Info@razdar.com
مقاله شماره 183
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام ايزد بخشاينده بخشايشگر مهربان
بعد از حمد آفريدگار و نعت[1] مقبولان درگاهِ ايزد آمرزنده بر ضمير منير هوشمندان صبح نَفَس[2] و دانايان معنى رس[3] مخفى و محتجب[4] نماند كه هر گاه از طبع كتاب خويشتاب و زردست افشار و زنده رود مع[5] ترجمه آن فراغتى حاصل گشت حكم محكم عالى شأن عمدةالاعاظم والاعيان معنى پسندِ قدردانِ هنرمندانِ ارجمند سِر جمشيد جى جيجى بهاى نيت دام اقباله و نواله غرّا[6] صدار[7] يافت كه كتاب جام كيخسرو تأليف خداجوى ابن نامدار كه شرحى است واضح بر مكاشفات ذوالعلوم آذر كيوان و بحرى است ذخار پر از لآلى[8] آبدار حقايق و عرفان ،مع ترجمه آن در قالب انطباع درآيد تا طالبان راه حق و شايقان[9] انوار مطلق ازو حظّ كافى و بهره وافى بردارند لاجرم نسخه موصوف به كمال تلاش در دست آورده از زر سِر جمشيد جى جيجى بهاى[10] ترانسليشن فند[11] كه جهت همين امورات فراهم شده است در مطبع فضل الدين كهمكر به اهتمام فضيلت و بلاغت پناه عبدالفتاح المعروف سيّد اشرف على بانى مجمعالاخبار مطبوع گرديد و نيز ترجمه آن در زبان گجراتى به اهتمام صاحب موصوف در مطبع جام جمشيد مرتب گشت .
والسلام على من اتبع الهدى
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام ايزد بخشاينده بخشايشگر مهربان
الحمدلله رب العالمين والصلوة والسلام على الملائكة المقربين و على عباده الصّالحين اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين [انعمت] عليهم غيرالمغضوب عليهم ولاالضالين .
اما بعد بر منصفين هويدا باد كه جمعى از يزدانيان ازين باده نوش بزمِ انوار خداجوى ابن نامدار درخواستند كه شرحى واضح بنويس بر مشاهدات و معاينات ملك الحكماء الاشراقيين والمشائين سلطان المحققين و المدّققين عنوان صحيفه افراد و خُطّاب مرشد ارشاد منشان اعجام و اعراب ،سيّاح[12] مُلك و ملكوت ساير[13] جبروت و لاهوت بالتحقيق والايقان آذركيوان آنكه بر ناسوت شاه و چرخ[14] را كيخسرو[15] ست كرده اندر نيمكاهش جهن[16] و بهمن آذرى ،فلاجرم به ياورىِ روان كيوان ايوانش بدين پرداخت كيخسرو عالم معانى لهراسب[17] ديار نكته دانى خورشيد سپهر لامكانى جمشيد سرير نامدارى كيقباد ايران عرفان كيخسرو ابن كيوان به جام كيخسروش موسوم ساخت و ما توفيقى الّا بالله ولانستعين الّا ايّاه و اين همايون نامه را منقسم بر چهار گشسب ساخت :
گشسب اول در رؤيا.
گشسب دوم در حالت غيبت .
گشسب سيّوم در حالت صحو.
گشسب چهارم در حالت خلع .
گشسب اول
در باز نمودن كردار حضرتش با حالت رؤيا مشتمل بر يازده فروغ .
فروغ اول
به نام خدايى كه بهمن نگاشت
روان آفريد و تنه برفراشت
بگويم يكى كار و كردار خويش
بسى كم از آن زانچه كرديم پيش
تن خود به پيرايه رهروى
بياراستم بر ره پهلوى
در او هست آئين بسى من از آن
شمارم همى چند اى موبدان
نخستين تن خويش آراستم
به كيش پزشكى[18] بپيراستم
ز خود دور كردم به آئين پيش
همه خواهش خود بهر راه و كيش
پس آنگه ز گفتن به بستم زبان
نگفتم به كس گفت سود و زيان
به تنها تنى جاى تاريك و تنگ
نشستم بدانجاى كردم درنگ
خورش كاستم خواب برداشتم
به آهستگى پيش بگذاشتم
نياسودم از ياد يزدان پاك
جزز[19] ايزدم يكسره گشت آك[20]
بديدم بسى شيد و زان اندكى
شمارم همى از هزاران يكى
شرح
بهمن عقل اول را گويند و روان نفس ،و اينجا به معنى روانيد[21] است يعنى نفس كل .و تنه و تن يعنى جسم و اينجا به معنى تنيد است يعنى جسم كل .
آراستن بر راه پهلوى راهى كه منسوب بزرگان يزدانى است اينجا مراد طريق حكماى اشراقيه پارس است.
آك عيب و آفت بود. مطابق كيش پزشكى[22] يعنى بر راه طبيبان مىفرمايد مىآغازم نامه به نام خدايى كه عقل اول نگاشته و نفسكل آفريده و جسم كل برافراشته اوست ،به تأئيد او از كوشش خويش و ثمره آن اندكى از بسيار مىنويسم و آئين و شرايط سلوك بسيار است چون طلب خدا و صحبت دانا و تجريد[23] و تفريد[24] و ترك و پرهيزكارى و صلح و شفقت و تواضع و توكل و صبر و تحمل و قناعت و استقامت و امثال آن ،كه به اين شرايط ،خود را محلّى[25] ساختم و از آن شرايط چندى بيان مىكنم :
نخست بر طبق مذهب اطبا آنچه از اخلاط چهارگانه غالب بود به اصلاح آوردم زيرا كه هر خلطى اقتضاى اعتقادى كند.
بعد از آن بر آئين پيش يعنى گذشتگان كه بدين گونه سلوك كردهاند از انبياء و اولياء و حكماء و جميع عقايد اديان و ملل و مذاهب و مشارب از خود رفع كردم چنانكه به هيچ كيشى ميلى نماند.
پس صمت[26] اختيار كردم و با هيچ احدى از منافع و مضار[27] حرف نزدم .
