Info@razdar.com
شماره مقاله 505
حكمت ،رياضى و طبيعى و الهى و عرفان بود كه نظر بعض فقهاء نادراً نظر اثبات بود و عالِم به آنها را فاضل مىشمردند .و نظر اكثر به آنها نظر نفى بود به اختلاف كه بعضى غلو در نفى كرده آنها را كفر مى شمردند آنگاه عوام به تقليد اين بعض آن حكيم و عارف را نجس هم مى دانند زيرا عوام رسم دارند كه هر آدمى را كه مجتهدِ آنها مردود كرد او را نجس مىدانند به حدى كه اگر خود آن مجتهد هم بگويد او پاك است نمى پذيرند .و مجتهد هم توى دلش خوشحال است كه حرف او به درجه عليا پيش رفته و به ظاهر نزد مجتهدين ديگر درد دل مىكند كه عوام از ما نمىپذيرند با آنكه اگر جد كند خواهند پذيرفت و چون مىبينند كه او سرسرى مىگويد آنها هم كاسه از آش گرمتر مىشوند – و بعضى كه حكيم و عارف را كافر نمىدانست به خود مىنازيد و خود را و ديگران نيز او را وسيعالمشرب مىشمردند و نزد مقدسين از عوام قدرى موهون مىشدند ،زيرا عوام مجتهد بيرحم سخت گمان را بيشتر دوست دارند مثلاً آن مجتهدى كه كشمش و خرماى پخته را نجس و حرام بداند و اطفال يهود را نجسالعين بداند مرغوبتر است از آنكه عصير عينى را هم نجس نداند و فقط حرام بداند – و عوام نام اين نجس دانستنىها را احتياط مىنامند ،و نيز مجتهدى را كه احوط در فتوايش بيشتر از فتواى جزمى باشد بيشتر از عكس مىپسندند و احوط را مسئله گوها براى غليظ كردن مطلب سه قسم مىكنند :
احوط وجوبى – احوط استحبابى – احوط مطلق و مىگويند حكم احوط مطلق با وجوبى يكى است گر چه موضوعشان دو تا است و عوام مقلدين هم از اين سخنان حظ مىكنند و در دل طعن مىزنند و در چشم به نظر حقارت مىنگرند به آن مجتهد و مقلدى كه اين سه قسم احوط را ندارند و همه فتواى آنها صريح است چنانچه ميان شيخ مرتضى و ميرزاى شيرازى كه افراط در احوط داشتند با شيخ زينالعابدين كه هيچ احوط نداشت هماره طعن و تحقير مريدانشان در كار بود .
پدر كيوان مجتهد نبود اما از جانب شيخ زينالعابدين مجاز در امور حسبيه بود و رساله او را به مردم تعليم و جواب پرسشها مىداد لذا خودش هم اندكى شرمين بود و از اول به پرسنده مىگفت كه من احوط ندارم و فتواى جزمى شيخ زينالعابدين را مىگويم اگر نمىخواهى برو از ديگرى بپرس كه من فتواى شيخ مرتضى و ميرزا را نمىدانم .
كيوان ياد مىدهد كه 65 سال پيش از اينكه در قزوين اغلب مقلد شيخ زينالعابدين بودند و او تا 20 سال بعد از شيخ مرتضى زنده بود و در سال 1309[1] كه كيوان در حج بود او در كربلا مرحوم شد و كيوان در مراجعت از حج همانكه وارد كربلا شد هنوز به خانه خود نرفته اول به خانه مرحوم شيخ رفت و عرض ارادت به اولاد شيخ نمود بعد به حرم رفت و بعد به خانه خود رفت و وقت رفتن به حج كه شيخ زنده و سالم بود كيوان به خدمتش رفته اجازه گرفت و روانه شد و همه اهل كربلا نسبت به شيخ اين گونه تعظيمات را لازم و مرعى مىداشتند .
