Info@razdar.com
مقاله شماره 130
چون خدا پژوهان اهل دلند و دل كعبه حقيقى پس بايد آنها خود را هماره محرم كعبه حضور دانسته جانور نكشند و گوشت نخورند و جدال با كسى ننمايند نه در امر دنيا نه در امر دين و قسم به خدا نخورند يعنى خدا را وسيله راستگويىِ خود قرار ندهند و تن به تكذيب مردم دهند و در سايه غير خدا راه نروند و كسى را شكار نكنند يعنى شيادى دنيا و دين نكنند و به كسى هم شكار نشان ندهند و آداب شكار هم به كسى ياد ندهند كه طريقه تصوف باشد زيرا (الدّالّ على الشركفاعله) و همخوابه نفس اماره كه زن صفت است نگردند و ميل هم نكنند كه ميل به جاى عقد كردن زن است و مشرف و ناظر به نفس پرستان هم نباشند كه به جاى گواه شدن و گواهى دادن بر عقد نكاح است و بر محرم حرام است .و زينت به خود نبندند ،حتى وجود خود و علم و صفات انسانيه را زينت خود نشمارند بلكه افعال و جلواتِ حق تعالى بدانند.
و اين تروك و عدميات را رياضت و طهارت نفس بدانند و بدون اينها رسيدن به مقام دل را اميدوار نباشند و پس از رسيدن به مقام دل نيز هنوز خود را صاحبدل نشمارند مگر بعد از طوافهاى هفتگانه كه هر يك از اطوارِ سبعه قلبيه را طىّ كرده باشند و تا زنده اند ترك اين تروك و رياضات را ننمايند و به اطمينان صاحبدل شدنِ خود هرزه گردى را نام كثرت در وحدت ننهند و استدلال به آيه «من حرّم زينة الله» نكنند .
و با اهل دنيا بقدر ضرورت آميزند و از ظاهر پرستان بكلّى بپرهيزند و در نظم جهان به اين عقيده باشند كه خدا تا كنون آنچه خواسته كرده و سپس نيز آنچه خواهد كند و كس را ياراى دم زدن يا بر هم زدن نبوده و نخواهد بود ،نه خدا پير و عاجز گردد و نه مردم توانا ،عجز ذاتىِ مردم است و قدرت ذاتىِ خدا «والذاتى لايتغير» .
و حيات جاودانى را كه همه طالبند حيات نفس ناطقه دانند نه بقاء جسد عنصرى .و هرگز صورت دينى را ننكوهند گرچه بسيار پژوهيده باشد كه مباد آن نكوهش به روح ديانت برسد ،مگر كسى كه چنان راسخ در علم حقايق باشد كه به يقين داند كه آن صورت دين بمنزله عضوِ فاسدِ بيجانِ بريدنى است .
و چنين رسوخى براى هر دانشمند دست ندهد و اگر پندارد كه بدين رسوخ رسيده و نيز ببيند بايد اين پندار و ديد خود را چون با خودىِ او همراهست خطا انگارد و ترتيب اثر ننمايد .
و خدمت به بشر را نوعاً بهترين سبب تكميل نفس ناطقه دانند و هيچ خدمتى را كوچك نشمارند كه نكنند اگر چه برچيدن خاشاك از كوچهها باشد كه بايد برچينند و بگويند كه وجود ما بيش از اين نيارزد و نگويند كه ما انسانيم و عضو رئيس جهانيم ،وقت ما پر بهاء است نبايد به كارهاى پست كوچك بگذرانيم ،زيرا اين گمان گرچه صحيح است اما از روحِ خودخواهى پيدا مىشود نه از روحِ حقيقت بينى بلى نسبت به غيرِ خود اين گمان بجا است .