پس در جاى تنگ و تاريك منزوى شدم و در تقليل غذا و خواب كوشيدم و ذاكر بودم و غير از ياد يزدان عيب و آفت و نقص و نكوهش مى شمردم و طريق ذكر با اكثر شرايط در سرود مستان[28] مست لقاى نورالانوار مؤبد هشيار مسطور است.
بدان كه حضرت نفس ناطقه از جواهر ملكوت است چه معلول نفس ناطقه سماوى است و معلول مناسب علت بود چون آن حضرت را قواى بدنى مشغول دارند به سوى عالم سفلى چه در بيدارى مشغول محسوسات است و متوجه به عالم علويه مجرده نتواند شد چون خواب غلبه كند و موانع و عوايق[29] نماند متوجه عالَم نور شود و در عقول و نفوس فلكى صورت جزئيات كاينات فاسد فيمامضى[30] و مايستقبل[31] من الزمان[32] حاصل است به سبب اتصال به نفوس ارضى چون نفس را اسباب عوايق و موانع برخيزد چنانكه مثلاً دو آئينه در برابر هم بدارند يكى منقش[33] باشد به صورتها و يكى ساده از منقش ،در ساده با صيقل پديد آيد و حوادث كه درين عالم پديد خواهد آمد از جزئيات قدرى از آن نقوش مىپذيرد اما قوه متخليه در حالت خواب هم بر كار باشد و عادات او مخيله[34] و محاكات[35] است و تفصيل و تركيب صورتها از يكديگر بر يكديگر،چون نفس سخت قوى بود به او التفات نكند خواب را به تعبير احتياج نباشد چنانكه نفس ديده باشد واقع شود و اگر ضعيف بود آن چيز كه بيند متخيله به چيز ديگر مانند كند چه او شيطانى است بزرگ و آن خواب را حاجت به تعبير باشد.
و رياضت براى تقويت نفس است و بايد دانست كه هر چه مبتدى بيند در خواب و مشاهده كند او را در پارسى نهادگاه و به تازى مقام شريعت گويند چون كاملتر شود بعضى معانى در عالم مثال در غيبت اخذ كند و آن را به فارسى شسب[36] گويند و تفرقه در ميان خواب و غيبت آنست كه خواب از سبب تصاعد ابخره[37] لطيفه است كه از معده به دماغ رسد و بدان سبب حواس ظاهر راكد شوند و غيبت آنكه فيض از حضرت فياض بر قلب سليم فايض گردد و صاحب وقت را از عالَمِ شهادت به عالَمِ غيب كشد و هر چه در خواب ديده باشد به پارسى بتن آب گويند و به عربى رؤيا خوانند و آنچه در غيب[38] بيند آنرا بانات[39] دانند و به عربى كشف و مشاهده نامند و اگر صاحب كشف در تصفيه باطن سعى نمايد در تجليات عوالم كليه و حضرات خمسه در حالت صحو ،ادراك معانى كند آنچه از اوساط سلاك[40] به خواب و غيبت در قرون و اعصار مشاهده نتواند كرد و صحو كه به پارسى هوش و اژن[41] گويند عبارت از آنست كه صاحب كشف و تصرف و مكاشف بود و بعضى از مغيبات[42] مشاهده كند و حواس راكد نبود و هر چه در آن حالت ديده شود بينآب گويند و به عربى معاينه باشد و آن معنى از غايت كشف و تصرّف مكاشف بود، مافوق اين خلع بدن است كه بنابر كمال مجاهده بعضى از كاملان را قوّت انقطاع به مرتبه باشد كه هر گاه خواهند از بدن جدا شوند و بدنشان چون پيراهن شود كه خلع كنند به بارى و لبس[43] نمايند به نوبتى ديگر و چون جدا شوند متصل شوند به انوار عاليه و مطالعه كنند آنچه از حقايق در انوار است[44] و اين پايه اساطين[45] … و حكماى متألهين است .
و فرق در صحو و خلع آنست كه صحو عبارت از آنست كه فيضى از عوالم عاليه فايض شود و حواس ظاهر ركود نيافته صاحب وقت به عالم معنى وصول يابد و اين دايمى نبود و به اختيار خويش نباشد موقوف است به فرود آمدن فيض ،و خلع ملكه ايست كه به اختيار خود هر گاه خواهد از بدن عنصرى جدا شود و باز هر گاه خواهد به تن پيوندد و اين را به پارسى نيوه چمينه خوانند و سير و سلوك حضرت آذركيوان المقلّب به ذوالعلوم در اين هر چهار مرتبه بوده و شمهاى از هر حالتى در اين منظومه كه بى فكرى سرزده بيان فرموده.
فروغ دوم
به خواب آنچه ديدم بگويم نخست
همى اندكى زان نه تور اى درست
يكى شيد ديدم نكوهيده رنگ
يكى پنده دراّدى اى مرد سنگ
چو خون بسته بشنو اى نامجو[46]
به روى زمين مىبود گفتگو
دل از ديدنش رنجه گشتى فزون
به دشوارى و رنج و اندوه درون
همى ياد ايزد نمودم از آن
چو يارى بجستم ز فرزانگان
از آن شيد بد رنگ چيزى نماند
مرا ياد ايزد ازو وارهاند
بديدم يكى آتش تابكاه[47]
به هر سو دل از وى همى شد تباه
بسى بيم افزودى از ديدنش
چو رفتى نماندى دور از ديدنش
نبودى بدل هيچ شادى ازو
سياه آتشى ديدم اى نيكخو
كه بودش به بالاىتر ناخ[48] سر
كه از سينه اى مهتر نامور
از آن هيچ شاداب دل مى نبود
چو رفتى بدانستى آنگاه سود
تور تمام را گويند و پنده نقطه و در لذت نورديدن تافتن بود. و ناخ ناف است. اى درست خطاب است براى سامع ،اوى او سنگ متين .
بدان كه شيد به پارسى نور را گويند و نور به سه معنى وارد است :
وجود و علم و ضيا.
اول مرتبه از مراتب انوار نور مطلق است و ذات واجب .
دوم مرتبه از مراتب انوار عقول و نفوس است.
سيوم پايه نور ضياست و آن بر دو نوع است: حسى و مثالى
مثال حسى انوارى [ است ] كه به قوه باصره[49] مُدرك شود چون چراغ و شمع و امثال آن.
