Info@razdar.com
شماره مقاله619
هر كس كه در اين جهان دير بپايد و از هر سو در راه و روش زندگى نيكو بنگرد و باريك بينى خود را نيز در كارهاى خود و كارهاى ديگران بكار بندد ،خواهد يافت راه آسانى را (آسان بالنسبة) براى هر دسته از مردم كه هزارانند و همه در هم پوكيدهاند ،هر دستهاى در كار و بار خودش ،چه كار و بار تنهائى و چه كار و بار روابطى .
اين كتاب سرانجام كيوان عهده دار بيان آن راه آسان است .
هر كسى به اقتضاء حال و مال و كار و محيط مملكتش روشى جدا دارد بايد سر رشتۀ كلافۀ روش خود را از اين كتاب بدست آورده بكار بندد تا گره به كلافۀ كارش نيفتد .
كيوان خود هفتاد سال به تجربه گذرانده ، مانند جاسوسى باريك بين ، بيدار كار ، با رنجى بسيار ، اندكى فهميده .
اما مىبيند كه بوم پيرى در ويرانۀ سرش آشيان كرده و هر دم از آن بوم بانگى شوم و آهنگى جانكاه مىشنود كه بر خود مىلرزد ،همانقدر مىفهمد كه دم واپسين نزديك است و راه چاره دور ؛وقت عمل و توانايى ندارد كه دانستههاى خود را به كار بندد و از آنها فايدۀ شخصى بردارد ،هزار افسوس كه چرا از اول ندانست و تا توانايى داشت به كار نه بست و راه را بر خود دور و دشوار كرد .
اينك سراپا زبان زارى و آه و نالۀ جانكاه است كه تا توانستم ندانستم ،چون دانستم نتوانستم ،هم وقت ندارم و هم توانايى تن ،هم رشتۀ كار از دست رفته و هم آب عمر از سر گذشته ،در ناتوان تنم اوهام و اباطيل و در مغزم هوسهاى عريض و طويل ريشه دوانيده و آب باريك دانشم را خشكانيده كه خودم از اين آموختههايم بهره نمىبرم چه مىشد كه دوباره عمرى داشتم .
اينك اين كتاب (ناچيز نامه) مانند عمر دوباره است كيوان عمرى به سختى و ناگوارى گذرانده ،زيرا نه خود مىدانست و نه كسى او را رهنما و رهبر بود ، پس از رنجهاى دور از باور چيزهايى قهراً آموخت و كنوز تجارب اندوخت .
اكنون به شكر آموختن مىخواهد بنويسد و بگذارد و تكليف خود را در نوع پرستى بجا آرد ،نه تنها نوشتن ،بلكه از گواراترين مال حلال قانونى خود (از حلال واقعى بىخبر است) كه با رنج دست خود يافته (نه از دولت و نه از ملّت در بهاء تعليم مذهب كه داشت) طبع پنج هزار نسخه كند و با ارزانترين بهاء نشر دهد و بهاء فروش آنها را نيز هر آنچه گرد آمد به فقراء رساند ،مانند ساير اموالش كه همه را به راه عموم فقراء نهاده.
و اينكه خود كتاب را رايگان نمىدهد ، در اثر تجربه است كه كتاب مفت را نه مىخوانند و نه حفظ مىنمايند و نه در دلها وقعى دارد ، بلكه در طاق نسيان افتاده مغفول عنه مىشود و به ضرر جامعه تمام مىگردد ،زيرا يك بار هم كسى آن را نمىخواند تا سود و زيانش را بشناسد .
