Info@razdar.com
مقاله شماره 43
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
– صفت قطب علم باغبانى نفوس مریدان است
– تأثیر نظر قطب به بهانه ذكر و فكر
– ادعاى اقطاب مهدویت نوعیه است
– بهترین بیان عشق تصوف
فصل هفتم از كتاب استوار
در بیان صفات قطب است به استقراء[1] و استقصاء[2] ، بدان كه نزد توده صوفیان، تصوف مرسوم دائرهاى است كه مركزش قطب است از جهت تقویم آن دائره به او، و محور هم كه خط عابر بر مركز و از دو طرف واصل به خط محیط است هم قطب است، از جهت هرگونه تصرفات و گردانیدن، كه او مختار است از بابت احكام و اشخاص كه رد و قبول طالبین باشد و از احوال مقبولین كه قبض و بسط[3] و مهر و كین باشد.
قطب داراى ریاست عمیقه بىمانند است، بىغائله و بىمعارض و بىبرهان، و دخلى پنهان و هنگفت بىپایان دارد و كسى از او مصرف و اندازه خرج را نمىپرسد. این زمان، اقطابى كه هستند همه با سوابق مكشوفه فقرشان، داراى سرمایه مهمى شدهاند كه هر یك در ثروت انگشت نمایند.
چون چنین است، همه كس آرزوى قطبیت را دارد و اگر شروط و صفاتى در كار نباشد هرج و مرج خواهد شد گرچه با بودن شروط هم شده و بدتر هم مىشود. لذا در كتب قوم، بیست و چهار صفت براى قطب مى نویسند كه اگر یكى از آنها نباشد، قطبیت او باطل است و مریدانش در تیه[4] ضلالتند و آن 24 صفت، همان كمالات بشر است كه در علم اخلاق هم مى گویند كه باید هر كسى متصف[5] به آنها بشود در اثر ریاضات شاقه، یعنى قطب باید خود كامل باشد، تا تواند مرید را كامل نماید. پس ما را در این جا حاجت به تكرار آنها نیست.
و روح مطلب آن است كه قطب باید منصوب از جانب خدا باشد به نص[6] قطب سابق ثابتالقطبیة و داراى آن ولایتى باشد كه باطن نبوت خاتمالانبیاء بود و به نیروى آن ولایت، مقنن قوانین سریه تصوف باشد اساساً.
چنانكه خلیفه پیغمبر كه در هر زمان باید رئیس مسلمانان باشد (مگر به مذهب شیعه كه شاید مهجور باشد) باید در هر زمان هم یك نفر قطب، در روى زمین از جانب خدا باشد به نصب الاهى نه به انتخاب مریدان، و قطب، غیرخلیفه است غالباً مگر به مذهب شیعه و مانند خلیفه تعد دپذیر نیست.
پس یكى نامعلوم از اقطاب دنیا حق است و باقى همه باطلند و شاید كه اقطاب ظاهره همه كاذب و باطل باشند و قطب حقیقى گمنام باشد و كار مریدان در تشخیص قطب بر حق، زار است، قدر مسلم اشتراط ظهور ولایت الاهیه است یعنى تصرف در جان مرید و تبدیل اخلاق بد او به خوب، مانند ویجین و هرس در نباتات زمین، كه علفهاى غیرمقصود را و یا مقصود زائد را كه شاخههاى بلند تاك باشد مثلاً و بوتههائى كه نزدیك به هم سبز شده از خشخاش و شلغم و چغندر و غیرها باید كَند، تا مقصود رشد كند و میوه دهد.
پس صفت قطب، علم باغبانى نفوس مریدان است، كه قبایح صفات هر كسى را كه به اشخاص تفاوت مىكند (قبیح احد حسنالاخرو بالعكس) باید بشناسد و به جاى آنها حماید و حسنات شخصیه هریك را كه آن هم به تفاوت است باید بشناسد به طور عرفان جزئى نه به طور علم كلى اخلاق كه هر كسى مى تواند بخواند و بداند.
و این نصاب علم قطب است باید كاملاً باشد به قدر عده مریدانى كه پذیرفته و اگر ذرهاى ناقص باشد، یعنى یك رذیله یا حمیده را در یك نفر اشتباه نمود، كاذب خواهد بود. اما احوال غیرمریدان را اگر نداند و یا افعال و احوال مریدان را غیررذائل و خصائل نداند عیب و مخل به ادعا نیست، به شرط آنكه ادعایش محدود باشد و اما اگر ادعاى عمومى دارد، چنانكه غالباً دارند، پس اگر رذیله و حمیده یك نفر را از اهل كره نداند، كاذب است.