و بدانند كه درويشى [1] در اين زمان مسلك پر تجمّل آبرومند شده نبايد خود را به آن و آن را به خود بست ،كه اظهارِ درويشى در اين زمان نوعى از خودستائيست .و سامانِ درويشى گِرد كردن عينِ دنياداريست از ژند (خرقه) (مرقّع) و كلاهِ مخروطى و كجكول) زيرا خدا در قسمتِ اَزَلى هر آن را كه لايقِ بهشتِ بيسامانى (كه زندگانىِ ساده بى همه آلايشها باشد) نديد به دوزخِ سامانش در انداخت ،چه سامانِ دنيا از جاه و مال چه سامانِ سالوسى و زهد فروشى يعنى تركِ دنيا به ريا و چه سامانِ درويشى از تسبيح هزار دانه و پوست و چشم گرداندن و آه كشيدن و نعره زدن و كلماتِ مجرّدانه گفتن و خود از مردم نهفتن و پا برهنه رفتن كه قيد و دل بستنِ به هر يك از اين سه سامان نشانه دورى و رانده شدن از بارگاهِ حقيقت و اطلاقست .
بيسامانى را توان تشبيه نمود به حيوانهاىِ آزاد چرنده و پرنده و درنده كه هماره فربه و فرّه و خرّم و بى دردند و در لذائذِ ساده آزادانه مستغرقند .
و سامان را به همان حيوانها وقتى كه اسيرِ مردم شوند كه خوراكهاىِ با تكلّف و منزلهاىِ تابستانى و زمستانى و زين و برگ و پالانِ قيمتى ،بلكه زنگوله طلا و طوق و قفسِ طلا دارند ،اما دلِ خوش ندارند و بيمار و محتاج به بيطار[2] و بزوره[3] مىشوند و اگر رها شوند راهِ صحرا گيرند و شتابان دوند و هيچ يادِ زخارفى كه داشتند ننمايند و به خانه صاحبشان برنگردند مگر كه خيلى كَودَن باشند مانند گوسفند.
و يقين دان كه مردم نيز پس از مردن لذّتِ رهايى از سامانِ تن را چشند و هيچ ياد دنيا و زندگى نكنند ،مگر آنكه به كثرتِ تعلّقات دنيا كَودَن شده باشند و هوش فطرى انسانى را باخته باشند و اگر آن هوش بجا باشد اگر كافر و شقى هم باشد پشيمان از مرگ نمى شود بلكه پشيمان از كِردارهاىِ ناهنجارِ زندگانى كه غم اندوزِ او شده ،مى شوند.
وقتى درويشى با سامانِ درويشى نزد آذر كيوان تشكّر مى نمود كه بسا بار حراميان راه مرا زدند و خيردراين بود كه از درويشى به مقصود رسيدم ،آذر كيوان فرمود اندوه مخور كه اكنون تو راهِ مردم را خواهى زد .
كردارِ آذر كيوان نيز همه خردمندانه و هم پندِ خردمندان بود ، از جمله دو كارِ شگِفتِ او را مى نويسم براى تذكّرِ حق جويان يكى راجع به ديانت كه به هر معبد كه رسيدى از آن نگذشتى بلكه به قدمِ تعظيم درونِ مَعبَد رفتى و چون آنان عبادت كردى بى رياتر و با عقيده تر از خودِ آنان زيرا آنان معبود محدودى مى پرستيدند با دلى پر از كينه ديگران و او معبود مطلق مى پرستيد با دلى پاك پر از مهر همه جهانيان.
و ديگر راجع به معاشرت با مردم كه با هر كه تن به آميزش مىداد او را در ديدار نخستين زياده نمى نواخت و در ديدار دوم بيش از نخستين نوازش مى نمود و در سيم بيشترازدوم و همچنين كه مهرش با همدمان روز افزون بود بر خلاف جهانيان كه مهر ديدار اول به غلو و افراط است و متدرجاً كم مى شود كه در اواخر به كدورت مى انجامد .
نقل از کیوان نامه جلد 1 – عباس کیوان قزوینی
[1] . مراد زمان صفويه است .(حاشيه از كيوان است)
[2] . طبيب چارپايان .(مؤلف)
[3] . طبابت پرندهها.