و هر كتابى كه از نخست به مفت بودن شهرت يافت اگر هم نيمه بها بفروشند ديگر كسى نمىخرد و تا انجام كاسد و لاطائل مىماند و نظرها به آن نظر نفى مىشود نه اثبات (بيان نظر نفى و اثبات را در كتاب ميوۀ زندگانى شرح وافى دادهام صفحه 61 تا 65 و مسبوق در آن بيان نيستم) و رنج مؤلف و خرج طبع هدر مىرود زيرا در اذهان جا گرفته كه هر كتاب باطل لاطائل بلكه مضلّ را مفت بلكه به زور مىدهند به مردم با درخواست كه بخوان و به حكم (اَلمَرءُ حَريصٌ على مامِنْهِ مُنْعْ) كسى نمىخواند ،مىگيرد و به بدترين گوشهاى مىاندازد ،مانند تورات و انجيل و بعض رسالههاى مجتهد نمايانِ بىدانش كه خود در نجف ديدم به زور و درخواست ، رايگان به زوّار مىدادند و گاهى آنها نمىگرفتند و دهنده مانند دزد و جيببر آنها را غافل كرده به بغل آنها مىنهاد و در مىرفت پس آنها ناچار آن را همراه به وطن خود مىبردند و نام آن آقا را به مردم مىگفتند كه فلان آقا هم مجتهد و صاحب رساله است .
لذا به پاسِ رنج تأليف و هدر نرفتن خرج طبع ،اين ناچيزنامه (سرانجام) فروخته مىشود به ارزانترين بهاء و همان بهاء هم در خيرات ديگر كه به نظر گرفته خواهد صرف شد .
مانند يك مدرسۀ صنعتى براى نوباوهگان نادار كه ميوۀ نارس وطن عزيزند كه به خواست يزدان قصد تشكيل دارد ،تا هميشه دوازده بچه را اداره نموده در آن مدرسه سكنٰى و خوراك و پوشاك دهد و آموزندۀ مختصر درس و خطّى و استاد چند شعبه كار سهلآموز بر آنها بگمارد تا كارى كه عهدهدار معاش باشد آموزند و پى كارِ خود روند .
باز به جاى آنها بچّگان ديگر آيند ،چونكه كيوان مهمتر و مقدمتر از همه چيز براى بچّه كارآموزى را مىداند نه علم آموزى را و بر اين عقيدهاش چهار دليل دارد:
دليل اول آنكه قواى عمّالۀ بچّه (اعصاب كار) اگر نخست از بچّهگى عادت به كار كنند تا لهو و لعب در دلش جا نكرده عشق كار جاگير روز افزون مىشود و پس از بزرگى آن بچه يكى از اجزاءِ عاملۀ مهمّۀ لازمه جامعه خواهد شد .
و يك شوق فطرى برّاق خستگىناپذيرى نسبت به كار پيدا مىكند كه از بيكارى دردناك مىشود ذاتاً نه تنها براى مداخل ، و چون بلاء بزرگ جامعه بيكاریست اين بچّه از بلاء دور است و ضدّ بلاء ديگران است كه تا تواند نمىگذارد كه يك نفر هم بيكار بماند و اين خُلق مقدس برترين و نافعترين اخلاق افراد جامعه است (خَيرُالناسِ مَن ينفع الناس) .
و نفع حقيقى رهانيدن مردم است از درد بيكارى نه تنها چيز دادن به رايگان است كه گداساز است و مفسد اخلاق پاك بشر است .
اما همين بچّه با همين هوش اگر در بچهگى بيكار بسر برد مانند اشرافزادگان يا عزيز و دُرّدانۀ ابوين ، و در بزرگى كار آموزد ،آن شوق فطرى را نخواهد داشت .
فطرى دو معنى دارد :
يكى اخلاق طبيعى كه قيافۀ اعضاء بر آن دلالت دارد .
دوم هر آنچه در بچهگى بياموزد اگر چه به اجبار باشد كه مانند طبيعى خواهد شد به شرط آنكه اجبار دوام يابد تا آنكه خوب بر كار مسلط و استاد شود و اجبار بدل به شوق و اختيار گردد .
