Info@razdar.com
مقاله شماره 56
و چون دوازده سال گذشت و كيوان در خود تغيير حالى نديد جز زشترويى در جامعه و بد نامى به تصوف در بلاد و تهاجم همگنان و خواجه تاشان به آزارش به حد كشتن و تشديد و تضييق بر او كه بايد تبرى جويى از ملاسلطان و به تركش گويى والا تو را مىكشيم و او تن به مرگ داد و لعن و تبرى ننمود [و اكنون كه مىنويسد بدون داعىِ خارجى لعن و تكذيب او مى نمايد و او را بدترين بشر مى خواند و دزد عمر و دين مردم مى داند] زيرا كه هنوز اميد صدق او در دعاوى و انجاح مرام خود را داشت .
روزى به توسط پسرش (پسر او ملاعلى كه وليعهدش بود) در خلوت كه جز سه نفر كسى نبود تقاضاى انجاز وعد نمود با لابه و گريه بسيار به قدر يك ساعت و ملاعلى نيز گريه و شفاعت نمود و ملاسلطان هيچ حرف نزد و به روى خود نياورد كه من وعده دوازده ساله به تو دادهام و به آخر رسيده و پس از سكوت طولانى برخاست و مجلس بر هم خورد .
و فرداى آن روز باز كيوان در همان ساعت ديروز آمد از ملاعلى درخواست نمود او هم آمد با هم رفتند و از ملاسلطان وقت خواستند بيرون آمد و نشست و كيوان با عجز و لابه سر حرف گشود كه من سى سال است پى كسى مىگردم كه دلم را خالى از دلخواه و آرزو كند و حب دنيا و ماده قبايح و ريشه خودى را از دلم بركَنَد و هر جا قطبى شنيدم دويدم سالها خدمت نمودم تا ناتوانى و تهيدستى او را فهميدم از او بريدم تا به شما رسيدم و شما صريحاً دعوى قدرت تامه نموديد و وعده دوازده سال داديد و پيمانهايى از من گرفتيد .حالا چهارده سال شده اگر من خدمت نكردم بفرماييد من كه اغلب اين مدت را در حضور شما ماندم و به كارهاى شخصى خود نپرداختم و تا شما مرا از حضور خود نرانديد نرفتم و تا رفتم فوراً برگشته به حضور آمدم اگر از اول قابل نبودم چرا پذيرفته وعد صريح به مدت معين به من داديد و اگر ناقابلى مرا نمىدانستيد پس چه ادعاء باطن بينى به صراحت لهجه داشتيد و حالا هم داريد و اگر اخيراً ناقابل شده از استعداد فطرىِ بشرى خارجم پس حالا صريح بفرمائيد تا دست از شما بكشم .
رحم لازمه هر بشر است شما كه مدعى مافوق بشريد چرا به حال من رقّت نمىآوريد كه از اتلاف سى سال عمر با رنج هاى جگر شكاف و بذل اموال گزاف و افناء شباب در راه اطاعت شما و اعلاء كلمه شما و كاهيدن از جهات خود و افزودن بر جهات ظاهره و باطنه شما چيزى به دست ندارم جز نوميدى و حيرت از وعد صريح شما .آيا سزاوار يك نفر قطب جانشين خدا كامل مكمل همين است كه مردم را به وعدهاى سرگردان دارند و هنگام درخواست انجاز وعد و اداء دين ساكت نشينند و اگر مفهوم تصوف از اصل دروغ است و اخلاء دل از خواهش و توحيد نظر براى بشر محال است ،پس چه بساط جانكاه حقكشى است كه شما نوع اقطاب به نامهاى متنوع و درجات مترتبه از دعاوى و الحان شديده و ضعيفه و نغمات زير و بم با رنگها و برگها در نقاط كره گستردهايد و هماره ساده لوحان را به زبانهاى نرم دعات خود مىخوانيد به اين بساط .و به چندين نام از آنها اموال گرفته خود را پر ثروت مىسازيد و به نيروى ثروت بر هر كه توانستيد مى تازيد .
چه بدبخت است جامعه بشر كه همت نمىگمارند و همدست نمى شوند به برچيدن اين بساط دروغين .و اگر مفهوم صحيح است اما مصداق در خارج ندارد و همه مدعيان به نيروى صحت مفهوم دندان ادعاء تيز مىكنند و با بخت جامعه بشر مىستيزند ،پس چه نادان جامعهاى است كه صحت مفهوم بىمصداق را امضاء دارد و فرق ميان مفهوم و موهوم نمىگذارد .و به امر اعتبارى محض بىمنشأ انتزاع (به قول حكماء) اين همه اعتبار پر طول و عرض مىدهد (بيهوده سخن به اين درازى) (كه شنيده چنين صداى دراز) .