و مثال انوارى كه در حالت نوم [50] يا غيبت و صحو به حس خيالى در عالم مثال مكشوف و مشهود گردد و هر طاعتى را از طاعات كه هر عضوى از اعضا كه كماينبغى[51] عبادتى ازو صادر شود نورى پديد آيد كه صاحب كشف مشاهده آن نور كند چنانچه اهل حس مشاهده محسوس نمايند و رؤيت انوار در عالم مثال باشد كه برزخ است ميانه مُلك و ملكوت و جميع صور معانى در آن عالم منطبع[52] مىشوند چون صورت شخص در آينه به مماثله[53] و به مشاكله[54] و هرنورى كه در عالم معنوى رخ نمايد نتيجه عملى از اعمال صالحه و خُلقى از اخلاق حميده است .
پس چون سالك به مسلك رياضت سلوك نمايد نخست پرده نور چون آتش بد رنگ بيند و همه بساط به رنگ سرخ تيره گردد و نقطه چون خون سياه بر روى آن سرخى هويدا بود و دل از مشاهده آن منقص و متألم شده به دشوارى ذاكر شود و گاه نورى از هر طرف ظاهر گردد و از ظهور آن دهشت[55] تمام رو نمايد و بعد از رفتن هيچ حضورى رخ ننمايد و گاهى به رنگ آتش سياه[56] بر بالاى سينه و ناف برآيد و از آن نيز حضور بيافزايد[57] .
وهم كه به فارسى ترسه است و گاه از خيالات زشت كه نزد سلاك پارس مسمىبه شيد اهرمن است و اكنون نزد مرتاضان عرب مشهور به نور شيطان است ،چون سالك مدد[58] از شيخ كامل خواهد و به ذكر پردازد آن نور ناچيز شده ذكر اصفى[59] مر زبان به دل جارى گردد[60].
فروغ سيوم
بديدم بسى آتش رنگ رنگ
كه آن را نه بيند جز از مرد سنگ
بديدم زبانه پس آذران
پريدم چو پرنده اى مهتران
برو رو به دريا شدم آشنا
بديدم بسى كوچه و خانها
بسى آتش تند و خوش رنگ ون
چنين نوده خوب جان بخش تن
ابا آبهاى درخشان نكو
چنين كوچه و خانه اى نامجو
به هر خانه گسترده گستردنى
ز هر گونهاى اندرو خوردنى
بسى آهو و مرغ خوشخوان درو
بسى نيكرو مرد و زن روبرو
گهى شيد چون آذرخشان بدى
گهى چون چراغ و بدانسان شدى
گهى خانه پر گشتى از شيد ون
برابر به پيشانيم بدر تن[61]
چو مىديد مينوش بالا شدى
يكى كوه گفتى كه بالا شدى[62]
به انجام از سينه بيرون شدى
بدينگونه شاداب با من بدى
درخشنده بودى چو خورشيد پاك
ز شيدم گهى خانه بد تابناك[63]
گهى دوله آسا برابر بدى
و زو رنگ بسيار بيرون شدى
بدان سان كه از چشمه آب آيدى
نه زو پيكر و رنگ بنمايدى[64]
گهى چون ستاره بدى شيدها
گهى ماه و خورشيد ز اميدها[65]
گهى ماه و خورشيد يكجا بدى
برين گونه بس[66] شيد ديده شدى
ون صاف نوده هوا و دوله دايره بود و بدان كه آتشى كه بر سالك هويدا گردد بسيار است چون آتش حقيقت و عشق و ذكر و شهوت و غضب و آتش نيت[67] انسانى و مانند آن و تميز آن جز كاملان را دشوار است اما آتشى كه در بدايت[68] بيند علامت عبور است بر عنصر آتشى وجود خود ،پريدن در هوا گذشتن بر جزو هوائى و شنا كردن در بحار[69] و انهار[70] و رفتن بر روى آب گذشتن بود بر عنصر آبىِ جسد خود و در آمدن در كوچهها و ديوارها و خانهها علامت عبور است بر جزو خاكى، چون اجزاء وجود سالك از ظلمات لقمات حظوظى[71] پاك شود آتشهاى خوش رنگ صافى سريعالحركة در صعود در نظر آيد و هواهاى صافى نورانى و آبهاى مصفاى زلال و منور و كوچههاى وسيع و سراهاى بزرگ گشاده و پاكيزه و فروش خوب گسترده و دعوات[72] و نعماى[73] آماده مشاهده كند ،چون اجزاء سالك ملوث[74] به لقمات حظوظى و ملطخ[75] به ظلمات هوائى بود آتشهاى سهمناك بطى الحركة [76]در وى افتد و او را بسوزاند يا او را بدانجا اندازند و هواهاى تيره و برف و صواعق[77] با هيبت و تاريكىهاى هولناك كه در آنجا گرفتار شود و آبهاى مكدر مملو از نجاست كه در آن غرق و آلوده شود و كوچههاى تنگ و تاريك و سراى و خانههاى ويران و ديوارهاى بزرگ حايل شود و تلهاى خاك كه به دشوارى بران برآيد و جاهاى پر كژدم[78] و شير و پلنگ و خرس و خوك و مانند آن كه او را پديد[79] آمده مزاحمت رسانند و اين همه صور نفس اماره و صفات رذيله اوست و بقدر آنكه ظلمات لقمات حظوظى به صفاى لقمات حقوقى[80] مبدل شود و صفات ذميمه به صفات حميده مبدل گردد، صور كريهه[81] به صور سليمه مبدل چون گوسفند و مرغان خوش الحان و خوشرنگ ،و گاه باشد كه صورت حيوانى خلع كرده به صورت انسانى ملبس شوند خود را به سالك نمايند و علامت اين صور غيبى در عالم شهادت به سر[82] سالك بود و گاه شخص مظلم انسانى نور محض شود ،درين مقام سالك را بر حقيقت انانيت[83] و تربيت بدن[84] مكتسب كه با او باقى ماند اطلاع افتد و بدن مكتسب را به فارسى ناوه گويند و آنچه در نور عظيم ديد كه هر چند نظر بدو گماشت آن نور بالا مىرفت تا آنكه در بالاى خلوت كوهى پديد آمد و آن قرص از بالاى سر سالك مىتافت و همه خلوت تاريك را روشن مىداشت و در نهايت آن قرص از صدر[85] او بيرون مىآمد الطف[86] و اصفى[87] از قرص آفتاب علامت طهارت ظاهر است و گاه از باطن و مملو شدن خلوت از اختلاط انوارى كه به روشنى آن نقوش بساط بتوان ديد سبب قوّت آتش ذكر است[88] و دايره كه در مقابل او پديد شده الوان[89] ملون[90] ازو بيرون آمد چون چشمه كه آب ازو به در جهد اين علامت تبديل صفت رذيله است به اوصاف حميده و نفس اماره و لوامه است به صفت ملهمگى[91] و مطمئنگى و آنچه از انوار چون برق و چراغ و شعله[92] و ماه و خورشيد ديدى نور ارواح و ملائكه مقرب و انبياء و اولياء و جن و انس و نور طهارت بود و ماه و آفتاب ملكوتِآفاق و انفس و ارواحِ ملائكه مقرب و انبياء و اولياء باشد و هر گاه به صور ستارهها و ماه و خورشيد ،نور رب و روح و قواى سالك است، بايد دانست كه چون دل صفا گيرد و نور مقدار ستاره ظاهر شود چون زيادهتر شود و به مثال ماه چهاردهم بود و آن علامت تمام تصفيه دل است و نورى كه بالاى دل ظاهر شود نور سفيد خالص نور روح است با فيض حق و به كمال رسيدن دل آنست كه چون خورشيد گردد و مقابل نور روح گردد[93] و گاه از كثرت تصفيه فرخنده تر از آفتاب گردد و آفتاب و ماهتاب در يكجا نور روان و دل است يعنى روح و قلب .