و در قزوين مجتهدين بسيار بودند كه جلسهها هفتگى دوره با هم داشتند روز 5شنبه و پدر كيوان نيز هماره در آن جلسهها بود بىادعاء اجتهاد و در آن جلسه همه عنوان مسئله بود و ضمناً تعريض به شيخ مرتضى هم زيرلب مىكردند براى احوطها و توغل در اصول به خصوص اختماع عنوان كتاب رسايل و اشتراط مثبت نبودن اصل در حجت بودنش يعنى بايد اجراء اصل در مسئله فقط براى نفى و رفع حكم باشد نه براى اثبات حكم كه در آن وقت اصل (هر قسم از اصل باشد) ابداً حجت نيست و مورد ندارد .و شنيده شد كه آن وقت در اسپهان در درس سيد محمد شهشهانى (شهشهان نام محلهاى است در اسپهان در مشرق محله دردشت و مغرب جوباره) يكى از شاگردان ايراد اصل مثبت كرد [كه اينجا اين اصلى كه شما استدلال به آن نموديد حجت نيست زيرا براى اثبات حكمى دليل آورديد اصل را و اصل اثبات كننده نيست فقط نافى و رافع تكليف است] سيد مدرس برآشفت كه اى ملعون چه كفرى گفتى اين حرف بدعتى است كه شيخ انصارى آورده اصل اگر مورد دارد هم نافى است هم مثبت و تو معلوم مىشود كه گرويدهاى به بدعت انصارى پس كافرى و به مجلس من بايد نيايى پس او را با توهين بيرون كرد و پس از چند روز و چند شفيع تا توبه بر زبان او جارى ننمود او را نپذيرفت .
و در قزوين هم حاج سيد ابوتراب نام بود از قدماء كه شاگرد شيخ انصارى نبود و خيلى عالم و مستحضر به مسايل فقه بود و قضاوت مىنمود و متهم به اخذ رشوه بود و رنود اين شعر را ساخته بودند :
[ماتالشريعه لقت همى ختم انبياء]
[در مجلس قضاوت حاج سيد ابوتراب]
و او نيز پسند نداشت نه اصطلاحات اصول شيخ را و نه فتاوى احتياطيه او را .
كيوان در طفلى مكرر به مجلس مهمانى كه حاج سيد ابوتراب بود همراه پدرش مىرفت و قصيدههاى عربى كه به امر پدرش حفظ كرده بود براى او مىخواند و او ترجمه و تركيب آن اشعار را مىپرسيد كيوان هم حاضر كرده بود مىگفت و بسى تحسين مىيافت .و قبل از شيخ مرتضى همه اصول شريفالعلما را كه دورهاش هفتاد سال طول مىكشيد معتقد بودند اما فقط علم بود ديگر هيچ فقيهى فتوا بر طبق آن اصول نمىداد كه دليلى جز اصول نداشته باشد و قزوين نسبت به بلاد ديگر علماء و فقهاء زيادتر و فاضلتر داشت و هميشه هم يك حكيم و عارف ماهرى ميان علماء قزوين بوده ،ملا آقاى حكمى در طفلى كيوان مرحوم شد بعد ملايوسف حكمى خيلى زبان آور تيزسخن حاضر جواب بود و پسر او همدرس كيوان بود و چنان نبود كه اهل قزوين هر حكيمى را بد و كافر بدانند ،همين قدر بود كه آن پولهايى كه به فقهاء مىدادند به حكمى نمىدادند و به قدر قوه پسران خود را به درس حكمت اجازه نمىدادند .وقتى يكى از طلاب از قزوين مىرفت به اسپهان براى درس، مادرش هنگام وداع با گريه به او گفت (قادان اليم يله هرنه آخورسن اوخى اما اوسار كتابى او خيميان منم باشمى يره تكميان) يعنى كتاب اسفار مخوانى كه من ميان همسران سر به زير باشم .