و خيلى از اخلاق بد طبيعى را مىتوان در بچهگى به اجبار علاج نموده بدل به خوب كرد چنانكه مشتبه به خوب طبيعى شود و عالِم به قيافه از ديدارش به حيرت افتد و نزديك شود كه بـه قواعد علم قيافه و يا به تحصيلات خودش بدگمان گردد ،تا آنكه مطلع شود از علاج در بچهگى كه مانند مداواى مرضهاى بزرگ ريشهدار است در اوائل تا در درجۀ اوّلند كه هيچ مرضى در درجۀ اولش لاعلاج نيست ، بلكه صعب العلاج هم نيست ، سر چشمه شايد گرفتن به بيل و اين نكته خيلى لازم الرعاية است .
اما علم اگر بچّه در بچهگى آموزد ، چنان جا گير و مولّدِ شوقِ فطرى نمىشود كه كار مىشود ،و بر فرض هم كه جاگير شود كبر و غرور و مراء هم كه لوازم وجود خارجى بلكه وجود پندارى علمند با آن جاگير مىشوند مانند رذائل فطرى طبيعى، پس اين بچّۀ عالم يكى از ارذال و بد اخلاقترين افراد جامعه خواهد شد كه لكّهدار مىكند جامعه را و ضررش به جامعه و به حال شخص خودش بيش از نفع علم است بلكه يك سمّ ناقِعِ مهلكى خواهد شد ، چنانكه از مجتهدزادهها ديده شده هزاران بار ،همانكه از بچهگى عالِم محترم شوند كسى از عهدۀ رذالتِ اخلاق عالَم كُشِ آنها بر نمىآيد و ديگر قابل تربيت هم نخواهند شد كه پس از مرگ پدر اگر بىثروت و منفور عام هم شوند باز متنبه نمىشوند تا به ذلّت و ننگى تمام بميرند ، يا آنكه فساد بسيارى براى خود و جامعۀ خود و دين و علم بار آرند .
يتيم اگر بىسواد بود ،همان فقر و ذلّت بىپدرى و منفوريّت، مربّى او مىشد به بهترين تربيتى كه كار للۀ طبيعت است .
جا گرفتنِ علم در ذهنِ بچه بويژه علم دينى چنان استعدادهاى خوب او را كه قدر مشترك طبيعى افراد بشرند باطل مىكند كه هيچ تربيتى از آن قوىتر نباشد (چه نفيى مانند فقر و ذلّت و چه اثباتى مانند مربيان دلسوز داناى هنرآموز) در او در نمىگيرد و مؤثر نمىافتد و هر چه علمش بيشتر باشد مفاسدش بيشتر و استعدادش باطلتر خواهد شد .
پس بزرگ خطائى است كه بچه را اجبار به علم تنها نمايند و بدان خورسند شوند .
و به عكس علم است كار و پيشه كه توليد اخلاق نيك مىكند در لوح سادۀ بچّه كه هنوز رنگى مخالف در آن جاگير نشده ،آن اخلاق نيك ريشه مىدوانند و اميد ترقى روز افزون مىبخشند و استعداد انواع خوبىها كه مكمون بود ،به قدر مابهالاشتراك بشر برّاقتر و قوىتر و سهلالوصولتر مىشود ،و همانكه آن استعدادها به فعليت رسند مفيدتر و پر مغزتر خواهند شد، و نافع به حال خودش و جامعهاش به بهترين منافع خواهد گرديد، زيرا هر كار و هر پيشه براى هميشه محبوب عموم و مورد حاجت است ،اما هر علم مورد حاجت عموم نيست مگر علوم راجعه به كار (علوم مادى نه معنوى) .
و آن علم هم كه موردِ حاجتِ عموم است از قديم معروف به مجّانى شده ،مزد مستقيمى به آن تعلّق نمىيابد كه رواءِ غليل و شفاءِ عليل باشد ،مگر به عنوان ذلّت و كلّاشى و به زور و اوباشى و به نيروى تزوير و افساد و آشوب انگيزى و حيلهآموزى در احكام دين و سياست كه در وكلاءِ محاكمات ديده مىشود و اَعلَمِ آنها آنست كه قانون سازى نيكو تواند و هيچ جا در نماند .
