Info@razdar.com
شماره مقاله623
اگر اصول دين بايد به اجتهاد شخصى باشد كما هوالمشهــــور فى الفتوىٰ نه به تقليد كما هوالواقع فى العمل (يعملون بما لايَقُوُلوُن و يقُولوُن ما لايَعملَوُنَ) .پس دعوت و تكذيبِ يكديگر خطا است و دنيا پر است از اين خطا به نام صواب و به انتظار ثواب .
و اگر تقليدى است لازم آيد كه هيچ دينى سر نگيرد ،زيرا تقليد كه را بايد نمود آن مقلَد عمومى كيست ، و تكليف خود او خصوصاً چيست.
هر كه را گويى گوئيم كه همين اجتهاد است كه يكى را معيّن مىكنى ، اگر شرطى در تقليد نيست و هر كه به ميل خود يكى را تقليد كند ،پس حق بحث و تنقيد نيست و هرج و مرج است .
و نيز آيا بر هر بشر لازم است كه پى دين برود و در اثر تحقيق يك دينى را بپذيرد كه بىدين مطلق كافر است بالاجماع ،پس نوع دين براى نوع بشر واجب مطلق است و لازمُ اّلتحصيل است .
يا آنكه دين واجب مشروط است و حصولى است نه تحصيلى ، پس اگر دينى خودش آمد نزد قومى و حقيّت ِ خود را بر آنها ثابت و آنها را قانع نمود ،لازم مى شود اتّباعش والا فلا . يعنى به يك محيطى هيچ دينى نرفته يا رفته و اثبات عمومى نتوانسته (مانند اسلام كه به فرانسه حمله برد و غالب نشد) يا اثبات عمومى به هر وسيله اى بوده نموده (مانند اسلام در ايران) ،اما بعض اشخاص قانع نشدند ،پس معذورند كه دينى نپذيرند و مشغول تحقيق دين مرسوم ملّت خودشان هم نشوند زيرا علم به حقيّت شرط وجوب اتّباع است و اين شرط براى آنها حاصل نشده .
و اين اختلاف اساسى كه آيا دين واجب مطلق است يا مشروط با وحدت بشر منافى است و اساس دين بايد بى خلاف باشد و حالا در امر دين سه جا اختلاف است كه بند به بند كار را به بند مى اندازد، و بندۀ خداجو را آشفته مى سازد .
اوّل اختلاف در اصل ديانت كه گفتيم واجب مطلق است يا مشروط.
دوّم اختلاف هفت دين بزرگ كه كره زمين را پركرده و ما را به باد دعوت گرفته اند ،هر يك ما را به خود مى خواند و از آن شش دين ديگر چنان مى ترساند كه خيال ما را در درون ما واقعاً مى لرزاند ،زيرا نمى خواهيم كه پا بر روى حق بگذاريم و دست ارادت به ناحق دهيم و به پاى خود به دوزخ رويم و پشت به بهشت كنيم .
امّا چه كنيم واقعاً بيچاره ايم ، آواره ايم .
ناتوانيم كه لطمت (سيلى) خور هر چوگانيم
گوى غلطندۀ سرتاسر اين ميدانيم[1]
سوّم آنكه به هر دينى كه بر حسب اتفاق دل بستيم و به قول صوفيان جوز شكستيم و تن داده سر نهاديم تازه دچار سه اختلاف ديگر مى شويم بند به بند كه از هر يك جستيم در ديگرى پا بستيم، مثلاً در كليمى ]یا [در مسيحى كاتوليك شويم يا پروتستانى كه پاپها اجماعاً ما را به دوزخ اندازند.
در اسلام اولاً شيعه شويم يا سنّى زيرا جهتِ جامعه ندارند و همديگر را كافر مطلق مى شمارند ، و گوش به استدلال يكديگر نمى دهند اعم از صحيح و باطل كه اگر خود محمد به رجعت بيايد و حق به يكى بدهد آن ديگر نمى پذيرد سهل است خود محمد را تكذيب مىكند و مى گويد اصلاً تو پيمبر من نيستى برو نزد دستۀ خودت .
