Info@razdar.com
شماره مقاله 491
فصل نهم
در انواع پندها علمی و دينی و دنيوی و معاشرتی
1. چون عُهده نمى شود كسى فردا را
حالى خوش كن تو اين دل سودا را
مى نوش به نور باده اى ماه كه ماه
بسيار بيايد و نيابد[1] ما را
بايد دانست كه حكيم خيّام از مقاصد علمى و دينى و پندى و معارفى غالباً تعبير به مى مى نمايد .
دلخوشى انسان آنست كه در تحصيلِ كمالِ انسانى بكوشد با عجله چنانكه گويا فردا از اين جهان مىرود و كارش ناكرده و ناتمام مى ماند و در كار دنيا پر حوصله و اهمال كار باشد چنانكه گويا هماره در دنيا خواهد بود و هر وقت بكند دير نمىشود و هيچ هم نكند ضرر اساسى ندارد زيرا چندان ضرور نيست و اين است معنى آن حديث كه اِعمَل لدَيناكَ كَاَنَّكَ تَعيشُ اَبداً وَ اعمَل لِآخِرَتِكَ كَانَّكَ تَرحَلُ غدم .
نور باده نور حقيقى است كه قواى فكريّه را برّاق و تيزرو مى نمايد كه در پيدا كردن خباياى استعداد فطرى چابك و بينا و كامياب گردند و خطاب به نفس ناطقه بردن اشاره است به آنكه نفس از خود جز استعداد تام هيچ ندارد و كسب نور بايد از عقل كند كه نور ذاتى دارد و مراد از باده همان عقل است كه پرده خرافات و خودبينى ها را مى درد و نوشيدن مى فرمانبردارىِ عقل است ،در اين سراچه طبيعت كه چون كاسه سرنگون است و اگر اين كاسه برگردد و راست شود دنيا ويران مى شود زيرا بناء دنيا بر كذب و فساد و تضادّ و غفلت و جهل است براى غرضى مهمّ و مبهم كه حصول آن غرض موقوف بر اين عدميّات است كه به نظر شرّ و وضع در غير موضع مى آيند امّا چون مطلوب بالعَرَض و بالغير است نه بالذّات پس شريّت مُغتَفَر است و محكوم به خيريّت است .لِاِدّائها اِلَى الخَيراتِ الَّتى لاتحصُلْ بدُونِها فهِىَ شَرُورٌ مُحَصِّلَةٌ لِخَيراتٍ هِىَ اَكثَرُه اَعظَمُ مِنها و لِذا سُمِّيَتِ الدّنيا صِراطاً و مَعبراً و مَجازاً لامَقَرّاً و حَقيقةً فَمَنِ اتّخَذَها مَقَرّاً فَقَدْ خابَ وَ سَيَنْدَمْ اِذا آبَ وَ من جازَها مُعرِضاً و ناعازَها فَطُوبى له حُسنٌ مأبٍ .
2. چون آب به جويبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت
تا من باشم غم دو روزه نخورم
روزى كه نيامده است و روزى كه گذشت
دنيا جوهرى است سيّال متبادل در هر آن و استقرارش محال لاّنَ العَدَم مَنفِىُّ العَينِ وَ غَيرُ مُتَّقَوِّمٍ بِالذّاتِ پس استقرار ما در دنيا محال فَكُّل مَنْ عَلَيها فانٍ (تا من باشم) مى تواند غايت باشد براى گذشتن يا ظرف باشد براى غم نخوردن.
3. در دِه پسر آنمى كه جهان را تاب است
زآنمى كه گلِ نشاط را مهتابست
بشتاب كه آتش جوانى آبست
درياب كه بيدارى دولت خوابست
تاب به چهار معنى است :گرمى ،پيچيدن ،توانائى ،فروغ و اينجا و در لفظ آفتاب و مهتاب به معنى فروغ است و اينجا مراد عقل است كه جهان بى او به تاريكى جهل اندر است و جهل مايه هر ناكامى است و عقل روياننده و افروزنده نشاط است چون مهتاب گل را .
4. مى خور كه مدام راحت روح تو او است
آسايش جان و دل مجروح تو او است
طوفان غم از درآيد از پيش و پَسَت
در باده گريز كشتى نوح تو او است
پيداست كه مراد عقل است كه يك باده از او حكم يك كشتى دارد به درياى محن كه اطوارِ نفس است .
5. چون دى و پريرِ ما به بيكار گذشت
شادى و غم و محنت و تيمار گذشت
امروز به آنچه مى رسد خوش مىباش
كين نيز چنانچه آمد از كار گذشت
6. گر بر فلكى به خاك باز آرندت
ور بر سر نازى به نياز آرندت
فى الجمله بِنِه تو جهل تا بتوانى
آزار[2] مجوى تا نيازارندت
كسى را به گمان حقير بودن ميازار كه (بازىّ چرخ بشكندت بيضه در كلاه) .
7. ساقى گل و سبزه بس طربناك شده است
درياب كه هفتهاى دگر خاك شده است
مى نوش و گلى بچين كه تا درنگرى
گل خاك شده است و سبزه خاشاك شده است
مى وقت است و نوشيدنش قدرِ وقت را دانستن و به كار بردن است و صرف خود نمودن .
