Info@razdar.com
شماره مقاله : 50
فصل چهاردهم
بیش از آنچه در بهین سخن صفحه 32 تا 40 نوشته ام
مهم تر از همه كارهاى تصوفى دیگ جوش است بلكه غایت تصوف است به جز مجلس نیاز كه محل خلاف است بعضى آن را مهم تر دانند بعضى این را و اصح به نظرنگارنده نیز اهم بودن دیگ جوش است، هم در جهت دادن دیگ جوش و هم از جهت گرفتن آن. یعنى هر كسى قابل دادن دیگ جوش نیست و هر مرشدى هم قابل گرفتن آن (امر به آن) نیست.
بسا مریدان كه قابل مجلس نیازند و مكرر دعوت و حاضر مىشوند، اما قابل دادن دیگ جوش نیستند، چونكه دیگ جوش آخرین مقام سالك است و بالاترین كمالش. هزاران سالك مىآیند و مىروند و مجلسهاى نیاز مىبینند و مقامات طى مىكنند و به منصبها مىرسند از پیر صحبت شدن و دلیل شدن و شیخ ارشاد شدن، اما دیگ جوش نداده مىمیرند نه آنكه از خود ندهد، زیرا دادن خودش مناط نیست و مفید نیست و جائز هم نیست و معصیت بزرگ و فضولى و بدعت است، بلكه امر و اجازه دادن صادر نمىشود از قطب او براى او.
و نیز بسا مرشدان كه هزاران مرید را ارشاد و هدایت نموده و مجلسهاى نیاز برپا كرده و كارهاى شگرف تصوفى نموده اما حق گرفتن دیگ جوش از كسى نداشتهاند. یعنى حق امر و اجازه نه مباشرت ذبح و طبخ و تقسیم كه هر یك از این سه هم عنوانى و مقامى و منصبى است از مناصب جزئیه فرعیه تصوفى، كه در فصلى جداگانه نوشته خواهد شد. زیرا امر و اجازه به دیگ جوش، فرع نفس مرده بودن آن مأمور و مجاز سالك است كه دیگر اثرى از آثار زندگانى نفس و طبع او نمانده باشد چونكه آثار زندگى نفس بسیار است یكى بعد از یكى و برحسب موارد اشخاص هم مختلف مىشود و جاى هزاران اشتباه است هم بر خود شخص مشتبه مىشود و هم بر اقطاب هوشمند بصیر، نظیرش اقسام سكته است نسبت به مرگ حقیقى كه از جاهاى خطرناك است براى طبیب و قطب هم كه طبیب ارواح است در مورد نفسكشى دچار خطر عظیم است مبادا به گمان نفس مردگى امر و اجازه دیگ جوش به مریدى دهد و دیگ جوش را از او بگیرد و او را در زمره نفس مردهها در آورد و بعد معلوم شود كه هنوزنفس او زنده است و قبایح عقلیه از او سر مىزند.