دوّم آنكه سنى شديم آيا اشعرى شويم يا معتزلى و در فروع كدام يك از چهار مذهب را عمل كنيم ،گرچه اينجا مندوحه اى هست ،زيرا سنّى سهل البيع است فرقه هاى خود را كافر نمى داند و دورى از هم نمى جويند و به يكديگر نجس نمى گويند .
اما اگر شيعه شديم شيعه به تقسيم اوّلى اساسى هيجده فرقه است و به تقسيم فرعى بيش از هشتاد فرقه و در فروع دين هزاران هزار فرقه و هر فرقه اى آن ديگر را كافر جهنمى و سگ نجس مى نامد.
حالا يارب چه كنيم كه هم شيعه باشيم و هم سگ دوزخى نباشيم . و از هر يك هم دليل بخواهيم فرياد الكفر است و رجم است به جاى رحم.
سوم آنكه پس از انتخاب شيعۀ 12 امامى كه بهترين اديان دنيا است به اعتقاد اين ناچيز (چنانكه در دوره كيوان طبع اول صفحه 4 تا 7 به دليلى كه مخصوص خودم است ،ثابت نموده و خود را قانع ساخته ام).
حالا تازه دچار كشمكش رؤساءِ شيعه هستيم از اخبارى و اصولى و در اخبارىها هم اصالتِ خطيرى كه موافق قدس و احتياط است و اصالتِ اباحهاى كه موافق قواعد فقه و اخبار احكام و سَمِحه بودن اسلام است و در اصولىها هم وجوب تقليد حى اعلم با قول به كفايت تقليد ميّت و يا اتباع شهرت فتوائى و يا سيرۀ عملى.
آنگاه اختلاف شديد عذر ناپذير تعيين اعلم با ادعاءِ هزاران مجتهد زنده اعلميّتِ خود را با نفى اعلميت غير خود و حصر نجاتِ آخرتى به تقليدِ شخصِ خودش و نيز رؤساءِ مختلف المذاق و المسلك كه با هم در نزاع و خلافند و (ما بِهِ النّزاعُ) توده عوام است كه اگر فرضاً توانيم همه را پيروى كرده از خود راضى سازيم (گرچه محال است سازگارى آنها) و يك گمنامى در اقاصى ايران بماند كه از ما راضى نشده باشد هماو به نوبت خودش كه مدّعى كليد دارى هشت بهشت است به ما اجازه آن بهشت پست را هم نمى دهد و صاف و شفّاف مى گويد كه همه آن ديانتها و اطاعتها و عبادتها كه دارى همه هباء منثور و صداى دهل از دور است و بىاثر و با معاصى همسر، چون پيرو من نشدى نجات ندارى .
و از آن طرف نفس امارۀ حيوانى ما (كه همه داريم و نسبت به اصل ديانت مطلقه بدبين است) اختلاف را بهانه خود كرده ، مى گويد صبر كن تا همه اديان يكى شوند كه عقل حقيّت دين را باور كند حالا به هر طرف بروى اطراف ديگر تو را دوزخى مى دانند و پرده بطلان را بر روى حقيّت مى كشند ، پس تو به هر حال دوزخى هستى ديگر رنج بيهوده چرا .
اگر از پس مرگ خدا مؤاخذۀ دين را از تو فرمود پاسخ خردپسند دارى كه خدايا تو خردم دادى و تكليفى بر گردن خرد نهادى به دليل آنكه به حيوان ديگر كه در جهازات تن مانند منند چون خرد ندادى مؤاخذه ندارند .
حالا تو از راه خرد حق مؤاخذه بر من دارى ،خرد كه خليفۀ تو و وكيل مدافع قانونى و مدعى العموم است مى گويد :
لاتكليفَ اِلّا بَعدالبَيانِ تو بايست مانعِ تعدّدِ اديان شوى و دينِ اصلىِ مقرّرِ خودت را بىرقيب نگهدارى تا بيان دين را كرده حق مؤاخذه داشته باشى .