8. تا بتوانى غم جهان هيچ مسنج
بر دل منه از آمده وز نامده رنج
خوش مىخور و مى بخش در اين دير سپنج
با خود نبرى گرچه بسى دارى گنج
9. اى دل چو نصيب تو همه خون شدن است
احوال تو هر لحظه دگرگون شدن است
اى جان تو در اين تنم چه كار آمده اى
چون عاقبت كار تو بيرون شدن است
10. اى دل چو زمانه مى كند غمناكت
ناگه برود ز تن روان پاكت
بر سبزه نشين و خوش بزى روزى چند
زآن پيش كه سبزه بردَمَد از خاكت
11. بدنامىِ من ز عرش و كُرسى بگذشت
وين عمرِ عزيز نيز از سى بگذشت
فى الجمله خوشى نيست اگر دست دهد
صد كاسه به نانى كه عروسى بگذشت
مصراع چهارم مَثَل است براى هر كار برافروخته اى كه زود و بناگاه بر هم خورد يعنى اگر بنادر در دنيا خوشى دست دهد زود به ناگاه برهم مىخورد كه فقط چشمى باز به صاحبش مى ماند امّا ناخوشى ها پر عمرند و گرانبار .
12. تركيب طبايع چو به كام تو دمى است
تو داد كن از هر چه كه هر دم ستمى است
با اهل خرد نشين كه اصل من و تو
گردىّ[3] و شرارىّ[4] و نسيمىّ[5] و نَمى[6] است
يعنى اين بزم مربّع را كه چار دشمنِ خونى به گوشه نشينى دست به هم داده و دل بر دل هم نهاده اند غنيمت دان كه دمى بيش نيست زود دو سود برگير سر به پاىِ خردمندان نه و داد بىخردان نيز بده كه ستم بر آنها شده و نمى فهمند و دانا ولىِّ نادان ها است در امورِ حسبيّه .
13. با مطرب و مى حور سرشتى گرهست
با آب روان و لب كشتى گرهست
به زين مطلب دوزخِ فرسوده متاب
حقّا كه جز اين نيست بهشتى گر هست
تا نطلبيدهاى و از آن غافلى فرسوده و خاموش است همانكه طلبيدى روشن مى شود به ضرر تو يعنى با اجتماعِ اين پنج گنج دوزخِ خيال فرسوده و خاموش مىشود و به همانها بس كن و خوش باش و مپندار كه چيزى به از اينها خواهد بود كه همين پندار دوزخ بر خود افروختن است و برگ عيش سوختن و زيانى به گمان اندوختن و پندارِ بردن است و كلّى باختن .
14. هر كو رقمى ز عقل در دل بنگاشت
يك روز ز عمر خويش ضايع نگذاشت
يا در طلبِ رضاىِ يزدان كوشيد
يا راحتِ جان گزيد و ساغر برداشت
يعنى جز اين دو كه كار دنيا باشد بى رضاء خدا و بىراحت جان بىخردى و عمر تلف كردن است ،و عجب آن كه اگر اين بىخردى نبود جهان ويران بود (لَولا الحُمَقاءُ الخربَتِ الدّنيا) بى خردان تشكيل جهان مى دهند .
15. اى واى بر آن دل كه در او سوزى نيست
سودازده مهر دل افروزى نيست
روزى كه تو بى باده بسر خواهى كرد
ضايعتر از آنروز ترا روزى نيست
باده عقل است و سوز و مهر نيز به حكم عقل است تا بدان مشغول شده به دنيا نپردازد و جوهر خود را نبازد .
16. هر دل كه كه در او مايه تجريد كم است
بيچاره همه عمر نديم نَدَم است
جز خاطر فارغ كه نشاطى دارد
باقى همه هرچه اسباب غم است
17 . بيگانه اگر وفا كند خويش منست
ور خويش جفا كند بدانديش منست
گر زهر موافقت كند ترياقست
ور نوش مخالفت كند نيش منست
يعنى در هر چيزى نظر به صورت و اسم نبايد نمود غوررسى بايد و به اشخاص هم فرق مىكند (مَصائب قومٍ عِندَ قَومٍ فَوائِدُ) .
18. چون مىگذرد عمر چه شيرين و چه تلخ
پيمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
مى نوش كه بعد از من و تو ماه بسى
از سلخ به غرّه آيد از غرّه بسلخ
در عهد حكيم خوش ترين شهر بزرگ در غرب ايران بغداد بود و در شرق ايران بلخ .و پيمانه يا عمر است يا شادى يعنى نه تلخى مرگ را خصوصيّت مكان كم مىكند و نه شهدِ نشاط را و در آن هنگام بس كه جان سرگرم است نظر به چيزى ديگر ندارد تا فرق بگذارد .
19. بنگر ز جهان چه طرف بربستم هيچ
وز حاصل عمر چيست در دستم هيچ
شمع طربم ولى چو بنشستم هيچ
من جام جمم ولى چو بشكستم هيچ
نشستن شمع مرگ او است و برخواستن شاهد مرگ بزم و بزميان است .جام جم پيمان بستن گلرخان است كه همه بدو مىنگرند و اگر بشكند دگر هيچ ندارند جز چشمى باز و گردنى دراز و جانى به گداز و زبانى به نياز و اميدى به خداىِ كارساز .
