Info@razdar.com
شماره مقاله483
فصل اوّل
در توحيد
و در آن شصت رباعى است
رباعى اول
بت گفت به بت پرست كـاى عابـدِ ما
دانى ز چــه روى گشتـه اى ساجــد ما
بر ما به جمال خود تجلّى كرده است
آنكس كه ز تو است ناظر و شاهدِ ما
اين گفتن نه به زبانى زائد بر ذاتست ،و نه گاهى دون گاهى و نه منحصر به بُت است بلكه همه ذواتِ ممكنه تا هستند دائماً گويا و مقرّند بدين معنى و شنيدن به گوش عقل است كه اگر باز نباشد نخواهد شنيد چنانكه سجده كردن به روىِ اختيار است و به پندارِ تحقيق در اين موردِ خاص نه از روى توحيد كه اگر از روى توحيد بودى به همه چيز سجده نمودى و مدلول گفتار بت همين است به اضافه آنكه اين سجده نه از تو است بلكه از آن يگانه آفريننده اى است كه در چشمِ تو درآمده و به جمال خودش كه در من است مى نگرد پس نزد او تعالى كه متنِ واقع است[1] توحيد محفوظ است و غيرتِ توحيد حاكم و كارفرما است ،و اين دو بيتى فقط در پندار تو است .
2 . اى خواجه يكى كام روا كن ما را
دم دركش و در كارِ خدا كن ما را
ما راست رويم و ليك تو كـج بينـى
رو چـاره ديـده كـن رهـا كن ما را
اين نيز از زبان بت است و مدلول سخن اوّلِ او است كه اين سجده كه تنها به من مىكنى نه به ديگرى از آفتى است كه در چشم تو است آن را مداوا كن و ترك اين سجده كن و مرا در راه خدا آزاد كن و اين ننگ مسجوديّت را كه بُوىِ شرك مى دهد از سر من بردار و مرا كه پندارى معبودم به همين شاد ساز كه من از بندگى تو به اين شادى راضيم نه به سجده و در لفظِ (يكى كامروا) اشاره بدين مطلب است .
3 . ساقى قدحى كه كار ساز است خدا
در رحمتِ خود بنده نواز است خدا
مَى خور به بهار و بارِ طاعت مفروش
كـز طاعتِ خلق بى نيـاز است خدا
مراد از مى توحيد است كه دواءِ آفت چشم است و بهار اين دنيا است و اضافه طاعت به خلق اشاره به آنست كه بى نيازى به معنى ناپسندى است و آنچه فقط به حول و قوّه الهى باشد كه اختيار بدو نياميزد پسندِ خداست كه خدا غيور است شريك در ذات و در فعل نمى پذيرد .
4 . ساقى نظرى به بى كسان بهر خدا
بشـكن بـتِ ما بـوالهوسان بـهرِ خـدا
ما مـاهىِ مـرده ايم و تـو آب حيـات
ما را به وصالِ خود رسان بهرِ خدا
بىكسان و بوالهوسان ،دو بينانند و ساقى توحيد ذاتى است كه خدا توحيد خود كند (شَهِدَ اللّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا هُو) ،و نظر اين ساقى جلوه اين مرتبه است بر دل سالك تا بت پندارش بشكند و به وصال توحيد رسد ،و لفظ (بهر خدا) در هر سه مصراع به معنى قَسَم است و لفظ آب حيات اشاره دارد به اينكه خمّار به محضِ ديدنِ ساقى زنده و سرخوش مى شود بويژه كه باده به دست هم باشد و رو به او آورد .
5 . گر گل نبود نصيب ما خار بس است
ور نور نمىرسد به ما نار بس است
گر سُبـحه و سجّـاده و شيخـى نبـــود
نـاقوس و كليسيـا و زنّـار بــس است
يعنى در توحيد و خداپرستى منتظر نيكان و مظاهر رحمت و لطف نبايد بود و بهانه جوئى نبايد نمود بلكه آنچه در ملك خدا است آثار حقّه است گرچه اين آثار نسبت به يكديگر متفاوت باشند كه زشت و زيبا توان گفت، چنانكه خار هم زاده آب و خاك گلستان است .پس در هر معبدى بايد ستايشِ يگانه حقيقى را نمود و به هر آئينى رو به او بود چنانكه در دعاى نماز شب است .
