Info@razdar.com
شماره مقاله 190
جواب ابوسعيد
اى نيك نكرده و بديها كرده
وانگاه به لطفِ حق تولّا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
ما مى توانيم در اينجا دو نحو قضاوت كنيم يكى در تشبيه كه شبيه به دو رباعى خيام نيست زيرا آنها خطابند و شعر ابوعلى خطاب به بوسعيد نيست و مطلقاً سؤال نيست بلكه مناجات با خدا است و يكى هم در مضمون شعر بوسعيد به عنوان قطبيّت كه خود را زبان خدا مى داند ابتدائاً بر او تاخت آورده و چند ظلم هم به او كرده با جسارت به خدا يكى آنكه نسبتِ گناهان بسيار به او داده و سلبِ كار خير از او نموده تماماً و اين زبان خدا نيست و خدا هرگز چنين تندى به بنده اش نمى كند و بنده را نوميد نمى سازد و اِنكارِ تولّاىِ بنده را كه اينجا به معنىِ اميد است نمى نمايد زيرا اين اميد عموماً راست است هر كسى اقلّاً به لطف خدا اميدوار است و يك درجه عفو عمومى و خصوصى براى خدا قائل است بلكه جزءِ معرفت الله در اصول دين اجمالاً واجب است بر همه كس كه معتقد باشد تا چه رسد به بوعلى كه نهنگ درياىِ معرفت است و الهيّاتِ شفاىِ او و نمطِ نهم و دهم اشاراتِ او عارف پرور و مُوَحِّد ساز است كه مانندِ خيّام دانشورى در آخرِ عمر از خواندنِ مطالب واحد و كثير الهيّاتِ شفا چنان بهم مى خورد كه يكباره دست از حيوة بدنى برداشته و قُوا را در باخته جان مى سپارد به حضرتِ واحد مُكَثِّر و نهرِ جارىِ كثرتِ خود را به درياىِ وحدت كه هم از آنجا منشعب شده برمى گرداند و به حالِ مناجاتِ عارفانه مى ميرد و تنها معرفت خود را وسيله و ره آوردِ خود از سفر پر خطر كثرت به درگاه خدا قرار مى دهد نه علم و عبادت و دينش را با آنكه هر سه را كاملاً داشته و نظر به آنها نداشته براى آنكه تكيه آنها به خودش است و خودى را به درگاهِ خدا نبايد برد كه ما حِلِ مُصَدَّقى[1] است و به جاى آنها معرفت گذاشته كه تكيه اش به خدا است و تكيه بر آن روا است زيرا محكم است خراب شدنى نيست ،در تكيه گاه بايد دوام و استحكام ذاتى را (نه عرضى) ملاحظه نمود و اين مختصِ به حقايق الهيّه است (اسماء و صفات) و حقايق كونيّه اعتماد را نشايند چونكه معرفت بنده خدا را بى تجلّىِ خاصِ خدا حاصل نمى شود و در واقع نعمة الله است نه عمل و صفت عبد بر خلافِ علم كه چون از برهان و فكر حاصل مى شود كار نفس است نه عطاءِ ربّ .و اين مطلب خيّام دم مرگ شبيه به مضمون شعر بوعلى است كه طاعت و معصيت را يكسره از نظر انداخته و از آنها بيزارى جسته كه عذرِ معصيت را هم نخواسته و گفته كه تو بى نيازى از طاعت و عصيان گرد آنها نفياً و اثباتاً با آنكه به فلك مى رسد به دامنِ جل الآفرين تو نمى رسد و عذر گناه خواستن بى ادبيست ،و پيدا شدن اين حال در دم مرگ از كلام ابوعلى پس از سالها از مردنش بمنزله معجزه اى است براى كلام او كه در مانند خيّام كوه علم چنين اثر لرزش بخشيده كه هنوز از كلام هيچ پيمبرى چنين تأثير قوىِّ مُهلِك نقل نشده .