20. بوى خوش گل به زخم خارى ارزد
گر باده خورى هم به خمارى ارزد
يارى كه از او هزار جان تازه شود
انصاف بده كه به انتظارى ارزد
با استفهام است يا خبر و هر يكى از جهتى خوب است يعنى بعضِ گلها و بادهها و يارها مىارزند و بعضى نه ،و نيز براى بعضى ارزنده و براى بعضى نه ،به حسب درجات طرفين .
21. ز آن پيش كه نام تو ز عالم برود
مى خور كه چو مى رسد به دل غم برود
بگشاى سر زلف بتى بند به بند
ز آن پيش كه بند بندّت از هم برود
معارف و اسرار جهان بند بندِ زلف بتان است كه بايد خيلى به دقّت و استادى و چابكى گشود كه پريشان نشوند و سامان قواى فكريّه را بر هم نزنند و بند بندِ تو همان قواى فكريّه است كه مرگ آنها را از كاخ دماغ مى تاراند و جنون و فرو رفتن به دنيا نيز آنها را از آشيان دماغ مى پراند پس بايد زندگى و خرد و فراغت را غنيمت دانست و مى خورد يعنى دانش آموخت و به مغز جهان فرو رفت و نام خود را بر بام جهان بُرد كه عالم ملكوت است با دل زندهدلان .
22. چون رزقِ تو آنچه عدل قسمت فرمود
يك ذرّه نه كم شود نه خواهد افزود
آسوده زهرچه هست مىبايد شد
آزاده ز هر كه هست مىبايد بود
23. جانم به فداى آنكه او اهل بود
سر در قدمش اگر نهم سهل بود
خواهى كه بدانى به يقين دوزخ را
دوزخ به جهان صحبتِ نا اهل بود
نا اهل نسبت به اشخاص و مطالب و مواقع و اوقات فرق مىكند و نيز مبدّل مى شود كه بسا صحبت ها كه نااهل را اهل كند و بالعكس ،اما به تدريج و با ملاحظه آداب .
24. آنها كه كهن شدند و آنها كه نوَند
هر يك به مراد خويش يك يك بروند
اين سُفله جهان به كس نمانَد جاويد
رفتند و روند و ديگر آيند و روند
25. اين قافله عمر عجب مىگذرد
درياب دمى كه با طرب مىگذرد
ساقى غم فرداى حريفان چه خورى
پيش آر پيالهاى كه شب مىگذرد
26. آنها كه درآمدند و در جوش شدند
آشفته ناز و طرب و نوش شدند
خوردند پيالهاى و مدهوش شدند
در خواب عدم جمله هم آغوش شدند
27. بر چشم تو ار چه عاشقان بگرايند
بگراى بدانكه عاقلان بگرايند
بِرباى نصيب خويش كت[7] بربايند
بسيار چو تو شدند[8] و بسيار آيند
كت (كه تو را) بوده يعنى به ارادت مريدان نبايد مغرور شد و خود را به مرادى و بى نيازى باور كرد و از ارادت و نيازِ خود باز ايستاد و خود را يگانه جهان پنداشت و دست نياز از دامنِ عاقلان برداشت و پا بر بساط (اَنا وَ لاغَيرى) گذاشت.
28. كم كن طمع از جهان بميرى خورسند
از نيك و بد زمانه بگسل پيوند
خوش باش دمى چنانكه اين دور فلك
هم بگسلد و نمانَد اين روزى چند
خوش بودن نظر به بقاءِ روحانى است و تباينِ جوهرى با اجسام كه آدم داند كه ذاتش نه تنها اين جسم است كه پر از حاجات و قباحات است و غيرِ متقوّم بِالذّات است ،بلكه جوهر ملكوتى است قابل تطوّرات و اينك بطور جسم در آمده براى اخذ لطائف جسميّه تا منظّم كند به لطائف روحيّه خود و با جنودِ ارضيّه برگردد به وطنِ خود و آنجا باقى خواهد ماند به نحو بقاءِ ملكوتى بلكه جبروتى كه شادىِ بىغم و صحّتِ بى مرض است .
پس فناءِ اين عالم علّت خوشى آدم است كه از محنتها و دورىِ وطن نجات مى يابد و اتّصالات فلكيّه كه او را به اينجا انداخت از هم مى پاشد و او از اسيرىِ قواى جسميّه مى رهد .
پس بهتر آنكه حالا هم فناء ذاتىِ جهانِ جسم را ببيند و به قواى روحانى خود مستغنى از قواىِ فلكيّه و از قواى جسميّه نيز شود و دامن احتياج خود را از آنها برچيند چنانكه در رباعى آينده مى فرمايد كه چشم و گوش جان را بايد گشود و تن را بست .