مردم ودايع خدايند بنا بر تعدد وجود و مظاهر و شئون اويند بنابر وحدت وجود و شما اقطاب مدعىِ جانشينى خدائيد و مىگوييد كار ما به امر خدا است يا عين كار خداست .آيا ادعاء بيجا و وعد دروغ را مىتوان نسبت به خدا داد و يا به امر خدا دانست .آيا اين همه تعظيمات شگرف و اموال هنگفت كه مريدان به دل و جان به تحويل شما مىدهند در عوض چه مطلب است كه شما به آنها بدهيد و كى بدهيد .شما خود با لهجه صريح و بيانى فصيح فرموديد كه روشنىِ دل و انكشاف تام و بىخواهشى تو را در اثر خدمت دوازده سال به تو مىدهم ،من كه كيوان قزوينى هستم و در بام فلك كوس بد نامى مرا به ارادت تامه به شما زدند و همه مردم مرا به جرم خواندن شما از خود راندند ،تمام دوازده سال را پاى ركاب بودم و هر چه و به هر جا كه فرموديد كردم و رفتم و اكنون دو سال ديگر افزوده و چهارده سال شده نه دلم روشن شده نه مجهولاتم كمتر ،بلكه افزوده و غليظتر شده و نه خواهشهاى طبيعى و نفسانيم بريده شده بلكه تلاشم براى جاه و مال بيش از پيش است .و اعمالى هم كه شما در اين چهارده سال با لحنى بديع فرموديد و من به دل پاك آن لحنها را پذيرفتم همه آيات و اذكارى بود كه از پيش من مىدانستم و همه مىدانند .و من و همه مىپنداشتيم كه اجازه و نفس شما مؤثر است به اثرهاى فوق انتظار و ما اثرهاى عادى را هم نديديم ،نزد وجدان خود شرمندهايم و نزد مردم سر به زير و نزد خدا هم خوف تقصير كه به سبب حسن ظن به شما دعوى شما را بىدليل پذيرفتم و سر سپردم و خود را بى سر و سامان و شما را مشهور جهان ساختم .
نه تعليمات مرتبى در يك فن و علم به من داديد تا شاگرد علمى شما باشم و اين خدمتها كه كردم و اموالى كه با تهيدستى خودم به شما دادم حقالتعليم محسوب شود و بدنامى و ننگ بى پايانم سر بار باشد و نه اصلاحات درونى و كار خدايى كه با لحنى شگرف و صداى عالمگير مدعى بوديد كه منحصر به شما است بجا آورديد زيرا اگر درونم اصلاح شده بود حالا با شما و با همه جهانيان سازگار بودم نه گله مند و معترض.
دعوى شما و هر قطبى صلح كل است اما حال و عمل شما جنگ كل زيرا شما خود كه هيچ كس را حق نمىدانيد و مريدان شما شما را نيز .
اينك يكى منم كه يك ساعت است اعتراضات قانونى بر شما دارم و شما هنوز يك جواب قانونى به من ندادهايد و اگر بفرماييد كه منتظرم اعتراضاتت تمام شود ،مى گويم اعتراض من يكى است كه تقاضاى وعده دوازده ساله را دارم نه اعتراض ابتدايى و اساسى و اگر اول جواب لا و يا نعم داده بوديد اعتراض دنباله نمى يافت چون خواستيد مانند هميشه با همه به سكوت بگذرانيد دنباله يافت كه همان يك مطلب به بيانات بسيار گفته شد .
والا حرف من همين يك جمله است كه من چهارده سال خدمت كردم و بار سكوت شما را كشيدم و در دلم به خودم نويدهاى مافوقالطبيعه مىدادم و حالا كه مىبينم هيچ مادونالطبيعه هم شما به من ندادهايد و نداشتيد كه بدهيد البته دلم دردمند و صدايم بلند مىشود .و به قانون همه جا قيمت چهارده سال عمر مثل خودم را به تصديق اهل خبره كه مرا و هنرهاى مرا مىبينند از شما مىخواهم .و اگر بفرمائيد كه من تو را دعوت ننمودم خود آمدى و دست و سر و مال به من دادى رايگان دادى مىگويم دعوت اقسامى دارد آوازه شما و مسند اختصاصى شما و ادعاء عالمگير شما مانند اعلانات منتشره است و نام [سلطانعلى شاه] كه بر خود نهادهايد و كتب منطبعه منتشره شما دعوت عمومى است با اسناد انكارناپذير .و چون آمدم شما را ديدم ديدم دعوتهاى خصوصى هم داريد مانند شارب تابيده و ايستادن چند دقيقه براى پا بوسيدن و الفاظ خاصه در جواب طالبين دادن كه هم ناز است و هم دامن بر آتش طلب آنها زدن (و اين خود حسن دعوتى است) و علاوه بر همه اينها اگر دعوت نداشتيد مى بايست كه همان روز اول كه من آمدم و همه كه مىآيند بفرمائيد كه من دعوتى ندارم و مطلوب شما نزد من نيست .
