Info@razdar.com
شماره مقاله478
129 .عشقى كه مجازى بود آبش نبود
چون آتش نیم مرده تابش نبود
عاشق باید كه سال ماه و شب و روز
آرام و قرار و خورد و خوابش نبود
مراد از آب جوهر و اصل و اساس و حقیقت است آنها كه مادة المواد عالم اجسام را آب مى دانند و آب را مى پرستند در ذمّ هر چیزى مى گویند آب ندارد یعنى ذات ندارد ،و مجازى بودن عشق دو نحو است:
یكى آنكه معشوقش قابل عشق نیست مانند عشق غیر خدا به اصطلاح عرفاء و عشق هر كسى غیر كمال خود را مانند لاهیان كه عمر را به باطل مىگذرانند.
دوم آنكه درجه عشقش ضعیف است گرچه معشوقش قابل و عشقش به مورد باشد امّا آداب عشق را كاملاً رفتار نمى كند .
عاشق باید هماره به خود به پیچد گیاه عشقه نام به خود مى پیچد و در اثر به خود پیچیدن به هر چه برخورد مى پیچد ،عرفاء حركت وضعى فلك را از عشق به مبادى عالیه مىدانند كه به خود مى پیچد از آنكه چرا از آنها دور است دورى جنسى كه غیر جنس روح است مى خواهد همه روح گردد .
و از پیچیدن فلك به خودش تولید عناصر و تركیب آنها با هم و حصول موالید و حوادث جوّى و انعطاف دائره وجود پیدا مى شود.
و این فیوض قهریه كه از به خود پیچیدن آن به مراتب مادون مى رسد سبب مهر و نظر مبادى عالیه مى شود به آن تا بتدریج جذب كنند آن را بسوى خود و برهانند آن را از ظلمت و بعد و ثقالة جسمیة كه انجام كار باید همه اجسام چه فلكى چه عنصرى روح خالص گردند و تركیب بسائط با هم و گرفتن صور نوعیه به خود و هر یك را انداختن و بهتر از آن را گرفتن براى رسیدن به روحیة و تجرّد است و آن غرض مهمّ نامعلوم كه در طى بیان سه مانع اعتراض در رباعى 120 ذكر شد اشاره به ترویح اجسام است مانند جوهركشى كه در طبیعیات مبحثى بزرگ است همه انقلابات جهان و ناملائمات دوران براى جوهركشى از مواد است تا لطائفى كه در اثر امتزاج روح با جسم در اجسام پیدا شده به انضمام لطائف جسمیه پیدا و از جسم جدا شده صعود به عالم ارواح نمایند مانند انداختن آفتاب گرمى خود را به دریا و صحرا براى جذب ابخره و ادخنه كه عبارتند از موادّ ارضیه كه در گرفته و پیچیده شده به حرارت و به تصعید حرارت متصاعد شده اند بسوى آفتاب تا انجام كار همه به او رسند و او شوند چنانكه اول از او بودند.
همچنین عالم ارواح مانند آفتاب مى تابند به عالم اجسام و چیزى از آثار و لطائف خود بر آن مى اندازند و با آن متحد مى سازند و تا مدّتى این امتزاج و اتحاد در جریان و دوران است تا آنكه همه لطائف جسمیه را كه در عنوان لطافت و تجرد سنخ آن لطائف روحیه اند به حكم سنخیت منضمّ و متحد با خود نموده همراه خود هنگام تصاعد ببرند ،و متدرّجاً همین طور با خود مى برند تا لطائف جسمیه بكلّى تمام شوند دیگر چیزى قابل تصاعد در اجسام نماند ودائع الهیه كه از حقایق الهیه در حقائق كونیه واقع شده و از حقائق به اجسام تابیده بود برگردند بسوى خدا انّا الیه راجعون مصداق یابد ، به وسائط آمده بودند به وسائط هم برمىگردند كما بدئكم تعودون – كما تعیشون تموتون و كما تموتون تبعثون و كما تبعثون تحشرون – نحشرهم جمیعاً و یوم یحشرالمّتقون الى الرّحمن و فداً .
متقين آن لطائف مودعه اند و رحمن مشيّة كليه و وجود مطلق است كه منزّه از تعيّنات است و مفكوك از قيود انانيّات است .و اين تعيّنات و انانيّات را كثرات امكانيّه مىنامند ،كه بايد مبدّل شود كثرت امكانى به وحدت رحمانى و دوره واحده مراتب وجود بسر آيد كه اجل الهى است انّ اَجلَ الله لَأتٍ مرگ عالم كبير است مانند مرگهاى محسوس كه جدا شدن روح از تن است.