29. در عالَمِ جان بهوش مى بايد بود
در كار جهان خموش مى بايد بود
تا چشم و زبان و گوش بر جا باشد
بىچشم و زبان و گوش مى بايد بود
تا دنيا كه (قواى فلكيّه و قواى بدنيّه باشد) ترا رها نكرده اند تو آنها را رها كن و خود را از احتياج به آنها بِرَهان به پيدا كردن قواى روحانيّه خودت كه جان را نيز قوّتها است و اين قواى تن ،نازله و نماينده آنهايند و مى شايد كه تا به معنى غايت باشد و مصراع سيم راجع به قواى جان باشد و چهارم راجع به قواى تن يعنى ترك اينها را بكن تا آنها حفظ شده باشند .
30. آن عقل كه در ره سعادت پويد
روزى صد بار خود ترا مىگويد
درياب تو اين يك دمه صحبت كه دهر
آن ترّه كه بدرويد ديگر رويد
استفهام انكارى است يعنى براى اخذ لطائف اين عالم كه آمدهاى زود درياب كه پس از مرگ ديگر به دنيا برنمىگردى (اعتقاد آمدن دورات مضّر است براى توده بشر) .
31. تا چند اسير رنگ و بو خواهى بود
چند از پى هر زشت و نكوخواهى بود
گر چشمه زهرىّ و اگر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهى بود
32. زان پيش كه غمهات شبيخون آرند
فرماى كه تا باده گلگون آرند
تو زر نهاى اى غافل نادان كه ترا
در خاك نهند و باز بيرون آرند
33. عمرت تا كى به خودپرستى گذرد
يا در پى نيستىّ و هستى گذرد
مى خور كه چنين عمر كه مرگ از پى اوست
آن به كه به خواب يا به مستى گذرد
34.مى خور كه تنت به خاك در ذرّه شود
خاكت پس از آن پياله و خمره شود
از دوزخ و از بهشت فارغ مىباش
عاقل به چنين عمر چرا غرّه شود
يعنى در تقوى چنان پاك باشى كه محتاج به تطهير دوزخ نباشى و در ايمان و معرفة اللّه چنان كامل و خالص باشى كه قانع بهشت نباشى و جز به بهشت آفرين سر فرود نيارى .
(گول نعمت را مخور در بندِ صاحبخانه باش) و ميشايد كه دره به مهمله باشد يعنى گودالِ قبر .
35. در راه چنان رو كه سلامت نكنند
با خلق چنان زى كه قيامت نكنند
در مسجد اگر روى چنان رو كه ترا
در پيش نخوانند و امامت نكنند
اين رباعى را نسبت به بابا افضل مىدهند و رياست طلبان با يك تصنّعى كه مخصوص به خودشان است راه روند و زيست كنند كه مردم مجبور به سلام و قيام شوند .
36. در راه خرد به جز خرد را مپسند
چون هست رفيق[9] نيك بد را مپسند
خواهى كه همه جهان ترا بپسندند
مىباش به خوشدلى و خود را مپسند
رفيق بد خودى است و خوشدلى به نپسنديدن خود است آنكه خود را پسندد و هماره مكروه مىبيند و دلخون است زيرا هرگز حقِّ خود را ادا شده نمى بيند نه از خدا نه از خلق و آنكه خود را نپسندد خود را بر كسى ذيحق نمى بيند تا اداءِ حق بخواهد .
37. خواهى كه ترا رتبت اسرار رسد
مپسند كه كس را ز تو آزار رسد
از مرگ مينديش و غم رزق مخور
كاين هر دو به وقت خويش ناچار رسد
38. مى نوش كه تا غم از نهادت برود
شغل دو جهان جمله ز يادت برود
رو آتش تر گزين كه اين آب حيات
آنكه كه شوى خاك ز يادت برود
مراد از نهاد عالم طبيعت است و در فرسِ قديم نهاد اصل ذات است و اسرار از عالم ملكوت است به بالاتر و در عالَمِ طبع علمِ به اسرار ممكن نيست مگر براى كسى كه قدم از عالَمِ خود برتر نهاده باشد .
عشق است كه رمق غم و قوّه تأثّر از مولمات را از طبيعت مىزدايد و هيچ شغلى را نمى پسندد جز يادِ معشوق ،و در عشق هر چهار طبع جمع است و اضدادِ عالَم چون به عشق رسند ،صورتِ نوعيّه خود را كه مبداءِ ضديّت است مى بازند و با هم و با همه مى سازند و هر دو جهان را به يك نواخت به دور مى اندازند .