حالا چه ننگ بزرگى براى این قطب رو خواهد داد در صوامع ملكوت[1] و چه جریمهها باید بكشد و چه وبالها به عهده بگیرد، علاوه بر آنكه باید آن نفس مردگى به تولیت و مباشرت همین قطب باشد. زیرا قطب اسرافیل وقت است نفخه اماته[2] را او باید در صور بدهد او مظهر (الممیت) است یگانه كار منصبى او همین اماته است، چنانكه در فصل هشتم قدرى از اهمیت دیگ جوش گفته شد و اینجا مراد، صورت اعمال و شرط و مورد دیگ جوش است و آن پنج امر است:
اول ماهیت آن، كه چیست و در آن اختلاف است و اصح آن است كه هر حیوان حلال گوشت باشد كافى است از مرغ تا شتر كه از مال حلال مرید خریده شود و او خودش آن را ذبح یا نحر[3] نماید بهتر است و اگر عاجز از ذبح باشد اجرت بدهد نائب بگیرد و خودش هم حاضر و ناظر به ذبح باشد بلكه دستش را هم بگذارد روى دست آن ذابح و حركت هم بدهد و نیت كند و دعاى توجه را[4] هم بخواند به زبان و به دل و قصد كند كه خودش را در راه خدا قربانى مىكند و نفس آن حیوان مذبوح را بدل نفس خود قرار دهد. لذا مشاكله[5] در نر و مادگى را باید بجا آرد یعنى اگر آن مرید مرد است حیوان نر و اگر زن است حیوان ماده باشد و در نیت، نظرش به امر قطب باشد. یعنى به امر او ذبح مىكنم نه از پیش خود به دلخواه خود والا نقض غرض و ضد مطلوب مىشود، زیرا معنى دیگ جوش آن است كه من از خود فانىام و در دل من ارادهاى باقى نمانده و روح تولید اراده در من مرده است و احوال و افعال من همه منوط و مسبب از اراده خدا است و امر قطب براى من همان اراده خدا است و لازمالعمل است و به آن شخص ذابح كه او را نائب خود كرده، اجرت بسیار بدهد تا او خوشحال گشته، قربانى این نزد خدا بهتر قبول شود. پس پوست آن را كنده بیارد تماماً تسلیم قطب كند و دیگر خودش تصرفى اگرچه یك مثقال گوشت باشد نكند.
امر دوم چگونگى پختن است باید تمام جثه را بىآنكه قطعه قطعه كنند به دیگ گذارند، حتى سر راهم جدا نكنند و دست و پا را نیز، پس باید پوست سر هم با پوست تن كنده شود و آن پوست كه آن را مُهر مىنامند همین است یعنى سر و گوشها و سمها آویخته به پوست است خیلى محترم است و مرشدها وقت تلقین ذكر یا در مجلس نیاز باید روى چنین پوستى بنشینند و اگر آن پوست را به یكى هدیه نمایند، او خیلى قدر مىداند و فخر مىكند و در عوض آن، وجه گزافى با یك وصله گرانبهائى به قطب خواهد داد. پس آب و نمك به قدر كفایت مىریزند نه حبوب و غیرها و در دیگ را محكم مىكنند كه نباید باز بشود تا بعد از پختن و بخارش ابداً بیرون نرود (هر مطبوخ را اگر این طور بپزند خوشمزهتر مىشود به شرط آنكه آتش تا آخر به یك اندازه باشد و نرم بجوشد و هیچ وقت از جوش نیفتد) و شاید یك وجه تسمیه دیگ جوش همین باشد و یا مقابل تركجوش نیم خام است، اگر سحر شروع به پختن كند كه نزدیك ظهر خورده شود و روز جمعه هم باشد بهتر است. اول باید خود قطب آتش آن را روشن كند تا به جوش آید بعد یكى را نایب خود نموده به منصب جزئى فرعى آنجا وامىدارد كه مواظب باشد كه آتش كم نشود و از جوش نیفتد و كسى هم اذن برداشتن در دیگ را ندارد به جز خود قطب كه آخر مىآید دیگ را زمین مىگذارند به امر او و او در دیگ را برمىدارد، كه بخار اول دیگ باید به رخساره قطب برسد تا تبرك گردد.
امر سوم تقسیم است، پس به همان گرمى، قطب گوشتها را بیرون آورده به طشتى مىنهد و پارچه پارچه كرده تقسیم بر كاسههاى آبگوشت مىكند و زود زود مىبرند نزد مهمانها میان هر دو نفر یك كاسه مىگذارند كه آنها نان خورد كنند و بخورند كه بهترین غذاى تصوف است.
وقت برداشتن در دیگ، دعا دارد كه قطب مىخواند و بجز قطب كسى آن دعا را نمىداند و حاجتمندان تلاش مىكنند كه آن وقت در آنجا حاضر شوند و حاجت بطلبند كه برآورده مىشود. اگرچه در بیرون مطبخ ایستاده باشند اما باید به اذن قطب باشد، وقت نهادن در كاسهها هم دعاو آیه قرآن دارد و عجب آنكه پاره كردن گوشت را قطب چنان برداشت مىكند كه تا آخر به یك اندازه به عدد كاسههاى آبگوشت باشد و زیاد و كم نیاید با آنكه آبگوشت را از اول نمىشود معین كرد كه چندكاسه خواهد شد، وقتى كه همه كاسهها درست شد دیده مىشود كه همه به یك اندازه آبگوشت دارند و به یك اندازه گوشت، نه یكى كمتر دارد نه یكى بیشتر و همه خادمان و مهمانان تعجب مىنمایند.