تو كه قادر و بينا بودى آغازِ تولّدِ دينِ مخالف را هم ديدى و شناختى كه هم دفعش بر تو آسان بود كه نگذارى سر بردارد و عرض اندام نمايد و هم رفعش كه تا نوباوه بود ريشه كندنش دشوار نبود ،امّا حالا كه پيش از بودن من آن بوده و عرض اندامى بسزا نموده و خود را مشتبه به دين اصلى كرده و هوادارانى بر خود گرد آورده و ريشه دوانيده و زبان (انا و لاغيرى) گشوده و برقع احتجاب بر روى خود بسته و در مصطبۀ ناز با جهانى اعزاز نشسته و چنان تند نشسته كه دين اصلى را باطل نمودار مىكند و هر دم لطمه اش مىزند .
اينك من نورسيدۀ از آغاز امر بىخبر و بر باطن نابينا چگونه تميز دهم يا از عهده رفعش با هزاران هوادارِ پادارش برآيم كه توانم كارى از پيش ببرم ، تو كه قادر مطلق بودى هنگام آسانى دفعش ننمودى و نطفۀ ضعيف گرگ را سقط و باطل نكردى تا گرگ پر ستيز دندان تيزى شده به جان گوسفندان افتاد كه از آن وقتى كه چشم گشودهاند اين گرگ دهندار را در تك و تاز ديدهاند و گلۀ خود را (همگنان را) از او رميده .
علاوه بر آنكه اين گرگ دين يك گوسفندى خيرخواه به نظر مىآيد كه هيچ با گوسفندان كلان فرقى ندارد ،حالا اين گلّۀ ضعيف كه هم آن را نمىشناسند و هم بر فرض شناختن از عهده برنمىآيند چگونه آن را دور و خود را سالم كنند .
هنوز جا دارد كه گلّه بر تو حجّت گيرند و تو را ستمگرِ خود شمارند ،تو خود پيشدستى فرموده از آنها مؤاخذه مى فرمايى .
توكه قادر بودى نكردى من ناتوان به چه نيرو از عهدۀ تعدّد اديان برآيم و از كجا دانم كه رضاى تو منحصر به فلان دين است كه امروز مىفرمايى و در دنيا روشن نفرمودى حاشا از عدلت (تا چه رسد به فضلت) كه بر من عتاب آرى يا عقاب روا دارى من كه تو را در دنيا نديدم فقط شنيدم كه پيمبرانى پيام تو را به خلق عصر خود آورده اند و من آنها را نيز نديدم ،فقط در عصر من چند دستۀ متخالف علمائى بودند كه پيام آن پيمبران را با اختلاف شديد به من رسانيدند ،و من هر چه خواستم علما را با هم يك زبان كنم نتوانستم ،پس يقين نكردم كه صريح لهجه پيمبران در هر مورد چه بوده تا مى خواستم كنجكاوى كنم علماء سنگ كفر به سويم مى پرانيدند ، و دسته هاى متخالف علماء هم در عدد با هم متكافوء بودند و هم در صدق لهجه و صحت عمل كه من همه را مقدس مىدانستم با تضادّ و تخالفى كه با هم داشتند ، متعمّد در كذب نبودند .به آنها هم از پيشينيان مختلف رسيده است .
حالا ابتداءِ زايش اختلافات كى و به چه كيفيت و به چه قصد و غرضى بوده ،نه علماء مى دانستند نه من كه هيچ حقِّ ترجيح نداشتم بىرضاىِ تو .
رضاى تو هم كه بر من معلوم نبوده بر پيمبران معلوم بوده كه من آنها را نديدم ،بعضِ علماء مدّعى بودند كه بر ما هم معلوم است امّا بعض ديگر مكذّب آنها بودند و مى گفتند «بر غير معصوم معلوم نيست و معصوم هم منحصر به پيمبر است ، ما علماء خيلى هنر كنيم عادل باشيم يعنى آنچه به ما رسيده دست به دست (نه سينه به سينه كه اهل كشف تنها مدّعيند نه ما) خلاف نكنيم ،ديگر احرازِ واقع هرگز نمى توانيم و راهى نداريم » .
