Info@razdar.com
شماره مقاله784
اكتشاف عجيب از رشيد ياسمی
هركس قدمى از تقليد بيرون نهاده و شخصاً در امر دين و دعوى فِرَقِ مختلفه تفحص كرده باشد در نخستين نظر متوجه تباين و تضادى مىشود كه ميان كردار مسندنشينانِ هر دين و گفتار مؤسسين و پيشوايانِ آن قوم موجود است . مطالبى كه اظهار مىكنند به هيچ وجه با عمل آنان توافق ندارد مثلاً اعمال ملل مسيحى و پيشوايان روحانى آن ملل با تعليمات عيسى چندان مباينت دارد كه گويى الدالخصام عيسى همين مدعيان جانشينى او هستند .عيسى گويد بدى را به بدى پاداش مدهيد ،در مقابل درشتىها نرمى كنيد .اما روحانيون مسيحى جميع مؤسسات جنگى و سياسىِ دُوَل را مشروع دانسته و جهانگيرى و ضعيف كشىِ آنان را منكر نيستند [كه] سهل است تقويت [هم] مىكنند و خود نيز شركت مى جويند .
نگارنده همين تباين را ميان اعمالِ غالب رؤساء فِرَق اسلامى از اهل منبر و محراب و ارشاد با تعاليم اصليه مسلمانى يا دعاوى علماى همان فرقه ديده و نزد خود چنين نتيجه گرفته ام كه هر كس از هر ملت و مذهبى كه ديانتى را وسيله ارتزاق خويش قرار دهد ،لافزن و كاسب و جاهل است ،زيرا اديانِ ديگر را صريحاً و جداً منكر است و دين خود را هم حالاً و عملاً وقعى نمى گذارد ،آنچه مى گويد در حدود رياست خود و باطن اختصاصى خويش ،پريشانى چند است كه نه بوى دل دارد و نه روى عمل .
در اين باب ،تفصيلى لازم نمى بينم ،قولى است كه جملگى برآنند .مقصودم از نگارش اين سطور بيان واقعه عجيبى است كه براى اشخاصى كه در مسائل سابق الذكر تفكر كرده باشند ،از وقايع مهمه شمرده مى شود زيرا كه در عالم روحيات و معنويات نيز سوانح و اعاجيب بسيار ديده مىشود كه كمتر از حوادث عالَم خارجى و انقلابات تاريخى حيرت انگيز نيست ،هركسى در هر رشته از مظاهر وجود فحص و تحقيق كند ،نوادر آن شعبه را از عجايب خواهد شمرد مثلاً آنانكه در شناختن آثار قديمه تبحر دارند ،چون به علامتى خاص در مسكوكى يا سفالى برخورند چندان شگفتى مىكنند كه گوئى عالَم جديدى كشف كرده اند .هم چنين است حال علماء طبيعى در يافتن پروانه اى بديع يا معدنى جديد يا گُلى نادر و بى نظير ،و هم چنين است حالِ كنجكاوان اطوار اخلاقى و روحى كه چون كيفيتى خاص و خوئى كمياب دريابند در نظر آنان از اعجب عجايب و قابل نوشتن و ذكر و تكرار است .
من از اين طريق كشف حيرت انگيز خود را به اين ذريعه با خوانندگان عزيز در ميان مى گذارم .
شبى از مسجد سپهسالار مى گذشتم .در كنجى جمعى را فراهم ،و پيرمردى را مشغول وعظ ديدم با اينكه از بس وعاظ مختلف ديده واز سخنان سرد و مبتذل آنان رميده بودم ،هيچ قصد توقف و استماع نداشتم معذالك نخستين جمله آن پير واعظ مرا چنان فريفته ساخت كه پاى از رفتن باز ماند .در گوشه اى ايستادم و از تحقيقات فوق انتظار و تأثيرات قلبيه غير مترقبه در خود يافتم و با خود گفتم مگر در اين عموم عقيده و عقيده عموم من در اشتباهم ! چندان ايستادم كه وى از وعظ فارغ و انجمن پراكنده گشت .
