Info@razdar.com
شماره مقاله625
گرچه جمع بعض اعمال ممكن است ،مثلاً در هفته سه روز عيد بگيرى و در عمر يك بار به بيتالمقدس و يك بار به مكه بروى و گوشت هيچ نخورى براى حرمت ذبيحۀ غير مسلم و ذبيحۀ غير اولاد هارون كه نزد يهود شرط حليّت ذبيحه است .
و هم ماه رمضان را روزه بدارى و هم روزۀ بزرگ نصارىٰ را كه چهل روز است و هم بيست و پنج ساعت يهود را و هم يك هفته آنها را ،و زن هيچ نگيرى تا دچار اختلافات طرز ازدواج و شرط و مكان و ترتيب عيال و اولاد نشوى .
اما ختنه را چه مىكنى و معاشرت را چه مى كنى ، مگر آنكه بيابى در اسلام و در يهود علمائى را كه ختنه را مستحب دانند نه واجب و هوالحقّ ،پس ختنه نكنى (اگر در بچه گى تو را ختنه نكرده باشند) تا به صريح دين نصارىٰ و به لازمِ دينِ يهود و اسلام عمل كرده باشى .
پس از همۀ اينها دو مانع بزرگ است ،يكى نبودن عمر براى اين كارِ طولانى پر رنج ،و ديگر فهميدنِ اديان و اجماعشان بر اعدامِ تو كه موضوع احتياط كه وجود تو است معدوم شود .
حالا به جاى احتياط مى توانى به زارى زار به خدا بنالى كه از دلت آگاه است و به حالت گواه است ،و بگوئى مى خواهم دين حق تو را بيابم تا عبادتى كنم با يقين به رضاى تو و مانعم نادانى است و با حيرت هم خلوص نيّت محال است.
خدايا همين محال من بر تو آسان است كه به يك وسيلۀ غير عادى بر من ثابت كنى دين حق را به خلق صوت در هوا چنانكه من مطمئن شوم و احتمال خلاف ندهم .
و به ظاهر شدن يكى از موسى و عيسى و محمد با شناختن من آنها را كه موقتاً شخصاً براى من بيايند و باز بروند ،چرا دريغ دارى ، علماءِ كلام اجماع دارند به وجوب لطف بر تو .و جعل دين جزء لطف است و براى من كه به حيرتم جعل دين نشده و هدايت نشده و قصدالسبيل نشده و استطاعت نشده و تو در قرآن به عهده خود گرفتهاى همه اينها را و فرمودهاى علىالله قصدالسبيل انا هديناه النّجدين اى الكفر و الأيمان يعنى ايّهما كفر و ايّهما ايمان كه هنوز براى من تميز نيافته كفر از ايمان والذين جاهدوا فينا لنهديّنهم سبلنا اى الواحد الحقّ مِن بين سُبُلِنا اى السُّبُل المنحولة لنا بدعوى سبيلنا او ان جمعيّة السُبُل تنطبق على الدين .
آيا كدام جاهد و مجاهد از من مستحق تر است كه در حيرت عاجزم و براى عمل حاضر ،خدايا تو يك خرق عادت كنى و مرا از ورطۀ هلاكِ اَبَدى برهانى .
براى تو خِرقِ عادت نيست تو بى سابقه مرا وجود دادى كه من درخواستِ وجود از تو نكرده بودم ،حالا با سابقۀ زارى و خواهش هاى ذليلانه مرا هدايت فرما ، نام بزرگ تو هادى است چرا من سرگردان هميشگى باشم و تو حق را بدانى و نفرمايى .آنگاه از من عاجز مؤاخذه هم بفرمائى اين به كدام عدل روا است با آنكه تو صاحب فضلـــى (ان الله لذو فضل على العالمين).
خدايا اگر حق مطلق است كه به هر يك عمل كنم صحيح است (بِاَيّهِما اَخَذتُم مِن بابِ التَّسليم و سِعَكُم) آن را هم واضح فرما تا با دلِ درست يكى را انتخاب نموده رفتار كنم .
اى خداى شنوا ،دانا ،توانا چرا زارىهاىِ مرا نمىشنوى ،چرا به منِ راهجو نظر ندارى ،فرداى قيامت با چه حجّتى مرا عذاب خواهى نمود، حالا همان حجّت را من بر تو مى گيرم ،چرا بر من حجّت را تمام نمى كنى .