الهى اَعبُدُكَ فى كلِّ مَكانٍ و اَدعُوكَ بكلِّ لسانٍ لَعلَّكَ تَسمَعُ نِدائى .
6 . هرسبزه كه بركنارجوئی رسته است
گـويـا ز لـب فرشته خوئـی رسته اسـت
پا بر سر سبزهها به خـوارى ننـهى
كـان سبـزه زخاك لالهروئى رسته است
بمنزله دليل و برهانِ رباعى سابق است كه بايد نظر به مبدأ اشياء نمود و هيچ چيز را خار نشمرد.
7 . گر كار تو نيك است به تدبير تو نيست
ور سر بـرود نيز به تقصيـر تـو نيست
تسـليم و رضا پيـش كـن و شــاد بِزىّ
چون نيك و بد جهان به تدبير تو نيست
يعنى توحيد و يك بينى مقتضى آنست كه خود را مالك جهان و متصرّف در حوادثِ آن نداند پس نه فخر كند و نه افسوس خورد چه اين هر دو در كار اختيارى مى سزد و آن اختيار عاريتى كه خدا به او داده فقط در حركت دادنِ بعض جهازات بدن است كه تاثير آن حركات راجع به جان خود او است نه راجع به حوادث جهان.
8 . نيكىّ و بدى كه در نهاد بشر است
شادىّ و غمى كه در قضا و قدر است
با چـرخ مكـن حواله كانـدر رهِ عشق
چرخ از تو هـزار بـار بيچارهتر است
متمّمِ رباعى سابق است يعنى آنچه را كه در جهان است از ذوات و حوادث نه به خود و نه به چون خود نسبت مده و مپندار كه مالك و متصرّفى ،و نه به گردش چرخ و اختران به نحو مالكيّت و تاثير مستقلّ بلكه به خدائى كه جانِ آنها است و به هيچ مُدرِكه نتوان ادراكش نمود مگر از آثارش كه فقط بودنش را توان دانست و همه اجزاء جهان از خُرد و كلان مسخّرِ اويند يكسان .و از گردش منتظم چرخ و اختران و طبقات جهان فرودين يگانگى او را توان دانست چنانكه از هستىِ اينها هستىِ او را چه انتظامِ اينها به ما مى فهماند كه اين همه زير و زِبَر جهان آلات يك كارند و رساننده به يك مقصد و يك كار بيش از يك اراده لازم ندارد و از يك اراده قائم به يك ذات است كه آن ذات به خود قائم است و ديگر ذات نماها بر او ،يعنى آن ذات فقط ايستاده و ديگران سايه اويند كه افتاده اند .
و لفظ (نهاد) به معنى طبيعت است يعنى سرشتى كه سابق و حاكم بر اختيارِ حاليّه است پس مصراع اوّل اشاره به صفات ذاتيّه است كه در ضمنِ كارهاى مختارانه بشر متدرّجاً پديدار مى شوند و مركز حكمرانىِ آن صفات در تخاطيطِ دِماغ است هر صفتى در نقطهاى و مصراع دوّم اشاره دارد به آنكه شادى و غم يعنى جمله اطوارِ اين جهان نمايشى از جهانِ بالا است يعنى جهان بالا كه نامش قضا و قدر است شاد يا غمين مىشود از انديشه هايى كه از جهان برتر از آن كه نامش (مشيّت كليّه) است بدان مى ريزد چون انديشه هاى ما كه از جان ما مى ريزد به مراكز دِماغ و آنها پر باد شده عصب ها را وامى دارند كه لب ها را پس برند و دندان ها را بنمايند و قعرِ ريه را بفشارند كه نَفَس را پر زور و پى در پى بيرون دهد چنانكه نَفَس به قوّت بخورد به كام بالا و هوا به موج افتاده صداىِ قهقهه پديد آيد يا آنكه عَصَبها عضلات را در هم كشند و به هم بچسبند و آتشِ دل را برافروزند و نَفَس را در گلو بفشارند چنانكه گوىِ سر را بلرزاند و گريه پديد آيد چنانكه هر كه آن را بيند و شنود حال بر او بگردد و يا او هم به گريه افتد يعنى از اشكال و صداهاىِ گريه كه ديده و شنيده انديشه ناشناخت در جانِ او افتد كه او نيز به گريه آيد محضِ تقليد .
