Info@razdar.com
شماره مقاله777
مقدسهاى دنيا را گواه صدق اين دعويم مي دانم كه مجهولات من بيش از مجهولات هم آوردان من است و فخر بزرگى است زيرا يافته ام ندانسته هاى بسيارى را در هر فن كه مي بايدم آنها را دانست ومي توانستم وندانستم نه آنهائي كه نبايدم و نتوانست دانست كه از حوزۀ شمار بلكه پندارهم بيرونند .
وهنوز با هزاران شرم سنگين مدّعيم (ومي ترسم كه همين ادعاء هم لاف باشد) كه هيچ معلوم واقعى ندارم ،زيرا چشم حقيقت بينيم را كه اجل عطاياى خدا است به بشر ،پردۀ هوسهاى طبيعى پوشانيده ،در عين بينائى ديده ندارم تا ديده هاى علمى خودم را به يقين مطابق واقع دانم با آنكه معتقد به مطابقتم والا باور نميكردم وحاضرم كه اگر كشف عدم مطابقه شود گناه خودم دانم نه قصورعطاء خدا .
پس تهيدست ترين ممكناتم از معلومات وپربارترين بار كشانم از بسيارى مجهولات اگر گويندم كه با اقرار به نادانی اين همه تأليف كه شهود عادلۀ نادانى تواند چيست؟
گويم بهاى تنفس وتغذى است كه كردهام وتمتع ها كه بردهام از فضاء و هواي جامعه ام تا بر من حلال باشد كه نياكانم يافته ها يا بافته هاى خود را براى من گذاردند ،من هم براى احفادم گذارم گرچه ناچيزى اين گذارده ها روسياهى من است و شرم آور اما اگر هيچ نمي گذاردم و لال مي مردم روسيه تر بودم و شرمين تر.
هر كه هر چه دارد بايد در بازار (باز پرس) بر سر دست گذارد و با سر به زيرى دست را بر دارد (كه ياران اين است ره آورد من) اگر نيك است زهى خدمت كه بايدم به جامعه كرد و اگر بد است خهى خجلت كه بايدم كشيد و هنوز بدي هائي كه نهفتم ،بيش از اينست كه گفتم.
كسى كه بدي هايش آن قدر باشد كه خودش هم بيند و گويد ديگرانش چه خواهند ديد وگفت ؟1
اما چه بايد كرد اگر كاسنى تلخ است ،مال همين بوستانست نه از جاى ديگر البته بستان كاسنى هم لازم دارد نبودن اين بد ،بد است نه بودنش .آن كه بخواهد در اين بيكران محيط هستى كه افواج امواجش ناشمار است به تحقيق چيزى بفهمد وبه تقليد قانع نشود مي فهمد كه چقدر دشوار است بلكه محال است پس با خود خواهد گفت كه اين دشوار يا محال را كدام مجدّ تيزرو بجا آورده و به پايان برده تا من تقليدش كنم وخودم پى دليل نگردم وعذرم در باز پرس وجدانى پذيرفته شود من با هزاران تلاش به قدر لزوم خودم را هم نيافتم ديگران كه ندانم تلاششان چه اندازه بوده ،چگونه به رايگان يافتند آن هم بيشتر از خودشان كه مرا هم بس باشد.
پس تقليد علاوه بر آن كه يك گدائى شرف كشى است بى نتيجه هم هست .دست وچشم مقلّد بهر سو كه دراز و باز شود تهى بر مي گردد اما پر از ذلت و حسرت ناگفتنى ،استعلاج بيمار از بيمار واستعطاي نادار از نادار دزدى ناگوار است و گناهى بى استغفار چه عذر آرد آنكه ديگران را مانند خود مى بيند بازبه راه انتظار آنها مى نشيند و در سورۀ انعام آيۀ عليكم انفسكم را نمي خواند وليس للانسان را جزء قرآن نمي داند.
همانا اين فرياد كيوان از بن دندان به كيوان مي رسد كه دانش در جهان نايابتر از بينش است و بينش ،نايابتر از كنش و كنش نايابتر از منش ومنش نايابتر از روش و از قديم گفته اند كه فلك كج روش است وافق ما آسيائيان از آفاق مائله است و عائله ما پر از غائله.