و پس از شناختن رذائل و خصائل شخصیه باید قادر باشد بر اعدام و ازاله[7] رذائل به تدریج و به علاج نه به فوریة و بر ایجاد و اعطاى حماید و حسنات شخصیه، آن هم به تدبیر و تدریج نه به فوریة كه محال است عادتاً، و این قوه عملیه و قدرت لازمه قطب است كه حكماً باید داشته باشد بىتخلف و بىاستثناء، نسبت به آن اندازه مرید كه ادعاى تكمیل آنها را مىكند (ده، صد، هزار، مثلاً) اما عمومى و بیشمار كه عنوان خاتمیت است كه محیىالدین مدعى بود، نادر است بلكه محال است و اگر كسى عموم را مدعى شد باید علم و قدرتش هم محیط و بلاحد باشد والا كاذب است. پس صفات قطب همین علم و قدرت است و اینها اگرچه متلازمند با سایر كمالات عموماً و كاملاً، اما مناط كافى بودن همین دو است و كارى به غیر این دو نیست و توده صوفیان غافلند از این نكته كه صفات كمالیه لازم قطب فرق دارد با كمالات بشر من حیث هوبشر، زیرا شرط، تابع عنوان است. عنوان قطبیت مشروط به این علم و معرفت و تشخیص است و به این قدرت بر تبدیل.
پس علم كلى به رذائل و خصائل نوع بشر و علم كلى به معالجه اخلاق، كافى در قطبیت نیست، زیرا آن دو علم، عادتاً ممكن التحصیل است، هر كسى مى تواند بخواند و بداند و قطبیت یك منصب الاهى موهبتى غیرعادى است و اختیارىالتحصیل نیست.
و هر عنوان غیرعادى باید شروط غیرعادى هم داشته باشد، یعنى هر كسى با اسباب عادیه نتواند آن شروط را پیدا كند. پس اگر آن شروط در یكى پیدا شدند دلیل است بر آنكه خدا به طور غیرعادى آن شروط را به او داده و او را نصب بر یك منصب غیرعادى فرموده و آن شروط را امارت كاشفهاى از آن موهبت قرار داده، مانند معجزات غیرعادى براى پیمبران. تا كسى ساكت است از ادعا، نباید از او انتظار خارق عادات داشت، اما همین كه لب به دعوى گشود، (دعوت قولى) یا مسندى را اشغال نمود (دعوت فعلى)، هر كسى باید بر او حمله آرد و او را رها نكند تا آنكه تحریر حد ادعاى خود را كند كه چیست و تا چه اندازه است و سكوت را از او نپذیرد و او را معذور و معاف نگذارد.
همان كه تحریر دعوى و بیان اندازه مدعاى خود را نمود، نباید تعجب یا انكار آورد بلكه باید از او دلیل بر طبق آن دعوى و آن اندازه خواست، نه مطلق دلیل و مطلق خرق عادت، بلكه مطابق ادعا و به اندازه ادعا.
پس ادعاى قطبیت او را باید معین كرد، كه مطلق و عام است یا محدود و خاص به عدد معین از مرید و به اندازه معین از مقامات متصاعده كمال بشرى از حیث ملكوت.
به گمان این ناچیز قطبیت مطلقه عامه، یك امر محال است كه به محض ادعا باید تكذیب نموده زیرا احاطه علم و قدرت و اطلاق آنها منوط به احاطه ذایته آن عالم و قادر است بر همه ذوات امكانیه، و احاطه ذاتیه از كمالات خاصه واجب الوجود است. در ثمرالحیوة صفحه 21 تا 25 ثابت نموده ایم كه اصل ذات، منحصر به واجب تعالى (حقیقت وجود) است و ممكن، آیت آن ذات است و فاقد است ذاتیت را، تا چه رسد به احاطه ذاتیه.
جز آنكه وقتى یك تجلى برقى موقتى بر ممكنى بشود، تا او در اثر آن تجلى همه اجزاى عالم را در حیطه خود ببیند، كه خیلى نادر است مانند خاتم الانبیاء كه منحصر به فرد است.