39. هرگه كه غمى ملازمِ دل شودت
يا قصّه كار خويش مشكل شودت
حال دل ديگرى ببايد پرسيد
تا خوشدلى تمام حاصل شودت
40. در چشم محقّقان چه زيبا و چه زشت
منزلگه عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشيدنِ بيدلان چه اطلس چه پلاس
زير سر عاشقان چه بالين و چه خشت
41. آنكس كه گنه به نزد او سهل بود
اين نكته بدو گوى اگر اهل بود
علمِ ازلى علّت عصيان كردن[10]
نزديك حكيم غايت[11] جهل بود
بعضى اين رباعى را نسبت به خواجه نصير مى دهند كه در جواب شعر حكيم خيّام (گر مى نخورم علم خدا جهل بود) گفته امّا بنابر آن قول كه فاعليّت حق تعالى را به عنايت دانند علم علّت موجده اشياء مى شود و نيز بنابر آنكه قدرت تامّه ذاتيّه علّت موجده باشد همان قدرت در نهاد انسان اختيار تامّ نهاده پس آنچه از اختيار زايد از همان قدرت تامّه زاده زيرا كه همان قدرت چنانكه علّتِ موجده است علّت مبقيه نيز هست پس هنگام صدور فعل از اختيار انسان همان قدرت در وراءِ اختيار و در وَراءِ ذاتِ مختار حاضر است به قيوميّت و علّيّت (و عِلّةُ عِلَّةِ الشَّيئى عِلّةَ لِهذَا الشّيئى) پس رفع شبهه علميّه نشد بايد تعبّدِ به احكام شرع نمود منقادانه نه عالِمانه زيرا معلول نمىتواند علّت را بشناسد يا كيفيّت و طرز علّت بودنِ او را بداند همان چه شناسد و داند باز معلول همان علّت خواهد بود و نه خودِ علّت .
42. سرّ همه داناىِ فلك مىداند
كاو موى بموى و رگ برگ مىداند
گيرم كه بزرق خلق را بفريبى[12]
با او چكنى كه يك به يك مىداند
43. بدخواه كسان هيچ به مقصد نرسد
يك بد نكند تا به خودش صد نرسد
من نيك تو خواهم و تو خواهى بد من
تو نيك نبينى و به من بد نرسد
44. سودى تو در اين قوم چه كردى كه خرند
دانش چه برى كه از تو دانش بخرند
سالى يكبار آب جويت ندهند
روزى صد بار آبرويت ببرند
45. خرّم دل آن كسى كه معروف نشد
در جبّه و درّاعه و در صوف نشد
سيمرغ صفت به عرش پروازى كرد
در كنج خرابه جهان بوف نشد
پرواز به عرش منحصر به پس از مرگ نيست بلكه در زندگى بايد تحقّق يابد كه تن به جهان و جان بَرِ جانان باشد (باشَرُوا اَهلَ الدّنياء بِاَبدانٍ اَرواحُها مُعَلَّقَةُ بِالمحلِّ الاعلى).
46. افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
در دست اجل بسى جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه تا پرسم از او
كاحوال مسافرانِ عالم چون شد
47. اى دل همه اسبابِ جهان خواسته گير
باغ طربت به سبزه آراسته گير
و آنگاه بر آن سبزه شبى چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گير
48. اى دل چو حقيقت جهان هست مجاز
چندين چه برى خوار از اين رنجِ دراز
تن را به قضا بسپار و با درد بساز
كاين رفته قلم[13] ز بهر تو نايد باز
49. مائيم فتاده روز و شب در تك و تاز
برخيز و نهاده روى در شيب و فراز
نه هيچ ره آورده به جز رنج و فتور
نه هيچ پس افكنده بجز راه دراز
50. اى مرد هنرمند بگه تر برخيز
وآن كودك خاكبيز را گو برخيز[14]
{ وآنگاه بگويش كه به غفلت پى بر[15]
مغز سر كيقباد و چشم پرويز
51. پيوسته ز بهرِ شهوت نفسانى
اين جان شريف را همى رنجانى
آگاه نه اى كه آفت جان تو اند
آنها كه تو در آرزوىِ ايشانى
52. شيخى به زنى فاحشه گفتا مستى
هر لحظه به دام دگرى[16] پا بستى
گفتا شيخا هر آنچه گوئى هستم
امّا تو چنانكه[17] مىنمائى هستى
53. چندانكه نگاه مىكنم هر سوئى
از سبزه بهشت است و ز كوثر جوئى
صحرا چو بهشت است ز دوزخ كم گوى
بنشين به بهشت با بهشتى روئى
54. زنهار كنون كه مىتوانى بارى
بردار ز خاطر عزيزان بارى
كاين مملكت حُسن نماند جاويد
از دست تو هم برون رود يكبارى
55. برگير ز خود حساب[18] اگر با خبرى
كاوّل تو چه آوردى و آخر چه برى
گوئى نخورم باده كه مى بايد مرد
مى بايد مُرد خورى يا نخورى
مردن را نبايد دليل بر بى نتيجهگى زندگى بشر دانست و بيكار ماند و مأيوس از فوائدِ كار بود .خدا در قرآن فرموده :لايَيْأسُ مِن رَوحِ اللّهِ اِلاَّ الكافِرُونَ و مراد كفر به فوائدِ حياتِ دنيويّه بشر و كفر به تأثيرِ اعمال جسمانيّه و كفر به تجسّم اعمال است به پندار عَرَض بودن و فناء اعمال كه از فروعِ كفرِ به معاد و كفرِ به نبوّت است بلكه بايد مردن را دليل گرفت بر غريب بودن بشر در اين عالم و بودنش از جنس عالَمِ ديگر كه ملكوت نامند .و همين ايمان به معاد و نبوّت است و چون غريب است پس براى يك كارى آمده بايد آن كار را با عجله انجام دهد .
