Info@razdar.com
شماره مقاله 203
8 . ما و مى و معشوق در اين كنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب (1)
(مائيم و مى و مطرب و ايــن كنج خراب)
(مائيم و مى و مصطبه و تـون خراب)
(2) فـارغ زاميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاك و بـاد و از آتش و آب (3)
9 . ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست (4)
بـى بـاده گلرنگ نمى بايـد زيست
اين سبـزه كه امروز تماشا گه ما است
تــا سبزه خاك ما تماشا گـه كيست (5)
(1) اين چهار را به گرو مى دهم و شراب مى ستانم ،يا آنكه تا شراب ننوشم اين چهار را نخواهم داشت.
(2) فارغ گاهى مقابل مست و عاشق است و گاهى مقابل محصّل و مشتغل است يعنى بيكار اعمّ از آنكه پس از انجام كار باشد مانند فارغ التحصيل و يا پيش از شروع در كار باشد مانند حديث انالله يَمقُتُ العبدَ الفارغَ (خدا خيلى بد دارد بنده بيكار را رنجبر كارگر عزيز خدا است) و فراغت مصدر از اين معنى است در اين دو معنى متعلّق لازم ندارد كه بعد از آن بيايد و اگر آمد مانند اينجا بعد از از (عن من) پس به معنى خالى و آسوده است اِناءِ فارغ آنِيَةٌ فارِغَةٌ ظرف خالى ازين قبيل است كه متعلّقش محذوفست به قرينه موصوفش اى فارغٌ مِمّا يَعْيِهِ و گاهى مقابل اسير و مقيد و مبتلا است كه آزاد باشد و در اين وقت هم با متعلّق ذكر مى شود مانند مصرع چهارم و هم بى متعلّق اما منوّى مقدّر هست كه به قرينه مقام يا كلام معلوم مى شود و گاهى مقابل حامل باردار مى شود مانند زن حامل كه فارغ شود و باركش كه بارش را به منزل رساند و به زمين نهد گويند فُلكِ مشحون و فُلك فارغ كشتى پر از بار كه به هندى جُنگ نامند و كشتى خالى از بار، عرب گويد فارغٌ او مَلئان فارغٌ او سَكران فارغٌ او وَلهانٌ فارغٌ او شَغلانٌ فارغٌ او تَعبانٌ فارغ او ظَلعانٌ (خائف) فارغ او شعلان آتش خاموش است يا شعله ور فارغ او ضلعان سبكبار است يا سنگين بار.
و ام المعانى خلوّ است افراغ به معنى ريختن و خالى كردن است تفريغ الحساب تمام كردن و ديگر حساب نداشتن.
(3) با آنكه اين چهار ضدّ ماده تن منند امّا هويّت خودم را جان آزاد پرفكر مى دانم و هيچ نظر به تحقيق ماهيّة آن چهار ضد ندارم كه عمرم را در حكمت طبيعى بسر برم زيرا مى دانم كه اين چهار تا دم مرگ با منند و به محض مردنم آنها را از خود دور مى كنم من مى مانم و فكر آزاد با تعين ملكوتى كه پيش از آمدن به قفص تن هم داشتم.
(4) گريه ابر مايه خنده زمين شد كه اين جهان مركب از اضداد است و هر ضدّى ريشه و سرمايه ضدش است ،مرگ و غم و بيمارى ريشه زندگى و شادى و تن آسائى است ،تولّد در اينجا مرگ بسائط و ملكوت است و مرگ اينجا تولّد آنها است و بازگشت به وطن است كه وطن مواليد عالم بسائط است و وطن بسائط عالم ملكوت است كه غيب و جان و باطن و رب النوع باشد.
(5)اينگونه مطالب كلّيه علميه كه در اشعار خيام مقدمه مى و مستى قرار داده شده خود مطلب صحيح و با اساس است اما مقدمه بودنش براى مى و مستى بى اساس است و محض ادعاء ،چه تلازم دارد بى وفائى جهان با نوشيدن مى بلكه ادّعاءِ تلازم در ضدّش سزاوارتر است كه علماءِ اخلاق گفته اند كه چون جهان بى بقاء است پس نبايد عربده و شادى نمود بلكه دائم به غم بايد بود عربى گفت خُذْ نصيبَك من الدّنيا فانها فانيةٌ ديگرى گفت اذاكان كذا فلا حاجةَ لنا فيها ابداً.در مقام خطابه كه مبتنى بر تهييج فوريست هر دو را توان گفت.
***
نویسنده: عباس كيوان قزويني
رباعیات خیام