Info@razdar.com
شماره مقاله628
در اين مقاله عناوين ذيل را خواهيد خواند :
رياست
تقسيم دوم رياست
دلال 33 دنداني
وحدت رييس
فوائد كار
روح كمال
بيان ريشه هستي
دو سرمايه زراعت
گاورانی
راه فهميدن
ديدن هر حادثه سه ديدن است
در لوازم اجتماع كه پنج است ،پس مقدمهاى لازم است در بيان سه قسم لازم :
بدانكه حكماء لازم هر چيزى را سه قسم مى دانند :
لازم وجود ذهنى (لازم مفهوم) .
دوم لازم وجود خارجى لازم مصداق .
سوم لازم مهيّت من حيث هى قطع نظر از وجود خارجى و ذهنى اگرچه محال باشد وجودش .
اكنون گوئيم كه لازم مفهوم اجتماع تعدّد است اقلاً دو تا .
و لازم مصداقش (اثر وجود خارجى اجتماع ) قوّت عنوان هر يك جزء كه از حال انفراد قوى تر خواهد شد و شوكت و ابهّت هم جزءِ قوت است و لازم مهيّت اجتماع زوال تعيّن انفرادى هر جزء است زيرا مهيّت اجتماع اتحاد است و معنى اتحاد دو موجود به يك وجود و دو ماده به يك صورت است (وجود صورت است ماهيت ماده) .
و يك لازم مهمّ ِ وجودِ خارجىِ اجتماعات رياست است و اين دخلى به مفهوم و به ماهيت ندارد بلكه شرط نظم و كمال است يعنى اگر يكى از افراد اجتماع رئيس مطاع باشد بر ساير اجزاء ،آن اجتماع كاملتر و غرض از آن بهتر و دوامش و شوكتش بيشتر خواهد شد .
پس لازمۀ نظم و كمال اجتماع رياست واحده است .و اگر در مفهوم اجتماع تركيب حقيقى را معتبر بدانيم رياست لازم مفهوم مى شود زيرا تركيب در لغت به معنى سوار كردن اجزاء است بر يكديگر و در اصطلاح حكماء به معنى فعل و انفعال است (تأثير و تأثر) يعنى هر يك از اجزاء قاهر و مؤثّر در ديگرى باشد و باز مقهور و مثأثر از همان ديگرى باشد .
گرچه تصوّر وجود خارجى اين معنى تركيب دشوار است زيرا هر جزيى كه مقهور شد ديگر قاهر نمى تواند بشود .
مگر آنكه گوئيم اين يك خاصيّت فوق تصوّر است كه در وجود خارجى صورت مى يابد در ٰآن واحد ( ٰآن غير زمانى) كه اتّصال وحدانى چند جزء متناسب به يكى از چهار نسبت (تضاد ،تناقض ، تخالف ،تماثل) به يكديگر خاصيّتش بى مساعدت برهان آن است كه فوراً ذات هر جزئى متبدّل شده داراى يك عنوانى مى شود كه سابقاً نداشت و هيچ موجود بسيط مفردى داراى آن عنوان نيست .
اين عنوان فقط در اثر تركيب و اجتماع پيدا مى شود . پس هر جزئى هم رئيس است و هم مرئوس از دو حيثيّت مفروضه . پس اين را رياست نمى توان ناميد زيرا متبادر از رياست اطلاق است نه اضافه و اين معنى معنى رياست مضافه است .
و ديگر آنكه مراد از رياست آن است كه بعد از تحقق اجتماع در خارج يكى از افراد جامعه را رئيس مطاع قرار دهند تا مدير امور و اغراض آن جامعه فقط آن يك نفر باشد و ديگران آلت دست و مقهور ارادۀ او باشند ، و اين معنى هيچ دخلى به تركيب ندارد زيرا تركيب محقِّق و موجدِ عنوانِ اجتماع است نه آنكه بعد از اجتماع پيدا شود.
و خيلى از لوازم اجتماع در وجود خارجى همان مانند رياست است كه شرط نظم و كمال است.
پس گوئيم كه لوازم اساسى اجتماع پنج چيز است :
اوّل آنكه از هر طبقه اى كه در زندگى بشر ضرور است بايد در آن جامعه باشد بى نقصان ،اگر چه يك طبقۀ پستى باشد مانند پاك كننده و خالى كنندۀ چاه مبال و كَنّاس يعنى جاروب كش و بَرَندۀ كناسه (زباله) خاكروبه ، و زالو فروش كه نادراً (كم) مورد حاجت مى شود ،اما در وقت حاجت اگر نباشد باعث هلاكت است.
لازم دوم آنكه از هر طبقه به قدر لزوم بايد باشد نه كمتر كه ستم بر جامعه است و نه بيشتر كه ستم بر آن طبقه است كه بيكار مى ماند مانند اكنون ايران كه طبقۀ روحانى خيلى زياد است و اشخاص بيكار كه مفتخوار جامعه اند و مصدر كار نيستند بسيارند بيش از اندازه اى كه مؤسّسات خيريّه از عهده برآيند.
لازم سوّم تعيين درجات در ميان طبقات كه فلان طبقه چند درجه است و هر شخص از هر درجه چند و چون نفوذ حق دارد كه داشته باشد تا از اندازۀ خود نگذرد و ستم بر ديگران نكند.
اين درجه را طراز هم مى توان ناميد مثلاً فقهاء چند طرازند ، فلان فقيه از طراز چندم است و حدود تصرفات دينيۀ او تا چه اندازه بايد باشد و نيز اطبّاء و مهندسين و حكماء طبيعى و مدرّسين و خطّاطين و نيز در ميان كسبه و تجّار و نيز در ميان پيشه وران .
من در كتاب دورۀ كيوان نوشته ام كه فقهاء در زمان ما پنج طراز و اهل منبر سه طراز بودند و مدرّسين دو طراز ،يكى آنكه از خود زائد بر متن درس تصرفى دارد ، دوم آنكه ندارد.
اما خوب و بد و حق و باطل را جزء طراز نبايد شمرد.
لازم چهارم ملاحظۀ تناسب و توافق يا تفا…..[1] درجات بسيار خواهد داشت و درجه اكملش سعادت انحصارى آن ملّت را نتيجه مى دهد و ترقى حيرت آور را .
لازم پنجم تشكيل رياست در هر عنوانى از عناوين اجتماع و در هر حوزه اى از هر عنوان و در اينجا بايد بيان مفهوم و اقسام رياست شود زيرا تا كنون در اين زمينه كسى سخن وافى مشبع نگفته .
رياست
بودن يك نفر رئيس است در طول (فوق) چند نفر معين كه منقاد امر او باشند. معنى طول آن است كه آن رئيس محتاجٌ اليه مرئوسين است بلاعوض و زائد بر احتياجات متعاكس كه مافيه الاشتراك همه اشياء است كه به يكديگر محتاجند و احتياج هر يك عوض و جوابگوی احتياج آن ديگر است به اين و هر عوض و جواب گو را قيمت و بها مى توان ناميد و اين احتياجات عوض دار را به دو نام بايد ناميد :
احتياج متعاكس (تحاوج) احتياج عرضى به سكون را مقابل احتياج طولى كه بلاعوض است و از يك طرف است نه دو طرف و يك محتاج است جدا كه ديگر عنوان محتاجٌ اليه را ندارد ، و يك محتاجٌ اليه است جدا كه ديگر عنوان محتاجى را ندارد و در احتياج عرضى متعاكس هر طرفى هم محتاج است از جهتى و هم محتاجاليه از جهت ديگر و لذا تحاوج است يعنى دو احتياج است جواب گوى يكديگر اعم از آنكه اين دو احتياج در درجه لزوم با هم برابر باشند و يا به اختلاف، مغيّر عنوان احتياج نمى شود كه از عنوان احتياج عرضى درآيد و داخل عنوان احتياج طولى بشود.
حالا احتياج عرضى كه ميان همه اشياء مشترك است كه مربوط به هم و جاذب و مجذوب همند به جواذب عامه متعاكسه موجب رياست براى يكى و مرئوسيت براى ديگران نمى شود بلكه همه اشياء يكسانند و دارند با هم معامله و داد و ستد مى كنند به همان دست كه مى دهند مى گيرند مثل است (هر چه عوض دارد گله ندارد) .من بيان داد و ستد را ميان افراد بشر در مجلس موعظه اى كه در بمبئى نطق كرده ام و طبع و نشر يافته نموده ام .
امّا احتياج طولى موجب رياست محتاجٌ اليه است بر محتاج در آن مورد احتياج اگر علم است رياست علمى بايد ناميد و اگر دين است يعنى گرفتن احكام دينيه از جهت غيب (خدا) و رسانيدن به توده بشر كه نبوّت و رسالت نامند به درجاتها رياست دينى بايد ناميد و اگر سياست مدُن است سلطنت و حكمرانى و زمامدارى بايد ناميد و اگر قوميّت است كه حكماء تدبير منزل نامند كدخدايى بايد ناميد و اگر تبديل اخلاق ردّيه است به اخلاق فاضله به تصرف روحى و باطنى نه تعليمى قطبيّت بايد ناميد و همين قطبيّت را مسلمانان ولايت مى نامند و در مقابل نبوّت مى اندازند يعنى در طول يكديگر پس بعضى نبوّت را بالاتر مى دانند يعنى پيمبر را مطاع قطب مى دانند و بعضى به عكس يعنى قطب را مطاع پيمبر مى دانند و اين را اطاعت باطنى مى نامند كه جمع مى شود با ضدش در ظاهر .