و روح ديانت همين است كه آدمى بداند براى چه كار به دنيا آمده و آن را به خوبى بجا آرد و علم و عمل كه انبياء فرموده اند همين دانستن و كردن است و لفظ حساب در اين شعر اشاره به همين دمى عمل صالح است و در قرآن هر چه لفظ ايمان و عمل صالح است به همين معنى است كه علم يقينى بما يَنبَغى لَه وَ يَليقُ بِحالِه و اتيان بِما عَلِمَه بى تَوانى باشد .
56. پيرى ديدم به خانه خمّارى
گفتم نكنى ز رفتگان اخبارى
گفتا مى خور كه همچو ما بسيارى
رفتند و كسى باز نيامد بارى
مى خور يعنى در عمل كوش و فائده زندگى خود را درياب و برنگشتن مردگان به دنيا دليل بر غريب بودن بشر است در دنيا و حكماء اخبار از حالِ مردگان را دشوارتر از اخبار به غيب مىدانند و عالَمِ اموات را مثال صاعد و غيب محالى نامند و اخبار به غيب ناشى مىشود از دانستن نقوش مثال نازل كه غيب امكانى نامند . بدان كه عالَمِ ملكوت دو قسمت است يكى قبل از دنيا و آن را مثال نازل و غيب امكانى و به زبان شرع عالَمِ ذرّ گويند و مقدّرات دنيا در آنجا نقش شده كه قضا و قدر نامند و يكى بعد از دنيا كه مثال صاعد و غيب محالى و به زبان شرع عالَمِ برزخ گويند ،و براى اهل مكاشفه انكشاف مقدّرات دنيا زودتر و آسان تر از انكشافِ احوال اموات است و لفظ امكانى اشاره به اين آسانى است .
57. بر كوزهگرى پرير كردم گذرى
از خاك همى نمود[19] هر دم بُترَى
من ديدم اگر نديد هر بى بصرى
خاك پدرم بدست هر كوزه گرى
نمودن ساختن بُترى اطلاق بر كوزه هم مى شود و براى وزن شعر و قافيه بايد به فتح (تا) خواند ،و ديدن به چشم علم است نه به چشم حسّ ،و پدر مطلقِ نياكان است زيرا بعيد است كه خاك يك پدر آنقدر باشد كه به دست هر كوزهگر افتد .
58. برگير پياله و سبو اى دلجوى
بِخرام به سوى سبزهزار و لب جوى
كاين چرخ ز صورت بتان مَهروى
صد بار پياله كرد و صد بار سبوى
پياله و سبو اشاره به قوى و اعضاء است كه بايد حاضر كار خير شوند و عبرت گيرند از تبادل بسائط و مركّبات و از تركيب و انحلال اجزاء عالم كه هماره در كار است .
59. اى آنكه نتيجه چهار و هفتى
در هفت و چهار دائماند تفتى
مى خور كه هزار بار بيشت گفتم
بازآمدنت نيست چو رفتى رفتى
چهار و هفت چار عنصر و هفت ستاره است كه اُمّهات اربعه و آباءِ سبعه علويّه نامند و هفت و چهار هفت قوّه طبيعيّه و چهار خلط است كه صفرا و سودا و خون و بلغم باشد يا هفت عضو رئيس درونى كه دماغ و قلب و ريه و كبد و مراره و طحال و كليه است و چهار عضو بيرونى كه سر و دست و پا و شكم است و تفت بىتابى و رنج و برشته شدن و به خود پيچيدن و آماس و سَر به گُم بودن است ،و مى خوردن غنيمت دانستن هفت و چهار و به كار خَير انداختن آنها است و غافل و بيكار نبودن .
60. شاد آمدى اى راحت جانم كه توئى
تو آمدى و من نه بر آنم كه توئى
از بهر خدا نه از براى دل من
چندان مى خور كه من ندانم كه توئى
توئى اوّل هم به جان مى تواند برگردد هم به راحت .
توئى دوّم روح مجرّد است كه آمدنش به بدن ظلمانى دور از باور است و نه برآنم يعنى باور نمىكنم .
توئى سوم حالِ اوّلِ بدن است يعنى چندان عمل خير كن تا قلب ماهيّت شوى و به كلّى از حال طبيعى برگردى و آخرت غيرِ اوّل شود و قيامتِ هر كسى آنگاه بر پا مى شود كه بدنش تبديل شود .
61. اى باده خوشگوار در جام مِهى
بر پاىِ خرد تمام بند و گرهى
هر كس كه ز تو خورد امانش ندهى
تا گوهر او بر كفِ دستش ننهى
مه بزرگ صفتِ جام است يا صفتِ باده است كه عملِ خير است و سبب آمدن و توجّه عقل مجرّد است به عالَمِ بدن كثيف و پابند شدن به قواىِ جسمانى و اگر براى كار خير نبود هرگز عقل تنزّل به اين عالم نمى نمود و از بسيارى عمل خير معرفتُ النّفس حاصل مى شود يعنى آدم حقيقت خود را كه مظهر اتمّ خدا است مى شناسد .و جام مه اشاره به زياد و انبوه بودن قُوى و اعضاء بدن است چنانكه به شماره نمى آيند و اين زيادتى دليل بر آنست كه هر كارى از آدم برمى آيد و قوّه او تمام شدنى نيست و كارى نيست كه در قوه بشر نباشد .