دليل دوم آنكه طبيعت بچّه غالباً شوق كار دارد و محتاج به اجبار نيست اما شوق درس ندارد مگر به تقليد و به شنيدن فوائد مادى درس بالعرض شوقى كاذب آن هم در بعض بچهها به ندرت پيدا شود.
و چون شوق طبيعى ندارد بايد مجبورش نمود ،چنانكه ديديم بى زدن و بىگريه هيچ بچهاى به مكتب نرفت، آنگاه قواى دماغ بچه از آغاز خسته شده به بيمارى بار آيند و تا انجام پيرى به كمال لايقِ خود نرسند .
شوق اعم از فطرى و از مصنوعى بهترين معلّم و مربّى بچه است ، نشاط مهيّج همه قوا است عموماً و قواى دماغى را خصوصاً ،و مؤثر در تسريع ترقى و تربيت است و فشار و اجبار مفسدِ قواى دماغ است بويژه در بچه كه هنوز قواى دماغ يا پيدا نشدهاند (فكر در آخر سال هفتم بچه تازه پيدا مىشود مانند تخم پاشى) و يا هنوز نيرو نيافتهاند كه حُسنِ آن اجبار را بفهمند .
نشاط را قائد بايد ناميد كه از پيش رو است و اجبار را سائِق كه زجر از پشت سر است مانند سيخ زدن به زير دم خر تا راه رود و گاهى خار مىگذارند زير دمش و آن حيوان دمش را بر آن خار مىفشارد به اميد نجات و بدتر مىشود .
دليل سيم معنى قائد در هر كارى آن است كه شخص از آن كار لذّتى مىبرد كه براى آن لذّت پى آن كار مىرود و گاهى چنان لذّت زياد و زورآور است كه همه لذّتها را فداى آن مىكند و دست از همه كار و بار مىكشد و منحصر به آن كار مىشود كه يك قسم از توحيد افعالى است در اثر فرط شوق و بايدش عشق ناميد ، زيــرا سر حدّ مفهوم و مصداق عشق فداكارى غير معشوق است هر چه باشد اگر چه ذات عاشق باشد كه از فنائش بيش از بقاء لذّت برد و نفهمد كه لذّت مىبرد يا نه و توجّهى به مفهوم و مصداق لذّت نكند و لذت را علّت غائيۀ كار خود قرار ندهد و آن را وجهۀ خود نسازد بلكه كار را بى وِجهه كند و نفهمد كه چه مىكند .
لذا عشق مقابل عقل مىافتد ،عقل آنست كه بداند چه مىكند و يك غرض عقلى را منظور خود سازد (منظور در هر كار علّتِ غائيۀ آن است) و عشق كار بىمنظور است كه اگر پرسند چرا چنين مىكنى جواب ندارد بدهد خودش هم حيران است، اما آن كار را هم ترك نمىكند .
و معنى سائق (راننده) آنست كه از ترس درد آينده و يا براى دفع درد حاضر آن كار را مىكند و از خود آن كار لذّتى نمىبرد بلكه گاهى درد هم مىكشد اما سبكتر از آن درد حاضر يا آينده .
پس قائد يك امر وجودى است و داخل در ذات فاعل است نه خارج و سائق مانند يك امر عدمى است و يا در حكم عدمى و از خارج پيدا شده گرچه حالا صفت ترس يا دفع در داخل وجود فاعل پيدا شده ،اما مبدء و سببش از خارج است و از جهت مخالف و منافى و ضدّ ذات است كه ذات عدم آن را خواهان است و از وجودش گريزان ، و اين معنىِ در حكم عدم بودن است ،و گاهى مىشود كه شوق هم از خارج پيدا شود از ديدن يا شنيدن فوائد لذت بخش آن كار ،پس اين شوق را قائد بالعرض بايد ناميد و شوق طبيعى را قائد بالذّات .