پس گويند على مطيع محمد بود در ظاهر و مطاعش بود در باطن و اكنون هم اگر محمد زنده شود مطيع ظاهرى و باطنى قطب است كه على معنوى است زيرا دوره نبوت كه محدود است تمام شده و دوره ولايت بى نهايت است .
اين ناچيز تحقيق اين مطلب را مشروحاً در كتاب استوار نموده در فرق تصوف با اديان ديگر به چند وجه .
موارد احتياج طولى بشر منحصر است به اين چهار تا اگر نبوت و ولايت را يك عنوان بدانيم چنانكه مشهور همين است يا به اين پنج تا چنانكه من حالا پنج تا شمردم و به اعتقاد من نبوت غير ولايت است پس رياست پنج عنوان دارد :
اول رياست علمى كه آن رئيس مافوق كلّ فى الكلّ را حكماءِ يونان مُعلِّم مى نامند و تا كنون دو معلّم بيشتر در دنيا پيدا نشده ارسطو و ابونصر و ابوعلى را با آنكه در خيلى از فنون حكمت برابر يا برتر از آنها است معلّم نناميدند براى آنكه در فنِ موسيقى برابر آنها نبود .
دوم رياست دينى نبوّت كه تا كنون شش پيغمبر بزرگ عالم گير آمده آدم ،نوح ابراهيم ،موسى ، عيسى ، محمّد و پيمبران ديگر دست نشان و مروّج اين شش نفرند. به اعتقاد مسلمانان ديگر پيمبر عالم گير نخواهد آمد و هر ظهورى و نهضتى بعد از اين بشود مروّج محمد خواهد بود و ادّعاءِ سيد باب هم همين مروّجى و تبعيت بود بعد از آن بهاءاللّه مدّعى نيابت او شد و گويا ادّعاء را به استقلال رسانيد به اميد آنكه هفتم آن شش نفر باشد ولى ثابت و مسلّم كل نشد و لطمه به ادعاء سيد هم زد كه او را به بطلان معرّفى نمود و محاكمه اين مطالب در اين كتاب سرانجام بيرون از مورد بحث است نبايد عنوان كنيم .
سوّم سلطنت و زمامدارى است كه هر مملكتى براى خود زمامدارى انتخاب مى كند و پس از انتخاب ،آن زمامدار مى شود محتاجٌ اليه منتخبين نه آنكه در آن زمامدار از اوّل امتيازات ذاتى باشد اعم از طبيعى مانند پيمبر و از مكتسبى مانند معلّم .
پس فرق است ميان زمامدار و آن دو . چنانكه ميان آن دو نيز فرق است كه پيمبر بايد امتيازاتش طبيعى و موهبتى و خدايى باشد و از كسى اخذ نكرده باشد و معلّم كمالاتش اكتسابى است و اثباتش عادى و آسان است امّا اثبات نبوّت كليّه غير عادى و دشوار است لذا معجزه مى خواهد يعنى كارهاى غير عادى بر طبق ادعائش بايد بكند تا مردم مجبور به قبولش بشوند تعبداً .
چهارم كدخدايى و آن دو قسم است يكى پدر نسبت به اولاد كه طبيعى است و يكى انتخابى مانند زمامدار كه سابقاً در هر شهرى يك نفر را اهل آن شهر به ميل و اختيار خودشان انتخاب نموده نامش را وكيل الرعايا مى نهادند و فروتنى كريم خان زند آن بود كه نام شاهى به خود نگرفت و خود را وكيل ناميد .
حالا در شيراز بازارچۀ وكيل و حمام وكيل معروف است كه او ساخته و تا كنون شاهى به اين فروتنى در ايران نيامده .
پنجم قطبيّت و ولايت است كه آن هم مانند نبوّت بايد طبيعى و موهبتى و خدايى باشد يعنى خود قطب ذاتاً قاهر و متصرّف در جان بشر فى الجمله باشد چند نفر معين در قطب محدود يا همه اهل زمانش در قطب مطلق و تحقيق اقسام قطب در كتاب استوار شده.
خواه كسى از قطبيت او تمكين نموده او قطب بالفعل شود يا نه كه فقط قطب شأنى واقعى است و به ظاهر مصداق قطب نيست پس از مورد بحث ما بيرون است و اين تصرف در جان و اخلاق بشر به طور غير عادى از جهتى معجزۀ قطب و واسطۀ اثبات قطبيت است و از جهتى كار مرسوم و وظيفۀ قطب و واسطۀ ثبوت قطبيت ،اما در اصطلاح اسلام كرامت مى نامند نه معجزه تا فرق باشد ميان نبوت و ولايت و دو عنوان بشود نه يك عنوان چنانكه شيعۀ ايرانى و بعض سلاسل تصوف مىخواهند كه آن هر دو را يك عنوان قرار دهند و كرامت را هم معجزه نامند .
كتاب مدينة المعاجز سيد بحرانى كه عربى است و تحفةالمجالس فارسى كرامات دوازده امام را به نام معجزه مى شمارد .
و بعض اقطاب براى فروتنى كرامات خود را كرشمه مى نامند كه خودنمايى معشوق است براى عاشق ربايى .
من در كتاب استوار 3 معنى براى كرشمه گفته ام كه از موارد استعمال لفظ كرشمه معلوم مى شود ، به هر نام كه باشد قطبيت دائر مدار تصرّفات غير عادى قطب است در جان و در اخلاق و در ارادات قلبيۀ مريد ،يعنى به قدر تصرف و در هر چند نفر كه تصرّف نمود قطب آنها خواهد بود نه قطب غير آنها .
در اينجا است كه اشتباه بزرگى رو مى دهد و توده مى پندارند كه به محض تصرّف در يك نفر ثابت مى شود قطبيت عامۀ مطلقۀ بى اندازه.
و نه چنين است بلكه قطب مطلق غير قطب محدود است .در تذكره ها مى نويسند كه فلان شيخ قطب دايرۀ خودش است و مراد از دايره همان چند نفر معين اند كه آن قطب تصرف در آنها نموده يا مى تواند بنمايد ده نفر ، صد يا هزار نفر ، اهل يك شهر معيّن .
پس قطب يك شهرى در شهر ديگر حق اجراء قطبيّت خودش را ندارد ولى محترم هست به اندازۀ احترامات قطبيّت .احترام غير تمكين و تسليم است .
مثلاً ابوحفص حدّاد قطب نيشابور بود وقتى به بغداد رفت مهمان قطب بغداد شد و قطب بغداد سفارش احترامات فائقۀ او را به مريدان بغدادى نمود بيش از احترامى كه به خودش مى كنند به او كنند ،اما اگر او مى خواست يا آنها مى خواستند كه به او بگروند با بقاءِ گرويدن به قطب خودشان (فضلاً عن خلعه و العقدُ به) يك نزاع سختى رو مى داد ميان اقطاب و مهمانى بدل به دزدى مى شد.
امتياز شيخ عبدالقادر همين قطبيت مطلقه بود كه مكرّر در منبر وعظ جامع بغداد و در خصوص خانقاه خودش نيز پاى راست خود را بلند كرده به نداى بلند مى گفت رِجلى هـٰذِهِ عَلىٰ عُنُقِ كلّ ولّىٍ مِنَ الاَولِياء.
و گويند در همان ساعت در هر شهرى قطب آن شهر به كشف روحى فهميده زود گردنش را كج و دستش را بلند مى كرد مانند آنكه پاى شيخ را گرفته به گردن خود مى گذارد و مى گفت رَقَبَتى هـٰذِهِ تَحتَ رِجلِالشيخ عبدِالقادِر و غير شيخ كسى به اين مقام نرسيد .
لذا يك مؤسّسۀ بزرگى به نام او تأسيس شد با آداب خاصه و يك سلسله اى از او شروع به جريان نمود و آغاز هر سلسله در هر عنوان (سياسى ، دينى، علمى ،قومى) همين طور بوده كه يك نفر پر دل دهن دار خوشبختى در آن عنوان پيدا مى شد و تجديد مطلع به نام خود كرده باقى مى گذاشت .
من اَمثِلۀ اين مطلب را در كتب خودم گفته و نشان داده ام از جمله در جلد دوم كيوان نامه صفحه 124 كه نور على شاه را مجدّد تصوف ايران ناميده ام .
در اثر محدود بودن اقطاب بلاد بود تفاخر ميان مريدان كه اهل هر شهرى قطب خود را قوى تر در تصرفات جانى و اخلاقى مى شمردند و به بزرگى شهر خود و بيشترى شمارۀ خود و نور و قوّت احوال قلبيه خود فخر مى نمودند ،بعضى به راستى و بعضى محض ادّعاء بود. باز در تجرد و قناعت و طول رياضات قطب خود فخرها مى نمودند .
مثلاً قطب ما سه روز متوالى گرسنه مى تواند بماند و آن يك چهار روز يا ده روز مىگفت ،چنانكه در قديم ايران و هند بلكه حالاى هند نيز على الاحتمال به حبس نَفَس تفاخر مى شد كه يكى از آداب سلوك و رياضت حبس نَفَس بود كه به تدريج مشق كرده عادت مى نمودند تا دو ساعت يا بيشتر نفس نكشند با آنكه حركت و كار زنده ها را بكنند (نه آنكه به يك گوشه اى افتاده باشند) كه تا هم كار و عبادت و خدمت به نوع بشر كنند و هم تنفّس نكنند .
پس يكى مى گفت قطب من يك روز مثلاً مى تواند نفس نكشد و ما مريدان را هم مدد مى دهد در نفس نكشيدن و اين اعجاز او است و تصرّف او در ماها .