و عجب آنكه علماء با راه نداشتنِ به واقع چنان اصرار به رضاى انحصارى تو به گفته هاى خود داشتند كه هر خردمندى به شبهه مى افتاد كه رضاى تو (خداى واحد بالذّات) به متخالفات چگونه مى شود، و اين شبهه قوىّ باور شكن است .
اگر من يكى از آنها را به پسند خودم پيروى مى نمودم تو امروز به شمارۀ اديان ديگر و علماء ديگر همين دين كه داشتم از من مؤاخذه مى فرمودى ، و حالا حقِ يك مؤاخذه دارى و من هم عذرِ خردپسند دارم كه (لاتكليفَ الّا بَعدَالبيانِ) تو كى براى من بيان كردى و من نپذيرفتم ،خودت در قرآن در سه آيه بيان را به عهدۀ خودت گرفته اى « علىاللّه قصدِالسبيلِ انّا نحن نزّلنا الذكر – و انّا نحن له لحافظون (حفظ در ضمن بيان است) وَ لَقَد يَسَّرناَ القرآنَ لِلذّكرِ فهل مِن مُدَّكِرٍ تيسير جز به بيان ممكن نيست و بيان با بودن مخالفِ قوىِّ روشن صورت نه بندد .
من هر دين را كه گرفتم ديدم ،اديان ديگر كه كلّيّتاً شش و شعبةً هزاران بودند ،چنان يکرو يکسو يك دل يك زبان همدست و هم عنان بر من حمله نمودند كه شير زهره باخت و روبه سپر انداخت.
و در همان دين هم يك عالِم را كه پيروى كردم علماءِ ديگر تا توانستند راه نجات را بر من بستند ،تو هم سميع و بصير بودى و هيچ نفرمودى و اين سكوت تو يا امضاءِ اختلافِ آنها بود كه بِاَيِّهم اِقتَدَيتُم اِهتَدَيتُم و يا امضاءِ قعودِ من. مگر فكرِ محدودِ من و عمرِ كوتاهم و رشتۀ دراز موانعم و فشارِ (لا و نعم ) معاصرينم و حفظِ ناموس و مال و جان و دينم بيش از اين اجازه مى داد كه كردم ،همگنانم كه اينقدر هم نكردند ،همانكه اختلافات شديده داخله و خارجه را ديدند ،چنان رميدند كه آهو هم به گردشان نرسيد ،مى دويدند و مى گفتند كه (ما يك خدا داريم نه هزاران[2] حالا كه هزارانند بگذار با هم جنگ خدايانه كنند ،ما بنده وار در كناريم منتظر فرمان خداى غالبيم « واللّه غالبٌ على اَمرِه » ما داخلِ جنگِ خدايانه نبايد بشويم ،ما لقمه نرميم هر كه فاتح شده گلو يافت ما را خواهد خورد و فرو برد ، ما اسيريم نه آزاد ما بندۀ مملوكيم افتاده دو روزى در سر سفرۀ دنيا مهمان ،صاحبخانه را بندۀ ثناخوان ، تعيين صاحب خانه با ما نيست) «در جلد دوم تفسير صفحه 36 شرح داده شده».
من يك نفر به گمانم كه نيكو احتياطى نمودم كه پيروِ يك بيان اقلّاً بودم ،والّا بيانات متعارضه حكم لابيان را دارد ،زيرا در اثرِ تعارض متساقطند (اذا تَعارَضا تساقَطا).
بلى تو مىتوانى بفرمايى كه چرا جمع همه را نكردى ،احتياط در جمع بود نه در فرد، خواهم جواب داد به دو جهتِ خردپسند .
[1] . من توالى فاسدۀ تعدّد اديان و جنگ دينى را در جلد سوم تفسير فارسى صفحه122 نوشتهام . (کیوان)
[2] . چونكه هر دينى گويد خداى من همه مردم ديگر را به دوزخ مىبرد پس بايد خداى آن دين غيرِ خدايان اديان ديگر باشد پس به شماره دين خدا خواهد بود .(كيوان)