62. رو بىخبرى گزين اگر با خبرى
تا از كف مستان ازل باده خورى
تو بىخبرى بىخبرى كارِ تو نيست
هر بىخبرى را نرسد بىخبرى
بى خبر گمنام است .باخبرى خودشناسى است .مستان ازل عقول طوليّه كليّه اند كه عالين و ملائكه مُهَيَّمه نيز نامند و بىخبرى يعنى مجهول القدر و غريب اين عالمى نبايد بىخبر از اسرار و بطونِ اين جهان باشى زيرا اگر جاهل و بىخبر بودى مجهول القدر نمى شدى و يا آنكه بىخبرى پنجم به معنى فناء و از خود گذشتن است و مستىِ حقيقى همان است و باده از كفِ مستانِ ازل اين گونه مستى مىآورد و هر جاهلى قابلِ فنا نيست و مستى ظاهرى هم كار عاقلان و باخبران است زيرا جاهل خودش مست هست به مستى مقدم بر هشيارى نه مؤخّر .
63. چون جنس مرا خاصه بداند ساقى
صد قفل ز هر نوع براند ساقى
چون وامانم برسم خود باده دهد
وز حدِّ خودم درگذراند ساقى
ساقى عقل كلّ و خليفة الله است و قفل مانع شدن از قبايح است .خاصه نامزد سعادت ازلى ،واماندن عجز بشرى است ،رسم خود توفيق جبرى است ،حدِّ خود قابليّت اصلى است ،در گذراندن بيش از قابليّت تكميل كردن است ،چون كه جنس پر بها را در صندوق پنهان كنند و قفل ها بر آن زنند و هماره مراقب آن باشند تا آنكه پر بهاتر از اوّل گردد در اثر طول مدّت و يا خصوصيّت صندوق .
64. چندين غم بيهوده مخور شاد بزى
واندر ره بيداد تو با داد بزى
چون آخر كار اين جهان نيستى است
انگار كه نيستى تو آزاد بزى
دنيا ستمكده و ره بيداد است ،عدل تامّ در آن نمىگنجد و هنر مجمر آنست كه بتواند در اين ستمكده دادگر باشد و از ديگران توقّع دادگرى ننمايد و از بيدادى افسرده نگردد و بداند كه طبيعت دنيا همان است (اطبّا گويند مزاج معتدل حقيقى صورت نبندد) .
65. سنّت بكن و فريضه[20] را هم بگذار
و آن لقمه كه دارى ز كسان باز مدار
غيبت مكن و دل كسان هم نازار
در عهده آن جهان منم باده بيار
66. چون باده خورى ز عقل بيگانه مشو
مدهوش مباش و جهل را خانه مشو
خواهى كه مى لعل حلالت گردد
آزار كسى مجوى و ديوانه مشو[21]
باده و مى اشاره به قواى جسمانى است كه بايد محكوم عقل باشند و اين قوى وقتى مالِ حلالِ نفسِ ناطقه مىشوند كه صرف در گناه و در آزار خلق نشوند و در قرآن اَموالَهم تفسير به قوى شده يعنى مالى كه واقعاً در تصرّف نفس و مسخّر اوست همين قوى است .
67. افلاك كه جز غم نفزايند دگر
ننهند به جا تا نربايند دگر
نا آمدهگان اگر بدانند كه ما
از دهر چه مىكشيم نايند دگر
68. چند از غم و غصّه جهان قالا قال
برخيز و به شادى گذران حالا حال
از سبزه چو شد روى زمين ميلا ميل
دركش مى لعل از قدح مالا مال
ميلاميل پر شدنِ سطح است و مالامال پر شدن عمق يعنى به هر نقطه زمين سبزه و به هر نقطه لب جام مى ماليده شده فيض منبسط تامّ را از دست مده .
69. روزى كه ز تو گذشته شد ياد مكن
فردا كه نيامده است فرياد مكن
ز آينده و بگذشته خود ياد مكن
حالى خوش باش و عمر بر باد مكن
70. آنرا كه وقوف است بر احوال جهان
شادى و غم و رنج بر او شد آسان
چون نيك و بد جهان بسر خواهد شد
خواهى همه دردباش و خواهى درمان
71. زين گنبد گردنده بد افعالى بين
وز جمله دوستان جهان خالى بين
تا بتوانى تو يك نفس خود را باش
فردا مطلبگذار دِى حالى بين
يعنى واگذار ديروز را و مراد از يك نفس حال است كه همه نفس ها حال است و يك نَفَس است بايد خود را بود و چون گذشت دى مى شود باز نفس آينده حال است و هكذا تا آخر نفس ،پس مراد آن نيست كه اگر در همه عمر يك نَفَس خود را باشى كافى است و باقى نفسها را مرخّصه به غفلت از خود .