فروغ چهارم
يكى نور ديدم كبود و نكو
بسى بوى خوش رنگها سو به سو
بسى از روانان و شيدان چنين[94]
ز سرخ و كبود و ز زرد گزين
سياه و بسى رنگ ديدم از آن
همى واده كردى چو من كيست هان
واده خروشيدن است به خودستايى چون آتش ذكر در هيزم وجود افتد از مكدرى به كبودى مبدل شده بوىهاى خوش به مشام رسد و مشاهده روحانيان اتفاق افتد و اختلاط الوان سرخ و سپيد و كبود و زرد و سياه و سبز در نظر در آيد و همه آتش ذكر باشد و ذكر نعره انا ولاغيرى برآورد و بدان مغرور شدن شيوه سالكان نيست و پرده مكدر را پرده اهريمنى گويند كه حجاب شيطانيست و آن نزد پارسيان ارواح شريرهاند .
فروغ پنجم
يكى شيد ديدم به رنگ نكو
كبود و برو پردها بس چنو[95]
اگر كم شمردم از آن پرده سار
همانا كه بوده است تا ده هزار
چه گويم ز شيدى كه ديدم كبود
كه بس گرد بر گرد من مىنمود[96]
چو آبى كه تابد برو آفتاب
به ديوار افتد از آن آب تاب
بسى نيك خوش رنگ ازين پردها
همان ده هزار است بشمردها
و اين پوشه جان يعنى غيب[97] نفس است چه پرده او كبود است گرداگرد سالك فرود آيد و به آب صافى ماند كه آفتاب بر آن تابد و از آنجا عكس بر ديوار افتد و تجلى نور نفس را قوة آفتاب نباشد.
فروغ ششم
يكى شيد ديدم درخشان گزين
همى سرخ و شايسته همچون نگين[98]
شمرده در او پردها ده هزار
گهى مى شد اين همچو ماه آشكار
دروينده[99] بودى چنانكش به ماه
برابر به ابروش بد جايگاه
به چشمم زدى در همه تن شدى
چو آبى درخشان از آن تن بدى
تن و جامه زان شيد گشتى بدان[100]
نماندى خودى هيچ اى موبدان
و اين پرده پوشه دل باشد كه غيب[101] دل است كه رنگش چون عقيق سرخ بود و سالك را از ديدن آن ذوقى عظيم به دل رسيده استقامتى در سلوك پديد آيد و نور دل به ماه ماند و نقطه حقيقى كه در ماه تعبيه است در برابر دل سالك به ظهور آيد و خود را بر چشم او زده در همه وجودش تصرّف كند و خود را مثال آبى منوّر بيند كه گوشت و پوست و جامه همه منوّر شده باشد چون در وقت تجلّى خود را بر سالك زند فانى گرداند و در دل او گم شود و در اين حال انوارى غريب و حالى عجيب بر سالك طارى[102] شود[103].
فروغ هفتم
يكى شيد ديدم درخشان سپيد
بزرگ و بلند و بشادى پديد
ازو زير كردم همى پردها
دو پنج اين جهان همچو بشمردها
ازو دانش آمد فراوان پديد[104]
كه هرگز نخواندم نه گوشم شنيد
اين پوشه راز بود يعنى پرده غيب سِر است رنگ او سفيد است و عظيم و رقيق و در اين مقام علم لدّنى كشف شدن گيرد.
فروغ هشتم
يكى شيد ديدم بسى دلفريب
سرآوند و با رنگ او صد شكيب
درخشندهتر بد ز خورشيد پاك
بدى از پس پشت بى روى خاك
گهى از چپ و راست بشتافتى
چو ناهيد آنگاه مىتافتى
نمودى به چشمم زدى از دوى
نماندى همى هيچ در من خودى
چو رفتى بسى دانشم در نهان
بدى كان ندارند يكسر جهان
نخوانده شنيده نبودم از آن
كه آگاه مىگشتم از آن بدان
از آن ديدنش تن شدى ناتوان[105]
توانا شدى دل بگفتم بدان
ازان بشنو از پردها ده هزار
شمردم تو را گفتهام ياددار[106]
سرآوند[107] رنگ رز (دودى) كرمى[108] چنين صفات زشت كه صوفيه از آن تعبير به نفس كنند و اين پرده پوشه روان باشد يعنى غيب روح است به رنگ خوش آينده و دلفريب كه از مشاهده آن نفس ضعيف و دل قوى گردد و نور او از آفتاب عظيمتر باشد غالباً از پس پشت تابد[109] و گاه از چپ و راست تجلّى كند نورش به نور زهره ماند اما ازو الطف و انور[110] و تجلى او در مواجهه[111] باشد ،خود را بر چشم سالك زند،در وجود او شود و فانى گرداند[112] و چون سالك از آن حال باز آيد علوم كثيره كه هرگز نخوانده و نشنيده باشد در باطن خود جمع بيند.