پس در صراطِ مستقيمِ طبيعت هم تقليد و تحقيق هر دو هست و هر دو كارفرما است چنانكه خطا و صواب هر دو هست و كارفرماست امّا تقليد و خطا كمتر و نادر است و وجودش بالعرض و ضعيف است چنانكه توان آنها را به نظر و شمار نياورد و بطور قضيّه مهمله گفت كه (كار طبيعت تحقيق و صواب است) .
و لفظ (ره عشق) اشاره دارد به آنكه گرچه حكماء به حكم عقل مىگويند كه چرخ داراى عقل و نفس و اراده عاقلانه است و در گردش مختار است و براىِ آن مىگردد كه به جهانِ زيرين كه از خود هيچ ندارد مددِ هستى و آثار و خواص دهد و فيض رساند شايد كه عقولِ مجرّده كه حق گذاراند اين فيض بخشى را از او ببينند و او را بپذيرند و به سوىِ خود كشند و طلسمِ نفس و زندانِ جسم را بر او بشكنند و او را نيز چون خود مجرّد سازند كه آنگاه اين جهانِ فرودين ويران گردد امّا در راهِ عشق كه جانِ عقل است و حاكمِ قاهر است همه حركات از هر جنبنده مقهور يك اراده بزرگِ يگانه خدائى است كه همه چيز را به جاىِ خود نهاده و هيچ چيز را ياراىِ خودسرى نداده و شايد فرومايگان در نهادِ جهان اندكى كجى بينند و پندارند كه اگر اين جهان بىخلل است پس چرا به يك صورت باقى نيست و هماره در كون و فساد است و تبديلِ صور نوعيّه و شخصيّه مى كند چنانكه مضمون رباعى آينده است .
9 . دارنده چو تركيبِ طبايع آراست
از بهر چه او فكندش اندر كم و كاست
گر نيك آمد شكستن از بهر چه بود
ور نيك نيامد اينصور عيب كه راست
يعنى چرا بعد از كون كه آراستگىِ تركيب است رو به فساد و انحلال تركيب مى نهد امّا انتظام اين تركيب و انحلال دليل است بر آنكه اين تبديل صور به اراده حكيمى است كه از درك فلسفهاش خِرَد عاجز است همانقدر دانيم كه صاحبِ آن اراده بزرگ يكى است و حكيم است و مقصدى بزرگ دارد .
10. عشق ارچه بلاست آن بلا حكم خداست
بر حكـمِ خـدا مـلامتِ خـلق چـراســت
چون نيـك و بـد خلـق به تقديرِ خداست
پس روز پسين حساب بر بنده چراست
11. آباد خرابات ز مَى خوردنِ ما است
خون دو هزار توبـه در گـردنِ ماسـت
گـــر من نكنـم گنــاه رحمــت چكنـــد
آرايـشِ رحمـت از گنه كـردنِ ماسـت
بيان ارتباطِ افعالِ خلق به صفاتِ حقّ است پس افعال زشت مدد توحيد و خداشناسى ما مىشود پس حُسنِ بالغير دارند با قُبحِ ذاتى و رحمت از صفات اضافيّه است و تحقّقِ اضافه موقوف به تحقق طرفين است و از كارهاى زشت هم اين جهان آباد مىشود چه اساس اين جهان بر زشتى است و هم جهان بالا نظرى خاص به اين جهان پيدا مىكند كه نظر عفو و اصلاح باشد و بهجت جهان بالا بدين گونه نظرها است تا جبّاريتِ او ظاهر گردد .
12. كُنهِ خِرَدم در خور اثبات تو نيست
و انديشه من بجز مناجات تو نيست
مـن ذات تـــرا بــواجبــى كـى دانــم
داننــده ذات تـو بجز ذات تو نيست
(بواجبى) يعنى چنانكه در واقع هست (ما عَرَفناكَ حَقَ مَعرفتِكَ) به نصب حق كه مفعول مطلق نوعى باشد و نفى به آن منحصر است و مطلق عرفان يعنى مجمل آن از نفى ما خارج و مسكوتٌ عنه است و توان گفت كه به مفهوم ثابت است و بعضى حتى به ضمّ خوانده اند كه خبر باشد براى ما عرفناك و ما موصوله باشد به حذف عائد صله و قضيه موجبه باشد نه سالبه امّا اين سخن به مطايبه ماند نه به تحقيق .
