گناه عمدى را هم نسبت به واقع خطا مىنامند و در قرآن نيز كه اينجا هم يكى از آنها است ،و اين تجليل واقع است كه كسى در واقع ياراى گناه عمدى ندارد.
قال سوف استغفر لكم ربى انه هوالغفور الرّحيم سوف بيشتر از سين است و هر دو داراى تأخير با اميد است گاهى اميد بيشتر است و گاهى تأخير ،بقرينه حال و مقال معلوم مىشود ،اينجا نظر به بيشتر بودن اميد است .پسران خواستند كه پدر در كنعان هماندم استغفار كند ،پدر نظر به مصر داشت براى فهميدن نظر يوسف به آنها ،كه تا بر دل يوسف بارى از آنها نشسته باشد ،نبايد پدر استغفار براى آنها كند ، زيرا توهين به يوسف مىشود ،و خدا هم نمىآمرزد ،نشانه آمرزش خدا پاكدلى يوسف است از آنها .ديگر آنكه پسران هر چه شرمين بيمآلود در منازل راه مصر و در بسيج سفر بهتر كار مىكنند ،و نيز در اول ورود بر يوسف برادران با نظر شرم و بيم در يوسف بنگرند مهر يوسف بر آنها جنبش مىكند و اميد پاكدلى مىرود .ناله بيم و شرم گنهكار كالاى خوشنماى گرانبهائى است در بارگاهِ حقيقت و در نمايشگاهِ رهآوردِ بندگان .
پس همه دل از كنعان (كه از دهات فلسطين سوريّه بود) كندند و بار كوچيدن بستند و زن و بچه و پيران در كجاوهها نشستند كه قرب هشتاد لنگه كجاوه بسته شد ،هزينه راه را يوسف بهتر و بيشتر داده بود، راه افتادند با شتاب ناگفتنى كه در 9 روز هيجده روزه راه را پيمودند ،و از مصر هم گروهان پيشبازى پياپى بنوبت به آنها رسيدند كه روز آخر سنگينتر كاروانى با شكوه شاهانه نزديك مصر بيابان را پر كردند و از مصر هم توده و هم هرگونه اشراف به تماشا بيرون آمده ياد كردند از آن سه ماه آخر قحطى كه در همين پهناور بيابان تخت زرين يوسف نهاده مىشد و او چهرهنمائى داشت و مردم از ديدارش بهره غذاخوارى داشتند همه روزه ،و هنوز بوى يوسف در آن بيابان پراكنده است .
پدرى كه بوى پيراهن را در كنعان بشنود در اين بيابان چه مىكند ،شيفتگان يوسف از ديدن پدر پيرش و همه خانوادهاش چه شادىها دارند و چه سخنان بر زبان مىآرند ،و آنها از ديدن يك بيابان بندگان يوسف چه شگفتگىها دارند ،يك غلام كنعانى مالك اينهمه بندگان مصرى .پس طراز اول از رجال دولت دسته دسته بنوبت با شكوهى چشم پركن از دروازه مصر در مىآيند رو به كاروان واردين مىروند ،يعقوب را از ديدن هر دسته گمان به يوسف مىرود و از پسرانش كه در پاى كجاوه پياده صف بسته مانند سفره شطرنج مىخرامند مىپرسد ،آنها مىگويند نه اينها هنوز وزيران و اميرانند كه فرمانبر يوسفند .تا يازده دسته آمدند و ثنائى خوانده تبريك ورود گفتند و با نظام از دو سوى يعقوب كوچه بستند ،كه ناگاه دوازدهم دسته با چتر زرنگار نمودار شد كه اكنون يكسر كوچه نزديك به دروازه شده ،آن چتر زرنگار از ميان كوچه مىخرامد كه در هر قدمش از دو سوى كوچه كرنشها است كه به پاى او مىريزد ،و او نگران به هيچ سو نيست ،تنها پيش روى خود را قبله ساخته با دل از دست رفته مىشتابد .پسران بانگ شادى زنان به پدر مژده جانانه دادند كه اينك گمگشته چهل سالهات .يعقوب تا شناخت خود را باخت و از كجاوه بزير انداخت ديگر رمق برخواستن ندارد ،مانند مرغ نيم بسمل مىغلطد ،قهراً كاروان از رفتن باز ماند ،هر دو سوى برگشتند رو به ميان كوچه ايستادند ،يوسف هم تا افتادن پدر را ديد افتاد او هم غلطيد كه ياراى برخواستن و با پا آمدن نه او داشت نه يعقوب ،نظر جان آن هر دو ( نظر اختيار كه در كار نبود ) به يكديگر دو نظر بود بنوبت جلوهگر ،نظر عاشق به معشوق در عين نظر معشوق به عاشق .