فروغ نهم
يكى شيد ديدم بويزش سياه[113]
بسى بيمناك اى خداوند راه
كه از ديدنش هوش رفتى ز من
نماندى خودى اى مه انجمن
بلرزيدى اندام زان سان كه باد
بجنباندى برگ را بامداد[114]
پس آواز با بيم آمد بگوش
بسى پيكر بيمناك از سروش
نترسيدم و هم از اين ده هزار
بديدم همى پردها را شمار
و اين پرده پوشه نونه بود كه غيب خفى است كه سياه رنگ صافى و مهيب باشد روح القدس كه به پارسى شيد اسپهبد پاك و روان بخش گويند عبارت از اينست و گاه باشد كه سالك از ديدن اين پرده سياه فانى شود و رعشه بر وجود او افتد چون به قدم صدق درين ظلمات روان شود و از صُوَر هايل و آوازهاى سهمناك خايف[115] نگردد تا نور خفى از مكمن غيب به ظهور آمده به انس مبدّل شود چنانكه مىفرمايد .
فروغ دهم
نترسيدم از رنج هرگز بِدان
بديدم يكى شيد اى موبدان
كه بُد رنگ او سبز و زو ده هزار[116]
بديدم همه پردها را شمار
چنان هستىِ من ز من دار[117] بود[118]
تو گفتى كه در من ز هستى نبود
بعد از پرده غيب خفى پرده پوشه پوشگان بود كه غيب الغيب است و رنگ آن سبز باشد و تجلى او از بالاى سر بُوَد و در عالَمِ شهادت هيچ نورى بِدو نماند و مرد سالك را در بدايت[119] تجلّى فانى گرداند چون اين حجب[120] را سالك قطع كند ذات مقدس تجلّى نمايد و جمال بى چون و هيچگونه كه از جهات و مانند منزه و مبراست مشاهده كند و فانى در حق و باقى بدو گردد چنانكه فرموده .
فروغ يازدهم
بديدم يكى شيد پس آنچنان
كه او را نبود است از بن كران[121]
نه سوى و نه جاى و نه مانند چيز
ازان پرتو شيد وى[122] بى رويز[123]
همان شيد گشتم نماندم خودى
همى گفت هر كس مرا ايزدى[124]
گشسب دويم
در مشاهدات حالت غيبت مشتمل بر دو فروغ
فروغ اول
كنون آنچه در زنودى ديدهام
بگويم از آن آنچه بگزيدهام
زشسب است اين گفتگو نى ز خواب
كه خوابست مهتاب و اين آفتاب
بدانكه شسب زنودى غيب[125] را گويند .
بديدم جهانى همه سبز شيد
كه او را نبود از كرانه اميد
بسى سبز پوشان درو ديدبان
بسى نامداران كارآگهان
يكى تخت سبزى نهاده به پيش
نشسته بر او خسرو نيك كيش
كمر بسته بس سبز پوشان برش
بسر بر يكى سبز شيد افسرش
چو ديدم بگفتمش صد آفرين
بگفتا ترا آفرين همچنين
مرا در بر خويش شادان نشاند
منم گفت شه راز[126] از من نماند
به يكبار گفتند شاه ايزد است
برِ او نشسته مهين موبد است
به بر دركشيدم شدم تاه او
چو هستم بدم من من و شاه او[127]
دگر بار چون كردم اندر كنار
بُد او ايزد و من همان ياددار
چو هشتى مرا من من او شدى
به بَر چون گرفتيم ايزد بُدى
چنين شد ميان من او ان ديار
مرا ياد ماند است بل صد هزار
و زان پس رسيدم به شهرى فراخ
چه شهرى جهانى به آئين و كاخ[128]
همه رنگ آنجاى سرخ و كبود
بسى نامداران به ره[129] زين نمود
دبيران ابا خود روان بى شمار
ستاده به درگاه از بهر بار[130]
بيامد همانگاه سالار بار
برفتند از در درون بى شمار[131]
بجايى رسيديم كانجاى تخت
نهاده بدان شاه فيروز بخت
مرا در بر خويشتن جاى داد[132]
بگفتا منم شاه فرخ نژاد
وزان پس گرفتم همى در كنار[133]
خدا گشت شاه و من او ياددار
اگر بر شمارم كه بُد چند بار[134]
همانا كه بود است دو صد هزار
چو زو پيش رفتم نكو ياددار
جهانى شده پيش من آشكار
همه رنگ آنجاى يكسر سپيد
بسى پاك پوشان فرّخ اميد
زنان نكو روى رامشگران
سراينده داد آفريد سران
اباشان[135] برفتم به درگاه شاه
بديدم يكى روى شه بر بگاه
مرا ديد و اندر بر خود نشاند
به بر در كشيدم جدائى نماند[136]
خدا گشت شاه و من آن شاه نيز
نبوده مرا زو دويى را ز دير[137]
اگر باز گويم كه شد چند بار
چنين ياد دارم كه سيصد هزار
وز آنجا شدم تا جهانى فراخ
پر از آب و فرخنده مردان و كاخ
همه زرد پوشان زرين كمر
به بستم نشان زرد بى مر گهر[138]
برفتيم تا بامدادان راه[139]
شتابان به درگاه پيروز شاه
بگفتند آمد شهنشه برون
برفتيم از صد هزاران فزون
بديدم مهين تخت بُد پايدار[140]
برو گوهر زرد بس بيشمار
برافراز آن شاه ديهيم دار
همه زرد پوشيده پوشش نگار
بسى شهرياران زريّن كمر
به پيش اندرون دست كرده ببر
چو شه مر مرا ديد بر پاى خواست
بر خود مرا جاى بخشيد راست
بسى دانشم داد و آنگه به بر
كشيدم ز مهر آن شه نامور
به يكبار شه گشت يزدان پاك
من آن نيز گشتم برستم ز آك[141]
شماره مرا ياد ماند آن نگار
كه بوده است مر چهار صد تا هزار
چو زو بيشتر خود گذارم فتاد
به جايى كه بُد سرخ او را نهاد
همه سرخ پوشان[142] شمشير زن
همه نامداران لشكر شكن
چو با نامداران برفتم به راه