كار براى عموم لازم است و فىنفسه مطلوب است قطع نظر از نفعش .در اخبار ائمه اسلام است ، اِنَّ اللّهَ يَمقُتُ العبدَ الفارغَ خدا آدم بيكار را خيلى دشمن دارد .
و فارغ گاهى مقابل مشتغل گفته مىشود مانند اينجا و گاهى مقابل عاشق مانند شعر سنايى : در جهان شاهدىّ و ما فارغ .
مقت شدّت دشمنى است .تعلّق مقت به فارغ دلالت مىكند بر علّت بودن تنها بيكارى براى دشمنىِ خدا او را ،خواه آن آدم كافر باشد خواه مؤمن ،اگر چه پيمبر باشد كه از جهتِ بيكارى ممقوت است و از جهت پيمبرى محبوب .
پس نسبت به كار و پيشه بيشتر بچهها شوق فطرى دارند يعنى طبيعت كه كار ساز مهربان اهل جهان است ،براى آنكه مورد حاجت عموم است و زندگى بشر ناگزير از كار و پيشه است شوق آن را در ساختمان نخستين در مغز بشر نهاده و توشۀ راه زندگى به آنها داده .
لذا اشواق فطريه بچهها دليل است بر لزوم كار و پيشه به طور وجوب كفائى و مابِهِ الكِفايَةُ افراد بسيار بىشمار بايد باشد ،به خلاف علم كه بعض علوم معنويه (علوم ماديه جزء كار و پيشه است) اگر لازم هم باشد مَن بِهِ الكِفايَةاش در هر شهر يك مليون سكنه يك نفر روحانى بس است ،چنانكه من در كتاب ميوۀ زندگانى با برهان حسّى ثابت كردهام در صفحۀ 141 و مسبوق نيستم زيرا تعيين قدر كافى از هر طبقه در جامعه از دقائق و خفاياء علم جوامع است و غالباً تاكنون مورد توجه اذكياء كمتر بوده و كسى در اطرافش تحقيق كافى ننموده .
دليل چهارم آنكه درس موقوف است بر تولّد فكر در دماغ بچّه ،و پيش از اتمام سال هفتم تولّد نمىيابد و لذا شرعاً و عرفاً و طبّاً و قانوناً (سياستاً) شروع به تربيت بچه بعد از هفت سالگى او بايد شود و تمرين به نماز هم در اديان از آن وقت است و عبادات تمرينيّه يك عنوان بزرگ فكر بردارى است از عناوين فقهيّه و نيّت آنها و مكلف به آنها كه آيا خود بچه است و يا ولىّ او و لحن آن تكليف وجوب است يا ندب ،دقّت نظر لازم دارد و وقت فقهاء را اشغال مىنمايد و مرا در آنجا سخنان تازهاى است كه در آية مبصرة فى شرح التبصرة در مبحث نيّت صوم نوشتهام .
و پس از تولّد فكر (در بعض امزجه بچهها از هفت سالگى هم عقب مىافتد و نادراً تا آخر هم توليد نمىشود) و شروع به تربيت بايد زور به فكر نوباوۀ بچه نياورد تا از آغاز خسته و سوخته نشود كه تا انجام ناتوان خواهد شد.
و درس و علم بويژه پروگرام جديد ابتدايى كه يك علم غامض دقيقى شده خيلى زور به فكر بچه بلكه بزرگان نيز خواهد آورد و مدتى طول مىكشد آخر هم پس از دو سال رنج معلم و شاگرد از صد شاگرد اگر دو تا از عهده برآيد نود و هشت تا عاطل و باطلند ،دو سال عمر خود را باخته و كارى نساختهاند (و هذا هوالخسران المبين) آيا غرامت عمر گرانبهاءِ بچههاى بىگناه بر ذمّۀ كه خواهد بود. اين قتل نفس بىصداى شايعى است كه همه افراد جامعه خونىاند و خونخواه طبيعتِ غيورِ قهّار است .