شما به جاى نفى دعوت از خود همه را رسماً مىپذيريد و دستور تشرف مىدهيد و چيزهاى معين (مانند قيمت مقطوع) مىطلبيد كه اگر يكى كم باشد يا مطابق ميل قلبى شما نباشد تا مدتى آن بيچاره را سرگردان مىكنيد و نمىپذيريد تا آن وجه ناقص را تكميل كند .و پيش از تلقين ذكر آن دستمال بسته مريد را كه مطابق آن دستور شما پنج چيز در آنجا گذارده آورده از او مىگيريد و به نظر عيب جويى يك يك آنها را وا مىرسيد و بهانهها مى گيريد .ياد دارم كه وقتى من دليل بودم طالبى را آوردم به خلوت و شما از جوز بهانه گرفتيد كه اين گرد است بايد دراز باشد و مرا فرستاديد كه بردم آن جوز را عوض كردم و ساعتى طول كشيد كه آن مريد سر و پا برهنه بلاتكليف ايستاده بود و همه او را نگران و شما با وقار ساكت نشسته بوديد ، آيا اينها همه دعوت نيست؟ ارجاع خدمات شاقه و وعظها و تحكمات كه به مريدان در مدت ساليان دراز داريد دعوت نيست ؟
حالا پس از چهارده سال خدمت و بدنامى و محرومى آيا جا دارد بگوييد دعوتى و ادعاء ندارم ؟به علاوه در اول ورودم به گناباد شبى از شما وقت خواستم خلوت كرديد من مطالبم را به شما گفتم كه مىخواهم خدا را بشناسم به الوهيت و پيغمبر خودم را به نبوت و امام زمانم را به ولايت كليه و اين الوهيت و نبوت و ولايت مشهود قلبى من شود نه معلوم برهانى كه تاكنون داشتم شما فرموديد كه «تو تاكنون هيچ نفهميده بودى و حالا اول علم است كه نزد من آمدهاى» آيا اين سخن شما در جواب آن سخن من ادعايى بزرگ نيست نزد خدا كه آن شب جز شما و من و خدا كسى در آنجا نبود .آيا جواب مرا پس از چهارده سال خون دلهاى طاقت فرسا كه به اميد وعد صريح شما خوردم و هيچ بر علمم نه افزود و از جهلم نكاست چه مىفرماييد ؟همان قدر دانستهام كه آن هر سه دعوى را خود شما به سه لحن مرتب داريد ولى چيزى مشهود من نشده نه در شما نه در خارج كه به ارائه شما باشد و از طرف شما باشد و اگر هم مختصر تفاوتى در من فرض شود البته هر خداجويى در ظرف چهارده سال تلاش و تحصيل مجدانه تفاوت معلوماتى قهراً پيدا مىكند . يكى از آن معلوماتم آنست كه فهميدم كه از ناحيه شما هيچ اثرى در وجود كسى پيدا نمىشود و جز دعوى گزاف چيزى نداريد و از گول زدن و سرگردان ساختن مردم هم باك نداريد و خودتان را مسئول وجدان بشريت نمىدانيد و اگر اين معلوم را بد فهميدهام حالا جوابم را بدهيد .آن شب در حضور خدايى كه حالا هم اينجا حاضر است فرموديد با لحن ادعاء كه تو تا حالا هيچ نفهميده بودى و حالا اول علم است چه مقصودى داشتيد از نفى علم تا آن وقت و اثبات علم بعد از آن ؟اگر قصد شما علم برهانى بود كو ؟ در اين چهارده سال چه علم برهانى به من آموختهايد ؟ شما در مدرسه درس تفسير و اخبار مىفرماييد به مذاق خاص خودتان و داخل برهان نمىشويد تا معلوم شود پايه برهان شما كه زائد بر گفته حكماء چه داريد و همان گفته حكماء را چه طور فهميدهايد و هماره هم مذمت حكمت را مىفرماييد و خواب خود را نقل مىكنيد «كه ديدم بر خرى سفيد سركش سوارم و بيراهه به خارستان پاى كوه مىروم ندايى شنيدم كه اين خر علم حكمت است كه تو را به خارستان مىكشد و نمىتوانى جلو آن را بكشى جز پياده شدن و برگشتن چاره نيست» .پس شما نه خود به برهان معتقديد و نه به من آموختهايد .و ناچار قصد شما بنابر اين علم شهودى بوده كه آن وقت من اقرار كردم كه ندارم و براى آن نزد شما آمدهام و آن وعده آن شب شما مرا تا كنون سرگردان دارد و حالا هر چه مىگويم شما ساكتيد چرا اين سكوت را آن شب نداشتيد؟ هنگام وعده دادن صراحت لهجه و فصاحت منطق داريد و هنگام انجاز وعد ساكت و سر بزيريد .آيا به كدام آيين رواست آن گفتن و اين خموشى ؟و اگر قصد شما توهين من بود و بىسوادى و بىفهمى من بود مطلقاً ،پس چرا در مجالس عمومى اقرار به اجتهاد من مىكرديد و مىگفتيد در غياب من كه در عراق عرب و عجم ناطقى مانند كيوان نيست ؟
و در كاغذى به ميرزا غلامرضا خان در باره من نوشتيد كه او در فقه و كلام هر دو مجتهد است .و روزى كه حاكم طبس به بازديد شما آمده بود من هم آنجا بودم شما معرفى مرا به حاكم نموديد و گفتيد فلانى از مجتهدين كربلا است گويا غرض داشتيد كه حاكم باور كند كه مجتهدين هم محتاجند به شما تا چه رسد به عوام و طلاب ؟و نيز در اين مدت حكم منبر رفتن به من نموديد كه ترويج بزرگ بىبدلى بود منبرهاى من براى شما چه در اينجا و چه در بلاد ديگر و خودتان زائد بر دو صد مجلس پاى منبر من نشستهايد كه زائد بر يك ساعت من حرفهاى علمى زدم چه منقول چه معقول و همه را تصديق قولى كرديد علاوه بر آنكه نشستن پاى منبر تصديق فعلى است بويژه كه مكرر باشد .