و عنوان خاتمالاولیاء كه در كلمات محیىالدین مكرر است یك مفهوم نامعلوم دور از باور عدیمالمصداق است كه فقط در لفظ و علم وجود دارد و به اعتقاد شیعه، آن هم منحصر به فرد امام غائب است و هر قطبى نمىتواند ادعا كند كه من خاتم الاولیائم.
این ناچیز در رازگشا نوشته كه لحن اقطاب تصوف (گرچه صریح و به همه بىپرده نگویند) مهدویت نوعیه است، یعنى كه عنوان خاتم چه انبیاء چه اولیاء عنوان عامالمصادیق است، نه منحصر وبه فرد.و امام غائب آنها هم شخص معین نیست خواه حالا زنده باشد خواه مرجو و آینده، بلكه هر قطبى تا گمنام است همان امام غائب است. و اگر مسلم الریاسة و متنفذ شد ظهور كرده و باز هر قطبى خاتمالاولیاء است نسبت به گذشتهها، و فاتحالاولیاء است نسبت به آیندهها و معنى قطبالاقطاب همین فاتح الاولیائى است. چونكه هر قطبى حق تعیین قطب بعد از خود را دارد و او نیز حق تعیین قطب پس از خود را و هكذا تا آخر دنیا.
پس هر قطبى، قطب سازنده همه اقطاب آینده است، چنانكه خودش قطب ساخته شده اقطاب گذشته است. پس قطب منصف، آن است كه اندازهاى براى خود معین كند، كه ده نفر یا ده میلیون نفر را مىتوانم تكمیل نمایم و صفات بد آنها را تمیز مىدهم و به نظر ولایت خودم[8] به بهانه اذكار و اعمال خاصه، زائل مىكنم و تبدیل به حسنات مىكنم و قواى حیوانیه و جان حیوانى آنها را مبدل به انسانى ملكوتى مىكنم و قبض و بسط احوال ملكوتى اشخاص به دست من است. اما به اندازه همین شماره نه بیشتر. زیرا قادر مطلق خدا است من عالم محدود و قادر محدودم، به تعلیم و اقدار[9] خدا نه به ذات خودم، لاعلم لنا الاماعلمتنا و مامناالاوله مقام معلوم. پس باید این قطب منصف، دلیل مطابق ادعاى خود را بیاورد و امتحان دهد و چند نفرى را تكمیل و تبدیل اخلاق نماید. مانند طبیب كه چند بیمار را به قدر ادعایش از مرضهائى كه متخصص به علاج آنها است علاج كند تا همه ببینند و مطمئن شده به او رجوع نمایند و اگر بىامتحان رجوع كنند خطا كردهاند، افسوس كه دنیا پر است از این خطاها در هر عنوان و در هر طبقه.
این خطاها است كه مدعیان كاذب را بىمستند، به مسندها نشانیده و شاید در محكمه وجدان، مدعیان كاذب، تودهاى را محكوم سازند كه “اگر از ما دلیل خواسته بودند ما دست از ادعاى خود برمىداشتیم و آنها را به ضلالت نمىانداختیم، آنها رایگان تمكین از ما نمودند و رنج دست خود را به ما دادند و سرزیر دست ما نهادند و هوس هم بر ما غالب شد، باز ما منصف بودیم كه قناعت به قطبیت نمودیم و دعوى خدائى نكردیم”. و انظلام كه مذموم و ظالم پرور است، درباره مریدان تصوفى و هر تابع و مرئوسى جارى است.
ربوده شدن بىجهت را نباید دلیل گرفت و نام عشق حقیقى بر آن نهاد. زیرا عشق، فوق عقل است و طلوع نمىكند مگر پس از طى مقامات عقل. و یكى از مقامهاى مقدماتى عقل، دلیل خواستن از مدعى است پس از تحریر دعوایش، و اگر دلیل آورد باید در آن دلیل نظر عیبجوئى نمود با امعان و ارجاع بصر و تكرار نظر و با استكشاف مطابقت تامه آن دلیل با مدعاى آن مدعى كه ناقصالدلاله[10] یا خارجالدلالة[11] نباشد. و با كشف آنكه این دلیل، اتفاقى و تصادفى نبوده و با كشف آنكه باور نمودن این دلیل در اثر اعتقاد مرید و نظر مثبت او كه یكى از انظار منقلبه غیرمستقیمه شمرده مىشود و مناط اعتبار نیست، نبوده [ما در میوه زندگانى صفحه 61 بیان سه قسم نظر را مشروحاً نمودهایم و مسبوق نبودهایم] و هزار افسوس كه این دو كشف اخیر غالباً تعطیل مى شود و به نفع مدعى كاذب نتیجه مى بخشد. تا بوده چنین بوده، دنیا جاى مغلطه است و دل هرمحقق خون مىشود و هنوز از عهده تحقیق برنمى آید.