و باید دانست كه مهمانى دیگ جوش از مهمانىهاى رسمى تصوف مرسوم است، پس باید دعاى سفره كه از لوازم است خوانده شود یعنى پیش از دست بردن به غذا آیه ربنا انزل علینا مائدة منالسماء تا آخر و صلوات كبیر را و پس از دست كشیدن فاتحة الاولیاء را یك نفر به اجازه قطب بلند مىخواند و باقى ساكتند با خشوع. همانكه گفت بحرمة الفاتحه فوراً همه حمد و سه اخلاص بخوانند كه بسمالله را بلند و باقى را آهسته بخوانند. و وقتى كه خواننده به نام قطب مىرسد، همه برخیزند و سر فرود آرند و دوباره بنشینند، خواه خود قطب حاضر باشد یا نه، زیرا نام یكى از مراتب وجود صاحب نام است و فلسفه حرمت مس نام خدا بىوضوء بلكه تلفظ هم همین است. مهمانهاى دیگ جوش باید خود را مهمان خدا و درنظر خدا بدانند و قطب هم آنها را عزیزتر از سایر اوقات بشمارد.
و ذكراللّه ناظرى و شاهدى و معى كه یكى از اوراد مقدماتى تصوف است دراین مجلس مناسب است كه مكرر مهمانها بخوانند، (به لغت كلدانى لفظ عمانوئیل كه اسم آدم هم مىگذارند به معنى [اللّه معى] است كه معى مقدم است كه عمانو باشد و اللّه مؤخر است كه ئیل باشد یعنى با من است خدا و مرا مىبیند و به من مىنگرد.)
پس عمانوئیل را به طالب تصوف اگر كلدانى باشد مىتوان اجازه داد، كه ورد خود كند تا از اثر آن قابل تشرف شود چونكه ذكر و ورد اگر به زبان ملى طالب و صوفى باشد بهتر است. زیرا چون معنى آن را مىفهمد دلش وقت گفتن رقت و اهتزازى[6] و حركتى مىكند، گرچه خیلى از اقطاب مقیدند به لفظ عربى تا تصوف بزرگ به نظر مرید آید، اما این ملاحظه در مرید غیرمسلمان مورد ندارد و در مسلمان بد نیست، گرچه باز زبان ملى مؤثرتر است.
این ناچیز در وقت ارشادش به تركها ذكر و ورد تركى مىداد حتى شعر تركى مانند: [اللّه جان قادان آلیم سن بیر نظر با خسن منه من اوزاقم یول چتین گلماخ با شار مم من سنه][7] و مانند “من لایق سن تك صنمون عشقى دگیلدوم من مورم و یول تخت سلیمانه دو شو بدور”[8]
پس عمانوئیل، كه نام آدم باشد به منزله خدا یار و حق نظر و اللّه یار خواهد بود، (اگر نام طالب یكى از این الفاظ باشد ممكن است مكرر نام خود را ورد خود قرار دهد به اذن قطب بطور اضافه ” خدا یار خدا یار” به كسر راء یار اول، به هر عددى كه بخواهد بگوید، اما باید هر جفت را یكى حساب كند).