شخصى را كه نزديك من نشسته بود ،پرسيدم كه اين واعظ كيست ؟
گفت :حاج ملاعباسعلى كيوان قزوينى كه سال ها مروج صوفيه خصوص طريقه ملاسلطانعلى بود .رياستها در مسند ارشاد كرد .سه هزار مريد بر وى گرد آمد كه او را بر همه مشايخ بلكه اقطاب تفضيل مى نهادند ،ندانيم چه گذشت كه ناگاه دست از همه دعوى ها و پاى از همه مسندها كشيده و به تكذيب مدعيان ارشاد پرداخت . منبر او منحصر به همين شده است و بانى نمى پذيرد و مىگويد :
«به فايده معنوى محتاج ترم ،زيرا كه در اين پايان عمر از جهت معاش تنگدستى ندارم» بارها نزد او رفته ايم و به عادت مألوف ،مستدعىِ ارشاد و دستگيرى شده ايم و او با تلخكامى و انضجار هر چه تمام تر در خواست ما را رد كرده است.
من از قول اين شخص بيش از پيش به حيرت فرو شدم زيرا كه صيت ارشاد و جلال كيوان را بارها شنيده و او را چون ديگر دامگستران پنداشته بودم ،بيانات آن شخص مرا سخت متعجب ساخت ،ليكن از آنجا كه تكرار تجربت و ممارست مرا فطرتاً بدبين كرده است در دل گفتم از آنجا كه اين نيز دامى جديد نباشد كه همواره سالوسان در طريق ساده لوحان مى گسترند !
باور نمى كردم كه شخصى پس از طى يك عمر در دعاوى بلند پايه و نيل مقامات عاليه و فراهم آوردن گروهى عظيم از مريدانِ دلباخته با چنين دست منبر و قدرت بيان ناگاه دامن فراهم چيند و دست از آن دخل هاى هنگفت و تعظيم خلق بردارد ، مگر آنكه ديوانه يا شخص غيرعادى باشد .
روزى چند در اين باب تأمل كردم و چون كاشفين پر شور و شوق از اكتشاف مردى عجيب خرسند بودم .پس حس كنجكاوى و اشتياق مرا بر آن داشت كه با وى آشنايى يافته و مستقيماً از نيات و مقاصد او آگاهى حاصل كنم .پس نشان خانه او را گرفته به آنجا شتافتم .پيرمرد را در اطاق خود محصور از كتاب يافتم ،با گشاده رويى از من پذيرايى كرد و از مقصودم پرسيدن گرفت .گفتم فلان شب منبر شما را ديده و مايل به استفاضه شده ام .چون از كلام شما بوى معارف شنيدم و مجاهدت شما را در مسالك صوفيه دريافتم طالب استفاده شده ام .
گفت :«اگر قصد شما از معارف ،علوم و حكم است ،مضايقتى نيست .در اين پايان عمر نيت جزم كرده ام كه دانسته هاى خويش را از هر باب و از هر نوع مجاناً به طالبين تقديم كنم و از آنان پاداش نمى خواهم جز آنكه سعى كنند ريشه تقليد را از دل برآورده و به گفتار من و ديگران قناعت ننموده اين معلومات مكتسبه را وسيله تحقيقات تازه ترى قرار دهند اما اگر منظور شما از معارف ،عرفان باشد به آن معنى كه عوام اراده مى كنند و مكرر از من خواسته و مى خواهند پيش از آنكه زحمتى بكشيد به شما مى گويم كه من بهترين اوقات عمر و قواى جوانىِ خويش را در اين كار بسر برده و طرايق مختلفه را به پاى شوق و جهد طى كرده ام ،اينك در آخر دوره حيات جز پشيمانى سودى نبرده و طبعاً از اين قبيل عنوانات منزجر شده ام و اينكه شنيده ايد كه با مرحوم ملاسلطان على ارتباطى داشته ام حق است .مدتى مديد در خدمت او كسب معارف كرده و در پيشرفت مقاصد وى بذل جهد نمودم ،چون به كمالى كه انتظار داشتم و نويد مى داد نرسيدم و در هيچ كس هم نمونه اى از آن كمال نديدم ،دورى جُستم و پس از وفاتِ او اين عبارت را در سنه 1341 به جانشين او نوشتم :«اما ما كان منكم فى يدى فقد نبذته او فى لسانى فقد لفظته او فى صدرى فقد نفثته» .پس از آن به كنجى نشستم و به جبران عمر تلف شده كمر به خدمت نوع از طريقى كه ممكن بود بربستم ،در تاريكىِ تركِ دعاوى خزيده نه لحنى به زبان و نه دعوى در سر دارم» .