امّا كار و پيشه فكر لازم ندارد ،كار از قواىِ عمّاله سر مىزند كه ريشۀ آنها اعصابِ دِماغيّه است ،محرِّك همه متحرّكات ظاهره و باطنۀ بدن و منبعِ احساسات و حركات در كمّ و كيف و ازدياد و اشتداد اعصاب باريك بىشمار كه تار و پود كارخانهها و جهازات تن را عهده دارند ،قد بلند شدن و اعضاء تازه از قبيل دندان و غيره پيدا شدن و سخت شدن عضلات و پيدا شدن اوصال و اوتار و غضاريف و ليف و عروق و وسعتِ ثقبات و سدّ بعض مجارى و شدّ ربطات و حلِّ عُقَد و حبلٍ من مَسَدٍ و اِصلاحِ ما فَسَدَ .
فوائد كار
نبايد به ثروت پدر مغرور شده بچه را بيكار گذارد زيرا ثروت از كار پيدا شده و بيكارى ضد ثروت و فانى كنندۀ آن است .آدم بيكار زود ثروت خود را تمام كرده تهى دست مىشود آن وقت ديگر كار هم نمىتواند زيرا نه هوش دارد نه سرمايه ، آدم تهیدست بى هوش است كاردانى براى اغنياء لازمتر است از فقراء زيرا آنها محتاجند به حفظ ثروت خود تا عزّت غناء برقرار باشد و چون سرمايه دارند خوب از كار بهره بر مىدارند ، حيف است با سرمايه عمر را به بيكارى بسر برند .
غنىِّ كاردان دو شرف دارد و دو سرمايه و دو سود ،فقير كاردان يك شرف تن به كار نمىدهد غرور خيالات او را مىدواند و در وادىهاى دور و دراز سير مىدهد و سر به پستى كار فرود نمىآورد و بسا كه در درس هم كامل نشود ،آنگاه در دو طرف ناقص مانده ،نه كار كرده و نه درس خوانده .
باز در كار بايد مدارا نمود كه فشار بر اعصاب نيارد و فكر نخواهد و از پيشههاى آسان سهلآموز سريع الانجام شروع نموده مقدّمات جليّۀ آن پيشه را كمكم به اندازۀ شوق بچّه و در وقت نشاطش به لحنى شوقافروز ياد داد و همانكه به حدّ خستگى رسيد بايد دم در كشيد و از آموزگارى فرو نشست و اوراق را بر هم بست و اجازۀ تنفّس و آزادى به بچّه داد ،تا رفع خستگى و تجديد نشاط شود .
و نيز بايد دانست كه شوق بچه نسبت به كارها مختلف است و باز هر بچه با بچۀ ديگر مخالف و اسباب و موانع خارجه نيز مختلف .
پس بايد از اول تا مدّتى آزمايش كنند و از هر قبيل كار تا چند روز ياد بدهند تا به بينند به چه كار مايلتر مىشود كه منحصر كنند به همان كار .
چونكه خدا به توسط كاركنان اوّلىِ طبيعت براى هر كار اشخاصى چند بخصوص آن كار آفريده كه فرم دماغ آنها را به اندازۀ آن كار ساخته و يك خيال و شوق طبيعى و پسند فطرى بر دل آنها انداخته كه هميشه در اطراف آن كار گردش مىكند و هر چه بيند به ياد آن افتد .
اگر اولياءِ امورِ جامعه از اول به فكر آزمايش همه بچههاى جامعه افتاده به دقت مواظب باشند و اشتباه نكنند و هر بچه را به كار شوقىِ او وادارند ،جامعه آباد و كارها تكميل شده ،بچهها ترقى كامل مىكنند والّا منوط به تصادف است.
و غالباً كارها به اشتباه شروع و تعليم مىشود ، تربيتها و رنجها هدر مىرود، بچه ترقى نمىكند و كارهاى مملكت ناقص مىماند و به شقاوت جامعه تمام مىشود (وَ ٰآتُوالبُيُوتَ مِن اَبْوابِها) (هر خانهاى را درى است و هر درى را سَرى و هر سرى را سِرّى) .