تا وقتى كه آقا سيد على خوئينى مصنف حاشيه بر قوانين روى كار آمد خيلى توهين قولى و فعلى از حكماء و عرفاء نمود تا حد زدن و حاج ملاآقا خوئينى استاد كيوان رقيب آقا سيد على بود در رياست عاليه قزوين و علماء ديگر همه پستتر از اين دو نفر بودند و هيچ يك از اين دو نفر غير آن ديگر را رقيب خود فرض نمىنمود و حاج ملاآقا چون خيلى مدبّر بود قولاً و فعلاً آقا سيد على را بر خود مقدم مىداشت – و انحاء رياست قزوين تقسيم شده بود قهراً ميان اين دو نفر ،تدريس فقه و قضاوت قادرانه عالمانه و تجملات اعيانى منحصر به حاج ملاآقا و درس اصول خصوص قوانين و پيشنمازى و وثوق قلبى حتى تقليد بعضى منحصر به آقا سيدعلى بود و او قضاوت نمىكرد مراوده با اعيان و اشراف هم ابداً نداشت و خمس و زكوة و مظالم مىگرفت و فوراً تقسيم مىكرد ميان علماء و طلاب و از اين جهت روى دل طلاب به او بود و كيوان در طفلى مورد لطف هر دو بود و به اندرون هر دو مىرفت ،حاج ملاآقا نام كيوان را ملاعباس مىگفت و آقا سيدعلى شيخ عباس مىگفت و آن وقت شيخ بالاتر از ملا بود و مسجد آقا سيد على چنان پر از مأمومين مىشد كه غالباً جا نبود با آنكه مسجد بزرگى بود جنب خانهاش اما حاج ملا آقا به عنوان تجمل و رياست به مسجد شاه مىرفت و مأمومش كم بود به جز ارباب حاجت كه كار داشتند و عوض رشوه اقتدا كرده خود را نشان مىدادند و كسانى كه موظف بودند براى اقتدا كردن و وكلاء قضاوتى ديگر كسى نبود و در مسجد آقا سيدعلى هر كه اقتدا مىنمود هيچ مقيد نبود كه خود را به او نشان دهد زيرا به هر كه چيز مىداد توقع اقتدا از او نداشت .و در ماه رمضان مسجد آقا سيد على براى نماز جا خريده مىشد و هر واعظى آرزو داشت كه در آنجا منبر رود كيوان در طفلى آنجا مىرفت و مىآمد.
اما حاج ملا آقا ناچار بود كه در ماه رمضان يك واعظ محترم موثوق به منظور اليه را بياورد كه لااقل بعد از نماز جمعيت مسجدش زياد شود تا مردم عبورى ببينند كه دامنه جمعيت از طاق بيرون آمده به صحن مسجد رسيده و واعظانى كه خانه رو و روضه خوان پول بگير بودند قابل توجه نبودند .و حاج ميرزا يحيى مدرس كه منطق و معانى بيان را كسى بهتر از او نمىگفت و طلاب مدارس به خانهاش مىرفتند و او به مدرسه نمىرفت و كيوان هم مطول را نزد او خواند – و او گاهى ماه رمضان به عنوان وعظ متجملانه منبر مىرفت ديگر خانهها و به عنوان روضه تنها و پول گرفتن نبود ،حاج ملا آقا غالباً او را دعوت مىكرد و او هم غير حاج ملا آقا را قابل نمىدانست و اعتناء نمىكرد چونكه حاج ملا آقا هم در حكمت و عرفان خيلى فاضل بود و هم در كارهاى دنيا براى همه طبقات مورد بيم و اميد بود پس يك سال كه ماه رمضان هوا خيلى گرم نبود و نماز حاج ملا آقا در طاقهاى غربى مسجد شاه مىشد كه عرض آنها كم بود و منبر هم به عرض گذارده شده بود مواجه منبر جمعيت زياد مىشد تا نزديك حوض وسط صحن مسجد جمعيت بود و مورد رشك همه مسجدها و علماء مىشد و علاوه بر عدد كيفيت اشخاص هم خيلى بود اولاً قريب صد نفر از علماء و پيشنمازها و ثانياً هر چه اعيان و اهل ذوق قزوين بود حتى حاكم مىآمدند هم براى موعظه حاج ميرزا يحيى و هم براى نشان دادن خود با تعظيم به حاج ملا آقا .لذا مريدان خاصه آقا سيدعلى كه بعضى عمداً هم تحامق و تقدس داشتند ،بناى سخن چينى گذاشتند زيرا حاج ميرزا يحيى هم مطالب دقيقه مىگفت و هم اشعار مثنوى را به آب و تابى مىخواند كه شنوندهها گاهى بى اختيار صلوات شاديانه مىفرستادند كه صدا ميان بازار مىرفت و ضمناً مردم ممنون حاج ملا آقا بودند كه چنين واعظى را تهيه نموده .