و نيز وقتى من از شما كتباً اجازه روايتى خواستم با آنكه از چهار طريق ديگر اجازه داشتم شما هم كتباً اجازه براى من نوشتيد و تصريح به نقل به معنى هم نموديد كه علامت علم محيط است و آن خط شما را حالا هم دارم .
و نيز تفسير عربى شما را براى انجام خدمت شما دو سال و چهار ماه زحمت تصحيح كشيدم و چاپ كردم و حاشيههاى علمى بر آن نوشتم زائد بر صد حاشيه و همه را ديديد و تصديق نموديد ،پس نمىتوانيد از كلام آن شب قصد بى سوادى مرا ادعا كنيد و ناچاريد به قرينه سياق سئوال و جواب به قصد علم شهودى ،حالا چهارده سال است كه من همه روزه حاضر تعلم علوم شهوديه بودم و شما هم مدعى معلمىِ انحصارى كو علوم مأخوذه مشهوده من ؟
اگر قصور از كودنى من بود بفرمائيد و مدلل سازيد و بهترين دليل آنست كه نشان بدهيد چند نفر از مريدان خود را كه از شما علوم شهوديه آموخته باشند و به كمال مطلوب بشرى كه كشتن نفس حيوانى و ازاله خواهشهاى نفسانى است رسيده باشند از ناحيه شما نه به تلاش خود يا به امداد غير شما .و من مدعيم كه يك نفر نيست مگر آنكه براى طرفدارى شما لاف زند و من حاضرم در ابطال لاف او به ادله حسيه .حالا چه جواب مىدهيد يك ساعت است كه جواب هيچ نمىدهيد اگر به جز سكوت چيز ديگر هم داريد بياريد.
و من بعد از امروز در يك محكمه بزرگى با شما طرف مىشوم كه سكوت شما را جواب ندانند و شما را مجبور به جواب قانونى يا اقرار به كذب خودتان در همه دعاوى نمايند و شما را محكوم سازند به اداء قيمت عمر و دين هزاران نفر با خسارات وارده بر آنها كه يكى از آنها منم كه از امروز آغاز محاكمه نمودهام .
اگر آن پنج شرط و پيمان كه با من بستيد در جمعه اول رجب 1312 ھ . ق در اطاق رو به جنوب همين خانه كه حالا در اطاق رو به شمالش نشستهايم كه من تمام آنها را به اعلى درجه انجام دادهام و آن پنج شرط اينها است :
اول – تعظيم امر (كه گاهى براى پوشاندن منظور كه مراد امر شماست تعبير به تعظيم شرع مىشود) .
دوم – شفقت به همه خلق .
سوم – كتمان ذكر قلبى و فكر (كه تاكنون به كسى نگفتهام و چيز تازهاى هم نيست كه گفتنى باشد) .
چهارم – دوازده سال خدمت (كه همه را در حضور شما فرمانبردار بودم و به امر شما مسافرتها نمودم و از مردم صدمات طاقت فرسا كشيدم بى آنكه شما بدانيد يا در صدد دفاع چنان كه مريدان معتقدند برآييد كه از آن جمله سه مرتبه هجوم عام بر كشتن من نمودند و گفتند كه يا لعن و تبرى كن و يا تو را مىكشيم و من تن به مرگ دادم و تبرى ننمودم و نيز ترك خدمت ابوين كردم براى ادامه خدمت شما و ترك رسيدگى به عيال و اولاد نمودم كه همه بى تربيت بار آمدند و حقا در وخامت عاقبتشان شما مسئوليد – مخصوصاً براى خلوص خدمت دوازده سال ترك انواع جاه و مال كردم) .
پنجم – ديگ جوش[1] .