72. اكنون كه زند هزار دستان دستان
جز باده لعل از كفِ مَستان مَسِتان
برخيز و بيا كه گل به شادى بشكفت
روزى دو سه دادِ خود ز بُستان بِستان
بدن با قواى معتدله مشتعله و نشاط دماغ بُستانى است كه گل و ميوه روحى معنوى خواهد داد ،هزار دستان عقل است كه عاشق اين قُواىِ جسمانى است امّا براى آنكه صرف در معانى و معالى نمايد .و مستان جنود عقل اند كه به جهت بى توجّهى به زخارف صورت مست به نظر مى آيند و باده و داد ستدن همان انصراف قوى از عالَمِ صورت و همّت بستنِ بر تكميل جان است به تعديل جهات ثلاثه سبعيّت و بهيميّت و شيطنت كه سه روز اشاره بدانها است .حاصل آنكه اين قواى برّاق كه در جسمند ظلم است كه تنها صرف ظاهر شوند بايد حقّ عقل را از اين قوى كه نوازل و مجالىِ او هستند گرفت و به او رسانيد و اين كار نفس ناطقه است كه ناطق بالحق و قائم بالقسط است .
73. از آمدن و رفتن ما سودى كو
وز تار اميد عمر ما پودى كو
در چنبر چرخ جان چندين پاكان
مىسوزد و خاك مى شود دودى كو
74. آن قصر كه بر چرخ همى زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندى رو
ديديم كه بر كنگره اش فاخته اى
بنشسته و مىگفت كه كوكو كوكو
75. اى بىخبر از كار جهان هيچ نهاى
بنياد به باد است از آن هيچ نهاى
شد حدِّ وجود در ميان دو عدم
اطراف بود تو در ميان هيچ نهاى
چون دنيا يعنى جسم مركّب از هيولى و صورت جسميّه است اساسش بر استعداد است و پائينتر از آن عدم مطلق است و بالاتر از دنيا فعليّات است كه دنيا در مرتبه آنها وجود ندارد ،پس ميان دو عدم است يكى عدم مطلق و يكى عدم خودش .
76. غم چند خورى به كار نآمده بيش
رنج است نصيب مردم دورانديش
خوش باش و جهان تنگ مكن بر دل خويش
كز خوردن غم قضا نگردد كم و بيش
77. گر شهره شوى به شهر شرّالنّاسى
ور كوى نشين شوى همه وسواسى
به ز آنكه اگر خضر و اگر الياسى
كس نشناسد ترا تو كس نشناسى
در ذم صوفيان ناصاف
1 . ساقى دل من ز دست گر خواهد رفت
بحر است كجا ز خود بِدَر خواهد رفت
صوفى كه چو ظرف تنگ از خويش پر است
يك جرعه اگر دهى بسر خواهد رفت
2 . پوشيده مرقّعند و خود خامى چند
نارفته ره صدق و صفاگامى چند
بگرفته ز طامات الف لامى چند
بد نام كننده نكونامى چند
3 . نابرده به صبح در طلب شامى چند
ننهاده برون ز خويشتن گامى چند
در كسوت خاص آمده عامى چند
بدنام كننده نكونامى چند
4 . خشت سر خُم ز ملكت جم بهتر
بوى قدح از غذاى مريم بهتر
آه سحرى ز سينه خمّارى
از ناله بوسعيد و اَدهَم بهتر
زيرا غرض آنها از ناله مردم را رو به خود كردن است امّا خمّار چه صورت باشد چه معنى از خود غافل است و رو به جائى ندارد و معنى انكسارِ قلب و انطماسِ قبر همين است كه مردم از او روگردان باشند[22] .
5 . آن قوم كه سجّاده پرستند خرند
زيرا كه به زير بارِ سالوس درند
وين از همه طرفهتر كه دريده زهد
اسلام فروشند و ز كافر بترند
خر است مريدى كه سجّاده قطب را ببوسد و بار سالوس او را به دوش بكشد و يا قطبى كه سجّاده خود را مؤثّر بداند و آنقدر سالوس به خود بندد كه نتواند ثابت كند و درماند .
6 . آنانكه به كهنه نمدى موصوفند
دائم به كفى بنگ و دونان موقوفند
گويند كه شبلى و جنيديم همه
شبلى نه ولى در كرخى معروفند
كرخ به تركى بىحسّ را گويند ،شبلى شيربچهاى است كه تواند شكار كند ،پس مقابل انداختن كرخ با شبلى لطفى دارد و يا كرخى مصدريّه است و ياء شبلى نسبت است .
[1] .نيابى.
[2] .يعنى آزار شدگان و يا خدا و طبع غيور جهان و يا احساسات خودت .
[3] . اعضاء .
[4] . قوى .
[5] . نَفَس .
[6] . خون.
[7] .كه تو را.
[8] .رفتند.
[9] .العقلُ و نِعمَ الرفيق .
[10] . دانستن.
[11] .بسيار يا نتيجه.
[12] .كه ترا دانا پندارند.
[13] .مقدّر .
[14] . نكو .
[15] .به عظمت مى بيز.
[16] .يا صفت دام است يا مضاف اليه .
[17] . هشيار يا واعظ يا نيكوكار.
[18] .عبرت.
[19] . مى ساخت.
[20] .فريضه حق بگذار.
[21] . عطف تفسير است.
[22] . در چاپ اول سطور بالا (خط شارح است).
حکمت خیام
عباس کیوان قزوینی