يك روز در كوچه حاج ميرزا يحيى پيدا شد برابر آقا سيد على، مريدان محرك شدند كه آقا سيد على حمله شديدى با سيلى و لفظ ملعون بجا آورد و حاج ميرزا يحيى هم خورد و رفت و هيچ نگفت زيرا قادر نبود ،اما خواص از آقا سيد على رنجيده كنايهها پرانيدند .
و پس از چندى آقا سيد على اظهار ندامت كرد عبايى قيمتى با عذرخواهى فرستاد براى حاج ميرزا يحيى و ساير فقهاء قزوين جز حاج سيد ابوتراب كه اعتناء به هيچ يك نداشت خود را در حزب يكى از اين دو نفر قرار داده بودند و چاره نداشتند .
پدر كيوان از حزب حاج ملا آقا بود و به درس او مىرفت و به درس آقا سيد على نمىرفت .و آقا سيد على از شاگردان شريف العلماء بود و قدرى هم نزد شيخ انصارى درس خوانده بود و هنوز شيخ انصارى زنده بود كه او آمد به قزوين و بساط رياستش گسترده شد با آنكه قريب ده نفر از مشاهير فقهاء مقدم بر او بودند .
همان كه شيخ انصارى در نجف مرحوم شد آقا سيدعلى به هواى آنكه جاى شيخ را بگيرد و مرجع[2] تقليد و درس مطلق بشود از قزوين رفت به نجف و قدرى مانده و مقدماتى هم چيد اما نتيجه نگرفت و برگشت زيرا 4 نفر از شاگردان چنان زواياى قائمه عرش اعلم اعلميت و رياست را گرفته بودند كه جا بر ملائكه هم تنگ شده بود اما علم و تدريس منحصر به ميرزا حبيب اللّه رشتى استاد كيوان بود و او هم جز تدريس منظورى نداشت نه رياست مىخواست و نه دخل و عمداً تجاهل و تناكر مىنمود و شاگردان خود را نمىشناخت و نه گوش به حرف آنها مىداد براى اينكه از او پول و اجازه اجتهاد نخواهند و فقط درس بخواهند و واقعاً مايه علمى و طرز تقرير درسى منحصر به او بود و در خط مرجعيت تقليد هم نبود رساله ننوشت مگر آخرها به اصرار بعضى به گمان كيوان كسى از مجتهدين به خوش نيتى و سلامت نفس ميرزاى رشتى نبود كه از مهالك رياست خود را نجات داد و قناعت را پيشه نمود.
و اما رياست و تقليد و پولهاى ايران و هند گذارده شد ميان آقا ميرزا حسن شيرازى و آقا سيد حسن ترك كوكمرى و فاضل ايروانى و اين سه بزرگوار محرمانه با هم قرار دادند كه هر كه از هر يك بپرسد كه اعلم كيست ما اسم آن دو نفر را فقط ببريم و ساكت شويم تا منحصر شود تقليد و پول به ما سه نفر و چهارمى نداشته باشيم .و چون شيخ انصارى وجوب تقليد اعلم را به دهان عوام انداخته بود با حرمت بقاء و ابتداء تقليد ميت لذا پس از فوتش قافلههاى بيشمار از بلاد بعيده زيارت را بهانه نموده به قصد يافتن و تقليد اعلم ريختند به نجف و به هر معمم كه مىرسيدند مىپرسيدند اعلم كيست تا چه رسد به مدرسين و مجتهدين هميشه خانههاى آنها پر از جمعيت پرسنده بود و در بين راه و حرم هم دورشان پر از جمعيت مىشد .