هماى دانش در اين فضاء اصلا پر باز نكرده و به پرواز نيامده تا بر سرى سايه اندازد تا چه رسد كه بنشيند . پس دانش پژوهان را چه توقعى ؟ اما چه چاره ،نوميد نبايد زيست همان قدر است كه لب از دعوى بايد فرو بست اما بى كوشش نبايد نشست باشد كه درى گشوده شود يا سرى از آن در نمودار،عطاى خدا را شرطى نيست موج بحر فضل را وقتى ،وعجب آنكه دينداران اثبات صانع را بديهى ولااقل اجماعى دانند با آنكه اصعب واعز و امنع نظرياتست دام هائي كه از صبح ازل براى اين شكارناياب گسترده شده تا شام ابد باز است وگردن صيادان دراز تا بخشگد و از ياد دام در روند .هنوز مفهوم صانع را نمي توانند بفهمند كه چيست ،يعنى عالم هستى چه لازم دارد تا پيش بگردند چه بيابند چه نيابند با آنكه جان و ريشۀ همه دانش ها همين اثبات صانع است كه از هر درو بامى در هر صبح وشامى نموداراست[1].
چشمي كه شاهد بازارى را نبيند به آرزوى ديدار پرده نشينان چه نشيند ؟
و دشوارتر و لاينحل ترين اختلافات بشر همان اختلاف نخستين است ميان دهرى و دينى ،هنوز اين اولى دعوى دنيا به صلح نيانجاميده بلكه نخواهد هم انجاميد براى هيچ محقق منصفى تا چه رسد به فروعات روزافزون اين اختلاف كه توّرق و تفرع و بسط اغصان فكر بشر بدبخت درشش جهت بى پايان و بي خزان است تا بخواهى يك شاخه را بشناسى هزاران شاخۀ بي خبر ناشناخت روئيده و سر به كهكشان كشيده ،نه داس فلك از عهده اش بر آيد ،نه تبر برهان تا برهاني بخواهد دم زند هزار شاخه چنان بر دهنش زند كه واپس رود و همان برهان را بر نقيض مدعي به بيارايد ،نادار نوكيسه درهم را دينار پندارد و اندك را بسيار همانكه به بازار صرافان رود بيند كه تهيدست به بازار آمده چيزى باز نيارد جز ننگ ،خو كردۀ به هرعلمى پندارد كه در علم ديگر لااقل فنون حكمت يونانى اختلاف كم است وتسلّم و اجماع بسيار اما نداند (هركه بامش بيش برفش بيشتر) اشتباهات اساسى آنها هم بزرگتر است هم بيشتر هم لاينحل تر ،صداي دهل از دور خوش است ،الهياتش بي اساس تر از طبيعيات و آن هر دو از رياضيات هندسه و حساب و موسيقى در عين عالمگيرى كه ما به الاحتياج ضرورى هر شخص و هر قومند يك مسئله بى خلاف ندارند هنوز در مبادى آنها اشتباهات ناگفتنى است و از اشخاص چابك تيز فهم خطاهائى بزرگ سر زده كه آدمى را از گفتنش شرم آيد و نهفتنش بيشتر ننگ به بار آرد ديگر از خورده پياده هاى وامانده چه توقعى وآن خطايا هم اصلاح پذير است و گنجايش مطلب بيش از اين نه ،اگر زور بيارى رشته از اصل پاره مي شود و هيچ بدست نمى آيد تا زور نياورده ای پندار مي رود كه اين رشته سر داز دارد و اين بستان از جويبار كوهساران آب مي خورد چون نيكو بنگرى خشگزاريست ناهموار و جز توهم چيزى در كار نيست .
دانشمندان بي همتاى حكمت را مانند غزالى كه واقعاً جامع معقول و منقول بود و در احياء العلوم يد بيضاء نموده ببينيد كه در كتاب النتقذ من الظلال در نكوهش و بى اساسى هر شعب از علوم چه نوشته و درست هم نوشته نتوان گفت كه دندان روى سخن نهاده يا خرمن كهنه به باد داده اما همين دانشور دريا دل سخن را در كتاب المنقذ مي رساند به مدح تصوّف به درجه اي كه شخص باور مي كند و به دنبالش مي رود كه همه چيز حرفست جز اين يكى (ما من عام الا وقد خص) .