بديدم يكى روى فرخنده شاه
سراسر همه سرخ پوشيده بود
ستودش زانسان كه بايد ستود[143]
بر آن سرخ تختش مرا جاى داد
بپرسيد بسيار از كيش و داد
وزان پس ز مهرم ببر در كشيد
شد او ايزد و من درو ناپديد
همانا كه شد تا به پانصد هزار
كه بگرفته او مرمرا در كنار
چو زو رفتم آنگه جهانى كبود
بديدم كه او را كرانه نبود
همه موبدان اندر و پاك راه
خردمند مردان دانا بگاه[144]
همه جامه پوشيده يكسر كبود
بدينگونه مر تخت و هم جاى بود
مرا شاهشان ديد و بر پاى خواست
بران گوشه تخت بنشاند راست[145]
به پرسيد و شاداب در بر كشيد
شد او ايزد و من در او ناپديد
بدينگونه بوده است ششصد هزار
اگر بر شمارى شمارى كنار
چو رفتم ازو بود جاى سياه
جهانى سيه بود با كيش و راه[146]
كشاورز و دهقان[147] درو بيشمار
ابا خواسته مردم نامدار
ابا هيربدها برفتيم زود
بدانجا كه شاه سيه پوش بود
مرا در بر خويشتن جاى داد
ببر در كشيدن دو بازو گشاد
همانا كه بودست هفصد هزار
شد او ايزد و من همان ياددار
چو بارت چو دادم سراسر نشان[148]
برون رفتم از پيش گردنكشان
به جائى رسيدم به شادى نكو
بديدم بسى نامداران درو
مرا هر يكى در بر خود كشيد
شمارش نيايد به اندر پديد[149]
چو با هر يكى بود هشتصد هزار
كنارى به بر در كشيدن ز دار
در ايشان بديدم فزون از شمار
همان كار رفته ببستى بكار[150]
چو ايزد شدى آن كشيده كنار
مرا زو نبودى به يك جو كنار[151]
به هر شهر كافتادم آنجا گذار
بديدم شه و يكسره پيشكار[152]
كه بس شاد بودند از من كه من
رسيدم بدان نامور انجمن
چو زين نامداران گذشتم به پيش
يكى دشت پيش آمدم شاد كيش
نديدم درو هيچ مرد و نگار
نه زنگى در آن شهر بد آشكار[153]
ابا اين بُد ابدام و بر من به مهر
شد ابدام شاداب و بنمود چهر[154]
چو آن رفتگان گشتم ايزد درو
چه ايزد شد و من درو هم چنو[155]
تاه محض خود روان و خواجگان دار[156] مهر واضح و لايح باد كه نخست آنچه عالم نور سبز[157] و جواسيس و امثال آن روحانيات حضرت قمر و ماه در نظر روح مقدس آن حضرت متمثل شدند و عالمى ديگر كه درو ساير الوان بود با خواجگان و پادشاه ايشان[158] روحانيات حضرت عطارد در نظر آن حضرت متمثل گشتند و آنچه عالمى از نور سپيد با ابيض[159] پوشان[160] و پادشاه شان مشاهده كرده روحانيات حضرت ناهيد و زهره بوده و آنچه عالم نور زرد و سلاطين نامدار و شهريار مشاهده كرده روحانيات حضرت خورشيد و ذاتِآفتابست و عالم نور سرخ و سپاهيان و عساكر[161] بيشمار و سلطانتاجدار و احمرپوشان[162] روحانيات حضرت بهرام و ذات
اوست و عالَمِ نور كبود و قضّات و ائمه دين و پادشاه خجسته آئين مشاهده روحانيات حضرت مشترى و ذات آن بوده و عالم نور سياه و دهاقين[163] و ضياع[164] و عقار[165] و مانند آن و پادشاه آن گروه مشاهده روحانيات حضرت زحل و ذات كيوان بوده و مشاهده عالمى كه در او جمعى كثير از نورانيان و ملائكه بودند مشاهده ثوابت است و دشتى كه در آن هيچ صور جانور نبود فلك اطلس است و فنا و بقا يافتن و تجلى كردن حق[166] در لباس كواكب به صورت انسانى از آنست كه همه[167] موجودات حق است و اين را صوفيه از تجليات آثارى گويند و در صورت انسانى ارفع[168] از صور ديگر مواليد شمارند و اينكه خود را حق به بيند پايه انبياى نامدار و كمل[169] اولياست و شادى و خرمى ايشان از آمدن او در عالم از آنست كه نفس ناطقه كه از عالم نور است چون از ايشان جدا شده و در عالم سفلاى ظلمانى افتاده چون باز به وطنِاصلى عبور نمود شادى كردن از سبب ترقى سالك است چنانكه شخصى از غربت به اقارب[170] پيوندد.
فروغ دوم
وزان پس همه شيد ديدم سياه
درو بوده اى مرد دانش پناه
چنين تا رسيدم به يزدان پاك
ز من دور شد بيم اندوه ناك[171]
نماندم همه بود ايزد بدان
چنان بود در دانشم اى روان
كه تا بودهام اينچنين بودهام
منم هر چه در بوده[172] بنمودهام
چنين بازگشتم كه گفتم[173] نخست
به تن آمدم باز دانا درست
اين سير مافوق عرش است در نفوس و عقول و نهايت طيران در نفس كل و سير آن در عقل كل تا رسيدن به لقاء الله و فانى گشتن و باقى بدو و برخاستن اين وجود سايه آسا از تاب آفتاب حقيقى است.
مکاشفات آذرکیوان براساس نسخه خطی
خداجوی ابن نامدار
[1] . نعت = توصيف، ستايش .
[2] . صبح نفس = كسانى كه نفسشان مانند صبح است.
[3] . معنى رس =كسانى كه به معنى رسيدهاند.
[4] . محتجب = پوشيده.
[5] . مع =با.
[6] . – نواله غرّا=دهش درخشان.
[7] . صدار= صدور.
[8] . لآلى= جمع لؤلؤ = مرواريد، جوهر، گوهر.
[9] . شايقان = مشتاقان.