همه نظارگيان حيران لبگزان اشگريزان از هم پرسان در هم افتادگان ،رشك شور محشر نمايان .كس نداند خواهان كدام است كه دلباخته ،خواسته كدام است كه دل برده ،زيرا دلى بجا نمانده و هوشى به سر .زنان دست بريده كجايند تا ببينند دستى بجا نمانده، زليخا كجا است تا ببيند كه نگار هفت دربنديش از ميان پيراهن پاره شده برآمده افتاده به خاك مىغلطد ديگر نه تواناى گريختن دارد نه ياراى آويختن .كسى از نظّارگيان هشيار نبود تا غلطيدنها را بشمارد يا ساعات مدهوشىِ غلطندهها را ،آنقدر هست كه هيچيك راه كج نمىروند هر دو رو بهم مىآيند ،با آنكه جائى را نمىبينند .
در هر شگفتىِ هنگفتى كه در گيتى رو نمايد ،كاخ نشينان والا هم از روزنههاى آسمانِ پر شبكه گردن تماشا مىكشند ،آنروز هم كاخيان با خاكيان همدم و همسر شدند جز چشم تماشا عضوى نداشتند ،و جز بر لب دندان به چيزى نمىگذاشتند ،كه يارب چه مهر بيمانندى ،آيا در همه اقطار غيب و شهود ديگر چنين مهرى خواهد بود ،ناگه از سرادق لاهوت به زبان هَيَمُوت بانگ از حسن مطلق برخواست ،كه هنوز آنچه در پرده عشق مطلق است بيش از اين است به هزاران بار ،كه نه چشمى را تاب ديدار است نه دلى را تواناى بردار و نه گمانى را ياراى پندار ،اينان را كه شما مىبينيد و هوش بجا ماندهاى داريد كه مىفهميد و ترازوى خردى داريد كه مىسنجيد اينان را با ديگران ،گر چه هنوز نمىتوانيد كه اين دو را با يكديگر بسنجيد كه نيروى عشق كداميك بيشتر است ،اگر خواستيد بسنجيد نيكو بنگريد و ببينيد ،آندم كه بهم برسند ،كدام زودتر مدهوش مىشود .
همانكه بهم رسيدند دستها به گردن هم درآمد و هوش از هر دو رفت ،دو پيكر بيجان مانند بادام دو مغز در پوست آن بيابان افتاده ، انبوه مردم غرق درياى گريه و حيرت چنان از خود رفتهاند كه ندانستند چند ساعت مدهوشىِ آنها طول كشيده ،و شايد مهر گردان هم به تماشا ايستاده بود از بالاى سر آن دو قطب بيحركت ردّ نمىشد آيا روزها گذشت يا سالها يا قرنها ،تا آن دو محور عشق جنبيدن گرفته گيتى از پا فتاده را به گردش انداختند ،مهر عشق در جوزاى آن دو پيكر بناى تابيدن گذاشت ،هر چه مهر به تابيدن باريد ،آن دو پيكر بر خود تنيد ،هوش از سر جهان رفت ،منطقة البروج به معدّل النّهار پيوست، قيامت برخواست ،گرد طبيعت فرو نشست ،مرد از زير گرد نمودار گشت ،هر دو كَفَرسَىْ رِهانٍ همعنان بسوى شهر روان گشتند ، تو گفتى شريعت و طريقت به مصر حقيقت رسيد ،دلدار بَرِ دل آرميد ، و دهر پر انقلاب را آرامانيد ،كه هر كس بجاى خود از بيم و ريب در آمده اَمن يافت چنانكه خدا فرموده :
99 ولما دخلوا على يوسف اوى اليه ابويه و قال لأخوته و عشيرته ادخلوا مصر انشأالله آمنين .استثناء متعلّق به امن است يا به دخول و هر كدام يك نحو اشاراتى دارد .