پس از ملاقات بارها به خدمت او رفتم واز هر درى سخن به ميان آوردم ،او را كامل يافتم ،دانستم كه فن او تنها خطابه نيست بلكه در اقامه برهان و شعر نيز قادر است و در علوم دينيه و حكمت و عرفان ماهر ،به هر مطلبى داخل شود رو سفيد خارج مى گردد .
از تكرار ديدارش بر معلوماتم افزود و از جهلم كاسته شد و آنچه باور نداشتم از اهل منبر و تصوف به چشم يقين ديدم و دانستم كه كيوان قزوينى گم گشته دانش پژوهان بوده و به عاريت ،چندى در منبر و مسند ارشاد نشسته و آخر توفيق رفيق راه او گشته و دامهاى رياست و مداخل را گسسته و روى به پيشگاه حقايق آورده است. و چون هر ما بالعرضى جهت دارد چنانكه هر ما بالذاتى جهت نمى خواهد (لايسئل عن الذاتيات) گاهى از او مى پرسيدم كه تو را با اين دانش و فطرت صافى چه روى داد كه به منبر رفتى و به كوى تصوف شتافتى ؟
جواب داد :«اما منبر كه عامه مرا جز به آن نمى شناسند ،آغازش چنين شد كه من 22 سال در قزوين به دروس اسلاميه پرداختم و در سنه 1300 قمرى تهران آمده محض تحصيل حكمت در مدرسه امام زاده زيد كه آن وقت مشحون به طلاب بود مسكن گزيدم .چون پدرم از قزوين نمى توانست خرج مرا برسانَد ،ناچار دايره قناعت را چنان تنگ كردم كه به روزى صد دينار معاش مى نمودم ،لكن پول كتاب و لباس ،مرا مجبور به منبر رفتن نمود ، از قضا در اولين بار منبرم مرغوب و مطبوع افتاد و در رمضان و محرم خرج تحصيل ده ماه ديگر سال را به دست آوردم و حال چون محتاج نيستم از طريق منبر دخل را بر خود حرام كرده و فقط گاهى براى عبادت خدا و خدمتِ به نوع به موعظت مى پردازم و به خرج خود مجلسى فراهم مى آورم .
اما تصوف كه خاصه مرا در آن متخصص مى دانستند ،و حال از رفتار من به حيرت افتاده اند ،ابتدايش چنين بود كه مى دانستم دينِ حق اسرار باطنيه دارد كه مشهود عموم و مبذول به كل احد نيست و روا نديدم كه به ظاهر دين ايستاده پى به اسرار نبرم لذا پس از تكميل فقه و حكمت به باطن پرداختم چون مطالعه كتب عرفانى مرا قانع نمى ساخت ،انسانِ عارف جُستم و از فقهاء بزرگ پرسيدم از خود سلب نمودند ،به صوفيان روى آوردم ،دعوى (انا و لاغيرى) كردند .پس يك يك آنها را خدمت هاى صادقانه كرده و تا يأسِ كلى نيافتم تركِ خدمت ننمودم تا آنجا كه با رنج ها و خرج هاى بسيار از هزار ميل راه ،خود را در گناباد به مرحوم ملاسلطان رساندم ،چون او حكيم عارف فقيه بود ،دلم ربوده او گشت ، تا در كويش بودم دورى نگزيدم و غفلت نورزيدم به اميد وفا به وعد كه مدعى بود من مكملِ نفوسِ بشرم و همه را به كمالِ انسانى مى رسانم .افسوس كه اگر چه خواست و جِد نمود مرا و هيچ كس را نتوانست به كمال برساند با آنكه به اقرار خودش من مستعدترين مريدانش بودم و در نظر او لياقتِ ارشاد و تحقق به مقام «اولياءالله» داشتم و به طورى كه خودش در حق من نوشته است :«از رحيق مختوم جنان سيراب گرديده ام) بارى چون چيزى نيافتم اعراض كردم» .