[10] . سر جمشيد جى جيجى در پنجم ماه جولاى 1783 در بمبئى زاده شد وى كه از تجار فاضل زردشتى است به سال 1851 كه شورشى بزرگ هندوستان را فرا گرفت سخاوتمندانه به نيازمندان كمك نمود.دارالفنون بزرگ هند، بيمارستان مجهز و بسيارى از مؤسسات آموزشى از يادگارهاى نيك اوست وى در چهاردهم آوريل 1859 در هفتاد و شش سالگى درگذشت. (نقل از فرزانگان زرتشتى اثر رشيد شهمردان). بيمارستان جمشيد جى باتلى والا در ناكه بمبئى معروف است مشتمل بر ده هزار تخت مريض و عمارات مركزى مخروطى به طرز قديم ايران.(نقل از عرفان نامه اثر حكيم عباس كيوان قزوينى صفحه 63 به تصحيح مسعود رضا مدرسى چهاردهى چاپ تهران 1388 شمسى.
[11] . ترانسليشن فند= مؤسسه ترجمه .
[12] . سيّاح = سياحت كننده.
[13] . ]سيار] ( نسخه خطى ).ساير = سير كننده
[14] . ]اوج] (نسخه خطى).
[15] . كيخسرو= پادشاه نيك نام نيك سروده شده.پادشاه بلند مرتبه.
[16] . جهن = نفس كل.
[17] . لهراسب = اعتدال حقيقى.
[18] . پژشكى (نسخه چاپ هند).
[19] . جز از (نسخه خطى).
[20] . آك =عيب .
[21] . رواينده (نسخه چاپ هند).
[22] . پژشكى(نسخه خطى).
[23] . تجريد= قطع تعلقات ظاهرى).
[24] .تفريد= قطع تعلقات باطنى.
[25] . محلّى = آراسته.
[26] . صمت= خاموشى، سكوت.
[27] . مضار= ج مضرة، ضرر و زيان .
[28] . سرود مستان كتابى است درباره سلوك روحى اثر موبد هشيار از شاگردان كامل آذركيوان.
[29] . – عوايق= بازدارنده از چيزى.
[30] . فيمامضى = آنچه در گذشته بوده.
[31] . مايستقبل = آنچه در آينده پديد آيد.
[32] . من الزمان = از زمان .
[33] . منقش = نقش كرده شده و نگاشته شده.
[34] . متخيله (نسخه چاپ هند). مخيله = خيال .
[35] . محاكات = مشابه بودن، مشابه شدن. با هم حكايت كردن.
[36] . شيب (نسخه چاپ هند.
[37] . ابخره = بخارها.
[38] . غيبت (نسخه خطى.
[39] . يانات (نسخه چاپ هند.
[40] . اوساط سلاك = سالكان متوسط.
[41] . ازن= (نسخه چاپ هند).
[42] . مغيبات = چيزهاى پنهانى.
[43] . لبس = پوشيدن. مقابل خلع، كندن .
[44] . حقايق و انوار است (نسخه چاپ هند).
[45] .اساطين = جمع اسطوانه: ستون. اركان).
[46] . چو خون سيه بشنو اى نامجوى – به روى زمين بود بى گفتگوى ( نسخه خطى).
[47] . يعنى كاهنده تاب (نسخه خطى).
[48] . ناح (نسخه چاپ هند).
[49] . باصره = بينايى
[50] . نوم = خواب.
[51] . كماينبغى = چنانكه سزاوار است.
[52] . – منطبع = نقش كرده شده.
[53] . مماثله = مانندى. يكسانى .
[54] . مشاكله = هم شكل بودن .
[55] . دهشت = حيرت و سراسيمگى، ترس .
[56] . اسود (نسخه خطى).
[57] . حضور بيافزايد انوار باشد (نسخه چاپ هند).
[58] . مراد (نسخه خطى).
[59] . اصفى = روشنتر – صافتر).
[60] .ذكر اصفى بر زبان جارى گردد.(نسخه خطى).
[61] . گهى خانه برگشتى از شيد ون – برابر به پيشانيم به ز تن (نسخه خطى).
[62] . چو مىديد مى سوى بالا شدى – يكى كوه گفتى كه پيدا شدى (نسخه خطى).
[63] . رسيدم گهى خانه بد تابناك (نسخه خطى).
[64] . بدان سان كه از چشمه آب آمدى – نه زو پيكر و رنگ بنمايدى (نسخه خطى).
[65] . گهى چون ستاره بدى شيدها – گهى ماه و خورشيد را شيدها(نسخه خطى).
[66] . پس (نسخه چاپ هند).
[67] . نيست (نسخه چاپ هند).
[68] . هدايت (نسخه چاپ هند).
[69] . بحار= درياها.
[70] . انهار = جمع نهر.
[71] . خطوطى (نسخه چاپ هند). حظوظى = جمع لذات.
[72] . دعوات = جمع دعوت كه به معنى دعا است.
[73] . نغماء (نسخه خطى).
[74] . ملوث = آلوده
[75] . ملطخ = آلوده، آغشته
[76] . بطى الحركة = آنكه به آهستگى حركت نمايد.
[77] . صواعق = جمع صاعقه.
[78] . كژدم= جانورى است گزنده كه به عربى آن را عقرب گويند.
[79] . به ديد (نسخه خطى).
[80] . حقوقى = مقابل جزائى.
[81] . صور كريهه = صور جمع صورت است و كريهه جمع كريه.
[82] . سير(نسخه خطى).
[83] . انانيت = منيت، خودبينى.
[84] . در اين مقام سالك را بر حقيقت انانيت بدن مكتسب كه با او باقى ماند اطلاع افتد (نسخه چاپ هند).
[85] . صدر= سينه .
[86] . الطف = لطيفتر .نازكتر. پاكيزهتر.
[87] . اصفى = صافىتر، روشنتر، پاكيزهتر.
[88] . قوت ذكر است (نسخه چاپ هند).
[89] . الوان = رنگها.
[90] . ملون = رنگانگ.
[91] . صفت ملكى و مطمئنى (نسخه چاپ هند).
[92] . مشعله (نسخه چاپ هند).
[93] . مقابل روح گردد (نسخه چاپ هند).
[94] . بسى از روانى شيدان چنين (نسخه خطى).
[95] . يكى شيد ديدم به رنگ نكو – كبود و بدو پردها پس چنو(نسخه چاپ هند).