به ویژه كه صوفیان شهرت داده اند، كه امتحان كردن قطب و دلیل خواستن از او خطا است زیرا انقیاد به شخص او باید نه به دلیل او، كه مرید هرجائى خواهد شد نه موحد. و عشق آن است كه نه وجاهت نه كمال معشوق هیچ چیز منظور نباشد و نه لذت و كامروائى، والا عاشق آنها خواهد بود نه عاشق ذات معشوق و غرض زائد، خواهد به میان آمد و عشق را از لطف صرافت خواهد انداخت و آن را یك معامله اى خواهد ساخت.
بالجمله دعوى عشق، پیش از تكمیل عقل، بیجا است و كاشف از اشتباه هوس است به عشق. لذا غالباً عشق پس از مدتى به هم مىخورد و زائل مىشود اگر عشق حقیقى بود زوال پذیر نبود (الباطل جولة والحق صولة ما بالقسر یزول والذاتى لایتخلف).
و نیز ریشه عشق باید از معشوق آب خورد كه جویبار است، نه از عاشق كه خشگزار است. عشق تجلى معشوق است بر عاشق و ظهور صفت معشوق است در عاشق.
عشق تجاذب[12] است و نصیب عاشق انجذاب[13] است و تصوف یك امر قائم به دونفر و دو طرف است، آنكه از طرف مرید باشد فقط، آن سلوك است به اصطلاح صوفیان، و عشق داخل در جذب است و عاشق را مجذوب نامند. و در عرف عام و نزد اطباء هم، عشق نحوى از جنون است كه خروج از افعال عادیه مستقیمه طبیعت است به یكى از دو طرف افراط و تفریط. (در دولت عثمانى هر دیوانه را محترم و یكى از اولیاء الله مىشمردند به عنوان آنكه مجذوب است و در نزد هر قومى، دیوانه مورد عواطف طبیعیه است و عاقل مورد رقابت است).
پس ربودگى مرید اگر راستى عشق باشد، باید در اثر جذب و تصرف قطب باشد و فعل او باشد نه حال و فعل مرید و اینگونه فعل قطب و تصرفش در مرید، خود دلیل روشن كافى است تام الدلالة و مساوى با مدعابه و نعم الفوز و العون است بل كه حسبنا الله و نعم الوكیل است.
اما هر ربوده شدن هر مرید هوسناك را، نباید مصداق این مفهوم عظیم الشأن قرار داد. دورها مىگذرد و چنین جذبى در دنیا رو نمىدهد. پس باید با قدم عقل رو به قطب رفت، دعوى عشق فضولى است. لقمه از حوصله بیش است، خفه مىكند مطلب را. باید تحقیق نمود با نظر عیب جوئى نه با نظر اعتقاد و انقیاد كه هنوز وقت انقیاد نرسیده. قد جائكم بصائر منربكم من ابصرفلنفسه و من عمى فعلیها.
این ناچیز در تفسیر گفته كه ابصار تحقیق و طلبالدلیل است و عمیان، گرویدن بىدلیل است و بصایر یا مراد عقل فطرى است و یا مراد ما ننبغى اعمال البصیرة فیه و مایجب استبصاره و استبطانه لا الاقتحام فیه بلارویة و بصیرة است یعنى خدا بالفطره در شما عقل نهاده، چرا بكار نمىبرید هر كه بكار برد فائده و نفع مىبرد و هر كه با چشم داشتن، خود را به كورى زند و كار كوران كند بر ضرر خودش اقدام نموده. خدا در دین حقالهى دلیل هاى روشن قرار داده چرا استدلال به آنها نمىكنید. مگر خدا دعوى بىدلیل به سوى شما فرستاده و یا از اقتحام[14] شما خوشنود مىشود، نه، بلكه از سرگرانى و دیرباورى و كنجكاوى شما خرسند مىگردد. لیهلك من هلك عن بینته و یحیى من جى عن بینته و عمده كارى كه باید مرید باهوش، منظور دارد حسن تطبیق دلیل است با مدعى به قطب و بكار بردن سلیقه علم و دین در آن تطبیق.