من گفتم حال در چه خيال هستيد ؟ گفت :«خود آنچه بايد از ديانات بفهمم نفياً و اثباتاً فهميده ام ،محتاج به معلمى نيستم ،مگر به يزدان پاك و همه بايد بكوشند تا به اينجا برسند و به شكرِ نجاتِ خود از گفتنِ معايب و نقايصِ ديگران اغماض كرده و شب و روز به فكرم كه پس از 70 سال عمر در اين عهد كه دانشمندانِ مللِ آمريكايى و اروپايى با وسائل علمى و تأسيسات وسيعه اجتماعى خدمت به نوع بشر مى كنند، من با نادانى هاى ذاتى و وطنى و با فرصت كوتاه چه خدمتى توانم كرد كه در شمار آيد و مردم را مفيد افتد ، جز آنكه آموخته ها و ديده هاى خود را آنچه توانم، بگويم و بنويسم براى حاضران و آيندگان تا اگر هوشمندى را كلمه اى مورد استفاده واقع شود و غافلى به خويش آيد من اجر خود يافته باشم ،اينك استدعا دارم شنونده و خواننده گفتار من ،به چشم كنجكاوى و ترديد در كتب و رسالات من بنگرد نه باور و تقليد ،تا اگر باور نمود در اثرِ تحقيقِ خودش باشد نه در اثر گفتار من كه سرمايه دانش تحقيقِ داننده است نه خواندنِ خواننده .مرا همين فخر بس كه زمينه تحقيق چيده ام و راه كنجكاوى را به رهروان نموده ام و خدمتم به عالَم معارف فقط ارائه طريق است نه نقش تحقيق» .
سخنان ايشان رفع شبهت از من نمود .هر روز كه در اقوالِ خالى از تعصب ايشان مى نگريستم و تبحر ايشان را در اديان و مذاهب حكمى و علمى و حضور ذهن و تسلسل و روانى بيان ايشان را مشاهده مى نمودم و از تاريخ زندگانى ايشان به تفصيل واقف مى شدم ،بر حيرت و تعجبم افزوده مى گشت و مى توانم گفت كه در اين ايام كسى در سرزمين اخلاق و معارف به اكتشافى بديع تر و نادرتر از اين نايل نشده است ،پس سزاوار ديدم كه شرح آن را براى عبرت آيندگان در اين سطور ثبت كنم ،زيرا كه كمتر ممكن است كسى موفق به يافتن شخصى شود كه صميمانه و صادقانه دعاوى سابقه خود را منكر شده و بر مقامات و احترامات بلكه پرستش و نيايشِ خلقى انبوه پشت پا زند و در كمال خضوع و خلوص به خدمت بى ريا و بى چشم داشت بپردازد .بعد متدرجاً دوازده سئوال از كيوان نمودم و جواب كتبى خواستم نوشت در آخر كتاب حج نامه درج خواهد شد به علاوه كتاب عرفان نامه را به خواهش من نوشت، كتابى مفصل است .
رشيدياسمى [1]
[1] .شادروان غلامرضا فرزند محمدولى خان گورائى «رشيد ياسمى» درسنه 1314ه .ق. برابر 1275 ھ ش. در كرمانشاه متولد شد. ودر سنه 1330 ھ .ش. درگذشت، و در قبرستان «ظهيرالدوله »مدفون گرديد. نورالدين چهاردهى
نویسنده رشید یاسمی – نقل از كتاب عرفان نامه
اثر : عباس كيوان قزويني