كيوان حيران هم گول او را خورد و سى سال عمر گرانبها تلف كرد همه را .به اميد (امروز نشد فردا) (اينجا نشد آنجا) درى نماند كه سر نزد دستى نماند كه بر در نزد تا انجام ديد كه تصوف از همه نافرجام تر بوده كه ديرتر خشگى قعرش نمودار مي شود ساحل نشينان پر از پندارند و كشتى رانانش هم خود نمايانند تا وقتي كه به لجه و قبۀ دريا رسند بينند كه خشگ تر از ساحل است .چنانكه كيوان از خودش هم شرم دارد كه باور نمايد بيهودگى رنج سى بلكه پنجاه ساله اش را كه به تدريج از مبادى تصوف تا به سدرة المنتهى همه جا به قدم راسخ با امضاء اهل حل و عقد از هر سلسله نيل استحقاقى او را به همه مناصب متدرجۀ ارشاد و استرشاد بفنونها من غير ان يالوجهداً فيها برود و آخر ببيند كه جز پندار چيزى در كار نبوده و نيست حالا به چه رو و به چه سو بر گردد با كدام همنفسى دمساز شده درد دل كند و نفثة المصدورى بر آرد .
بي خبران يك لفظ رفت و نيافت و برگشت با يك خون سردى گويند و شنوند و از چشم پر اميد خودش جيحونها خون نوميدى روان و با هزاران زبان از جهان گله رانان كه اين همه گول و بيابان چول و بانگ غول يعنى چه؟! با چه عدلى سزاوار است ؟
آيا كيوان براى همين به جهان (دار الغرور) آمده بود كه راز گشاى اين بهين سخن گردد و بداند پس از اسب دوانى ها و گوى ربائي ها و چوگان گرداني ها كه اين هم حرفى بود در عين نغزى بي مغز و دامى بى دانه و مرغ توّهمى از اصل بى آشيانه وكتابها دراين باب بنويسد (با آنكه هيچ راضى نبود وباور نمي نمود كه بنويسد وبه يادگار گذارد كاري را كه كسى نكرده هرگز در هيچ سلسله شيخى و مرشدى ترك ارشادش ننموده و راه نفى اساس را (نه تنها خودش يا بعضى ) نپيموده مرشدان با هم خلاف نفى واثبات بسيار كرده اند اما تيشه بر ريشه نزده اند و كيوان زد با آنكه ريشه ها دوانيده بود كه فلك را ياراى كندن آنها نبود جز دست تواناى خودش كه ريشه خود را كند و اين ننگ باور نكردنى را بر خود خريد براى خدمت به جامعه بشر تا بدانند كه اين عنوان پر صولت تصوّف كه منكرش هم از آن واهمه داشت بجز توّهمى كه به اعمال حيل و اسباب چينى هاى مثبت و منفى[2] در مغز مريدان چنان جا مي كند كه خود صاحب مغز هم بى خبر است ديگر چيزى نيست .
يعنى مراد و قطب داراى هيچ هنرى كه محيط بر مريد باشد نيست اگر مريد دست از او برداشت او هيچ دست و پائى نمي تواند بزند منفى مطلق است با آنكه تا مريد به او معتقد بود هم او مدّعى ولايت كليه بود وهم مريد ادعاء او را باور مي نمود. همانكه مريد به خوشبختى خود ا و را از خود دور و خود را از او رها كرد پيدا شد كه او از اوّل هم رها و بيكارۀ صرف بوده اين همه پيرايه ها را مريد بر او مى بست بى آنكه بداند بلكه هستى خود را از او مي دانست اينك كه آب ارادت از آسياب مغز مريد افتاد فهيمده شد كه فقط همين آب بود كه آسياب را مي گردانيد و گندم هاى موهوم مريد را آرد موهوم مي كرد و گر نه هيچ نبود.
(لكه در چشم معشوق كى پيدا شد از آن وقت كه حرارت عشق عاشق فرو نشست والا اين از اوّل در آن چشم بوده تازه اي نشده مگر كمى عشق عاشق كه بزرگتر حادثه ايست و با اثرتر چشم زخمى است براى معشوق كه معشوق مرگ خود را مي خواست و اين حادثه را نمي خواست .