بدان كه عالم اجسام پست ترين مراتب وجود است و چون در هر مرتبه به قدر گنجايش آن مرتبه از لطائف وجوديه هست در مرتبه اجسام هم پست ترين لطائف كه ديگر بعد از آن چيزى نيست هست آميخته به مواد ثقيله كثيفه اجسام .
حالا وجود مطلق كه مدير كل مراتب وجود و مدبّر امور نزول و صعود و كثرت و وحدت آنها است مى خواهد كه به تدبير امتزاج روح و جسم آن مقدار لطائفى كه در مرتبه اجسام وديعه نهاده جذب نموده با لطائف عالم ارواح يكى كند و به دوره كثرت امكانى خاتمه دهد كه مبدّل كند به وحدت رحمانى (كثرت را نشر و وحدت را حشر بايد ناميد) پس از عالم ارواح انتخاب مى كند چند نوع از پستهاى آنها را كه در خور آميختن با جسم و انطباع در آن و اتحاد با آن هستند و مى فرستد بتدريج به عالم اجسام تا مواد جسميّه را بر حسب لياقت و اندازه لطائف وجوديه مودَعه در آنها سه قسمت نمايند و به هر قسمتى يك نوع از آن ارواح درآيند و آن قسمت را به خود بيارايند و نام نفس بر آنها دهند نفوس نباتيه ،نفوس حيوانيه ،نفوسانسانيه (معدن را قابل نفسيّة نمى دانند و روحى به آن حلول نمى كند) و مدّتى چند كه عمر نباتات و حيوانات ناميده شود و يك تعيين اجمالى دارد در آن موادّ جولان عميقى نمايند و بتدريج لطائف جسميّه آنها را جذب و منضمّ به خود نموده صعود دهند و شفيع آن لطائف شوند كه در پيشگاه وجود مطلق كه وحدت رحمانى است پذيرفته آيند و در جرگه لطائف روحيه در آيند (معنى شفاعت روز قيامت اينست من ذاالذى يشفع عنده الّا باذنه اى عند الوجود المطلق باذن الوجود المطلق) تا آنكه ديگر در همه مواد جسميّه هيچ از لطائف وجوديّه نماند و ماده محروم از وجود گردد (اين است كه گويند اجسام فناء پذيرند و ارواح دائم البقائند من گفته ام:
چو آنكه آخر به فناء مى رود اين هستى ما
گو كاز اوّل برود تا كه به آخر نرسد
عيب جانست تن و مرگ بود ساتر عيب
بستر اين عيب ز جان تا كه به ساتر نرسد
اين شعر از زبان تن است نه جان) و قيامت كبرى همين است كه همه لطائف جسميه با لطائف روحيّه يكى شده به ايستند به قيام رحمانى كه جسم بيروح افتاده و خوابيده است نه ايستاده يَومَ يَقوُمُ النّاسُ لِربِ العالمين و همه لطائف جسميّه بتدريج كشيده مى شوند به مقام انسانى به واسطه تغذّى ابدان بشريّه از آنها كه جذب لطائف اغذيه و دفع و القاءِ ثفل و دردى آنها در بدن بشر مى شود ،پس به صعود روح بشرى آن لطائفِ اغذيه صعود خواهند نمود و حشر همه به واسطه انسان خواهد بود و در مقام وجود انسان نقاط دائره وجود سر بهم خواهد آورد ،و چون صعود و سر بهم آوردن را عشق هم مى توان ناميد كه كثرات عاشق وحدتند لذا گويند كه امانت عشق مختص به انسان است و در غير انسان عشق الهى نيست انّا عرضنا الأمانة…فحمله الانسان .
پس وظائف عشق را كه بى آرامى و بيخوابى و توحيد وجهه و انقطاع از كلّ باشد از انسان خواسته اند و اگر انسان آرام به دنيا شد و در بستر طبيعت خوابيد و وجهه خود را از خدا گردانيد و بما سوى گرچه همه جنّت و حور باشد ورزيد و از غير خدا ترسيد ،بقدر اين كارها عشقش مجازى خواهد شد و آتش نيم مرده خواهد بود و آب و تابى نخواهد داشت و مشرك به خدا خواهد گرديد كه غير خدا را شريك در محبت كه بايد مخصوص به خدا باشد كرده و از موحّدى بيرون رفته.
شرح رباعیات خیام – عباس کیوان قزوینی