امر چهارم غالباً تصادف مىكند دیگ جوش با تغییر ذكر قلبى و بالاتر بردن مرتبه ذكر را كه یا پیش از اداء دیگ جوش یا بعد از آن امر مىكند قطب، آن شخص را كه باز مانند اول تشرف پنج غسل به ترتیب سابق نموده و همان پنج چیز را و لااقل نبات بیاورد و خلوت كند و ذكر قلبى او را اگر درجه اول بود دوم كند و اگر دو بود سوم و هكذا و گاهى یكباره او را ترقى مىدهد به سرالسركه درجه پنجم است و اگر آنهم بود ترقى مىدهد به هفتم كه “لاهو الاهو” باشد به دستورى خاص كه لا از كجاى بدن شروع، “واو” هو به كجا ختم شود و سر و گردن چگونه حركت نمایند. و هر دو هو باید در دل مخروطى فرود آیند و در جوف دل گفته شوند، باید هوى اول كه منفى است از پائین و از طرف چپ وارد دل شود، پس الف الا از طرف راست شروع كند بیاید به قطعه ریه بعد از گردش با تشدید لام در ریه هوى اثباتى شروع شده بطور حمله و تهاجم از بالا و طرف راست دل داخل قاعده دل شده “واو” در تجویفهاى دل دور زند و همانجا تمام شود، مانند آنكه مرجع ضمیر هر دو هو دل است كه از جهت كثراتش (دلخواهها) باید نفى شود. یعنى حیث توجه دل به قواى منشعبه متنوعه ظاهره و باطنه طبیعیه و نفسانیه كه مهویات و دلخواههایند تماماً معدوم و ریشهكن شوند و در هر بار گفتن این فراز یك ریشهآنها كنده شود، چونكه هزاران هزارها ریشه دارند و هر یك پس از كندن باز مىرویند بلكه به لجاج طبیعى قویتر و زندهتر مىشوند و باید همان یك ریشه را هزاران بار پىدرپى كند و دور انداخت، و باز از جهت تجرد و وحدت غیبیه، باید همان دل اثبات شود. چنانكه هویات منفیه خیلى مشتبه مىشوند (وقتى كه پس از نفى تازه روئیدند) به هویت مثبته و فرق آنها و شناختن آنها كار كسى نیست (دونه خرط القتاد) كفر و ایمان متعانقند، بلكه همان منفى پس از تقدیس و تطهیر باید اثبات شود و اگر غیر او اثبات شود شرك لازم آید (لایؤمن اكثرهم باللّه الاوهم مشركون).
اینجا صراطى است احد از سیف و ادق از شعر كه ایمان آسان است و كم كسى كافر است بلكه هیچ كس، اما تخلیص ایمان از شرك دشوارتر و نایابتر از هر چیز است و تا ایمان خالص نشود عرفان [خداشناسى] دست نمىدهد. هزاران مؤمن غیرعارف هست و اغلب قاصرند نه مقصر و آنچه انبیاء خواستهاند فقط ایمان است. و عرفان، فوق طاقت است، مورد تكلیف نمىشود، موهبتى است تا كه را نصیب آید.
این یك معنى والمعرفة رأس مالى است كه پیغمبر ص ما بعد از طریقت و حقیقت بیان فرموده به لحن اختصاص به خودش كه غیر او قابل عرفان نیست. یعنى لارأس مال غیرى پس مراد از معرفت قابلیت و استعداد و در خور عرفان بودن است نه حصول و فعلیت، كه آن از غیر این حدیث باید معلوم شود كه براى پیغمبر این سرمایه سود نموده و قوه و استعداد به فعلیت انجامیده.
و مقام حقیقت كه غایت و نتیجه طریقت است، براى هر كسى چیزى است، بلكه دونفر هم حقیقت نیستند و حقیقت شخص خاتمانبیاء عرفان است به حسب فعلیت حاصله چنانكه قوه و استعدادش سرمایهاى بود مخصوص به او و مقام عبودیت مطلقه محمدیه در اشهد ان محمداً عبده و اسرى به عبده و اوحى الى عبده همین فعلیت حاصله عرفان است كه معراجى است مخصوص به آن حضرت، باز این فعلیت حاصله مدلول 13 كلمه و 14 حرف است كه نام آنها فواتحالسور در اوائل 29 سوره قرآن است.
این ناچیز در تفسیر عربى و در آخر (ثمرالحیوة) بیان همین مطلب را بمالا مزید علیه نموده و مفتخر است به اختصاص آن بیان به خودش.