100 و رفع ابويه علىالعرش و خرّوا له سجّداً مادر يوسف كه چهل سال پيش مرده است اين ابوين كيست چه رمزيست ،در سجده هم بايد 13 نفر بشوند به عدد افلاك و عناصر و آنها بيش از 12 نبودند .عرفاء حق دارند كه مىخواهند از درخت قصه يوسف ميوه روحانى بچينند نه جسمانى زيرا همه جاش با هم متناقض است آب وحدت نمىخورد مگر از جويبار تأويل و قال يا ابت هذا تأويل رؤياى من قبل ظرف رؤيا است نه ظرف تأويل گرچه رؤيا مصدر مضافست و دندانه عملش كند است قد جعلها ربّى حقاً حق بودن رؤيا وقوع تعبير موافق است (گيتىهمه خوابست و قيامت همه تعبير) و قد احسن بى اذ اخرجنى منالسّجن اذ لم يفد توسّلى بالّذى نجا حتى اَرىَ اللهُ الملك الّرؤيا و جاءبكم من البدو تعبير از غيرِ مصرِ حقيقت به بدو (بيابان چول جهل) لطيفهها دارد من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى نزغ بمعجمه در معانى است و بمهمله در مواد و ترتّب جاءبكم به نزغ هم لطيفهها دارد انّ ربى لطيف لما يشاء اى ميسّره بسببٍ سهل قريب لا صعب بعيد انّه هوالعليم الحكيم اين آيه صدم از بزرگترين آياتست زيرا يكصد و هفتاد و دو 172 حرف مكتوب دارد و پيشتر گفتهايم كه آيات صد حرفى به بالا را بايد بزرگ شمرد و در كوچكى تا يكحرفى مىرسد مانند ن ق بناء براصح كه فواتح السور بجز طه و يس (كه ندائند و جزء آيهاند) آيه مستقلاند ،جائى كه يك حرف يك آيه باشد بيگمان صد حرف آيه بزرگ خواهد بود و بيشتر بزرگتر تا مىرسد به 519 حرف كه تنها آيه دين است در بقره .بعضى اندازه بزرگى را دو صد حرفى دانند و بيش از دو صد را بزرگتر .به هر حال آيات قرآن سه قسم است كوچك تا صد حرفى بزرگ تا دو صد و بزرگتر تا 519 ،ديگر بيشتر نيست .
ربوبية خدا غير خالقية است و آن رسانيدن هر چيز است بحدّ كمال آن چيز و كمال جسم غير كمال جانست ،پيمبر كه ربّى بگويد مرادش رساندن او است به پيمبرى ،و هر پيمبرى را مختلفست .و پيشتر گفتيم كه غرض از قصه يوسف آنست كه مردم بداند كه خدا گاهى به ضدّ اسباب ظاهره ترتيب مسبّبات بر آن اسباب مىكند ،در اين هم غرض يوسف آنست كه پيشآمدهاى من بر ضدّ اين نتايجى بود كه ربّ من برايم فراهم نمود ،كه بر من شكر دو بالا لازم است يكى به رفع آن ناگوارىهاى دور از باور ديگر بر ميوه شيرين دادن درخت تلخ و شبيه نبودن مقصد به منازل ،مرا از زندان به غير اسباب ظاهر كه توسّل من بود به ساقى شاه نجات داد .
اينها تشكرى بود كه يوسف نزد پدر از حسن ربوبيت خدا نمود ،بعد رو از پدر گردانيد بسوى خدا و مشافهةً شكر نموده حسن خاتمه خواست .
101 ربّ قد آتيتنى منالملك و علّمتنى من تأويلالأحاديث بمعنى الّرؤيا او احكام او العلم بمايأتى يا فاطر السّموات انت وليّى فىالدّنيا و الأخرة توفنّى مسلماً والحقنى فى حيوتى او بعد مماتى بالصالحين اى ادم اسلامى بولايتك علّى الى حين وفاتى لا انه عجل بوفاتى والّافليقل سريعاً فيصّح تعميم الحقنى كما قلنا.
پيمبران هم از زوال ايمان حاضرشان مىترسند چنانكه در چند آيه اين دعا مكرر شد و گذشت در آيه 126 بقره فلا تموتنّ جلد اول ص322 كه درباره اولاد ابراهيم است .غرض يوسف تنجّز لوازم اولاد ابراهيم است ،و مرگ هم طبيعى است و هم اختيارى به فنائات ثلثه و به فناء از فناء ،توان گفت كه معنى آنست كه همين انقياد مرا آنقدر شديد دائم متواصل بفرما كه همان نفس مرا بكشد كه قاتل من انقيادم باشد تا نسبة هويّة به خودم تمام شود و سراب بودن خودى من بر خودم نمودار شود ،سراب از دور فريبنده و دروغست تا نزديك نروى نوميد حقيقى نشوى سراب عنوان سرابى به خود نگرفته ،مرگ اختيارى آنست كه هويّة خودت را سراب بدانى ،و ببينى كه خودى تو هيچ نبوده و نيست همه هويّتهاى موهوم مال يك هويّة معلوم است و تو غاصب بودى ،خيلى هنر كنى اقرار به عاريه بودن و نعمت بودن بر تو مىنمودى ،و اين شرك خفى است ،تو كه هستى كه عاريهدار و شكرگزار باشى ،دزدى مشتبه تشكّر شده بود ،تو مدزد و شكر هم مكن بگذار مال مال صاحبش باشد ،اينگونه شكرها استدراجست من حيث لايعلمونست ،بندگى در ميان نبودن و بشمار نيامدنست .
نيستم من در ميان ايجان پاك
خود توئى هر جا چه جان چه تيره خاك
كافر با انتفاء موضوع بهتر از شاكر است .