يا آنكه زير تلّ خاكسترى پنهان شود و پس از چند سال زنده بيرون آيد. گويند كه در هند مرسوم بوده كه روز اول پنهان شدن را عيد بزرگى قرار داده مردم را خبر مى كردند .
پس مريدان با آه و ناله و تماشائيان بسيار انگشت حيرت گزان در بيابانى كه از پيش تهيّۀ تلّ خاكستر شده بود ،گرد آمده گردنها كشيده به هر سو نگران بودند تا آن قطب روشندل از يك سويى چو خورشيد نمودار گردد و با همه وداع كند و روز بيرون آمدنش را وعده دهد كه فلان وقت خواهم بيرون آمد و مانند آتش سوزان به زير خاكستر نهان مى شد .و بسا كه سى سال بعد را وعده مى كند .
(كيوان)
چونكه آخر به فناء مى رود اين هستى ما
گو كاز اوّل برود تا كه به آخر نرسد
عيب جان است تن و مرگ بود ساتر عيب
بستر اين عيب ز جان تا كه به ساتر نرسد[2]
***
(كيوان)
روز و شبى بگذرد، عمر به پايان رسد
مرگ فشارد گلو ، تن فتد اندر لحد
جان كه هويّت هماو است، نيست شود يا بُوَد
گر بود اندر چه حال ، با كه كجا تا چه حدّ
بار دگر سوى تن، آيد چو حدّ بگذرد
يا كه همان سوى غيب ،هست و بُوَد تا ابد
با خوشى جان و دل ،گر بُوَد اهل خرد
يا به عذابى اليم ،گر بُوَد اهل حسد
رمز و معمّا است اين تا كه توان حلّ كند
هر كه گشود اين طلسم دلخوش و راحت زيد
ورنه به حيرت در است خود فكرى خود[3]…..
هر كه ز ترديد رست داخل جنت شود
دوزخ شك است و جهل هر آنكه داند رهد
به دانش ار كس رسيد خداش داده مدد
***
پس اين پنج رياست دو عنوان دارند :
يكى آنكه به انتخاب و ميل توده است و اين سلطنت ها و كدخدايى ها است كه قانوناً مردم حق انتخاب دارند گرچه آنها نيز غالباً در اثر بدبختى مردم به تغلّب آشكار مانند اسكندر و غيره يا به اسباب چينى و اغفال مى گذرد .
دوم آنكه قانوناً از اختيار مردم بيرون است و آن هم به دو قسم است يكى آنكه به اختيار خود رئيس است مانند رياست علمى و كدخدايى.
قسم اول كه در فوق گفته شد كه پدرى باشد زيرا شرط آنها درس خواندن است به شرط كودن ذاتى نبودن و ازدواج است به شرط عقيم نبودن .
دوم آنكه از اختيار او هم خارج است و منوط به مشيّت اللّه و حكم الله است و يا به مساعدت بخت و تصادف است كه آن هم در واقع نحوى از مشيت الله و حكم اللّه تكوينى است، البته بى خواست قادر حقيقى چيزى واقع نمى شود و اين خواست اعم است از رضاء و حكم دينى كه لهجه اديان است .
پس مشيّت الله به معنى رضا و حكم دينى در نبوّتها و در قطبيّتها است .
و بخت و حكم تكوينى در كدخدايى غير پدر است كه به تدريج وجاهت ملّى براى يكى پيدا مى شود كه اسباب عاديش پيدا نباشد و اين نادر افتد .
تقسيم دوم رياست . باز اين رياستها هر پنج قسم دو قسمند :
يكى آنكه پيش از رياست هيچ نفوذ حكمى براى آن رئيس نيست و بلاعنوان و بلاامتياز است و پس از استقرار رياست نفوذها و حكمها و انواع تصرّفها مانند ناگهان پيدا مى شوند كه آن مقهورين و مرئوسين حالا سابقاً هيچ مقهور آن رئيس نبودند بلكه بعضى قاهر بر او بودند ،و حالا قادر بر تخلّف از حكم او نيستند و به اختيار خود نه به تصرف باطنى او مطيع اويند مانند معلّمى و كدخدايى و بعض سلطنتها .
دوم آنكه آن رئيس پيش از رياست هم نفوذ حكم و عنوان و امتياز دارد و در واقع اعم از آنكه به رياست ظاهره برسد يا نرسد و اين در نبوّت و قطبيّت است كه رياست ظاهره كاشف است از امتياز باطنى شخصى نبىّ و قطب .و در قسم اول رياست ظاهره مؤسّس و موجد امتياز سلطان و كدخدا است ،و فرقها است ميان مؤسّس (موضوعيت) و كاشف (طريقيت) .
پس اين پنج رياست به سبب اين دو تقسيم چهار قسم مى شوند و از ضرب چهار در پنج بيست قسم رياست حاصل مى شود .بايد در هر رياستى خوب دقيق شد كه كدام يك از اين بيست قسم است .
و اساس اجتماعات از اين بيست قسم پيدا مى شود و يك علمى مى شود كه قابل تدوين و تعليم است ،چونكه حقيقت اجتماع مركّب است از عنوان رئيس و عنوان مرئوس و عدد مرئوسين و حدود رياست آن رئيس و لزوم وحدتش كه رئيس قابل تعدّد نيست مگر در طول يكديگر كه آن وقت از تعدّد خارج است و آن رئيس بالاتر كه مافوق ندارد يكى بيشتر نيست و زير دستان او به تدريج گرچه هر يك رئيس مادون خودند نسبت به خود او هيچ رياست ندارند و با ساير مرئوسين فرقى ندارند و رياست آنها بر اتباعشان جزء اطاعتِ آنها است از رئيس فوق .
پس عنوان رئيس وحدت است در جماعت و عنوان مرئوس جماعت است در اجتماع و هر چه بيشتر باشند شكوه رياست بيشتر است به شرط آنكه در اطاعت رئيس همه يكسان باشند و از هم نپاشند .
و بايد دانست كه وحدت اعمّ از انفراد است نه مساوى پس وحدت رئيس دليل نمى شود بر اينكه او زندگى انفرادى دارد نه اجتماعى زيرا عنوان رياست عنوان اجتماع است و ضدّ انفراد است و اين وحدت يكى از احكام اجتماع است نه قسيم آن .
در عنوان اجتماع بايد بعض اجزاء يكى باشد و آن رئيس است در هر حوزه و فرمانده است در هر فوج و مدير كلّ است در هر اداره و مركز است در هر دايره مانند سلول خودى و خود بينى در مغز سر و در ظاهر تن نيز بعض اعضاء يكى است مانند زبان و دل و ريه و كبد و طحال .
و بعضى دو تا مانند چشم و گوش و شانه و دست و پا و كليه و ورك و بيضه و پستان و فكّ (چانه ) و پهلو و بناگوش و صدغ كه از هر كدام يكى در طرف راست است و يكى در طرف چپ و خود دو سمت تن كه طبع هشيار معمارى و برابرى و وصل و خط به كار برده كه خرد حيران است .
و بعضى سه تا مانند انامل انگشتها و بطون دماغ (بستههاى مغز سر) و رودهها قولون و اثنى عشرى و مستقيم و سه طبقۀ باطن تن،اول دهان تا گلو دوم فم معده كه غذا تا دو ساعت در آنجا بايد بماند تا آمادۀ هضم گردد سوم قعر معده كه مشتمل بر سه قسم روده است كه گفته شد .
و بعضى چهار تا مانند چهار رگ گردن اوداج اربعه كه بريدن آنها موجب مرگ است و استخوانهاى چانه كه دندان بر آنها منصوب است .
و بعضى شش تا مانند استخوانهاى سر چهار جدران و دو پارچه قحف .
و بعضى هفت تا مانند استخوانهاى سينه و هفت قوۀ طبيعيه براى هضم غذاء.
و بعضى هشت تا مانند استخوانهاى پهلوى مرد كه مال زن هفت تا است و در شناختن خنثاى مشكل امارت قاطعه است كه قابل ترديد نيست .
و بعضى ده تا است مانند انگشتان دست و پا و ناخنها .
و بعضى دوازده تا مانند منافذ ،اگر بينى را دو سوراخ حساب كنند به موجب نمايانى و اگر يكى حساب شود كه در بالاى بينى يكى مىشود پس يازده تا خواهد شد و اگر قصبۀ ريه را كه سينه عبارت از جوف آن است با مرى دو تا سوراخ بگيريم باز 12 مى شود .
و بعضى سيزده تا كه طبقات چشم باشد مطابق نه فلك و چهار عنصر كه كرات عالم اجسام را به وفق هيئت قديمۀ يونان 13 تا مى شمردند.
و بعضى چهارده تا كه عدد ازواج پىهاى رستۀ از دماغ است كه آنها را اعصاب كلّى (پى بزرگ) مى نامند و هر يك منشعب و منقسم مى شود به اعصاب جزئيه كه بىشمار است و هيچ جاى تن خالى از آنها نيست و آنهايند تار و پود پوست تن كه به دست عوامل طبيعت بافته شده .