امر پنجم آنكه در مؤسسه تصوف (در تصوف حقیقى دیگ جوش بازیچه اطفال و مورد استهزاء و بدترین گناه است به چند برهان) فقط دیگ جوش دادن شرط لازم قطبیت است، یعنى سالكى كه به امر قطب خودش دیگ جوش نداده باشد، او یقیناً قابل قطب شدن بعد از قطب خود نیست، چنانكه حاجى اگر قربانى نكند حجش باطل است. در حال احرام، كشتن هر حیوانى حتى پشه حرام است و در آخر حج واجب است و دنبال همین تشبیه در تصوف هم كاملاً مىآید. چونكه در حج معروف است، كه بر حاجى لازم است كه سالهاى بعد از حج هم هر چه عمر كند در عید قربان قربانى كند و بر غیرحاجى مستحب است. گرچه علىالاصح لزوم بر حاجى هم دلیل ندارد، فقط شهرت نزد عوام است.
در تصوف مرسوم هم هر كه دیگ جوش داد، باید بعد از آن همه ساله در عیدقربان یك قربانى بكند و بعضى غلو كرده گویند: باید حكماً قربانى را در حضور قطب بكند و اگر دور است باید عین گوسفند یا پول آن را بفرستد نزد قطب به نام آنكه او براى این قربانى نموده به فقراء بخوراند به نام دیگ جوش. اما قطبها پول یا گوسفند را صرف خود مىكنند.
این ناچیز در زمان ارادتش به حكم قطبش در ذیحجه 1329 دیگ جوش داد. كه هزارنفر در روز جمعه خوردند و آن گوسفند را چهل ریال خریده بود، پس سال دیگر كه در تهران بود و از قطبش دور بود خودش قربانى نموده و به فقرا داد وبه قطبش نوشت، قطب نپذیرفت و گفت باید هر سالى چهل ریال پول قربانى را [نه كمتر] براى من بفرستى، این ناچیز هم اطاعت نمود و قربانى خود راكه كرده بود حساب نكرد و چهل ریال فرستاد و همه ساله مىفرستاد و اخیراً فهمید كه پولهاى مرسول ابداً قربانى نمىشود و كسى نمىفهمد كه چه شد.
و پس از قطب شدن خودش، فهمید كه لزوم تكرار دیگ جوش بى دلیل است و مرسوم قدماء هم نبوده و عجب آنكه اغلب اقطاب این زمان دیگ جوش نداده قطب شدهاند. مریدان هم كه این مسائل لازمه را نمىدانند تا ایراد كنند به قطب خود كه تو به كه دیگ جوش دادى كه قطب شدى [اینها مطلب هل مركبه است از مطالب اربعه دیگ جوش].
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . صوامع ملكوت: عالم ملكوت
[2] . اماته: میرانیدن – كشتن
[3] . نحر: قربانى – كشتن شتر
[4] . مراد از نام خدا بردن ذابح كه شرط حلیت است و مراد از روبه قبله همین و جهت وجهىللذى است. (این حاشیه از كیوان است و مراد از “حلیت” روا بودن و حلال بودن مىباشد).
[5] . مشاكله: مشابه شدن
[6] . اهتزاز: جنبیدن
[7] . یعنى خدایا قربانت بروم چه شود به یك نظر تفضلى مرا به سوى خود ببرى كه من ذاتاً از تو دورم و راه تو بسیار دشوار و گم است كه خودم نمىتوانم نزد تو آیم (آن قطره نیم كه خود روم جانب بحر).
[8] . این فردى است از یك غزل این ناچیز
(زلفون تارنه مین دل دیوانه دو شو بدور – بیر باخ گوزه لیم هر بیرى مستانه دوشو بدور) دى كوزلرین اولدور مسلر هرباخانى تز – یوخ جرمى جزاولگوزلرى جانانه دوشو بدور قاشین قلیجى نینیه جاخ تیرنظر بس – سن بیرجه باخان گورنیچه كس یا نه دوشوبدور و نیز فرازهاى نثرى مانند اوزیم قارایولیم اوزاخ الیم بوش یعنى رو سیه و راه دور و تهى دستم و مانند اى یارادن الله منم یادمدن چخمه (این حاشیه از كیوان است).