امّا استعلام شوق بچه غالباً در وقت تنفّس و بازى آنها معلوم مىشود كه ببينند بالطّبيعة به چه بازى شروع مىكند ،آنگاه تطبيق آن بازى را با يك عمل و پيشهاى بايد نمود و شايد با چند پيشه توان تطبيق نمود ،يك قريحۀ روشنى و سليقۀ مستقيمى براى تطبيق و ترجيح لازم است كه در آزمايندهها باشد ،تا از قبيل آن طبيب نباشد كه پالان را ديد و حدس خوردن خر زد .
و اگر اختلاف نمودند بايد به بحث و برهان همديگر را قانع نموده متّفق شوند و رأى جزمى دهند .
و از قيافه بچّه و از نژادش هم علماء قيافه مىفهمند، امّا با دقت و به كار بردن همه مسائل علم قيافه از مقتضى و مانع و ناسخ و منسوخ و جزمى و احتمالى و علاج تعارض علامات كه يك اجتهاد طولانى لازم دارد تا استنباط صواب و حدس صائب حاصل شود .
پس وجود علماءِ قيافه در ميان اولياء امور جامعه خيلى لازم است و هزار افسوس كه آن علم امروز جزءِ علوم مرسومه نيست و رسم علم هم در اولياء جوامع كم است و آن هم كه هست گم است .
اين ناچيز در فصل سوم و چهارم كتاب عرفاننامه قيافههاى دالّۀ بر خصوص ذوق عرفان را نوشته با چند مسئله از كليّات علم قيافه صفحه 244 تا 257 .
در درس و علم هم اين طور است ،اولاً همه كس براى علم خلق نشده خط آموزى كه نامش سواد است جزء كار است (كار نقاشى) نه جزء علم ، پس آنكه قواى دماغش مناسب علم نيست ،هر چه بخواند و تلاش كند دانشمند نمىشود .
اگر به ندرت پس از مدتها و تلاشها چيزى شود متخصّص نمىشود و صاحب رأى و اختراع و مفيد به جامعه نخواهد شد .
آنگاه هم وجود آن بچّه معطل مانده و هم استعدادش نسبت به كارى كه داشته ،باطل شده و آن كار را نكرده ،چونكه خدا بشرى را نيافريده كه مناسب هيچ كار نباشد كه عبث خواهد شد و در آيۀ افحسبتم انما خلقناكم عبثاً به وسيلۀ استفهام تقريعى نفى عبث از خدا شده (كلُ عملٍ لواحدٍ و كلُ واحدٍ لعملٍ) .
اگر آزمايش كامل عام نمايند و هر بچه را از اول به كارى كه شوق دارد وادارند عالم گلستان مىشود و قدرت و عدل خدا نمايان و انتظام اتمّ و حكمت اصلح كه در علم كلام گويند مصداق مىيابد .
ولى اغلب جوامع توجه به اين نكته ندارند و لياقت عامّ براى عموم مىپندارند و استعداد همه افراد را يكسان مىدانند و همه كس را هم قابل علم مىدانند و هم قابل كار و پيشه ،و تفاوت را در اثر تربيت و تلاش و حصر اشتغال قرار مىدهند ، و غافلند از آنكه اين نوعى از هرج و مرج و بى نظمى كارخانۀ مقدسۀ طبيعت است و كاشف است از جهل عالم ربوبيّت و از غفلت علّت مبقيه از اوضاع حادثۀ متعاقبۀ معاليلش .
لذا غالباً كارها و علوم ناقص مىمانند و رنج تعليم و تربيت بىاثر مىماند ، و بعض محصّلين مطلب را به اشتباه فهميده با هم اختلاف مىكنند . اگر همه محصّلين استعداد فطرى علم را داشتند به اشتباه نمىافتادند .