چونكه دلیل باید اخص از مدعىبه نباشد كه ناقص خواهد بود یعنى به بعض مدعى به، دلالت كند نه به همهاش، بلكه باید مساوى باشد و یا اعم. یعنى به بیشتر از مدعىبه دلالت كند اما نه آنكه به طور تردید و احتمال باشد میان مدعىبه و غیر آن، كه آن وقت احتمال، استدلال را باطل مىكند. زیرا منجز و منحصر به مدعىبه نیست و شخص را الزام و مجبور نمىكند و راه چاره و مندوحه و فرار را بر روى شخص نمىبندد، چونكه مدعى به مانند وجود است و غیرمدعى به مانند انحاء عدم. و در حكمت مبرهن[15] شده كه تا تمام انحاء عدم سد نشود، وجود پیدا نمىشود. باید علت موجده[16] سد كند همه منافذ انحاء عدم را تا وجود معلول پیدا شود. چنانكه هر علت موجدهاى، واسطه ثبوت معلول خودش است، هم چنین دلیل واسطه اثبات مدعى به آن مدعى است كه آن دلیل را آورده و احتمالات به منزله انحاء عدم است. تا همه سد و معدوم نشوند كار دلیل كه اثبات است، صورت نمىبندد. كار علت موجده، وجود و ثبوت است و كار دلیل كه علت مثبته است اثبات حقیقة آن مدعىبه است كه به منزله معلول است براى آن.
پس باید دلیل بتواند از عهده اثبات برآید، چنانكه علت موجده باید تام باشد، یعنى به تنهائى بتواند از عهده ثبوت و وجود آن معلول برآید.
لذا باید مرید اولا تحریر مدعى به، قطب را نماید. بعد نظر به دلالت دلیلش اندازد، تا ببیند آن دلیل از عهده آن مدعى به، برمىآید یا نه. لذا ما در فصل آینده اندازه دعاوى قطب را باید بیان كنیم به وجهى روشن.
کتاب استوار رازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . استقراء: جستجو كردن – جستجو
[2] . استقصاء: سختگیرى در محاسبه – طلب نهایت چیزى را كردن
[3] . قبض و بسط: در كتاب گلبانگ مغز شرح داده شده
[4] . تیه: گمراهى – سرگردانى – بیابان بىآب و علف كه در آن سرگران شوند.
[5] . متصف: دارنده صفتى
[6] . نص: كلام صریح – لفظ آشكار – عین عبارت
[7] . ازاله: طرد و دفع كردن – از بین بردن
[8] . یعنى مؤثر واقعى نظر قطب است نه ذكر و فكر كه قطب بدون آنها هم مىتواند به عنوان مسببالاسباب من غیر سبب، كه تكمیل مرید را نماید. (این حاشیه از كیوان است.)
[9] . اقدار: جمع قدر – حكم خداوند در مورد بندگان – سرنوشت – تقدیر
[10] . یعنى بر بعض مفهوم مدعابه دلالت كند نه بر تمامش و یا در مصداق اخص از مدعابه باشد نه اعم یا مساوى و یا آنكه دلالتش مردد میان آن مدعابه و غیر آن باشد و مخصوص به آن نباشد و بعضى این را اعم مىنامند و كافى مىدانند، و نیست. زیرا دلیل باید شخص را نا چار و مجبور نمایدبىمندوحه و بىاحتمال و مردد بودن، احتمال است و مبطل استدلال است (این حاشیه از كیوان است).
[11] . یعنى دلالت بر غیرمدعابه كند و یا به هر دو و اولویتى هم در آنجا نباشد (این حاشیه نیز از كیوان است.
[12] . تجاذب: از دوسو كشیدن – كشش
[13] . انجذاب: ربودگى – كشش پذیرى
[14] . اقتحام داخل شدن است در جائى و در چیزى بىبصیرت یا ادعاى چیزى بىدلیل. (این حاشیه از كیوان است ).
[15] . مبرهن: آشكار شده – واضح – با دلیل و برهان ثابت شده
[16] . موجده: ایجاد كننده – پدید آورنده