و تمام مأخوذ شما از من در آن روز سه پنج چيز بوده ،پنج پيمان فوق و پنج چيز مالى (انگشتر – جوز – سكه – شيرينى و پارچه) و پنج غسل كه يكى از آنها غسل اسلام بود و به ادعاء شما تا آن روز اسلام ما قبول خدا نبوده زيرا كه در دست شما مسلمان نشده بوديم و مريدان ديگر شما و ساير مردم اعتراضات قويه بلاجواب دارند بر شما در باره آن غسل و من دم فرو بستم و غسل اسلام را خالصاً بجا آوردم شايد مسلمان حقيقى شوم يعنى خدا را و خودم را به راستى بشناسم .حالا كو آن مسلمانى كه چهارده سال است غسل اسلام كرده و مىكنم كجا است كه پيشتر مسلمان نبودم و حالا بايد مسلمان باشم ؟و شايد با آنكه حالا ساكتيد به زبان حال بفرمائيد كه به سبب همين مطالبه حق خودت بعد از 14 سال كافر شدى .من پانزده چيز به شما دادم و 14 سال است كه امرار مىدهم و هر دم تجديد مىكنم همه آن پانزده چيز را ،شما به من چه دادهايد و چه خواهيد داد ؟اگر مريدان ديگر مطالبه حق خود را از شما نمىكنند مختارند يا اهميت به مطلب نمىدهند يا آنكه خرجى نكردهاند مالى و جانى و دينى تا دلشان بسوزد ،و من به اعلى القيم خريدهام لذا دلم مىسوزد كه آن اعلى القيم را دادهام و هيچ به دستم نيامده .حالا چه مىفرمائيد در اداء «اعلى القيم» ترديد داريد بفرمائيد تا يك يك به ياد شما بيارم با آنكه خدمات جانى و آبرويى من به شما مشهود جهانيان است هر كه نام مرا بشنود يا ببرد با فدويت به شما توأم است و با آنكه قزوينى هستم همه مرا گنابادى مىخوانند و هيچ مريد شما مشهور به [گنابادى] نشده .پس شما نمىتوانيد ادعاء كنيد قصور خدمات مرا .
و اگر مىفرماييد كه حق مرا ادا كردهايد و من دروغ مىگويم و شلتاق و غرضرانى مىكنم همين دروغ و شلتاق دليل است بر اينكه شما حق مرا ندادهايد زيرا حق من كمال نفس و پاكى از قبايح و رزائل بود كه از ناحيه شما به من رسيده باشد اگر من هنوز دروغگو و مغرض و حق كش هستم پس بديهى است كه من پاك نشدهام و مسئول ناپاكى من شما هستيد نه خودم ،من مسئول همان 15 چيز بودم كه دادم .اگر بنا بود كه خودم خود را پاك سازم ديگر چه احتياجى به شما داشتم كه 15 چيز بدهم و هميشه هم بدنام شما باشم .
پس معامله من و شما مركب از مادى و معنوى است كه من بايد 15 چيز مادى محسوس نمايان بدهم و دادم و چون نمايان است نمىتوانم كه ندهم و بگويم كه دادهام و شما بايد يك چيز معنوى به من بدهيد كه پاكى نفس از رذائل باشد ،اگر بگوئيد كه دادهام و تو انكار دارى همين انكار من دليل حسى است بر ندادن شما كه هنوز ناپاكم .و اگر اقرار داريد كه تا كنون ندادهايد چرا ندادهايد با آنكه دو سال از وعده گذشته و اگر دعوى افلاس مىكنيد من هم تصديق دارم اما مىگويم كه مفلس چرا بايد معامله قطعى به اين سنگينى بكند و عوض بلاعوض را از پيش كاملاً دريافت كند و هيچ به روى خود نياورد و بعد از دو سال از انقضاء مدت كه كار به مطالبه بكشد اظهار افلاس كند ؟
و با همه اينها من حاضرم از حق خود بگذرم و صرف نظر از دادههاى خود كنم و تن به همه ننگهاى بلاعوض بدهم به شرط آنكه شما از اين به بعد ادعاء و دستگيرى و اظهار قطبيت نكنيد و مسند ارشادتان را برچينيد و توبه از گذشتهها نماييد و به مريدان اعلان توبه خودتان را صريحاً بكنيد و ديگر كسى را نگذاريد به عنوان استرشاد به گناباد بيايد و عمرش را باطل كند .و اگر خودتان شرم داريد از اعلان توبه و اظهار افلاس به من اجازه دهيد تا اعلان كنم به شرط آنكه شما تكذيب اعلان مرا ننمائيد .
و اگر باز ساكت باشيد و حالا اجازه اعلان به من ندهيد من مكلفم كه براى خدا و خدمت به جامعه اين اعلان را از پيش خود بكنم ،آنگاه اگر شما سكوت نكرده تكذيب اعلان مرا نموديد من علناً به صداى بلند هم لفظى هم كتبى هم اينجا هم در همه جا فرياد بلند كرده مطالبه حق خودم را از شما مى كنم و از پاى نمى نشينم تا بى پايىِ دعاوى شما را بر همه آشكار سازم .تا كى بايد خارهاى مهلك پنهان در راه روحى بشر باشد. دينى كه براى انبياء به نرخ جان تمام شده شما مى خواهيد كه مردم به مفت ببازند و به سوى شما آيند و دعاوى بى اندازه بى دليل شما را بپذيرند.