اما ميرزاى رشتى همه را به اوقات تلخى جواب داده از خود مأيوس مىنمود و لذا او داخل در قرارداد آن سه آقا نشده بود و آن سه آقا هم از او آسوده بودند كه رقيب آنها نيست و راجع به او ابداً اشتغالى نداشتند نه نفى نه اثبات و او هم در علم و درس به قانون شيخ انصارى مسلم بلامعارض بود .
اما آن سه آقا نسبت به يكديگر اشتغالات و هيجانها و رقابتها و ترسها داشتند تا آنكه قرارداد را بسته مطمئن شدند اما سيد و فاضل به صداقت تركى خود رفتار به قرارداد را كاملاً بجا آوردند يعنى در جواب هر پرسنده نام آن دو نفر را بردند و گفتند كه ما جز اين دو نفر كسى را به اعلميت نمىشناسيم .
ولى ميرزاى شيرازى در جواب هر پرسنده دستهاى خود را به هم ماليده و گردن كج كرده و فرمود نمىدانم چه عرض كنم خوب است شما از غير من بپرسيد .
پس از يك سال مردم ديدند كه نام ميرزاى شيرازى را همه مىآورند و او نام كسى را نمىبرد گفتند بايد اعلم او باشد و توجه به او بيشتر نمودند كم كم آن دو آقا فهميدند كه ميرزا خلف قرارداد نموده و اصل قرارداد تدبير بوده است كه ميرزا پيش آورده بىاختيار شدند و صميماً به تمام قواى تاخت آوردند بر ميرزا ،حالا آشكار هم كه نمىتوانند زيرا اگر مطلب فاش شود خود آنها رسوا مىشوند و ميرزا ممكن است كه انكار اصل قرارداد را بكند و مسلم بشود و آنها بكلى مخذول گردند .
پس به تدابير عمليه پرداختند و به ارباب توقع گفتند كه پولها همه پيش او مىرود برويد از او بخواهيد ،بدتر شد زيرا رجوع ارباب توقع خودش يكى از عوامل قويه و اسباب محصله رياست است پس بيچاره شده با كليددار ساختند و او به عهده گرفت خارج كردن ميرزاى شيرازى را از نجف كه در دارالعلم نباشد و آن وقت در غير نجف كسى احتمال اعلم نمىداد حتى در كربلا كه مانند فاضل اردكانى و شيخ زينالعابدين و غيره هما بودند .
كليددار عرصه را بر ميرزاى شيرازى تنگ گرفت به اسباب چينىهاى مخفى و علنى كه طولانى است و ميرزا تاب مقاومت نياورد از نجف برآمد و در سامره چندى ماند كه شايد دوباره آشتى شده به نجف برگردد كم كم اين مهاجرت به نفع بزرگ ميرزا و ضرر اهل نجف تمام شد زيرا نزد بعضى ميرزا مظلوم قلم رفت و وجوه مقلدين و پولها متدرجاً متوجه به سامره شد بطور روزافزون فوق انتظار و چون در سامره اهل فضل نبود درس ميرزا جلوه كرد و اگر در نجف مانده بود همان درس گفتن ميرزا را ضايع و كوچك مىكرد و از عنوان مىانداخت زيرا علم ميرزا از همه آقايان نجف كمتر بود و شاگردان فضلا زود استاد را رسوا مىكنند .
پس تقسيم قهرى شد علم در نجف ماند و پولها به سامره آمد و ميرزا هم تدبير به كار برد كه از سامره پول مىفرستاد براى طلاب نجف كم كم طلبهها مهب شمال مال را شناخته رو به سامره نهادند و در آنجا جز پول از ميرزا چيزى نخواستند و در درس ميرزا فضلايى كه از نجف آمده بودند معاون ميرزا مىشدند به شرحى كه تا كسى نمىديد نمىدانست.