و بعضى بيست و هشت كه دندانهاى اصلى مشترك باشد كه هر كس دارد .و بعضى سى و دو كه بعض مردم چهار دندان ديگر بعد از بيست سال تا سى سال در مىآورند و آنها را عجم دندان عقل نامد و عرب نواجد و بعضى به ندرت سى و سه دندان پيدا مى كنند چنين كسى حرفش از پيش مىرود براى دلّالى خوب است چنانكه در همين زمان ما حاج عبدالمحمود نام دلال بود خيلى كم حرف و ابله و بىتدبير و چون پسر حاج ابراهيم دلّال بود به وراثت مشغول دلّالى شد و پس از پدر به فاصلۀ سه چهار سال ثروتش به كرور رسيد و از حساب بيرون برفت و پدرش با آنكه زبان آور و مدبّر و استاد فن دلّالى بود و پنجاه سال لايزال دلّالى نمود جزء مفلس ها بود و او بر پسرش مى ترسيد كه با بلاهت و بىزبانى چه خواهد كرد كه سرمايه دلّالى زبان بازى و دروغ پردازى است و چنين هم بود كه پسرش تا سى سال خيلى بىرشد بود و پس از سى سال كه معلوم شد 33 دندانى شده (نزد بعض علماء قيافه نه نزد توده) به هر معامله كه داخل مى شد به حرف اول انجام مى گرفت با آنكه حق دلّال تجارتى در صد تومان دو ريال است ،بعض روزها هزار تومان حقّ دلّالى مىبرد .
تا آنكه كمپانىهاى روس او را انتخاب نمودند در ميان همه دلّالهاى ايران براى اجناس كلّى خودشان كه بعض روزها چند مليون معامله به توسط او واقع مى شد .
حالا گوئيم كه يكى از وظايف جامعه كه در فصل آينده خواهد آمد آن است كه چند نفر دانشمند علم قيافه كاملاً داشته باشند در ادارۀ وزير معارف و يا فوائد عامه و اشخاص هر صنف را بر آنها عرضه دهند و آنها به حكم قيافه رأى و فتواى نفى يا اثبات داده به موقع اجراء نهاده شود ،تا آنكه هر كار به دست اهلش افتد و همه كامروا گردند .
اكنون دلّالهاى مفلس خيلى است كه به ناچار كارهاى ناگوار مى كنند و در هر معامله طرفين از دست دلّال مى نالند و حق هم دارند زيرا دلّال مانند وكيل عدليّه از هر دو طرف رشوه مى گيرد و به هر دو ضرر مى رساند از زور بيكارى و افلاس .
و بعضى 248 كه عدد استخوانهاى همه تن است بنا به قول اطباء قديم كه به عدد لفظ رحم استخوان يافته بودند .
و بعضى 360 كه بنا بر تشريح قديم شمارۀ اَورِدَه و شرايين بود بالسّويّه كه 180 وريد و 180 شريان يافته بودند .
پس در تشكيل هر اجتماعى خوب است كه مراعات اين عددها را نمايند تا كار اختيارى با كار تكوينى طبيعت مقدّسه (منزّه از خطا) منطبق شده مبارك گردد .
اشتراط وحدت رئيس كه خيلى لازم الرّعاية است نسبت به حوزۀ رياست او است نه مطلقاً و شايد چند حوزه باشد در عرض هم يا در طول هم .
پس هر حوزه اى يك رئيس مى خواهد نه بيشتر و شايد يك نفر در چند حوزه رئيس باشد ،باز هر رئيس نسبت به مادون خود و اتباع خود يكى است اما نسبت به مافوق خود كه عنوان تابعى و مرئوسى دارد قابل تعدّد است .
و چون عنوان رياست لازم دارد وحدت را زيرا انتهاء كثرات است به واحد كه مبدء آنها بود و انشعاب به آنها يافته بود (رئيس واحدى است منشعب به كثرات و مرئوسين كثراتند راجع و منتهى به واحد) .
پس بايد همه عناوين رياسات هم كه افراد رؤساء همه مرئوسين مى باشند منتهى گردند به يك رياست قاهره كه محيط بر آنها و مدير عناوين آنها باشد و رياست بخش بر آنها و حساب كشندۀ از آنها باشد و آن رياست قاهره هم تعدّدپذير نيست بايد واحد قائم به وجود يك نفر باشد كه نامش خدا است يعنى دارنده مالك همه عناوين و همه اشخاص و همه قبض و بسط ها و حلّ و عقدها.
حلّ و بسط و تنزّل ، صفت هر رئيس است و قبض و عقد و رجوع و انتهاء ،صفت هر مرئوس است . و عالم عبارت است از جريان و دوران اين دو صفت. و انسان آگاه بايد مقرّ و ملتفت به صفت بندگى و مرئوسى خود باشد از باب علم به علم و علم مركّب و مقرّ به صفت واحديت و مالكيّت خداى خود باشد و اين دو اقرار كمال بشر و امتياز او است از همه موجودات كه به اعتقاد ما آنها ملتفت و مقرّ به اين دو امر واقعى نيستند .
واقع به حال خود بر قرار است هم در بشر هم در ساير اشياء ،خواه كسى ملتفت باشد مانند بشر كامل كه ممكن الاقرار و الالتفات است خواه نه مانند ساير اشياء كه عادم الاقرار والألتفاتند در نظر ما ، ولى شايد آنها ملتفتتر از بشر باشند .
اين ناچيز در اشعار عربى خود كه در شرح دوم بر اشعارِ خيام ذيل پنج قطعه عربى خيّام طبع و نشر يافته گويد :
صَدَقْتُ اللّهَ فى عَجزِى و ذُلِّى و فَوَّضْتُ اِلَيهِ العَقدَ و الحَلَّ
و ما اِختَرتُ لِنَفسى غَيرَ ما اِختارَ وَ سَلَّمْتُ لَهُ اِن عَزَّ او ذَلَّ
وَ لَسْتُ قادراً فى دَفْعِ ماشاءَ و لا فى رَفْعِ ما شاءَ و اَرسَلَ
وَ ما اِزدَدتُ اِذا ماشاءَ نقصى و مارِدْتُ[4] اذا ما قال لى وَلِّ [5]
و ماشِئتُ اِذا مالَم يَشَاْءلى و ما اِستَنكَفتُ عمّا[6] مِنه اَقبَلَ
اَخَذْتُ ماحَبانى و اِمتَنَعتُ اذا مالم يُرِدلى زادَ اوَ قَلّ
بِمَهوِيّاتِ نفسى قد كَفَرتُ و آمَنتُ بِما اَوحى و اَنَزلَ
اِذا ماكَبَّنى صِرتُ مُكِّباً و اِن شالَ فعندى الخيلَ شَوكَلٌ
اذا ماشال بى فالخيل شَوكَلٌ اى رَجّالَةٌ لايَعَئوبهم
رَجَوتُ الفوزَ عندَه بِاِنقِيادى لِمايُجرى عَلَىَّ مِن زَلازَل
اِلهى ضَلَّ فيكَ العَقلُ قدِماً فَلَمّا حَسَّ ذُلَّ النّفسِاِندَلَّ
و نيز
نِلتُ ماشِئتُ فقُلتُ واثِقاً سَوفَ اَغدُو بِفَلاحِ النَّشأَتَينِ
ذاك اَن اَخلَيتُ نفسى عَن هَوى فَاَنَا الفارِغُ عَن عَينٍ و دَينٍ
چارۀ بيچارگى بيچاره گى است خانمان در لذت آوارگى است[7]
اقرار به بندگى اداء حق خداوندى است .اين اقرار درجات متصاعده متزايده دارد كه بالاترين درجهاش پست ترين مقام خداوندى است .
العبودية جوهرة كنه ها الرّبوبيّة عبدى اطعنى اجعلك مَثَلى اى انزل مراتبى مَثلَ خدا جزء جناب الحق است (سه جناب است و چهار عالم و پنج حضرت و شش جهت و هفت تعيّن و هشت جنت (نزهتگاه) و نُه مرتبۀ وجود و ده سلسلۀ جاريه.
روح كمال
چونكه حقيقت كمال هر چيزى در مقام تكامل و تصاعد آن است كه هر آنچه كه در باطن آن چيز هست به ظاهر آيد مگر چيزى كه ظهورش ممكن نيست و آن ممكن نبودن به دو وجه است :
دشوار است و دشوارتر از آن بجا آوردن و خطا نكردن است و همه جنگهاى دنيا روى همين است .هنوز علمش اجتماعى نشده تا چه رسد به عملش (راستى كردار دشوارتر از راستى گفتار است) .
عنوان ششم تكليف انقلابات مثلاً طبقه اى ترقى كرده بدل به طبقه اى بالاتر شد تغيير وظايف او تا چه اندازه است ، بعض وظائفش هيچ تغيير نمى كند ،آن كدام است و هكذا .
باز ملّت مستقلى كه تابع و پست و باجگذار بود ترقى نمود يا بعكس.
عنوان هفتم تكليف جنگ و بر هم زدن و اعدام و انقلاب و حبس و ترك و جدايى و اخراج و عزل و هبوط مقام و اعمال شاقۀ مجازاتى و بساط صلح گستردن كى و كجا و با چه شروط .
عنوان اول
بايد اولاً زمينۀ اجتماع خود را بداند كه دين است يا سياست يا علم يا قوميّت و زبان ،مثلاً ايران امروزه در دين خيلى پستتر از اهل سنت است كه عليه آنها است پس مقام صفر است بايد براى خود درجهاى قائل نباشد و به تقيّه و نهانكارى رفتار نمايد .
بد رفتارى و بدگويى و جنگجويى ابداً صلاحش نيست بلكه خود را به دست خود كشتن است ،چنانكه در عهد صفويه كردند و خود را به خاك سياه نشاندند و بچه نادان بودن خود را به دنيا ثابت كردند ،و در عنوانِ تشيّع نيز غفلت ورزيدند تا دشمن هر كه بود (دينى و سياستى) سنگِ تفرقه (اخبارى و اصولى ،شيخى و بالاسرى صوفى و قشرى) ميانشان چنان انداختند كه تا قيامت جمع پذير نيست، سوزاندن اصولى اخبارى را فراموش نمى شود تا هزار برابر تلافى نشود و هكذا ديگران .