اينجا قصه يوسف تمام شد. اكنون خدا تصريح به معجزه بودن اين سوره مىفرمايد ،محمدى كه خود يهود نبود تا به شنيدن بداند و درس هم نخوانده ،قصه يوسف را همانطور كه در تورية هست بسرايد با اضافات علمى ،بجز وحى نخواهد بود .
102 يا محمد ذالك من انباء الغيب اى مغيب على غير احبار يهود نوحيه اليك و ما كنت فيما مضى لديهم عند اخوة يوسف اذ تشاور و اثم اجمعوا امرهم فى تبعيد يوسف و هم يمكرون مع ابيهم .
تو كه در دو هزار سال پيش در دنيا نبودى تا احتمال ديدن اين قصه به تو برود ،اما بيشتر مردم اين فكر را نمىكنند تا معجزه بودن را باور نموده به تو ايمان آرند ،اگر چه تو حريصى به ايمان آنها و مزدى هم از آنها نمىخواهى تا گمان غرض به كارت رود تنها مىخواهى روح فكر و هوش مردم را زنده كنى و مردم چنان مردهاند كه نمىخواهند زنده شوند ،زيرا تصوّر زندگى را نمىكنند .
103 و مااكثر الناس ولو حرصت بمؤمنين.104 و ماتسئلهم عليه على حرصك او على ايمانهم ان هو امرك الّا ذكر للعالمين بلوازمانسانيّتهم.
105 و لكن مات روح فكرهم لدوام عدم استعماله بدليل انه كايّن من آية فىالسّموات والارض يمرّون عليها مراراً بحسب العادة و هم عنها عن كونها آية منالله و دليلاً على وجود الغيب معرضون و مع الغفلة عن عنوان الأية لا يمكنالفكر فيها حتى ينتفعوا بها. 106 و ما يؤمن اكثرهم بالله الّا و هم مشركون جمع الشرك مع الأيمان تصريح بان الأيمان ذو درجات كل نازلة ايمان بالنسبة الى الأنزل و شرك بالنسبة الى الأعلى .
اين هر دو از آيات پر مغز مهمّ قرآنست يكى سرمايه علم اخلاقست كه فكر باشد يكى سرمايه عرفاء است در مراحل سالكين منازلالسّائرين .
دو جمله اسميه به يك شكل كه مبتداء ضمير فصل معاد از ضمير مستتر و خبر جمع اسم فاعل از باب افعال و بر ضدّ معنى فعل عامل در حال كه حامل همان ضمير مستتر است ،هر دو بشهادة واو حاليه حالند از صاحب همان ضمير كه فاعل هر دو هم فعل و هم وصف است و خلاصه معنى هر دو جمله هم يا عين هم است از جهتى يا نزديك بهم از جهتى .
گرچه اين دو جمله يكى اثبات و يكى نفى است امّا بازگشتِ نفى هم به اثباتست و بازگشتِ اثبات هم به نفى ،زيرا يكى صريحاً (ما و الّا) است و يكى بتأويل (ما و الّا) ،و هر (ما و الّا) هم نفى است هم اثبات يعنى نفى غير مستثنى و اثبات مستثنى ،و در اينجا مراد از اثبات مستثنى نفى مطلوبست ،زيرا مطلوب در جمله اولى فكر در آياتست و پيدا كردن صاحب آيات را از آن آيات و مراد از جمله حاليّه (و هم عنها معرضون) نفى فكر بلكه نفى مرور است كه عامل در حال و ذوالحال است كه همه توده باشند ،زيرا مرور اقبال بر آياتست و اعراض ادبار از آياتست ،و غرض اصلى در اين جمله ثابت كردن ادبار است نه ثابت كردن مرور .
لايمرّون علىالأيات الّا فى حالة ادبارهم عنها ،يعنى يقبلون مدبرين ،يمرّون معرضين ،و پيدا است كه اين مانند يؤمنون مشركين مىشود كه حاصل معنى جمله دوم است ،و اين مانند برهان خلف است .
منازل سائرين الى الله صد منزل است اوّلش توبه كه ضدّش اصرار بر گناه است (يا اوّلش يقظه كه ضدّش غفلت است يعنى اعراض از ماينبغى تذكّره) و آخر منازل توحيد است ضدّش شرك.
و مراد از يؤمن يوحّد است زيرا ايمان به محمد است و اساس دعاوى محمد توحيد است (قولوا لا اله الااللّه) .
پس معنى آيه 106 يؤمنون بك مشركين . يوحّدون الله مشركين. مشركانه توحيد مىنمايند .موحّد مشركى هستند .
و معنى آيه 105 كه يقظه و اول منازل باشد. يتوبون مصرّين .يتيقظون نائمين .يمرّون معرضين .