[96] . چه گويم ز شيدى كه ديدم كبود – كه بى گرد بر گرد من مىنمود (نسخه خطى).
[97] . غيبت (نسخه چاپ هند).
[98] . همى سرخ و شايسته چون انگبين (نسخه چاپ هند).
[99] . درونَيذ(نسخه خطى).
[100] . تن و جامه چون شيد گشتى بدان (نسخه چاپ هند).
[101] . غيبت (نسخه چاپ هند).
[102] . طارى = چيزى كه ناگاه بر كسى عارض شود مثل خوشى).
[103] . مر سالك را طارى شود (نسخه خطى)
[104] . ازو دانش آيد فراوان پديد(نسخه چاپ هند).
[105] . از آن ديدنش چين شدى ناتوان (نسخه چاپ هند).
[106] .از آن بشنو از پردهاى هزار – شمردم تو را گفتهام يادگار (نسخه چاپ هند).
[107] . سرآوند رنگ ازو وى كرمى (نسخه چاپ هند).
[108] . كرمى = انگور، به رنگ انگور.
[109] . نمايد (نسخه خطى).
[110] . انور = روشنتر، نورانىتر
[111] . مواجه (نسخه چاپ هند).
[112] . در وجود او فانى گرداند (نسخه چاپ هند).
[113] . يكى شيد ديدم بويرش سياه (نسخه چاپ هند). اگر بوير خوانده شود، وير به معناى خرد و فهم، اداراك و هوش است و نيز وير به معناى فرياد هم در فرهنگ لغات معنا شده است .
[114] . بجنباند مى برگ را بامداد(نسخه چاپ هند).
[115] . خايف = ترسان، ترسنده.
[116] . كه بُد رنگ او سبز زو ده هزار (نسخه چاپ هند).
[117] . دار = دور.
[118] . كجا هستى من ز من دار بود (نسخه چاپ هند).
[119] . هدايت (نسخه چاپ هند).
[120] . حجّت (نسخه چاپ هند).
[121] . بديدم يكى شيد پس آنچنان – كه او را نبود است از اين كران (نسخه خطى).
[122] . از آن پرتو شيد اوى بى رويز (نسخه خطى).
[123] . رويز ظن [ است [.
[124] . همى گفت هر كس مرد ايزدى (نسخه خطى).
[125] . غيبت (نسخه خطى).
[126] . منم گفت شه را ز از من نماند(نسخه چاپ هند).
[127] . به بر در كشيدم شدم نزد نور – چو هشتم بدم من من و شاه او (نسخه خطى).
[128] . وزان پس رسيدم به شهر فراخ – چه شهرى جهانى به آمين و كاخ (نسخه چاپ هند).
[129] . بُده (نسخه چاپ هند).
[130] . ستاده به درگاه از بهر يار (نسخه چاپ هند).
[131] . برفتند از اندرون بى شمار (نسخه خطى).
[132] . مر او را بر خويشتن جاى داد(نسخه خطى).
[133] . در بر كنار (نسخه خطى).
[134] . بر(نسخه چاپ هند).
[135] . اباشان = همراهشان .ابا = با، همراه.
[136] . مرا ديد اندر بر خود نشاند – به سر در كشيدم جدايى نماند(نسخه چاپ هند).
[137] . نبوده مرا از ددى ره زويز (نسخه چاپ هند).
[138] . بديديم شان زرد بى مر گهر (نسخه چاپ هند).
[139] . برفتيم با پايداران راه (نسخه خطى).
[140] . بديدم مهين تخت به پايه دار (نسخه چاپ هند).
[141] . من او بر بگشتم برستم ز آك (نسخه چاپ هند).آك = عيب.
[142] . همه سبز پوشان (نسخه خطى).
[143] . بديدم يكى روى فرخنده بود – سراسر همه سرخ پوشيده بود (نسخه چاپ هند).
[144] . همه موبدان اندران پاك راه – خرد مرد مردان دانا بگاه (نسخه خطى).
[145] . مرا شاهشان ديد و بر پا بخواست – بدان گوشه تخت بنشاند راست (نسخه خطى).
[146] . جهانى سيه بود با كش وزاه (نسخه چاپ هند).
[147] . دهكان (نسخه چاپ هند).
[148] . زيارت چو دادم سراسر نشان (نسخه چاپ هند).
[149] . شمارش نيايد به ايندر پديد ( نسخه خطى).
[150] . همان كان رفته به پستى نگار(نسخه چاپ هند).
[151] . چه ايزد شده آن كشيده كنار – مرا زو نبوده به يك جو كنار (نسخه چاپ هند).
[152] . پيش كار(نسخه خطى).
[153] . بديدم در او بيخ مرد نگار- نه رنگى دران شهر بد آشكار(نسخه چاپ هند).
[154] . ابا اين بد اندام و بر من به مهر – شد اندام شاداب بنمود چهر(نسخه خطى).
[155] . چو ايزد شد و من درو هم چونو(نسخه خطى).چنو يا چونو به معناى چون اوست، مانند او.
[156] . خواجگان و از مهر (نسخه چاپ هند). دار = ديار.
[157] . سير ديده (نسخه خطى).
[158] . پادشاه شان (نسخه خطى).
[159] . ابيض = سفيد، سپيد.
[160] . و رامشگران (نسخه چاپ هند).
[161] . عساكر = لشكرها.
[162] . احمر پوشان = سرخ پوشان .
[163] . دهاقين = جمع دهقان .
[164] . ضياع = زمين و آب و درخت .
[165] . و ماه (نسخه چاپ هند). عقار= زمين، آب و مانند آن.(نوعى از جامه رنگين). دارو. گويند عقاقير اصل و ريشه داروهاست.
[166] . تجلى كردن خود در لباس كواكب (نسخه خطى).
[167] . همه وجود حق است (نسخه خطى).
[168] . ارفع = برتر، رفيعتر.
[169] . تجمل (نسخه چاپ هند). كمل = جمع كامل .
[170] . اقارب ديار(نسخه چاپ هند). اقارب = نزديكان و خويشان.
[171] . ز من دور شد بيم و اندوه باك (نسخه چاپ هند).
[172] . بود (نسخه چاپ هند).
[173] . گويم (نسخه چاپ هند).