پس امروز در امر دين يك قافيۀ باختهاى را به دست گرفته اند و هر دم هم بيشتر مى بازند حال بخت برگشته را دارند .و در سياست هنوز به چند درجه بالاتر از دين خامى و نادانى و گولخورى را دچارند اما خبر ندارند كه چه ذلّتها براى خود خواسته و ساخته اند ، دمى خبر مى شوند كه سر رشته از كفشان رفته باشد (گرچه اكنون هم رفته است) .
امّا در علم قرنها بود كه راه پيش قدمى را مى پيمودند ،اكنون صفرند و رو به عقب مى روند .
امّا در قوميّت و زبان ،اول نژاد عالى و نجيب زادۀ آسيا ايرانى بود، خود را انداخت و بيدقِ غلامى را برافراخت .
اكنون از چارسو راهِ شرف بر رويش بسته بايد خيلى به ملاحظه و با كوچكى ِعاقلانه راه رود با همه و قانع به سلامت باشد و برترى نخواهد تا ببيند خدا چه مى خواهد .
امروز روز عربده نيست ،عكاظ نشايد ،تنافس با احدى نبايد .
عنوان دوم
جامعه به معنى هيئت يك ملّتى است كه فقط در آب و خاك و رنگ با هم شريكند و يك عنوانِ دولتى به خود داده اند كه مال ايران (شاهنشاهى) و نشانه (شير و خورشيد) است .
طبقه بندى اين جامعه يا از جهت دين است مجتهد و مقلّد يا از جهت دولت است وزير و امير و رعيت ، يا از جهت كار است كشاورز و پيشه ور سوداگر 3 طبقه ، يا از جهت سكنىٰ است 2 طبقه شهرنشين دهات را هم شامل است و صحرانورد خانه به دوش (كولى) كول به معنى دوش است يعنى خانه به كول . همه ده طبقه مى شود .
تكليف هر طبقه ميان خودشان اطاعت جاهل از عالِم و خورد[8] از بزرگ است و با طبقات ديگر بسته به قانونِ آن جامعه است .
تاكنون در ايران عنوانِ دين بالاتر از سياست و غيره بود اكنون سياست بالاتر است بايد ملتفت بود و به چاهِ نادانى نيفتاد .
پس تكليفِ امروزۀ همه هشت طبقه كوچك بودنِ نزد وزير و امير است ،والّا مشت است و پشت و گردن است و زدن . دانا آن است كه صلاح وقت را بداند نه حكم عمومى عقل را .
عنوان سيم
اوّل واجب بر هر كسى حفظ صحّت بدن و امنيّتِ وطن است .
دوم واجب فكر معاش از راه قانونِ مرسومِ وطن به قدرِ لزوم .
سيم واجب دينى با دليل محكم براى خود يافتن .
چهارم واجب كردار نيك در آن دين تا روشن دلى حاصل و يقين به آن دين كامل شود ،تا اگر بايد عوض كرد زود تا توانايى دارد بكار بندد و غافل ننشيند و پس از مرگ پشيمانى بى سود نكشد .
امرِ دين هم در دنيا لازم است هم در آخرت و همه كارها فقط در دنيا است خواه ضرور خواه ناضرور .پس از مرگ جهانى دانش ، جَوى به كارِ روح نخورد و انبارها نادانى ضرر ندارد .
دانا دين را مهمتر از همه مى داند .دين آسايشِ روح است پس از مرگ و بالتّبع در دنيا قانون زندگى را مى گذارد . پس جدّى و صميمى بودنِ در كار دين دو نفع دارد يكى ثوابِ موعود دوم امتحانِ صحّت آن دين. دينى كه به كار نبستى حق و باطلش يكسان است زيرا امتحان ننمودى .
عنوان چهارم
بايد به چشم قضاوت در كار و حال خود هماره نيكو بنگرد ،تا اگر مجازاتى دامنگير او شده نگذارد به اهمال بدتر شود .
قاضى و مجرى ِ خود ،خود باشد كه خوش نماتر و آسانتر خواهد بود به پاى خود رو به دار رفتن دستى به دامنِ چاره زدن است .
در جلد چهارم تفسير كيوان در قتل قابيل هابيل را ،نوشته ام كه عقل مى گويد جزاء گناهى كه به اقرار ثابت شود كمتر است از آنكه به شهود يا به تدبير استنطاق و شكنجه ثابت شود ، به درجه اى كه گاهى اسقاطِ جزاء را نتيجه مى دهد و خردمند پروا از اين سخن ندارد چه در امور انفراديّه و چه در اجتماعيّات .بلكه نشرِ اين سخن بزرگتر تدبير است براى جلوگيرى و كندنِ ريشۀ زشتىها و ستمها .
عنوان پنجم
وقت به وقت ،دين به دين ،سياست به سياست ،مملكت به مملكت فرق مى كند . بايد ابن الوقت بود ،قانون مرسوم را اجراء نمود.
در قرن سيزدهم هجرى اين ناچيز در ايران قدرت دين و سلسلۀ علماء را به درجهاى ديد كه فوقش قدرتى نبود . و اكنون نيمۀ قرنِ چهارده روزافزون ذلّتِ انحصارى دچارِ همآنها است كه قدرتها به خرج دادند كه اكثرِ آنها از جمله خودِ اين ناچيز دارند جزاءِ كارهايى را كه به حقّ كرده بودند امروز به باطل مى بينند آن هم به چند برابر .با آنكه (جزاء سيئةٍ (لوفرض) سيئةٌ مِثلُها) گويا دنيا آخرت شده كه جزاء ستمگرى (لوفرض) خلود در عذاب شده .
عنوان ششم و هفتم
مانندِ عنوانِ پنجم است چونكه انواعِ انقلابات امروز در دنيا رو داده منحصر به يك جا نيست ، هنوز تا استقرارى به يك طرف نيابد همه در تكليفِ امروزه درمانده اند تا چه رسد به تكليفِ فردا كه نمى دانيم آفتاب از چه سمت برآيد و بر كه بتابد و براى كه منكشف باشد. احوالِ اشخاص و امكنه روز به روز متبدّل است و در تحت هيچ قاعده اى هم نيست تا بتوان حدس زد .
هم كيفيّاتِ طبيعيّۀ هواها و مكانها متبدّل مى شوند مثلاً ييلاقها از سردى و قشلاقها از گرمى مى افتند .سواحل درياها كمكم پيش مى روند هم بالطّبيعة كه آب دريا كم مى شود و هم مصنوعى كه چند دولت زور آورده به درياها كه تا مى توانند كنارها كه غرقاب نيست (پاياب است) مى خشكانند تا كشتىهاىِ بزرگ به كنار خشكى بيايند و محتاج به قايق نباشند .و بعض گودالها را آب مى گيرد و يا به اختيار آب را به آنجا مى رانند تا درياچه شود مانند درياچۀ راه قم كه همين روزها امين السلطان آنجا را دريا كرد و املاكِ مردم را از ميان برد براى آنكه دهاتِ خودش آبادتر و پر بها گردد .اكنون پنجاه سال است مى گذرد و سال به سال بزرگتر مى شود املاك مجاور را فرو مى برد .
و هم عاداتِ مردم دارد عوض مى شود از لباس و خوراك و اعتقادات و عمليّات ، مثلاً پنجاه سال پيش حجاب زن به درجهاى سخت بود كه راه نفس بر او تنگ مى شد ،روبندها غالباً خيسيده و تر بود و راه رفتن دشوار بود براى بستن جلو چشم و گيسوها بلند و بافته تا 27 شاخه بافته ديده مى شد و اكنون حجاب برداشته شده، زن كلاه بر سر مى نهد و گيسوها را مى بُرد مانند مرد و لباس هم نزديك به مردانه و زمزمۀ يكى شدن است كه زن و مرد هم لباس شوند ،و اين تغيير به اجبار مخفى است از اجانب نه به اختيار و رضا .
پس تكاليفِ اختياريّه هم عوض مىشود هم به رضا و هم به اجبار .
معلوم مى شود كه ارادۀ غيبى (قاهر ِ نهانى) بر تبدّلاتِ كليّه تعلّق يافته كه چهار قوۀ اساسى هم ،دو فاعل (گرمى و سردى) دو منفعل (ترى و خشكى) دارند بدل به هم مى شوند كه مقدمۀ انقراض اصلِ طبيعتِ جاريه است . تا چه تازه اى سر از غيب بدر آرد اندامِ طبيعت پير شده خم شده دارد دو تا مى شود تا يکسره برافتد .مركّبات از هم بپاشند (هر تركيبى در انجام منحلّ خواهد شد ،هر جمعى تفريق دارد) .
بيان ريشۀ هستى
اين ناچيز فلسفۀ اين تبدّلات را در ضمن اين تشبيه شرح مى دهد كه همه اشياء را (ممكنات) (مراتب وجود) به جاىِ يك درخت فرض كنيد كه ريشه اش وجود مطلق است (صنع خدا) (مشيّت كليّه) و آن ريشه آب مى خورد از ذاتِ به شرط لا (غيب مطلق) و آن آب را مى رساند به تنه درخت كه صادرِ اوّل ،تعينِ اول، عقل كلّ يا عقل اول باشد و او يكى بيشتر نيست و از آن تنه دو شاخۀ بزرگ روييده كه :
اول روح مجرّد مرسل مطلق باشد كه انطباع پذير نيست و تعبير به جبروت هم مى شود نمود .