اصل مطلب آنست كه حقيقت وجود عين آگاهى است هم از خود آگاه است و هم از مراتب وجود كه جلوهگاه اويند و اين هر دو به يك آگاهى است نه به دو آگاهى امّا مراتب وجود كه خِرَد يكى از آنهاست نه از خود آگاهند و نه از حقيقتِ وجود و از هر چه هم كه آگاهند نه به خود آگاهند بلكه به تجلّىِ آگاهىِ حقيقتِ وجود چنانكه هستى نه به خود دارند پس مىسزد كه آگاهى را مطلقا از غيرِ حق تعالى سلب نمود يعنى مقتضى آگاهى در غير حق تعالى نيست كائناً مَن كانَ نه آنكه مقتضى هست و مانع پذير است تا گويند (بزرگىِ حقيقت وجود مانع است از آنكه در آئينه ادراك خِرَد بگنجد) .
معنى مصراع دوم آنست كه منتهى آرزوى من آنست كه چنان به قرب تو رسم كه توانم با تو مناجات كنم چه ،نَجوى آنست كه چيزى فاصله در بين نباشد و جز گوينده و شنونده كسى آگاه نگردد .
13. ساقى قدحى كه هست عالم ظلمات
جز روى تو نيست در جهان آب حيات
از جان جهان و هرچه در عالم هست مقصـود تـوئىّ و بـر محمّـد صلوات
(يعنى ختم كلام)
يعنى علّت غائيّه جهان كه مراتبِ وجود است همان علّت فاعله است امّا در مرتبه آخر بازگشت پس سيرِ وجود در مراتب به نحو استداره است و مصراع دوّم اشاره به آنست كه ساقى هماره نگران است به باده اى كه در دست دارد و از نگاهش عكسى به باده مى افتد كه او آب حيات است و باده را بالمجاز آب حيات گويند پس مراد از ساقى خود حق تعالى است كه حقيقتِ وجود است و مراد از قدح مراتب وجود است و مراد از روى تو همان نگاه و جلوه حقيقت است در مراتب وجود كه وجود ربطى گويند و زندگىِ هر مرتبه اى از مراتبِ وجود به همان نگاه و جلوه است.
به اندك التفاتى زنده دارى آفرينش را
اگر نازى كنى از هم فرو ريزند قالب ها
و همين نگاه و جلوه است كه گويند ياد خدا بنده را مقدّم است بر يادِ بنده خدا را ،و مراد از ظلمات تعيّنات است كه انانيّتِ مراتبِ وجود همان تعيّنات است كه آنها را (وجودِ نفسى) نيز نامند و اگر تعيّنات را كه امر اعتبارى و موهومند از مراتب وجود بردارى جز نگاه و جلوه ساقى كه (وجود ربطى) نامند چيزى نماند و اين نگاه و جلوه يك نگاه است كه بر همه مراتب وجود يكسان تابيده .
وَ ماتَرى فى خَلقِ الرَّحمنِ مِن تَفاوُتٍ پس هر مرتبه اى از مراتب وجود مركّب است از دو نحوه وجود (وجود ربطى ،وجود نفسى) وجود ربطى از خودش نيست بلكه نگاهِ ساقى است به او ،و وجودِ نفسى از خودش است اما هيچ نيست بلكه همان تعيّنِ موهوم است .اين است ذاتِ هر مرتبه موجوده تا چه رسد به صفات و افعال كه فرع ذاتند ،پس از هيچ و به هيچ چه توقع و چه اميد توان داشت .
14. ساقى فلك از بحر عطاى تو كه نيست
در كوى تو صد كعبه جان در طرفيست
در كعبه جان زهى شرف گر برسم
ور در ره كعبه هم بميرم شرفيست
اشاره به آيه قرآن است (و مَن يَخرُج مِن بَيتِهِ مُهاجِراً اِلَى اللّهِ و رَسُولِهْ ثُمَّ يُدرِكه المَوتُ فَقَد وَقَعَ اَجرُه عَلَى اللّهِ) و در خبر است مَن ماتَ فى طَلَبِ العِلمِ ماتَ شَهيداً .
و به دو معنى است :
1- خود را فداى كعبه كند .
2- به آن نرسيده بميرد و اينجا مراد همين دوم است .