و اين دو آيه كه وصفالحال مؤمنين به محمّد است ،همان تكرار آيه 103 مىباشد ،تكرارى كه بمنزله دليل است براى آن مكرّر ، و در هر دوره از دنيا باطن حال توده مردم همين بوده در گذشته و همين است اكنون و در آينده ،نسبت به هر دين هم همين است ،نه تنها اسلام چنين است ،مَثَل حالِ توده در امر دين (ماهى را نمىخواهى دمش را بگير) است ،و (كجدار و مريز) است چنانكه در دوره كيوان در فصل امثال معنى اين دو مثل را گفتهام و در جلد سيم كيوان نامه در عنوان سيم كه فلسفه اديانست ،حال ديانت توده را مَثَل زدهام به چندين مثل و همين آيات اينجا هم مَثَلى است كه خدا زده ، بلكه همه مطالب قرآن ضربالمَثَل است ،مَثَل بودن قرآن در صد آيه تصريح شده ،قصص قرآن هم كه بهترش اين سوره است ضرب المَثَل است ،اساس اديان ديگر هم و هر پند و اندرزى ضربالمَثَل است ، زيرا در مَثَل مطلب گوينده نيكو روشن مىشود .
پس خدا دنبال مىكند توده مشركين را چه مشرك مؤمن و چه مشرك كافر به سه قسم ترسانيدن دو ترس مادّى در آيه 107 افأمنوا ان تأتيهم غاشية مصيبة كلّهم من عذاب الله او تأتيهم السّاعة بغتةً اى و هم لايشعرون بها.
چه ايمنى دارند از اينكه بلاى بزرگ عالمگيرى به ايشان برسد از جنس عذاب خدا ،و نيز از اينكه روز قيامت بناگاه برسد كه در حال خوشى و خرّمى كه احتمال فناء بخود نمىدادند يكباره قيامت بپا شود و اينها ندانسته بى تهيّه دچار حساب و كتاب شوند ،آنگاه چه خواهند كرد ،چرا كنون بسر فرصت آماده جواب خدا نمىشوند.
و يك ترس معنوى كه نابينائى دل باشد در آيه 108 قل تعريضاً بهم هذه الأيات سبيلى ادعوكم الى الله منها على بصيرة انا و من اتبعّنى و سبحانالله و ما انا منالمشركين فالمقول ثلث جمل. به مردم تعريض بزن درده بده به گفتن سه جمله كه گويا خودت با خودت سخن مىكنى اول اين روش آيات قرآن راه شخص خودم است بسوى خدا و مردم را هم به همين راه مىخوانم با جهانى بينائى بىترديد و اميدوارم كه اتباع خودم را بينا به حقايق كنم و از كوردلى برآرم ،يعنى شما هنور كور دليد پس در باطن اتباع من نيستيد و اظهار ايمان سرسرى مىكنيد مانند (كجدار ومريز) (به سه معنى) يا آنكه منافقيد و عمداً دروغ مىگوئيد .دوم سبحانالله يعنى من خودم خدا را منزّه و بيزار از شركاء (بتان شما) مىدانم و كارى به شما ندارم.سيم من خودم مشرك نيستم و ياور مشركان هم نيستم شما خود دانيد .
يا آنكه واوها حاليه باشند نه عاطفه ،يعنى راه خودم آيات قرآنست در حالتى كه تسبيح و تنزيه خدا را مىكنم از هر ناروائى و در حالتى كه خودم مشرك نيستم موحّد خالصم اگرچه اتباعم در باطن مشرك باشند يا عمداً يا ندانسته .
109 و ما ارسلنا من قبلك الّا رجالاً نوحى اليهم من اهل القرى اى و هم من جنس المرسل اليهم لامن غيرهم حتى يتأنّفوا و الوحى اثنان حثّ فى توبيخ و وعد صريح افلم يسيروا فىالأرض لينظروا كيف كان عاقبة الّذين من قبلهم والثانى ولدارالأخرة خيرللّذين اتّقوا منالشرك افلا تعقلون و يحتمل اجمال نوحى و كون الاستفهامين والقسم ابداء كلام مع محمد . ما پيش از تو هر پيمبرى كه فرستاديم هم از نژاد همان مردم بود و هم اينگونه وحىها كه به تو مىكنيم به او هم مىكرديم و انجام كار براى كفار بلاهاى ناگوار بود ،چرا اين قوم نمىروند زمينهاى ويران شده آنها را ببينند و عبرت گيرند قسم به جان تو يامحمد كه خانه آخرتى متقيان خيلى بهتر از خانه دنيائى مشركانست ،مگر اى قوم محمد عقل نداريد چرا باور نمىكنيد بهترى آخرت هميشگى را از دنياى فانى ،كه اگر همهاش خوشى بود چون عمر شما كوتاه است تلخى مرگ خوشىها را هم تلخ مىكند ،تا چه رسد كه ترس ناگواريهاى بسيار است براى كفار ،و ما به پيمبران پيش هم وحى كرديم كه به امتشان بگويند برويد ويرانىهاى كفّار پيش از خودتان را ببينيد و عبرت بگيريد به غيرت آئيد و نيز به آنها هم وعده خوبى آخرت را وحى كرديم و گفتيم كه مگر عقل نداريد .غرض از استثناء الّا همان نوحى است و وصف من اهل ،آنگاه دو استفهام با يك قسم يا بيان وحى است و جملهها در محل نصب تا مفعول نوحى باشند و يا نوحى بىمفعول و مجمل است و اين سه جمله باز سخن تازهايست راجع به قوم عرب حاضر و جمله آخر توبيخ و حثّ و تحريض است و التفات از غياب به خطابست .