حالا كيوان فهميد كه همه مطالب كتاب المنقذ من الضلال درست است مگر اثبات تصوّف كه آخر نموده و گويا آن نفى و نكوهش هاى اولش هم مقدّمه براى اثبات مطلب آخر بوده وبي غرض نبوده همانا نفى كيوان بي غرض است كه هيچ اثباتى از اين نفيها به نظر نگرفته نه براى خودش نه براى ديگرى لذا اكنون به هيچ چيز رأى نمي دهد حتى به نفى هاى خودش و مى گويد اين نفي هاى من محض اداي تكيلف خودم و رفع توّهم آن مردم است كه گول مرا تا كنون خورده بودند (بهر نحو گول كه انحاء بسيار بوده) تا ديگر نخورند و از شبهه بر آيند در محكمه وجدان مرا مسئول خود نسازند كه سى سال مرا در يك عنوانى مجدّ و مصر ديدند استصحاب ننمايند بدانند كه آن عنوان چنان منقطع شده كه حتى اثر انقطاع هم باقى نمانده از من دست اميد بردارند بهر جا كه مي خواهند رو آرند كه من ياراى جواب آنها را در محكمه وجدان ندارم جز اينكه بگويم كه من نفى وانكار خودم را به انواع اعلانها به مردم رساندم لفظاً كتباً شخصاً و نوعاً و اين رساندن ها و اعلان ها براى برائت شخص خودم بود و منتظر باور كردن همين اعلان وابلاغ هم نيستم زيرا اين هم يك حكمى و توّقعيست كه من داشته باشم من چنان از حكم و رأى ترسيده تائبم كه ياراى دم زدن ندارم آن وقت كه مؤلع و متوغل در تصوّف بودم خدا مي داند كه غرضى زائد شخصاً و نوعاً نداشتم مگر راحت فكر خودم از راه تصوّف چه مريدى كه سالها به صدق در چند سلسله خدمت هاى جانى كرد و چه مرشدى كه همه سلاسل متبوعه مخدومه من تصديق اهليت مرا براى ارشاد مريدان عموماً به هفت درجه ارشاد كه اصطلاح آنهاست و ما فوق ندارد كرده بودند من هم با دل پاك اين ارشاد را هم خدمتى به بشر دانسته تا توانستم به درستى خالصاً صميماً كردم و شايد در اثر خلوص من بود كه اسباب متنوعه كشف بى اساسى عنوان مريد ومرادى پيدا شد كه امتحانات متواليه تهى دستى همه سلاسل كه تصديق ارشاد مرا نموده بودند فراهم شد يك به يك تا نيكو فهميدم كه راحتى كه من يافتم عطاء خدا بود در اثر تلاشم نه عطاي اقطاب وهر كه تلاش به صدق كند چنين عطا به او خواهد شد.
اقطاب مي خواهند در اين ميانه استفاده به نا حق كنند عطاء خدا را عطاي خودشان شمارند و يك مؤسسه پر مدخل پر لذتى راه اندازند و اين دعوى خدائيست و ظلم است و ظالم تر از اقطاب كسى نيست (ومن اظلم ممن افترى على اللَّه كذباً) .
پس ترك ارشاد نموده از خدا عمر خواستم (با آنكه چند طبيب حكم به مرگ من تا چهار ماه كرده بودند يعنى منتهى زندگى مرا گفتند چهار ما ه است) ،تا آن كه اعلان و ابلاغ به همه بلاد وعباد نمايم و به حال مرشد بودن نميرم و مسئول جان و فكر سه هزار نفر كه مريدانم بودند نشوم شكر خدا را كه اكنون 12 سال است كه زنده ام و بيماري ها همه رفت بي علاج ظاهرى و ضعفى به جز پيرى كه عشره هشتم است ،ندارم .