حالا به بينيد به چنين دانشور پر هنرى خلّاق چنين كلام مؤثر روا است كه بگويند نيكى نكرده بديها كرده و به تولّاىِ او استهزاء نمايند علاوه كه اين نسبتِ به بوعلى دروغ است و افتراءِ مبين است زيرا مسلمان بودنش يقينى است و عمل نيكش كتب مفيده او كه تا قيامت معلّمِ دانش پژوهانست و مانندِ او در هر دينى باشد مروّجِ آن دين است .و ديگر آنكه بوعلى كرده ناكرده شدن را نسبت به موج بحر فضل داده و بوسعيد آن را منكر شده يعنى خدا هم نمى تواند كرده را ناكرده كند با آنكه اسمالمميت براى خدا هست اگر غفار هم نباشد بر اعدام وجود و بر تبديل نحوه وجود كه قادر هست اولئك يبدّلالله سيّئاتهم حسنات با آنكه خود اقطاب مدّعيند كه مريدِ ما با وجهه تولّاىِ ما هر كار بدى كند آمرزيده است زيرا صورتِ فكريّه ما كه در دلِ مريد است ضدِّ قبايح است نمى گذارد قبيح ثابت در آن دل شود مى پاشاند و مى گدازد و يك معنى خطاپوشى در شعر حافظ همين ضدّيّت است كه هر ضدّى پوشاننده يعنى مانعِ وجودِ ضدِّ خود است (پوشيدن به معنى منع از وجود است) يعنى قلم صنعِ خدا ضدّ خطا است محال است خطا به قلم خدا بيايد و هر مريدى كه با وجهه ارادت كارى بكند اعمّ از گناه و ثواب آن كار كارِ خدا خواهد بود زيرا وجهه فاعل مناط است نه فعلش و چون وِجهَه صورتِ مرشد است كه خداىِ مريد است پس فعلِ صادر از اين وجهه فعلِ خود مرشد است و فعلِ خدا است و خطا بر فعلِ خدا محال است.
و اگر مريد هنگام عمل غافل از آن وجهَه باشد و ناظرِ به صورتِ مرشد كه در فكرِ او است نباشد عملش مالِ خودش است و صواب هم اگر باشد خطا است زيرا به قلم صنع خدا در نيامده ،پس شعر حافظ به قرينه وصف عنوانى پير ما منحصر به عنوان مريد و قطب است و بيانِ آنست كه فعلِ مريد با وجهه ارادت به قلم خدا در مى آيد و بدونِ آن وجهه مانند ساير افعالِ عباد است كه قابلِ خطا و صوابست و فعلِ خودشانست نه فعل خدا .
و اين تعرّض بوسعيد بر بوعلى هم براى آنست كه تو چون مريدِ من نشدى (چون در يك عصر بودند و مكاتبات هم نمودند) تولّاى تو مردود خدا است و تو هر چه كنى بد است و مشمول عنايت هم نخواهى شد .چونكه اقطاب جريان صفات رحيميه خدا را از عفو و فضل و قبول اعمال و رضاء به دين اسلام و اكمال دين فقط از مجراى وساطة خودشان مى دانند (اليوم اكملت تا آخر) مراد از يوم وجهه قطب است كه لولاه لما صارالاسلامُ اسلاماً والموحِّدُ موحِّداً و المطيعُ مطيعاً والتائبُ تائباً والمذنبُ مغفوراً و لوكان ذنبه صغيراً لعدم لياقته للغفران و لِسَدِّ بابِالله على وجهِهِ فلايَصعُدُ طاعاتهُ الَى اللهِ حتّى يُقبَل او يُرَدَّ فطاعتهُ و وجودُه و انفاسُه عصيانٌ و كفرٌ باللّه لِعدمِ تمكينِه مِن الألوهيّةِ الظاهرةِ فى القطبِ بلالقائمةِ به.
كيوان گويد لحنِ دعاوىِ اقطاب را بمالا مزيدَ عليه در كتاب استوار گفته ام اگر تعدّدِ اقطاب و نفيشان يكديگر را نبود خوب لحنى بود كه شكوه بارگاهِ الوهيّت همين است به شرطِ وحدتِ قطب در دنيا، و حالا كه اقطاب زواياىِ ادّعا را پر كردهاند با شدّتِ عداوت و اِنكارِ يكديگر مريد ساده چه كند كه دينش پسندِ خدا گردد تخته بند هفت دريا كه در شعر مطايبه دار يا حقيقت دار هست و من آن را در جلد دوم كنوزالفرائد شرح كرده ام همين ابتلاءِ مريد خداجو است كه بيشترِ افرادِ بشر صميماً خداجو و سليم القلب[2] به دو معنى هستند به تناقض دعاوى اقطابى كه با لحنى شديد حصر نجات را به ارادت خود مدّعيند اگرچه گناهان ممكنة الصدور از بشر را بجا آرند و اموال مردم را به حيله و دزدى و غارت برند و با حصر هلاكت به عدم ارادت يا ارادتِ به قطب ديگر اگرچه همه حسناتِ ممكنةُ الصّدور از بشر را با خلوص نيّت بجا آرند و چيزى از خيرات فرو نگذارند .