همانكه سخن كيوان بدين جا رسيد سكوت ملاسلطان خاتمه يافت و بناى مهربانى گذارد قولاً و حالاً كه منبسط شده دلجويى نمود به زبان حال (كه من حالا به زبان علمى خودم تقرير مىكنم تا آنكه اين هم خدمت معنوى و معاونت علمى باشد كه من به او كرده باشم) كه آنكه زود كمال نفس و گشايش دل و آسايش خاطر يافته راحت شود معلوم مىشود كه وجودش (عين ثابتش) محدود و كوچك است و مرتبهاش پست است كه قانع شده به همان اندك نمايش و جلوه حقيقت و دست سئوال ذاتى خود را كه دراز و گشوده داشت بريده و پس كشيده و دامن هستى خود را جمع كرده تعين يافته ،كرويت مرتبه خود را خاتمه داده سطح محدب و سرحدى براى خود ساخته مانند قطره كه همانكه قانع شد به اندازهاى از كرويت مىچكد و از معدن و وطن خودش جدا مىشود و تا قانع نشود جدا نمىشود و كره مستقلهاى نمىگردد .بزرگى و كوچكى قطرهها به سبب تفاوت همت ذاتى آنها است و البته آن تفاوت همت هم سبب باطنى دارد كه از فهوم ظاهره عاديه پنهان است و هر پنهانى مساوق معدوم است.
پس هر كه ذاتاً همت بلند است و خدا او را براى امور عظيمه خطيره آفريده ذاتش قانع نمىشود به آنچه ديگران قانعند و چون قانع نشده راحت نيست و چون راحت نيست مىپندارد كه هيچ فرقى با اول نكرده و هيچ فعليت عاليهاى نيافته با آنكه فعليتهاى متعاليه متصاعده يافته كه ديگران در يكى يا دو از آن فعليات تعيّن مىيابند و كره خود را سطح محدب (سرحد) مىدهند و دامن هستى به دور پاى ماهيت خود مىپيچند و راحت مىنشينند و دم از انانيّت مستقله مىزنند .
و چون او به فعليت اخيره لايقه خودش نرسيده تعيّن و استقلال ذاتى نيافته (تعيّن هر چيزى فعليّت اخيره آنست) و چون تعيّن و استقلال نيافته راحت نيست زيرا هر چيزى ذاتاً عاشق و جوياى استقلال و تعيّن است در سايه آن تعيّن مطلق كه حقيقت وجود هنگام اراده ظهور براى خودش مىخواهد و تا اراده ظهور امتداد[2] دارد .
با ماده وجود مطلق و صورت تعيّن مطلق كثراتِ مراتب و تعيّنات متوالياً پيدا مىشوند و اصطلاح ماهيت و وجود و ظهور و خفاء و روح و جسم و اطلاق و تقيد و مجرد و مادى پيدا شده تشكيل علم و فن مىدهند و اينها همه دم به دم فانى و متجدد مىشوند و اين فناء و تجدّد تعبير شده و اصطلاح شده اخيراً به [حركت جوهريه ] و اين فناء غير فناء ذاتى است كه هماره دارند و در عين وجود عدماند و غير فناء منتظر است كه خواهند يافت هنگام انقطاع اراده ظهور براى حقيقت وجود، فناء منتظر را توان قيامت كبرى ناميد .
پس مراتب وجود سه نحو فناء دارند و حقيقت وجود هيچ يك از سه فنا را ندارد .
اين نداشتن فناء تعبير مىشود به اسم [الباقى] و هر يك از اسماء حسنى [اسماء مفرده] يكى از لوازم ظهور حقيقت وجود است و در دين اسلام صد تا از آن لوازم را يافتهاند و نود و نه را به لفظ در آورده اسماء حسنى ناميدهاند و يكى را نتوانستهاند به لفظ در آورند .پس آن را اسم اعظم (اسم استاثره اللّه لنفسه) ناميدهاند و سخنها در اطراف اسم اعظم گفته شده به الحان مختلفه و هيچ يك شافى عليل و ساقى غليل نيست .
مجملاً ملاسلطان به اشاره فهمانيد به كيوان كه خدا تو را براى كارهايى بزرگتر از آنچه توانى پنداشت آفريده و ما مىخواهيم تو را برسانيم به مقامى فوق مقامات متصوره خودت .و تا كنون هم در اين چهارده سال مقامات عاليه يافتهاى و به فعليات متعاليه مختفيه در آمدهاى كه بر خودت مخفى است زيرا اگر بر خودت ظاهر مىشد به هر يك از آنها قانع مىشدى و متوقف و محدود و كوچك مىگشتى. از بس كه آن فعليات يك يك لذيذ و متشعشعاند پندار مىرود كه آخر مرتبهاند .و اينكه حالا التهاب دارى و از ما و از خدا گلهمندى نشانه قانع نبودن ذات تو است به آن فعليات حاصله و نشانه عدم توقف و اراده صعود و هميت عليا و عشق به تعيّن و استقلالى بالاتر است و ما خرسنديم از التهاب و گلهمندى و تشددهاى تو و مىگرديم پى چنين بلند همّتى كه در دست او كارهاى شگرف ساخته شود كه از دست ديگران بر نيايد .