كيوان اول براى درس به سامره رفت و وضع درس ميرزا را ديد كه اولاً هفتهاى دو روز ميرزا درس مىگفت و مدرس حقيقى كه به كار طلبه ايرانى كه تازه رفته بخورد همان فضلاء بودند كه در خانههاى خود درسهاى بىعنوان مىگفتند و طلاب را قانع مىنمودند و در آن دو روز همين فضلا حاضر مىشدند به درس ميرزا و ميرزا به منبر مىرفت عنوان مطلب مىنمود و بر حسب قرارداد باطنى فوراً فضلا پاى منبر دنبال مطلب را مىآوردند به وضع منظمى كه ما طلبهها از مكالمات آنها با يكديگر استفاده علمى مىكرديم و خود ميرزا ساكت بود تا اواخر يك دو كلمهاى هم ميرزا مىفرمود و درس ختم مىشد و كلمات ميرزا همه مجملات بود و كسى از او تفصيل و شرح نمىخواست و معلوم نمىشد كه اگر بناى شرح مىشد خوب از عهده برمىآمد يا نه مثلاً روزى در بين مكالمات فضلاء استدلال به قاعده ميسور شد ميرزا فرمود قاعده ميسور همچو مسلم بى شبهه نيست كه بتوان قناعت به آن نمود در استدلال فضلاء هم تسليم شدند و درس تمام شد ديگر كسى نپرسيد كه قصور قاعده ميسور از كجاست آيا خود مدارك و جزئيات قاعده مخدوشند و قاصرالدلالة هستند يا آنكه معارضى از خارج دارد يا آنكه تالى فاسدى پيدا مىكند يا آنكه قانون فقاهت اجازه به اين گونه استدلال اجمالى نمىدهد (و هذا هوالحق) پس درسهاى ميرزا در سامره صحت سلب داشت كسى كه از اول عالم فقيه نبود در سامره از درس ميرزا عالِم نمىشد آنجا فقط رياست مطلقه خود ميرزا جريان متنفذانه داشت و براى ديگران هم تهيه رياست مىشد كه پس از چند سال ماندنِ سامره با جزيى سندى ولو موهوم برگردد به هر شهر ايران رياست تام بلامعارض پيدا مىكند و در كربلا و نجف اين مطلب ميسر نبود آن جاها فقط مايه حقيقى علمى مىخواست هر كه نداشت بى ثمر بود آن هم كه داشت مىبايست به يك شهرى برود كه از سامره كسى آنجا نباشد والا علم او نمود نمىكرد و خودش فاقد عنوان طراز اول مىشد .
مجملاً آقا سيد على خوئينى ديد در نجف جاى او نيست و بالاتر از او هم خيلى هست اگر خيلى آنجا به انتظار بماند شايد رياست قزوين هم از دستش برود يعنى در نبودن او يكى پيدا شود كه مجامع شئون رياست را بگيرد و جا براى او نمانَد لذا زود برگشت به قزوين و سر زير انداخته با دل درست به مقدمات رياست جزئيه پرداخت و لواء انحصار خود را در قزوين برافراشت كه وطنش بود .
كهن جامه خويش پيراستن به از جامه عاريت خواستن
معلومات برجسته قديمه ممتاز آقا سيد على كه فقط قوانين بود و در نجف كسى اعتناء به قوانين ندارد و آثار باقيه او هم منحصر به حاشيه قوانين است كه هم جدا چاپ شده و هم در حاشيه قوانين .
كيوان در قزوين در عهد آقا سيد على ادله عقليه قوانين را نزد حاج ملا آقا خواند و حاشيه بر آن نوشت و گمانش اينست كه پستتر از قوانين آقا سيد على نبود چونكه تحقيقات آقا سيد على دفاع اعتراضات بيشمار صاحب فصول است بر عبارت و طرز بيان قوانين نه آنكه ريشه مطلب اصولى را قطع نظر از بيان قوانين به وجهى بديع بارور كرده باشد ،پس آن تحقيقات محدود است و فقط زنده كننده قوانين است نه زنده كننده مطالب اصول به حياتى تازه .
[1] . 1309 (مصحح بين 1306 و 1309 در خواندن نسخه مردد شده) .م . رضا
[2] . مرجع (مصحح)
جلد دوم کیوان نامه
عباس کیوان قزوینی