و در دليل بر اين بزرگ مدّعا همه يكسانند كه مفاهيم كلّيه مسلّمه ميانِ مسلمين يا دينِ ديگر را منحصر به مصداق خود مى سازند و هر يك را هم جمعى مريد ساده با دلى خالى از غرض و پر از وجهه الهيّه پيروند ،و خدا هم نسبت به همه يكسان ساكت است نه تأكيد و تأييدِ مُحِقّ را مىكند و نه تنقيد و ابطالِ باطل را با آنكه يقيناً حقّ يكيست نه همه والّا همه بايد باطل باشند .آنگاه با سكوتِ خودش و با تساوىِ مُحِقّ و مُبطِل تكليف فرموده بنده نادانِ ناتوانِ كم عمرِ پر هوسِ خود را به تحقيق لايق و يافتنِ مُحِقّ والّا خلودِ در دوزخ ،و همه نيز مدّعىِ تحقيقند به سرحدِّ وضوح و عيان و دادنِ حقِ اِكْفارِ غيرِ خود را به خود و حصرِ نجات را بمعانيه و بانواعه به خود و حصرِ هلاكت را بمعانيه و بانواعه به غيرِ خود كائناً مَن كانَ بلاشرطٍ و مخصِّصٍ و اِنّ هذا لَشئغىٌ عُجابٌ محيّرٌ لاُولىِ الألباب
در ميان هفت دريا تخته بندم كرده اند
باز مى گويند چابك باش و دامن تر مكن
(اين شعر در چند كتابم شرح مفصلى به خود قابل توجه)
با اجماع علماءِ همه اديان بِاَنّه لاتكليفَ الّا بعدَالبيانِ و لايُطاعُ الّالبرهانُ كما فى صريح القرآنِ فى غير موضعٍ و مَن يتبغِ غيرَالاسلام ديناً فلن يقبلَ منه و مَن يَدعُ مع اللهِ الهاً آخرَ فلابرهانَ له قل هاتوُا برهانكم اِنكنتم صادقينَ اى والّا فلستم بصادقٍ لئلّايكونَ للناس على اللّه حجةٌ قل فللّهِ الحجّةُ البالغةُ و على اللّه قصد السّبيلِ اى لاعليكم اذ تقديمُ ما حَقُّهُ التّاخيرُ دالٌّ على الحصرِ بماقُدِّم و على نفىِ حكمِ القضيّته عن غيره من المحتملات.
بدان كه مصرع چهارم رباعى شاه مصرعى است كه در هزاران رباعى توان آوردن و داراى انواع صنايع شعر است و بوسعيد هم به نيروىِ آن مصرع سه مصرع پرمدّعاىِ خود را به نمايش گذارده تا هر كسى براى آنكه ختم به چنين مصرعى خواهد شد آن سه مصرع را بخواند ،و اينست حال هر رباعى كه يك مصرع كافى است بويژه كه توان آن را آخر قرار داد تا ناروائى و نارسائى سه مصرع اوّل فراموش شود.
دو رباعى 5 و 11 از اين 12 رباعى علاوه بر آنكه در متنِ ما نيستند به اشعار خيام هم نمى مانند بنابر تنقيح مذاق او از تكرار اشعار صحيح النسب او .پس فقط 6 رباعى از اين 12 را مى توان اصلى فرض نمود با يك سلسله رباعى ديگر كه در كتب قديمه به او منسوب شده اند و تا اندازه اى به اصلى مى مانند و ژوكوفسكى آنها را يافته و گرد آورده از جمله آنها دو رباعى در مرصاد العباد نجم الدّين رازى كه در ضمن حمله بر اشخاص مادّى و طباعى آنها را به خيّام نسبت داده و تنقيد نموده يكى رباعى چهلم و يكى پنجاهم متن ما است (كه من سابقاً اشاره به آنها كردم و در متن هم شرح خواهم نمود خيلى مضمون حكيمانه عالى دارد و حمله نجم بر آنها از سواقط نجوم است ،و از جمله آنها در نزهة الارواح شهرزورى است كه نيز دو رباعى از او نقل كرده گويند به حشر گفتگو خواهد بود و از واقعه اى تو را خبر خواهم كرد (93 متن) كه من آن هر دو را در شرح سابق و در اينجا شرح كرده ام ،و دو رباعى هم در فردوس التواريخ (تأليف 808 هـ’ ق) است كه در نسخ مشهوره رباعيات خيام نيست .
عباس کیوان قزوینی
رباعیات خیام