و دوم روحِ منطبع كه طبيعتِ كليّه نامند و ملكوت هم توان ناميد كه يك مجردى است كه منبسط مى شود در جماد با تعيّنى ممتاز و در نبات هكذا و در حيوان هكذا كه سه شعبۀ بزرگ مى شود ،هر شعبه هزاران هزارها انواع متضادّه دارد و هر نوعى هزار ملياردها افرادِ بىشمار كه پى در پى مى آيند و مى روند (از كجا به كجا) .
آبى كه ريشه به تنه مى رساند يكى و يك رنگ و يك طور و يك تعيّن بزرگ ثابت عوض نشدنى و بريده نشدنى و كم و زياد و شديد و خفيف نشدنى است هماره به يك قرار كه به نظرِ قديمِ ازلّىِ واجب الوجودِ مستقلِ بنفسه مىآيد امّا در واقع تابع است و آن را وحدتِ اضافيّه و روح اضافى بايد ناميد ،خدا در قرآن آن را (امرالله) ناميده و ما امرُنا الّا واحدةُ كلمحٍ بالبصر ،تأنيث واحدة براى تأكيدِ وحدت است و جالب فكر و نظر است نه آنكه تأنيث باشد زيرا امر مؤنث نيست .
از آنكه بگذرد قابل تغيّر و تجدّد و انقطاع و انصرام و زوال است . امّا چون اتصالِ وحدانى دارند به نظر غير منقطع مى آيد كه نامش را عالَم امكان مى گويند و اين تغيّرات ناشى اند از آن ثابتِ بى زوال در اثرِ مصلحتهاىِ نامعلوم كه در حكمِ وحدتِ ثابته اند و اطوارِ كثيرۀ يك چيز و يك حقيقه اند .
هر كه اين نشو و ارتباط را دانست اجمالاً (به تفصيل كه ممكن نيست) از اين تبدّلات نه وحشت مىكند نه تعجّب و نه دو تايى و مغايرت و ضدّيت مى فهمد بلكه يقينش به وحدت مبدء بيشتر مى شود .
و هر كه ندانست يعنى فهمش قاصر و مقصورِ بر ظاهر بود وحشتها ، حيرتها اعتراضهاىِ لاينحلّ پيدا مى كند .
و توده همه قاصرند .سخنِ ارتباط را جزءِ توهّمات فرض مى كنند. و جريانِ تكاليفِ اجتماع همه بر اساسِ كثرت بينىِ توده است .
هم اديان هم سياسات و قوانين همه بر روىِ تضادّ و تباين و جنگِ طبايع صلح ناپذير آمده اند .
پس دانشوران هم نبايد مردم را دعوت به فهمِ مافوق الطبيعة نمايند و زبانِ تحقيق گشايند كه بىفايده است بلكه مخلِّ جريانات است و نقض غرض و اتلافِ عمر است و ظلمِ بر علم است و ظلمِ بر توده .
پس همه جوامع و مِلَلِ دنيا (بويژه ايران كه انواعِ انقلابات بيشتر و شديدتر از ديگران دارد) بايد از تبدّلات عبرتها بردارند و فكرِ خود را جولان دهند و تكاليفِ متنوّعۀ متجدّدۀ خود را بيابند و به كار بندند.
تشريع نمازِ آيات و نمازِ استسقاء و نمازهاىِ جمعه و اعياد براى همين تنبّهات است و امر به فكر كه در هيچ دينى به قدرِ اسلام ترغيبِ به فكر نشده كه يك ساعت فكر بهتر از عبادت يك ساله تا هفتاد هزار ساله (به اختلاف موارد و درجاتِ فكرها و اشخاص است) .
و از اينجا معارف پرورىِ اسلام معلوم مى شود كه همه احكام و اهتمام اسـلام تكميلِ جانِ بشر است بـه هـر بهانـه رو بــه آن يگانه مقصود دارد تا از هر سرمايه اى سودِ جان پرورى بردارد .
و امروز (نصفِ آخر قرنِ چهاردهم و نصفِ اوّلِ قرن بيستم) كه آشوب در تمامىِ ذرّاتِ عالم است و ايران مركزِ آشوبها است در اثر نفاق و بد دلىِ اهلش و روزافزون دچار كيد و وبال است .
اين ناچيز گفته
اگر تاريخ گرجستان بخوانى مثالِ حالِ ايران را بدانى
(كه سرجان ملكم بهتر از همه نوشته).
يعنى استقلال خود را مىبازند ،اقلاً وجدان و ايمان و احساسات خود را نبازند و زبانشان را كه ريشۀ قوميّت است نبازند و فرمانبرى خود را از فاتح خود بىنفاق ادامه دهند كه صلاح ِ وقت همان است و تركش القاءِ به تهلكه و اقدامِ به ضررِ خود و نحوى از جنون است .
و تدبير تنظيمِ جوامع داخلۀ ملّى است براىِ خودشان كه كارهاىِ مفيد را پيشۀ خود سازند و هم چشمى با مِلَلِ حيّۀ متمدّنه را پيشواىِ خود نسازند كه تاكنون از همين راه زيانها برده اند ،از هر جاىِ ضرر برگشتن نفع است ، ديگر رمق ندارند كه به تجمّل بپردازند بايد كهن جامۀ ]موروثی[ خود را از چرك ننگ بشويند و به ترك عافيت بگويند و به كارِ نياكانِ خود از زراعت و تخمكارى و پيله ورى (نه تجارتهاىِ سنگين) رونقِ انحصارى دهند .
هوسِ كارخانجات و صنايع ظريفه نكنند .امتعۀ خدادادِ خود را به پاكى جلوه داده كارشان را منحصر نمايند به غلّات و حبوب و لبوب و ثمار و فواكه كه بهتر و ارزانتر از همه جاىِ دنيا مى توانند به دست آرند و بيش از لزوم خودشان بار آورده به نمايشگاه ِ فروش گذارند كه نفعها خواهند برد . هر كسى بايد از راه مقدورش قدم بردارد و پيش رود و ايرانى از قديم جز زراعت مقدورش نبوده و در زراعت شگفت هنرها نموده و هنگفت سودها برده ،خاك و هواىِ هيچ قطعه اى بهتر از آسيا زراعت پرور نيست و از قديم دقايقِ علمِ فلاحت خاطرنشان[9] ايرانى بوده ، فقط از دو راه نقص دارد يكى كم آبى دوم بى اسبابى .
اكنون تكليفِ ايرانى معيّن است فقط همّتِ عمل مى خواهد كه آبهاىِ هرز رو را اداره نموده به تصرّف آرند و قيمتِ فروش يك سالۀ لبوب و خشكبار را آلاتِ زراعت بخرند و در هر شهرى يك مدرسۀ فلاحت پانصد شاگردى داير نموده بچه ها را كه هنوز تواناىِ كار نيستند به درسِ فلاحت وادارند تا در سه سال اقلاً يك كرور داناىِ فلاحت به طورِ علميّت پيدا شده پهن در اقطارِ املاكِ مزروعه شوند كه ممكن است به يك سال ،زمين به قدر بهاءِ خودش غلّه دهد و براىِ دارنده اش به رايگان افتد .زراعت هم مانندِ تن آدم علم طب دارد با هشت فن طب از فن تشريح تا فنّ صَيْدَنَه (دواشناسى) و فنّ قرابادين (دواسازى) .
به ياد دارم كه هفت سال متوالى در بيشترِ باغات ايرانى حيوانى كه (خُنج) مى ناميدند پيدا شد كه آلوچه ها را يكسره تمام كرد و برگها را هم خورد و از تابش آفتاب بيشتر درختان هم خشكيد (برگ سايبان درخت است) و رعيّتها تهیدست و بيچاره شدند از بى علمى كه دواى آن را نمى دانستند .در سال هفتم بعض فلاحين از اروپايىها دوا خريده به درخت پاشيدند ،رفع شد .نتيجۀ علم فلاحت حفظِ صحتِ زرع و دفعِ آفتِ آن است و تدبيرِ نموّ دادنِ نباتات بيش از قدر طبيعى .
مثلاً سيب زمينى از ده برابر تخم كه نادر و بى نفع است هست تا هفتصد برابر به تفاوتِ علم و عمل .
انگور قزوين كه در همه دنيا بنام است در خوبى و فراوانى ، اكنون چند سال است كه از بى آبى ،حيوانى در ريشۀ مَو تولّد مى يابد (حِسمِرگ) نام و آن را بى قوّه و كم ميوه مى كند تا مى خشكاند و نيز يك قسم از گياه عشقه (لبلاب) كه آن را (سِزم) نامند در اثر بى قوّهگى مَو پيدا مى شود مى پيچد تا حدِّ خشكاندن .
علاج همه اينها علم فلاحت است و بايد در هر مدرسه قدرى زمين باشد كه شاگردان براى مشق در آنجا زراعت كنند با مسابقت و تفاخر كه اقلّاً به هر نفر محصّل پنج ذرع زمين برسد مخصوصِ به او كه هنرِ خود را نمايش دهد. بهترين معلّمها عملِ به شوق است با غرضِ تفاخر با بودنِ اسبابِ كافى و قدردانىِ اولياءِ امور .