اينك تو صلح قهرى موقتى با ما بكن و حاضر باش كه چند سال ديگر هم خدمت كنى و تبليغ و دعوت عمومى كنى افراد بشر را به اين امر ما كه حقيقت دين اسلام همين است كه ما داريم و تو هم يك ستونى باشى براى خيمه اسلام و خدمت روحانى به نوع بشر كنى و هادى جان بشر باشى و وجودت وسعت يابد و دايره تعيّن تو يك دايره عظيمهاى شود كه مرور بر اقطاب اربعه نمايد و قطر آن دايره بزرگترين اقطار باشد و يك صقع و يك مملكت بزرگى را در فضاء روح و معنى مالك شده اداره نمايى كه آن صقع به نام تو خوانده شود و امتى يابى و خود امتى جداگانه شوى با نام بلند نوعى كه تو نوع باشى ،نه آنكه به يك تعيّن شخصى قانع شده راحت شوى و در گوشه گمنامى بنشينى .
حاضر و منتظر باش كه ما بتدريج القاء مطالب باطنه خود را به تو خواهيم كرد و تو را محرم اسرار مكنونه خود خواهيم قرار داد .پس برخاست و مجلس را خاتمه داد .و كيوان هم چون از اين حرفها بوى نفع آينده خود را شنيد قانع شده برخاست و به حال سلم و صلاح رفت به منزلش و جز قناعت و سكوت چارهاى نديد و باز زانوى مراقبت را به آغوش كشيده گفت (بنشينم و صبر پيش گيرم) و ملاعلى هم در وقت نطقهاى زبر و درشت كيوان دل آزرده و از پدرش شرمنده بود كه چرا به شفاعت چنين جسور بىباكى آمده و چرا حالا ساكت نشسته و باز از جهتى جرأت نمىكرد كه در حضور پدرش دم زند و روى سخن كيوان را بسوى خود گرداند .و شايد هم اگر دم از جواب مىزد كيوان بى ملاحظه مىگفت كه با تو سخنى ندارم و طرف مسئول من تو نيستى و من به تو سر ندادهام ،به اين پدر حاضرت دادهام و اينك از او عوض سرم را مىخواهم كه يا به وعدهاى كه داده وفا كند و يا اقرار به بطلان خود نموده سر مرا پس دهد .و اگر باز اهمال و امهال نمايد دانسته مىشود كه او اهل سر و سر نبوده و سر را نتوانسته بربايد و از اول هيچ سر دادنى رو نداده .و سر كيوان و سر همه مريدان به جاى خود باقى است .هر كه هشيار شد زود سر خود گيرد و به راه خود برود كه پدرت سامانى به هيچ سرى نمىتواند داد با آنكه خيلى مىخواهد به هر سرى سامانى بدهد .
در راه مراجعت از آن مجلس ملاعلى هم به تقليد و آموختگى از پدر به اشاره وعدههاى مجملى به كيوان داد كه مراد تو به وجه اعلى و الطف حاصل مىشود .
و زبان حال كيوان اين بود كه دست از طلب بر نمىدارم و به هر راهى براى مطلوبم قدم مىنهم كه شايد از آن راه به جائى رسم ،گر چه مطمئن هم نباشم چنان كه در همين مورد به وعده هاى پدرت متيقن نيستم ،اما اگر نپذيرم ترسم كه خيال خودم بر من فشار آورد كه شايد در اين راه مطلوبت بر مىآمد چرا نرفتى .
حالا حاضرم چند سالى هم به پاى شما خدمت تبليغ بجا آرم و تمام اعمال شما را امضاء و اقوال و مقاصد شما را اجراء نمايم با تشمير ساق و جد مالايطاق و شد نطاق و سير آفاق به اميد حصول سير در نفس خود و التقاط ضاله خود .
پس پدر و پسر يكدل و يك زبان با گشادهرويى آغاز تعليمات خصوصى به كيوان نموده ،راز دل خود را نزد او گشودند و زواياء و مزاياء قطبيت را با انبساط خاطر يك يك براى او مكشوف داشته دست او را در همه حل و عقد امور به جاى دست خود گذاشتند و او را مطلقالعنان ساختند يفعل مايشاء و بحكم مايريد زيرا چيزى از اسرار كار خود باقى نگذاشتند كه كيوان را بر آن آگاه نكرده باشند .