110 حتى متعلق بنوحى او تعقلون او بمقدر مستانف او بمحذوف مناسب لسابقه اذا شرط او ظرف مابعده او ظرف جاء فجاء مدخول حتى و لعلّه احسن استيأس الّرسل بانفسهم لأنفسهم او بقومهم او من ايمان قومهم و ظنّوا غلب ظنّهم او تيقنوا انهم قدكذبوا من الله فيما وعدوا من ايمان القوم اذا كان مجهولاً مجرداً او فىاصل الوحى او فى وجود الموحى على بُعدٍ بعيدٍ او ان القوم يكذّبونهم شديداً و جميعاً الى التّالى و يرتدّ من آمن ايضاً اذا كان مجهولاً مزيداً جائهم نصرنا القلبى فعلموا انا صدقناهم فىكلّ ما اوحينا اليهم او نصرنا الخارجى بالقاء نورالأيمان فىقلوب قومهم فآمن بعضهم و قليلهم لا كلّهم و كثيرهم فنجّى بسبب الأيمان من نشاء و لايردّ باسنا عذابنا عن القوم المجرمين و هم من لم نشاء ايمانهم و امانَهم و هذا تاكيد و لو حرصت اى ليس ايمان القوم بحرص نبيّهم بل يقع غالباً كما فيما مضى بعد ياس النبىّ و ظنهالغالب بعدم الأيمان به الى الّتالى ،و هذاالوقوع ايضاً مسبّب من نصرنا و القائنا نورالأيمان فى قلوبهم كالقائنا الوحى فى قلب نبيّهم ،فلادخل لحرص نبيّهم فى شئي فىايمانهم منالواحد الى الكثير و هذابمعنيين من الله تأديب و تنبيهلنفس النبى حتى لايظن بنفسه اثراً و لايعجب و لايمنّ رسالته علىالله و تسلية و تطييب لقلبه فى عدمايمان القوم حتى لا يتحرّج و لايتعب و لا يَرى نفسه مسئولاً عندالله على عدم ايمانهم .
اين آيه متعلق بماارسلنا است و آن متعلق به لوحرصت و همه دلجوئى حضرت خاتم و دلدادنست و تسليت از داغدارى كم بودن مؤمنان از اهل مكه ،و اينها نشانه مكّى بودن سوره و آيه است كه پنج نشانه فرق مكى (84 سوره) و مدنى (28 سوره) است ،يكى انواع تسليت است كه بزرگتر رنج و غم حضرت بىاثر يا كم اثر بودن رنجهاى شگرف آن حضرت و اموال ژرف خديجه بود كه همه به راه دين نهاده شد چنانكه در مردن خديجه هيچ نمانده بود از آنهمه ثروت كه مىگفتند (اگر به دريا ريزند دريا پر شود) و حضرت مانند (عزيزان مردهاى) بود تسليتناپذير مگر به وحى خدا كه به چند زبان و بيان در آيات مكّى تسليت فرموده يكى اين سوره است كه دوازده ماده تسليت دارد يكى از آنها ولو حرصت است و يكى ما ارسلنا و يكى ظنّوا انّهم قدكذّبوا يعنى غم مدار تو كه مؤمن بسيار دارى گرچه بقدر دلخواه تو و بقدر بايست نيست اما باز بيشتر از مؤمن پيمبران پيش است ،زيرا بعض آنها با مدتى رنجهاى ناگوار چنان نوميد از ايمان مىشدند كه يكنفر هم نبود و باور مىكردند كه تا آخر هم كسى نخواهد بود و همه وعدههاى خدا (لعلّه يخشى) دروغ خواهد شد و او پيمبر تكذيب شدهاى خواهد بود ،تا انجام كار ما به او يارى مىداديم به انداختن نور ايمان بر دل بعضى كه نجات آخرتى آن بعض را خواسته بوديم ،و باز تنها همانها ايمان مىآوردند نه همه كه قسمت عذاب دوزخ ما باقى مىماند .پس پيمبر بايد از تأثير كار خودش در ايمان مردم نوميد باشد ،و آسوده باشد كه خدا او را بر بى ايمانى امّت نگيرد ،و كار او منحصر است به نيكو تبليغ نمودن به همه با تسويه كه سه چيز مىشود (نيكى تعميم تسوية ) و داند كه كسى ايمان به او مگر به خواست خصوصى خدا ايمان آن كس را ،نه خواست مطلق خدا كه ايمان را از همه دوست دارد ،در هيچ جا خواستن مطلق خدا مؤثر و منجّز نيست ،تأثير و تنجيز منحصر است به خواست خصوصى شخص خاص در وقت خاص بهاندازه خاص .نام همين تنجيز با سه خصوصيت انداختن نور ايمان در دل و يارى خدا است ،و اين هيچ دخلى به پيمبر ندارد.