يگانه تكليفِ بى بدلِ پر سودِ ايرانى امروز كه بيچاره مانده ،آن است كه همه شان (غنى و فقير ،اشراف و توده) منحصر سازند كار و خيال و پول خود را هر چه دارند به زراعت به انواع و اقسام . و املاكِ خود را به بيگانه نفروشند به هر بهاء كه بالاتر از آن نباشد ،زيرا معدنِ طلاىِ ايران همين خاكِ تابناكِ گوهر خيز است كه فناء و نقص به خود نپذيرد .
بايد شروع كند از درخت كارى در كنار جوىها كه ملياردها فرسخ جوىِ سر باز در بيابانهاى درخت پرور مى رود كه در هر ذرعى چهار درخت در چهار قِطار توان نشانيد كه 16 درخت مى شود (16 را ضرب در 6 هزار كه يك فرسخ است كنى نود و شش هزار درخت در هر فرسخ) بى خرج و بى رنج در پنج سال درختى تنومند و سرمايه اى بهامند مى شود .
و نيز شروع كند از غلّات و تخمكارىهاى مرسومِ قديمِ تجربه شده بى آفت تا وقتى كه مدرسه هاىِ فلاحت براىِ آنها دانشورانِ فلاحت آماده كنند ،آنگاه تخمكارىهاىِ تازۀ نديده و نشناخته را هم مى توانند از عهده برآيند و بيابانهاىِ چول امروزه را چون بهشت بيارايند و همه را معدنِ فيروزه نمايند.
وقتِ درخت كارى زمستان است ،وقتِ تخمكارى پاييز و بهار است پس مانعِ هم نيستند .يك نفر ايرانى در يك سال مى تواند هزار هزار درخت بنشاند و در هزار جريب هزار ذرعى تخم بيفشاند و در تابستان به درو و خرمن و كوفتن و روفتن بپردازد .
و در اين ضمن پروريدنِ مرغ و گاو و خر هم آسان و پر سود است . مثلى از قديم در زبانها است :
تا توانى گر فروشندت بخر گر تو خواهى سود بى رنج اى پسر
ماديان و ماكيان و ماده گاو و ماده خر
ايرانى به هر كارى به جز زراعت بپردازد بى خردى و رنج بى سود است .كارخانه از بافندگى تا سازندگى صلاح ايران نيست.
اجناس لازمه را از اروپايى ارزانتر از آنكه خودش بسازد مى تواند بخرد و متاعِ زراعتى را گرانتر از اندازۀ اميد مى تواند بفروشد .
ديگر آنكه ايرانى نسبت به زراعت دو سرمايۀ آماده دارد كه بى خردى است آنها را بهلد و كارى كه هيچ سرمايه اش را ندارد به دست گيرد كه پايان كار وابماند يا از پيش نبرد .و اكنون مدّتى عمرش به اميد بگذرد .
دو سرمايه زراعت :
يكى اندك علم و بسيار تجربه موروثى است كه ايرانى دارد آماده و برتر از علم ،و تجربه شوق و لذّتى است در زراعت كه بعضى آن را برابرِ لذّتِ رياست مى دانند و رياست را بدل به زراعت مى كنند براىِ لذتش ،مثلاً لذتِ ميوۀ درختِ خود بيشتر از ميوۀ خريدارى بلكه موهوبى است .
دوم چهار چيز ريشه زراعت است كه در ايران خداداد است و بهتر از همه جا است خاك و آب و هوا و گاو .
خاكش كود نمى خواهد ،آبش به افراط نيست (ضرر پر آبى بيش از كم آبى است) و هوا گرم است به درجه اى كه در بلوچستان سالى دو بار غلّه خرمن مى كنند و درختان ميوه مى دهند .
چونكه ييلاق كامل و قشلاق كامل دارد .پس مجموع ايران هميشه ميوه تازه و سبزى تازه دارد .بعض جاها گوسفند دو بار مىزايد و ميش چهار دنبه دارد پهلو و بغل و دوازده دنبه هم شنيده شده و دو دنبه كه خودم ديده ام و گاو به قدر گاميش بسيار است .و قوۀ گاو و اسب ايران در اثر گياه خوب بيش از همه ممالك است . اسبِ عربى كه به زبانها افتاده مراد از عرب بيابان گرد است كه ايلاتِ ايران بيش از همه جا است در زير دو نام (كرد و لر) و هر يك هزار قبيله اند .
شخمى كه گاوِ ايرانى بزند هم بهتر و هم ارزانتر از شخم با ماشين است كه لفظ موهومى است به دهنِ ايرانى نادان انداخته اند تا متاع خود را بفروشند .هر ماشين خوب بيش از پنج سال كار نمى كند ، همانكه خراب شد ايرانى بايد آن را دور اندازد زيرا علم و اسباب تعميرش را ندارد و چونكه ايرانى علم به كار بردنِ ماشين را هنوز ندارد زودتر خراب مى كند .
اروپايى چونكه گاوِ خوب و علف كم دارد ،گاو گرانتر از ماشين مى شود براى او ،زيرا ماشين را به علم مى سازد نه آنكه با پول بخرد. و ديگر آنكه اكنون در همه مزارعِ ايران اسبابِ گاو بارى كه بهامند است موجود است موروثى ،و اشخاصِ عامل گاوران حاضرند ،اگر بدل به ماشين كند قيمت گاوها و آن اسباب را زيان كرده و گاورانها بيكار و گرسنه مانده اند ،تا اين گاورانها علمِ ماشين رانى را بياموزند يك دوره ماشينها خراب شده قيمت آنها را زيان كردهاند و گاورانى هم از يادشان رفته و گاوها هم در اثرِ گرسنگى و بى توجّهى مرده اند .
(رفتند بهتر كنند بدتر شد) گاورانى كامرانى است و ماشين نادانى است ،هر كار را اهلى است و هر اهل را كارى .
خرد در بشر براىِ تميز خير و شرّ است و در هر كارى سنجيدنِ سودِ آن كار با زيانش نشانۀ خردمندى است و نسنجيده كردن نمونۀ بدبختى است .تمام بدبختى و گولخورى و نادانى همين است كه ايرانىِ امروز پيش گرفته و با گامهاىِ تند و گشاد رو به زيانِ خود چهار اسبه مى دود و پندارد كه نيكو مى كند ،وقتى از اين پندار در آيد كه چاره از دستش در رفته ،رو سياه ،دست كوتاه ،عمر تباه ،بخت تيره فضاء پر از ناله و آه است و خانه پر از دزد بيگانه ، نه سرمايه دارد نه آموزگار ، نه فرياد رس ،اين است انجام هوس .
شنيده كه اروپايىها همه (پست و بلند ،زن و مرد ،خورد و كلان) هر يكى يك تختخواب دارد ،پيراهن خواب جدا ،او هم به تقليد ساخت و خود را به گزاف خرج بيهوده انداخت ،ديگر ندانست كه زمين اروپا نمناك است و جا تنگ و بسا كه در يك اطاق چند خانه وار است كه امتياز آنها به تخت خواب است هر تختى به جاى يك اطاق كرايه دارد .
زمينهاى خشك ايران و كم پولى و بيكارى اجازۀ تختخواب نمى دهد و جاىِ پهناور و كرايه ارزان كه هر خانوار چند اطاق دارد (خوابگاه ، خوردن گاه كارگاه ، ديدن گاه) .
در هند در بمبئى ديده ام كه در سالونها جاىِ هر قاليچۀ يك ذرعى يك روپيه در ماه كرايه دارد و اين ارزانترينِ كرايه ها است و يك سالون ديدم كه پنجاه قاليچه انداز بود ،مالك هر ماه پنجاه روپيه از آنجا كرايه مى گرفت .اطاق از آن كوچكتر و بد راهتر نباشد ماهى ده روپيه تا بيست روپيه به تفاوت محلّ كرايه دارد .
ايرانى شنيده كه اروپايى بايد روى صندلى بنشيند و براى هر تازه وارد فوراً يك صندلى مى نهند كه بنشيند ،ايرانى هم تقليد نموده اطاقش را پر از صندلى مى كند ديگر فكر نمى كند كه اطاقهاىِ اروپا فرش ندارد ،فرش گران است براىِ صرفه زندگانى عوض فرش صندلى دارد.
امّا در ايران روىِ فرش ( قالى پر بها) صندلى نهاده تا با كفش بيايند روى فرش و بنشينند روى صندلى و سيگار بكشند كه اگر آتش افتاد قدرى از قالى مىسوزد و نمايان نمى شود تا وقتى كه محتاج به فروشِ آن فرش شد تفاوت قيمت معلوم خواهد شد .
اينها همه در اثر بى فكرى است .روحِ تقليد در هر كس نيرو يافت ارواحِ ديگر را نخست پنهان مى كند سپس ناتوان تا نيمه جان و انجام مى ميراند .پس مقلّدِ كامل مرده اى است متحرّك مانندِ ايرانىِ امروزه، و فردا بى گمان مرده تر از امروز خواهد بود.
و پيشتر از اين نيرو و زندگىِ ايران مايۀ رشگِ جهانيان بود. شجاعت (دلاورى ) جنگجويى ،درشت خويى ،سرفرازى ،ميدان دارى، شكار جرگه[10] از خصايص ايرانى بود ،اكنون هر سنگى كه از آن كمتر نباشد در ترازوى او مى نهند ،هر دشنامى كه از آن ننگين تر نباشد به ايرانى مى دهند و ياراىِ دم زدن ندارد ،چرا زيرا كه خرجهاىِ تقليدى او را نادارِ فرومايۀ سر به زير نموده از استقلالِ ذاتى انداخته .