بلى تو در هر دينى حجّت را تمام و نصب امارات فرموده اى ،ولى همان عموم اتمام حجّت كار مرا زار كرده ، به كدام عمل كنم كه ترس عذاب نداشته باشم . هيچ يك از بندگانت نمى توانند مرا هدايت كنند بلكه حق دم زدن از هدايت ندارند ،آنچه آنها گويند من ده برابر آن را دانسته ام ،آنها قاطع عذر و موجدِ يقين من نيستند . اگر خود آن مدّعيان هدايت و لافزنانِ اقامۀ حجّت عصبيّت را كه يگانه سرمايۀ آنها است به كنار گذارند (و هرگز نمىشود) از من سرگردانترند. ولى چون آنها جوياى حقّ خالص واقعى نيستند به همان ظاهر شدن بر خودشان قانعند چونكه مهمّ نمىدانند ،اگر مهمّ مى دانستند به اين زودى ها قانع نمى شدند .
من چون پى حق واقعى لا كلام مى گردم دلم آرام نمى گيرد .
استطراد بس است بايد تابعِ اِطِّرادِ كلام شد .
سخن در اختلاف شوق طبيعى بچه ها بود نسبت به علوم و صنايع.
هركه را شوقى به دل انداختند دان يقين بهر همانش ساختند
(كيوان)
بچه اى نيست كه هيچ شوقى در دلش نباشد ،بايد آن شوق خفى را به يك وسيله اى يافت و او را به سوى آنچه شوق دارد سوق داد .
حقِّ وجدانىِ بچّه بر پدر و مادر و بر اولياءِ جامعه آن است كه گنج نهانِ در او را براى او بيابند و خودشان هم از آن گنج فايده بردارند. اگر غفلت از اين گنجيابى و كنجكاوى نمايند جزء بدبختان به شمار آيند ، و مسئول اين بچه هم هستند به نحو واجب كفائى ، كه اين بچه پس از رشد مى تواند آنها را مأخوذ بدارد به حقّ خودش كه ظلمى بزرگ بر او شده .
به هر حال بچهها را از نخست به درس واداشتن ،چنانكه امروزه روشِ عالمگير است ،خطائى بزرگ و جنايت زدن است هم به بچه و هم به جامعه. بايد فكر نمود كه اين بچههاى مدرسه كه مليونهايند، اگر در درس كامل نشوند و غالباً همين است در اثر نقص پروگرام و عدم توجه معلّمين و مؤاخذه ننمودن اولياءِ اطفال عمر اين مليونها باطل شده و استعدادشان كه يگانه سرمايۀ آنها بود ،عاطل شده و اگر همه كامل شوند چنانكه اميدوارند آن وقت يك جامعۀ بدبخت گرسنهاى را تشكيل دادهاند كه دانا بسيار و دارا كم است ،زيرا كه از تنها درس ارتزاق نتوان نمود ، مگر چند نفر معلم كه باز عمر و استعداد بچههاى آينده را باطل نمايند ،باقى همه بيكار مفتخوارند .جامعه از كجا آنها را نان خواهد داد .فرض كنيم علم آنها به خوبىِ طلا باشد ،در ضرر كيميا گفتهاند كه اگر فرضاً همه مشّاقان به راستى طلا ساز شوند و اكسيرِ ناياب را بيابند ،تازه آغازِ بدبختىِ بشر است .
زيرا طلا ذاتاً نه مفيد است و نه مطلوب (شلغم پخته به ز نقرۀ خام). اگر زمين پر از گندم و جو و هر ميوه ای شود ،مردم آسايند و اگر پر از طلا شود همه درمانند كه آن را چه كنند ،جز آنكه به حسرت در او نگرند و گرسنه جان دهند ،جائى كه زيادتى طلا با آنكه روحافزا است، با كمى خوراكى مضرّ به حيات اجتماعى باشد ،بسيارى علم منفور طباع با كمى كار و پيشه ضررش بيشتر بلكه سمّ ناقع مهلك است و عكس آن شهد نافع مُمَلِّك است .
مهندس هفت اقليم اگر نان نخورد مى ميرد امّا نانوا اگر مثلّث[1] را از مخروط فرق ننهد ،از گرسنگى جان نمى دهد .
و نيز يك جامعه اى كه همه دانشور سخن پرور هنرگستر فلك پيمايند و كارگر رنجبر كشاورز آبيار آسيابان خربنده خرمنكوب آهنگر پتك زن ندارند ،آنها خيلى بدبختند، زيرا حفظ زندگى و نظم معاش نمى توانند ،جز آنكه فكر و دانش آنها هادى آنها شود به سوى اين كارها و بكنند و برهند ،كه آن وقت در سايۀ كار زنده مانده اند نه در سايۀ علم زيرا علم كه داشتند باز از بدبختى مى مردند و يك جامعه اى كه انواع كارگر دارد امّا بالطّبيعه (چنانكه در اوايل طبقات بشر همين طور بود كه علم به صنايع لازمه هم نبود ،فقط فشارِ حاجات آنها را به كار بىعلم پر رنج واداشت) نه با علوم دقيقۀ طبيعيّات كه سختى ها را آسان و دورها را نزديك كند و دانشوران عالى و اُدَباءِ بى همالى ندارد بدبخت شمرده نشود گرچه ناقص است ،نقص غير بدبختى است زيرا بدبخت (شقى) حق زندگى ندارد ،ميّت متحرك است كه بدتر از ميّت حقيقى ساكن افتاده است .