حتى متعلق است به لا يؤمنون مقدر اذا شرط جائهم جزاء استيأس نوميدى بسيار است از ايمان مردم با ترس از برگشتن مؤمنين حاضر هم كه پيمبر در انجام بى امت محض باشد و نامش (پيمبرمكذّب) به تشديد و فتح ذال ،نه نوميدى از كار خدا ظنّوا به معنى يقين است زيرا نوميدى بدون يقين نمىشود .
ضمير انّهم مال رسل است نه مال امت مگر بتأويل بعيد كه مناسب با تخفيف كذبواست و مناسب سياق آيه نيست نه سياق لفظ نه سياق معنى .
قد اشاره به شدت نوميدى و ببودن ظنوا به معنى يقين است ،كذبوا چهار احتمال دارد (معلوم مجهول تخفيف تشديد) و قرائت مشهور همه هفت قارى مجهول مشدّد است و مناسب سياق لفظ و معنى هم همين است كه عمده شرط صحت تفسير دو چيز است مناسبت سياق و قرائة مشهور اگر اجماع هفت قارى باشد واجب الأخذ والعمل مىشود ،و قرائت مجهول با تخفيف دو عيب دارد كه نمىتواند جائزالعمل بشود اول آنكه نسبة آن قرائت به نوزده نفر غير هفت قارى داده شده نه بيشتر و چون آنها نه قارى مرسوم مطاعند و نه عدد بسيارند پس از مقاومت عاجزند .دوم مناسب نبودن با سياق لفظ و معنى .
ضمير بارز جائهم مال رسل است ،و مال امت بودن گر چه مناسب معنى هست اما مناسب لفظ نيست زيرا در اين جمله نامى از امت برده نشده .
نصرنا انداختن خدا است نور ايمان را بر دل با مشية خاصه كه نشاء در اينجا همانست ،و اين انداختن هم يارى به رسل است براى پيشرفت كار و آبرومندى پس هم در جائهم مال رسل مىشود ،و هم يارى به امت است براى نجات از عذاب كه معنى فنجّى است ،و چون اين يارى به امت دوباره به لفظ فنجى ذكر شده و سياق هم آنرا لازم ندارد، پس نصرنا منحصر به يارى رسل مىشود كه يأس و ظنوا و كذبوا هم مال رسل بود .
فنجى قرائت مشهوره نزديك به اجماع ماضى مجهول است ،و مناسب با مجهول بودن لايردّ كه آن اجماعيست هم هست ،و قرائت نادر كه تنها مناسب با معنى و با لفظ نشاء است با دو نونست تا مضارع معلوم باشد ،و لايردّ مستأنفه است و مجرم دليل نفى رد است و مراد ما از استيناف تازه بودن معنى آنست با محتاج نبودن لفظ جمله سابقه به آن ،پس منافات با عطفش به فنجى ندارد ،زيرا هر جمله بيگانه غير ضرور را مىتوان عطف نمود ،اينكه بيگانه نيست بلكه مناسب معنى سابق است گرچه ضرور لفظ سابقش نيست ،يعنى با آنكه پيمبران پس از نوميدىها منصور به نصر ما شدند ،حكم عذاب ما بكلّى برنمىگردد و دوزخ خالى نمىماند ،زيرا ما به شيطان عزت (نيرو) دادهايم (فوعزّتك) و وعده لأملئنّ در ميان نهادهايم ،وعده ما نبايد خلف شود ،نه وعده به شيطان ،نه وعده به پيمبران ،هر دو وعده ما است و چون منسوب به ما است محترم و شدنى است، موعود هر كه و هر چه باشد ،يك وعده عفو هم مجمل بىتعيين دادهايم به همه در هر مورد ،آنهم شدنى است از دست خود ما ،نه به مطالبه بندگان كه كسى حق مطالبه آنرا ندارد ،زيرا منجّز نيست و هر چيزى تا منجّز نشود حق كسى نمىشود ،و تا خاص و معيّن نشود منجّز نمىشود ، اطلاق و اجمال منافى با تنجّز است ،و بيشتر اشتباه از فرق ندادن مطلق با منجّز مىشود ،ما هر مطلقى را براى خود نگه داشتهايم ،و هر منجّزى را به بنده دادهايم و حق او شده.