اگر از نخست فكر كرده بود مى فهميد كه گرسنۀ با استقلال گردن فرازتر از خوشگذرانِ مقلّد است زيرا آن گرسنه اميدِ سيرى دارد و آن خوش گذران رو به گرسنگى مى رود ،ذلّتش روز افزون است .عزتش مانند پشت گردنش است كه نمى تواند ديد .
خدايا بخت ِ ايران واژگون است دل ايرانيان درياى خون است
بزرگتر و بيمناكتر و نافرجامتر واژگونىها ندانستنِ تكليف امروز است و تقليدِ موهومات عمومى كردن و سزاوار وقت را و درمانِ درد بيچارگى را ندانستن و به كار نبستن .چه در سامانِ تنهائيش (امور انفراديّه) چه در آغاز و انجام هم پيمانيش (امور اجتماعيّه) .
نخست كارى كه كلانتران به همدستى بايد به آن پردازند و انجام دهند آن است كه دور هم بنشينند و نيك بيانديشند كه بايسته هاىِ ما چيست و شايسته هاىِ ما چه .
چند انجمن بايد ساخت و در هر يك به چند كار بايد پرداخت. سركار كه باشد ،پاكار كه باشد ،چه بايد و از كه بايد آموخت ،چه بايد خريد و چه بايد فروخت ، چراغِ زندگىِ همدستان خودمان را با چه روغنى و كبريتى بايد افروخت كه تا بامداد نيكبختى بماند و روشنى دهد ، نه آنكه در نيمۀ شب به تاريكى درماندگى اندازد .
كارى بايد كرد كه هميشه توان كرد و با خواستۀ خود توان كرد ، نه با وام از همسايه تا انجام رو زردى كشيد .تا بازو نجنبد و پنجه به هم نارد دهانِ طمع را نبايد گشود كه فرو نبرده پس بايد داد .
نپوشيم جز بافتۀ خود را ، ندِرَويم جز كشتۀ خود را ، نتابيم مگر رشتۀ خود را. با وام عرض اندام نبايد نمود .فنونِ دانش را بايد نخست به زبانِ نژادى در آورد آنگاه خواند و به آن اندازه كه ناچاريم و ضرور داريم بخوانيم و با شتاب خوانده ها را به كار برده بهره برداريم .
از انبار كردنِ دانش بى كردار و بى بهره چه سود .
و عمرِ گرانمايۀ تنگنا را مدّتى در زبان آموزى بيگانه ها چرا بايد تلف نمود .نديدى هنرمندىِ اسلامِ نيرومند را كه براىِ دانشهاىِ يونان كه ضرور داشت نگذاشت زبانِ يونان رخنه به ممالك اسلاميّه اندازد و عمرِ توده را بيهوده سازد ،بلكه دوازده نفر را فرستاد به يونان تا دانشها را با زبانِ آنها بياموزند و به زبانِ عرب كه زبانِ وطنش بود در آرند و نشر دهند تا توده آن عمرى كه مى خواهد زبان بياموزد كارهاىِ سودمند انجام داده به نمايشگاهِ دنيا گذارد و نام نيكِ خود را از ننگِ بيكارى به در آرد .و نيز كلانترانِ فرانسه تا دانشها را به زبانِ طبيعىِ خود در نياوردند نشر ندادند .
ما ايرانى چهارده قرن عمر گرانمايه به آموختن زبان عرب با ادبيّاتش ، نحو و صرف و لغت و معانى بيان و اشعار فروختيم و بيشتر به دانش آموزى نرسيده در همين مقدّمات مرديم به پندار آنكه شبِ اوّلِ قبر پرسشهاىِ از ما را به زبانِ عرب خواهند نمود.
ديگر نيانديشيديم كه خدا و ملائكه اش همه زبانها مىدانند ،يك پرسنده اى كه زبانِ ما را بداند خواهند به قبرِ ما فرستاد .
هنوز از آن نادانى هشيار نشده دچارِ زبانِ اروپايى مىخواهيم بشويم به پندارِ آنكه زمامداران ما مبادا اروپايى شوند و ما درمانيم.
به هر حال ديروز و امروز و فردا ما هنوز نادانيم ،شكلِ نادانيمان عوض مىشود امّا خود نادانى بدل به دانايى نمـىشـود. پــس تيره بختترينِ مردم ماييم كه زنگولۀ دست بازيگرانيم ، به هر سو ما را بغلطانند مىخوانيم و مىرقصيم چه رقصى و مزه در آنجا است كه از اين خوش رقصىهاى خود چنان شاديم كه گويا براى همين از مادر زاديم .آنكه مىداند تيره بخت است به درجهاى روشندل و خوشبخت است، و ما چون (توده مان) نمى دانيم كه تيره بختيم ، پس در تيره بختى هم كه تازگى ندارد ،ما تيره بختيم و تازه گى داريم .
راه فهميدن سه راه است :
خواندن و شنيدن و ديدن و اينها مندرجند در حصول درجۀ فهم كه به شنيدن از آدم فهميدۀ خوش بيان بهتر از خواندن در كتاب فهميده مىشود اگرچه نويسندۀ آن كتاب هم خوب فهميده باشد و هم خوش قلم باشد و جدّ كرده باشد كه واضح بنويسد و به سخن آرايى نپردازد ، زيرا لفظ زنده است و مكتوب مرده است .
دقايق علم تشريح در تن زنده (كه هر عضوى مشغول كار خودش است) معلوم مىشود نه در تن مرده . جملات (فرازهاى) لفظ بمنزلۀ جهازات تن است كه در حال تلفظ زندهاند و در حال كتابت مرده .
و باز به ديدن بهتر از شنيدن فهميده مىشود مثلاً يك حادثهاى را كسى خودش از آغاز تا انجام ببيند و باعثش را هم ببيند كه چه چيز باعث و سبب شد كه اين حادثه رو داد و نتيجه اش را هم ببيند كه اين حادثه پس از انجام چه اثرى بخشيد و اثرش تا كجا رسيد .
پس ديدن هر حادثه سه ديدن است :
ديدن باعث و ديدن اجزاء حادثه به ترتيب از آغاز تا انجام و ديدن اثر و نتيجه و اندازۀ آن اثر .پس هر يك از اين سه ديدن اگر ناقص بشود و يا به جاى ديدن شنيدن باشد يا خواندن ،فهم آن حادثه ناقص خواهد شد بلكه نسبت به همان اندازۀ ديده شده هم يقين راسخ پيدا نمىشود زيرا باعث و اجزاء و نتيجه همه مربوط به همند ، بايد كيفيت ربط آنها هم ديده شود تا يقين راسخ پيدا شود .
هم چنين است روحيّه اعم از اديان و از صنايع و از اخلاق كه هم از خواندن كتب آن علم مىتوان فهميد اما فهم متزلزل بى اطمينان و پر زحمت و هم از شنيدن استاد كامل خوش بيان به فهم سريعِ اطمينانى به شرط دلسوز بودن استاد و خواستنش تربيت و تعليم را و بيان ريشۀ مطلب را و اين نادر افتد ،و هم از تجربه و اعمال مكرّره و به كار انداختن آن مطالب علميه به شرط آنكه خطا و سهو در عمل نشود كه فهمى روشنتر و قوى تر و باقى تر از شنيدن و خواندن خواهد رو داد .
پس توان گفت كه خواندن كى بود مانند شنيدن و شنيدن كى بود مانند ديدن. پس هر يك از خواندن و شنيدن و ديدن هم شروط دارد هم آداب ، و با مراعات همه شروط و آداب باز با هم فرق بسيار دارند كه فهم حاصل از خواندن با شروط و آدابش كــمتر است و بى اطمينانتر از فهم حاصل از شنيدن با شروط و آداب و آن هم كمتر و بى اطمينانتر است از فهم حاصل از ديدن با شروط و آداب .
يك فرق ديگر آنكه شروط و آداب خواندن بيشترش اختيارى است و در عهدۀ خواننده و بيننده است و كمترش راجع به كتاب و به آلات عمل و تجربه است و شروط و آداب شنيدن بعكس اين است كه بيشترش راجع به استاد است و كمترش راجع به شاگرد. و مطالب تصوّف از قبيل ديدن است كه بيشتر از شروط و آدابش راجع به قطب و مرشد و مراد است بلكه همه اش زيرا مانند معاملۀ خدا و بنده است كه از بندۀ نادان ناتوان توقعى نيست .
[1] – در صفحه 220 نسخه خطی قطع ربعی است که خوانا نیست.(م . رضا مصحح).
[2] – تمامي اشعار اين صفحه از عباس کیوان قزوینی نویسندۀ کتاب حاضر است.م.رضا
[3] . مطابق صفحه 241 نسخه خطي كلمه خوانا نيست . اين مصرع و بيت در صفحه 253 استوار (رازدار) اثر ديگر نگارندۀ كتاب چاپ
تهران سال 1311 زمان كيوان چنين آمده است:
ورنه به بنديست سخت – هر آنكه داند رهد
به دانش ار كس رسيد – خداش داده مدد
[4] . من الورود على الماء مقابل الصدور عنه (حاشيه از كيوان است)
[5] . اى اعرض و ادبر و ارجع . (حاشيه از كيوان است)
[6] . اى واردات المقدرة التى اقبلت من عندالله الى الخلق . (حاشيه از كيوان است)
[7] – تمام اشعار فارسی و عربی از نویسندۀ کتاب حاضر است(م.رضا)
[8] -خُرد در نوشتار جدید(مصحح)
[9] – خواطر نشان (نسخه خطی قطع ربعی ص 292) ( م . رضا . مصحح).
[10] – جرگه = نوعی شکار که در آن صید را سواره و پیاده در میان گرفته ، صید کنند.(م . ضا)