اما ناقص حق زندگى دارد ،گرچه زندگى ننگين بى شرفى است ولى اميد است كه همان فشارِ ننگ رفعِ ننگ و ايجاد شرف نمايد كه علوم مفقوده خود را تحصيل كنند. از اينجا سر حدّ مفهوم و مصداق بدبختى معلوم شد كه هر ناقص بىشرف را نبايد بدبخت دانست ،و نيز سعادت را نبايد مرادف كمال قرار داد ،بلكه نسبت سعادت با كمال مانند نسبت شقاوت با نقص است و اين هم يك قسم از اربعۀ متناسبه است (در آخر جلد سوم تفسير كيوان اين مطلب را شرح داده ام و در كتاب عرفاننامه نيز از صفحۀ 463 تا 594). و نيز معنى حق زندگى معلوم شد كه مراد حق طبيعى است نه حق قانونى كه در سياسات و معاملات گفته مىشود .
معنى حق طبيعى وجود خارجى و وقوع است يعنى جامعۀ كارگران
حيات مستقرّه ای[2] دارند و تماسك حيات خود را مىنمايند و قادر بر امرارِ زندگى و بر مقاومت با حوادث زندگى شكن هستند و يقينى الموت و الفناء كه از گرسنگى بميرند نيستند و البته كمال فرع حيات است نه اصل و ريشۀ حيات و نه برابر در مفهوم كه مرادفِ وى باشد .
امّا جامعه دانشوران كه هيچ كار و پيشه ابداً نداشته باشند حيات مستقرّه از حيث دانش تنها ندارند و تماسك زندگى خود و اِمرارِ معاش را نمىتوانند و مقاومت با جوع را كه حادثه ای زندگى شكن است به نيروى دانش ندارند ،جز به توسّل به خوردن گياه و ريشۀ گياهها تا آنكه به نيروى فكر و دانش تهيۀ يك كار و پيشه اى براى خود نمايند.
پس حيثيّتِ دانش تنها حافظِ زندگى نيست ،اما حيثيّتِ كار تنها بىدانش حافظِ زندگى است ،و البته اصلِ مطلوب زندگى است و علم و كمال يك تجمّلى است و لذّت افزائى است براى زندگى ،كه اگر فرض كنيم افرادِ جامعه را به حال مرگ از گرسنگى ،دانش آنها كمال آنها و لذّت بخش آنها نخواهد بود ،مرگ دانا و نادان يكسان است ، و پس از مرگ هم دانش معدوم است ،زيرا موضوع دانش و كمال همان وجود مادّى و جسم دانشور است و پس از مرگ كمالات به چه كار آيند ، مگر بنا به بقاءِ روح با تعيّنِ ملكوتى و زيادتى تَجوهَرِ روح به سببِ دانشهاىِ راجعِ به ماوَراءُ الطبيعة كه عرفاء و اديان ادّعاء مى كنند و آن از مبحث اكنونىِ ما خارج است ، و ردّ و قبولش يك لحنِ دينى و عرفانى لازم دارد كه در كتاب استوار شرح داده ام و حاصلش آنست كه زيادتىِ تَجَوهَر روح را به دانشهاى مكتَسبِ طبيعى راجع به ماوَراءُ الطبيعة مسلّم نمى دارم، تا چه رسد به دانش اعمّ كه مبحثِ اكنونى است .
پس تنها دانش از حيثِ دانش بودن (نه از حيث تسبيب و انجرارش اخيراً به كار و پيشه) نه حافظِ خود دانشور است از مرگ و نه حافظِ غير او (دنيا پس مرگ من چه دريا چه سراب) .
امّا كار هم حافظِ خود كارگر است و هم حافظِ غير او . لذا چشم ارتزاق كاملان و دانشوران به دست رنجبران است من غير عكس و رونق و نور كمال با زندگى نمايان خواهد شد والّا چه كمالى چه رونق و نورى.
پس كار در واقع زندگى بخش دانش و كمال است و حقِّ حيات بر آنها دارد من غيرِ عكس ،و گفتيم كه مراد حيثيّتِ كار تنها و حيثيّتِ دانش تنها است مجرداً از مضافات و احتمالات و عناوين .
و بديهى است كه احكام و محمولات قضايا تابع حيثيّات و عناوين موضوع آن قضايا است ،پس اگر عنوان موضوع را مقيّد به حيثيّاتِ لاحقه و مضافات كنيم خواهيم باور نمود كه دانش مكتسبى و فكرِ طبيعى هادى بشر شدند به كار.