111 لقد كان فى قصصهم الّرسل والأمم عبرة مجاز بعلاقة السّببية المعتادة لا العقلية لأولىالألباب جمعه اشارة الى شئون العقل و درجاته و الى كثرة معقولاته و الّا فجمعيّة اولى تغنى عنه اذكل عاقل ذو عقل واحد لا ذوعقول وكذا اولوالأبصار لا اولوالنُّهى و الحُجى اذليسابجمع ،ما كان القرآن حديثاً يفترى اى جديداً يقبل نسبة الأفتراء و لكن تصديق الّذى بين يديه اى مصدّقه و تفصيل كل شئي و هدى و رحمة لقوم يؤمنون .
مناسب حديثاً يفترى آنست كه تصديق به معنى اسم مفعول باشد يعنى گذشتهها بشارت به قرآن دادهاند و تصديقش نمودهاند ،اما مناسب مابعدش (كه تفصيل و هدى و رحمة همه به معنى اسم فاعلند) آنست كه تصديق هم به معنى اسم فاعل باشد ،يعنى چون قرآن تصديق گذشتهها مىكند مانند قصه يوسف كه بعينها همانست كه در تورية و در زبان يهود است ،پس نتوان نسبت افتراء بودن به قرآن داد .جمله ماكان تائيد عبرة است و اگر اين تائيد نبود سزاوار كه آيه مستقل باشد نه جزء آيه ،و كسى هم اختلاف در عدد آيات اين سوره نكرده همه صد و يازده گفتهاند .
خاتمه در مطالب راجعه به لفظ و معنى اين سوره است كه در اثناء تفسير گفته نشده ،اينك بنام مستدرك مىگوئيم و ترتيب و استيعاب را ملتزم نيستيم ،چنانكه پيش از شروع به تفسير هم بنام مقدمه اندكى گفته شد .
اوّل لفظ يوسف در هيجده جاى اين سوره و در دو جاى ديگر هست كه در همه قرآن بيست جا .
و از ماده اسف مهموزالفاء به معنى غم خوردن بر مفقود شدن مطلوبست نه بر بودن يا پيدا شدن مكروه و اسيف يكى از نامهاى بنده مملوكست ،چونكه محبوب پدر بود و مفقود شد ،پس نام عنوانى او يوسف شد تا مفقود شدن و بنده شدن او كه هر دو بزرگتر بلاء بود دانسته شود ،پس نام اصلى او نبود .آيا پيش از پيدا شدن اين دو عنوان نام اصلى او چه بود ،معلوم نيست مانند برادرش كه در زادن او مادرش مرد بنيامين ناميده شد كه هم نام اصلى شد و هم نام عنوانى. و يوسف در اول زادنش عنوانى پيدا نكرد تا همان سبب نام اصلى شود ،پس يقيناً نام اصلى داشته كه تا 16 سال خوانده مىشده ،و چون نام عنوانى چنان شهرت عالمگير يافت كه ديگر نام اصلى او را نبرد ،پس از نظرها رفت و در دفترها هم نوشته نشد و يوسف علم منقول بالغلبه شد جاى نام اصلى را گرفت .اما توان همين نبودن نام اصلى را شاهد رومان بودن گرفت كه گرامىترين پسرى به ستم برادران بزرگتر از پدر جدا شده .
قصه یوسف
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . تعدّد معانى يك لفظ و مشتقات آن لفظ براى تعدد قبايل اهل آن زبانست كه هر قبيلهاى آن لفظ را به يك چيزى مىگويند يا آن لفظ به يك صيغهاى بر زبان مىآرند غير قبيله ديگر ،نه آنكه همه قبايل در همه معانى و صيغهها متّفق باشند تا مشترك حقيقى بر آن لفظ صدق كند ،پس مشترك حقيقى نادر است .
[2] . گويند تجلّى خدا كمش موجب وجود است و تندترش موجب عدم همان چيز كه با تجلى كم وجود يافته و درجات تجلّى نسبة به اعيان ثابته (مهيات متقرره) فرق مىكند و فناء اين جهان به تند كردن تجلّى است بر آن.
[3] .يك حجرهاى را محض گريه خود قرار داده نام بيتالأحزان بر آن نهاده بود ،فاطمه زهراء هم در شش ماه بعد از پدر چنين حجرهاى داشت و اكنون در بقيع طاقى بر آن زدهاند زيارتگاه شده.