مريدانم پراكنده و مختلف الحال والقال شدند و اقطاب براى حفظ خودشان به كفر من فتوى دادند يقين من به بطلان آنها بيشتر شد كه اگر كمال من از ناحيه شما بود چرا گذاشتيد كه من كافر شوم پس از آنكه رشته ايمان همه نفوس بشر را تصديق نموده بوديد كه در دست منست چرا پس از امضا و اقرار بر ضرر خودتان كه نفع من باشد انكار مي كنيد به نفع خودتان و به ضررمن اگر راست مي گوئيد كه قادر بر حل و عقديد تصرف در دل من كنيد يا تصرف در مرگ من كنيد . آنها تصرف درمرگ مرا اختيار نموده گفتند كه در اين سال مي ميرى و هنوز تا نمرده اي زبانت هم بسته مي شود كه نتوانى سخن كرده بطلان خودت را و بطلان مؤسسه مريد و مرادي را برسانى .
و بحمد اللَّه 12 سال است كه با بيانى رسا به قلم و به زبان گفتم و نوشتم و همه مقصودم سلب عناوين و ترك رياسات خودم است و درباره كسى به نفى يا اثبات رأى نمي دهم بايد بشر را و اوضاع جهان را به خدا واگذارد ، فلذا جد ّنمودم در اقامه مجالس وعظ عمومى در صحن مدرسه سپهسالار در ظرف 75 شب متوالى و 25 شب غير متوالى در سنه 1346 كه هر شبى دو ساعت و نيم حرف مي زدم در معارف به بيان اسلامى با تحدّى و دعوت اولياي اديان ديگر كه اگر در اين معارف بيانى بهتر و رساتر از اين دارند بيارند به مسابقه بگذاريم كه روح دين معارف است و نيز جد نمودم در اقامه مجالس درس از منطق و الهيات و تفسير و كتب شيخ الرئيس اشارات و نجات و فلسفه اولى امور عامه اسفار و اسرارالايات و در تأليف و طبع و نشر كتب كه تا كنون 15 كتاب طبع ونشر يافته وهنوز مشغولم.
منقول از كتاب دوره كيوان
چون كتب منتشره كيوان در تحت چهار عنوانست :
اول علوم از لغت تا حكمت .
دوم بيان حال تصوّف كه تا كنون در چهار كتاب نوشته شده 1- رازگشا2- بهين سخن 3-استوار 4- جلد دوم كيوان نامه
سوم طرز زندگانى عموم كه در كتاب (سرانجام) است و طرز تعليم اطفال و هر مبتدى كه در كتاب (روشن روش) است .
چهارم سر گذشت زندگانى هشتاد ساله خودش كه تا اندازه اي عجيب است در سه كتاب.
اول مجلدات كيوان نامه كه تا كنون دو جلد از آنها طبع و نشر يافته .
دوم كتاب احوال كيوان كه عربى و مختصر است طبع و نشر شده.
سوم كتاب دوره كيوان كه داراى چهار عنوان است: يكى تحقيق مذهب شيعه كه طبع و نشريافته.
دوم كلمات قصار كيوان كه يكصد و ده كلمه است هشت تا در آخر حج نامه طبع شده و باقى شايد در اواخر كتب او متدّرجاً طبع شود.
سوم فلسفه كيوان كه چون مشتمل بر آخرين مسلك كيوانست هنوز تا كيوان زنده است آن ناتمام است و پس از مرگش اگر مفقود نشده باشد[3] طبع مي شود .
چهارم مكاتيب كيوان است كه آن هم تا زنده است قابل ازدياد است دو مكتوب در آخر كتاب بهين سخن طبع شده و اينجا نيز چهار مكتوب طبع مىشود .
[1] .واذكر ربك بالغدوّ والاصال اى التفت حنى تراه .
[2] .منفى آنستكه نكوهش بد گويان خارجى بيشتر شعله ارادت مريد را تيز مي كند بر خلاف انتظار واين يكسر مخفى است ك هدر باطن است نه در ظاهر واثباتش خيلى دشوار است اما اساس عقلى آن بر قرار است لذا هشياران از ذم منكرين شادند بلكه اغلب بغير از اين ذم سرمايه ندارند وخود اسباب ذم خود مي شوند عمداً .
[3] . (چونكه ورثه نا اهلى دارد كه تا تواند آثار قلم او را تلف مي كنند وتا كنون چند كتاب مهم او را تلف كرده اند ).
نقل از تفسیر کیوان جلد3
عباس کیوان قزوینی