اما كار و پيشه هم پس از راه افتادن هادى به دانشهاى تازه است و مزيدِ فكر و دانش طبيعى است ،مثلاً طبيبِ معالج و مهندس كارگر خيلى بهتر از غير معالج و از مهندس بيكار است كه هم عدد معلومات جزئيۀ فرعيه بيشتر مى شود و هم قوّت و اشتدادِ معلومات كليّه اصليّه كه كمّاً و كيفاً زياد و بهتر مى شوند و اين يكى از اسرارى است كه پس از اشتغال به كار پيدا و مبرهن مى شود و اينها را قواعد مستحصله بايد ناميد نه قواعد علميۀ حاصله ، و خيلى فرق است ميان مستحصله با حاصله .
حالا غرض ما آن نيست كه بچه نبايد درس بخواند ،بلكه آن است كه بايد كار را براى بچه مقدّم و مهمتر قرار داد و اجبارش به كار نمود نه به درس ، تا آنكه درس را به اختيار خود با شوق بخواند كه بهتر از پيش مى برد و درس با اجبار از پيش نمى رود و عمر بچه تلف مى شود، در كار اجبار هم متصوّر است هم مفيد ، و در درس اجبار نه متصوّر است و نه مفيد بلكه مضرّ است هم به بچه كه اتلاف عمر و بيمارى قواى دماغ او است و هم به خود درس و علم از سه راه :
يكى توهين علم است .
دوم آنكه از پيش نمىرود و متدرّجاً علم كم و گم مى شود .
سوم آنكه بچه از اول تا آخر به علم بدبين و از آن گريزان خواهد شد، چنانكه اين هر سه ضرر در جامعۀ ما شده و پيدايند و افراد جامعه غافلند از بودن اين ضررها در اثر اجبار و تعجب دارند از كم و گم شدن علم ، و به سبب اين تعجّب باز اصرار در اجبار بچه به درس مى كنند كه شايد بهتر بشود و نمى شود .
جز آنكه از غفلت برآيند و ترك اجبار به درس نمايند ، و اجبار را در كار بكار برند و درس را به اختيار بچه واگذارند .بايد درس را محترم شمرده بچه را قابل درس نشمرد بويژه درس قرآن كه از قديم تا كنون رسم بود و گناه بدى بود ،هم گناه دينى و هم طبيعى .
بحمدالله اكنون ابتداء به قرآن ترك شده ، ببينيد بچه ها كتب علمى را چقدر ضايع و پاره مىكنند. هر بچه اى ده كتاب را فاسد مى كند تا يك صفحه را ياد بگيرد ، چونكه هنوز قدردان درس و علم نشده ،به نفع كتاب فروش و به ضرر مالى اولياءِ بچه و به توهين علم تمام مى شود .
به ناچار گوئيم كه لااقلّ قرآن و كتاب درست به دست بچه ندهند، بلكه در مدارس ابتدايى هيچ كتاب نباشد ،صفحه اى معلّم بنويسد و از روى آن درس دهد ، همانكه پاره شد يكى ديگر بنويسد ، زحمت معلّم بهتر از سه ضررى است كه ذكر شد .
و اگر اسباب كار را بچه بشكند ،پاره كند ،فاسد سازد توهين نيست زيرا آنها قدرى ندارند ،لذا بعض فقهاء تعليم قرآن را به بچه حرام مى دانند براى مسِّ بى وضوء و پاره و سياه كردن و زير پا انداختن.
كتب علمى هم مانند قرآن محترمند ،آنها را به دست نااهل نبايد داد بچه هنوز اهل كتاب نشده .پس احترام درس و كتاب به ما مى گويد كه بچه را هنوز زود است ،بچه بايد كار آموزد ،اگر بيكار بماند بازيگر خواهد شد .كار هم نجات از بازى و اوباشى مى دهد و هم تأمين زندگى او را مى كند .
[1] – فرق مثلّث با مخروط ناقص مربع القاعده خيلى دشوار است زيرا اين همان مثلّثى است كه زاويۀ حادّه اش خيلى كوچك است كه مشتبه به نقطۀ رأس المخروط شده و دو منفرجه اش چنان از هم دورند كه قاعده اى به وهم بيننده مى آورند و ترديد در مثلث بودن آن بر پا مى دارند .(کیوان)
[2] . اين اصطلاح فقهاء است در كتاب اطعمه و اشربه در باب ذبيحه كه ذبح مسلمان حيوان حلال گوشت را وقتى مؤثر در حلال شدن گوشت است كه آن حيوان پيش از ذبح حيات مستقرّه اى داشته باشد يعنى اگر آن ذبح رو ندهد مرگ آن حيوان به آن زودىها تقريباً معلوم نباشد و لذا در حليّتِ شكار تير خورده به سبب سرعت در ذبح اشكال است ،زيرا يقين است كه به سبب آن تير خواهد مرد.(کیوان)