پس او را يگانه رازدار خود شمرده زمام هر كار و هر كارگزار را از صاحب منصبان اداره خود به دست او دادند و كليد گشايش طلسمات تصوف را به او سپردند و نام و مقامش را بالاتر از هر چه تصور مىشد بردند و نامههاى اعلان به سوى مريدان فرستادند كه كيوان در همه امور دينيه مجاز و مختار مطلق است [آنها دين را منحصر به تصوف مىدانستند و تصوف را نيز منحصر به ارادت به خودشان و ديگر كسى را سزاوار نام صوفى نمىدانستند گر چه با هزاران علم و عمل باشد و به كيوان هم سپرده بودند كه اين دو انحصار را منظور و مجرى دارد] و قادر بر معجزات و تكميل نفوس همه افراد بشر است و حق تبليغ و دعوت اهل هر مذهبى را دارد و محرمانه به او گفتند كه اگر كسى ترك مذهب خود نكرد او را ابقاء كن بر همان مذهب خودش با عمل به همان و از او قانع باش به ارادت به خودت بدون عمل به قوانين ظاهره تصوف [از قبيل اوراد و مراوده و صفا و اشعار عاشقانه و الفاظ عرفانى مانند يا على مدد – هو حق – جمال شما را عشق است – عشق شما را هم عشق است – فقير بىخيال باش عالم همه پشم است حريرش هم پشم است ،صوفى آنست كه همه را پشم بداند نه بر چيزى دل بندد و نه از چيزى بترسد] و اعياد مذهب خودش را عيد بداند نه اعياد اسلامى يا تصوفى را و كتب خودشان را داشته باشد نه كتب تصوف را ،اما فطريه و عشر بايد محرمانه بدهد .
پس كيوان خرسند شد به فهم اسرار باطنيه آنها كه زبانى و پنهانى گفتند و بعضى را هم نوشتند و اطمينان كرد بدان كه ملاك و سرمايه دعاوى آنها را يافت و چيزى در پس پرده نمانده .حالا بايد در حدود اين اسرار گرديد و ديد كه مفيد و مؤثر و مطابق واقع هست يا نه و البته كشف اين بزرگ راز نهان مدتى مديد مىخواهد با خلوص عمل نه آنكه سرسرى و محض امتحان باشد .
پس كمر را محكم بست و بر قدم صدق ايستاد و گفت كه راه مقصود بشر همين است و تمام قوا را بايد در همين راه به كار برد و اميد را متزلزل و خود را دو دل نبايد ساخت و همه كار را بايد فرو گذاشت و اين يگانه كار بىبدل را با دو دست بيم و اميد برداشت [بيم از مخالفت و اميد در موافقت] پس مضمون شعر خواجه را:
مصلحت ديد من آنست كه ياران همه كار
بگذارند و سر طره يارى گيرند
ورد زبان و حرز جان خود نمود و همه حرارت خود را در ضمن اين شعله بروز داد. پس آوازه ارشادش عالمگير و طرز ارشادش محبوب هر فقير شد همه نظرها به سوى او جلب و دلها مجذوب او شد به نحو انحصار كه پژوهندگان تصوف نام غير او نبردند و سرهاى خود را به او سپردند با جهانى عشق و ارادت و توحيد نظر كه منظورى جز خود او نداشتند و دست از هر عقيده و از هر مرادى برداشتند و نغمه منصورى را زمزمه روز و شب خود ساختند [از همه باز آمدند و با او نشستند] دست و دل از همه شستند ،از هر شهرى پيك دل نزدش فرستاده او را زى خود خواندند و او نيز رو به بلاد نهاد و آغاز سفر ارشاد نمود و از پاى ننشست و دست فعاليت بر آورده در راحت به روى خود بست.
کتاب کیوان نامه جلد دوم
اثرعباس کیوان قزوینی
[1] . [اخيراً ملاعلى پسر ملاسلطان ديگ جوش را كاملاً از كيوان گرفت و تا 15 سال همه ساله هر سال مجدداً پولش را نقد مىگرفت و شرح آن در كتاب «رازگشا» صفحه 44 و كتاب «بهين سخن» صفحه 39 نوشته شده] . (مؤلف)
[2] . اين امتداد را عرفاء «سرمد» نامند كه جان «دهر» است و دهر جان زمان «وقت» است و زمان نمود بى بود است و دهر و سرمد بود با نمودند نسبت به زمان و باز دهر نسبت به سرمد نمود بى بود است و سرمد بود با دو نمود ،سرمد زمان حقيقت وجود است چنان كه تعيّن مطلق مكان او است و او در اراده ظهور هم زمان لازم دارد هم مكان و همان كه اراده ظهور خود را خاتمه داد و دامن اراده را برچيد و به اطلاق ذات برگشت و رو پنهان كرد ديگر نه زمانى نه مكانى نه تعيّنى نه مراتبى خواهد بود و اشياء معدوم مىشوند .و شيئيت و اقتضاء آتش و عشقها و استقلالها همه معدوم مىشوند نه ظهور مىماند نه خفاء اما تعبير به خفاء مىشود مجازاً (كنت كنزاً مخفياً) [و ساعود الى ما كنت اليه و هو اطلاق الذات] پس كسى نگويد كه خفاء لازم دارد (من يخفى عليه) را و اگر (من يخفى عليه) باشد پس غير خدا چيزى بوده كه خدا بر او مخفى بوده حاصل آنكه خفاء مجازى مساوق با اطلاق ذات و حقيقت وجود است و لفظش مرادف آن دو لفظ است).(مؤلف) .