15. ساقى نظرى كه دل خوش از ديدن تست
جان شاد ز خوشه چينى خرمن تست
ناگفتـه دلـت ضميـر مـا مىدانـد
جامِ جمِ عاشقان دل روشن تست
مراد از ساقى در اين ابيات حق تعالى است و دل مهيّت و عينِ ثابته است و خوشىِ دل هستىِ اوست در خارج كه بنگاه ساقى است ،و ضمير ما استعدادها و قوّه هاى مكنونه اعيان ثابته است كه متعدّد است به تعدّد آنها كه دو عينِ ثابته هم ترازوى هم به ميزان عدل نيستند و هيچ درجه از استعداد مكرّر نشده و معرفت ديدنِ ساقى است به چشم دل و دانستن آنكه نظرِ ساقى به قدح ايجادِ آبِ حيات در قدح نموده ور نه قدح تهى بوده بلكه از اصل قدحى هم نبوده ،پس نگاه اوّل ساقى ايجادِ قدح و نگاه دوّمش ايجاد آب حيات در قدح كرد .
بنابراين مراد از قدح اعيان ثابته است كه به تصوّرِ حق تعالى كه جعل علمى است هستى و تقرّر و تمايز علمى يافتند و مراد از آب حيات وجود خارجى اعيان ثابته است كه عالَم و خلق گويند و جعل عينى و فعل حق نامند كه تصوّر خود را به فعل
آورد و آنچه انديشيده بود كرد امّا انديشيدن فورى بود بىزمان و يكى بود ،وَ ما اَمرُنا اِلّا واحِدَةٌ كَلَمحٍ بِالبَصَرِ .
و آفريدن آن انديشيده ها متدرّجاً ظاهر شد و متعدّد و متمايز گرديدند كه مراتبِ وجود و طبقاتِ عالَم ناميده شدند خَلَقَ السَّمواتِ وَ الارضِ فى ستَّةِ اَيّامٍ چنان متعدّد شدند كه دشمنى و تباعد پيدا شد در آنها و دو دسته شدند كه مظاهر لطفيّه و مظاهر قهريّه ناميده شدند و هر يك عالَمِ خود را بهشت و عالَمِ دشمن را دوزخ ناميد .
16. ساقى مىِ ما زعارض پر خوى تست
چشمت نرسد كه چشم ها در پى تست
سر چشمه فيض جز لب لعل تو نيست
صد خضر و مسيح جرعه نوشِ مىِ تست
ساقى حق تعالى مى ما هستى ما ،عارض نگاه ساقى ،پر خوى اشاره به آنكه كثراتٍ خلقيّه در فعل حق تعالى پيدا شدند كه در ذات كثرتى نبود .
چشمت نرسد يعنى چشم ادراك ترا نبيند زيرا همه چشم ها و ادراك ها در پى يعنى پايين تر از مرتبه تو است نه هم مرتبه تو و مُدرِك تا هم مرتبه مُدرَك نشود او را نبيند ،يا آنكه دعا باشد يعنى از اين چشم ها كه در پى يعنى عاشق و خواهانِ تواند ، آفتى به تو نرسد و چشمت نزنند از اين عارض نيك و خوى بسيار كه دارى و لب لعل اشاره به امرِ (كن) است و چون لب پايينتر از عارض پرخوى است مىتوان عارضِ پُر خوى را اشاره به عالم اعيانِ ثابته (كه شرعاً عالَم ذرّ نامند) گرفت و لب لعل را به ايجاد و آفرينش (اِنّما اَمرُنا اِذا اَردنا شَيئاً اَن نَقُولَ لَهُ كُن) اَرَدنا عالَمِ اعيانِ ثابته است و نَقُولُ ايجاد آنها است در خارج .
(مى تو است) و (مى ما) خيلى شيرين شده كه يك جا مى را مالِ خود دانسته و يك جا مال ساقى يعنى وجود اشياء را هم مال اشياء توان دانست و هم مال خدا و توان گفت كه اشياء موجودند به وجودِ خدا و هم خدا موجود است در مرتبه اشياء به وجود اشياء .
17. ساقى دل ما سوخته از مشتاقيست
بازآ كه طبيب درد مستان ساقيست
جـان دادن اميـد است مـرا در قـدمت
تا جـان بـودم اميـدوارى بـاقيســت
دردِ مستان هشيارى است و به خود آمدن و خود را ديدن و جان را مال خود دانستن و ساقى اين درد را زائل مىكند و اين زوال را جان دادن ناميده يعنى تا به هوش مى آيم اميدوار مى شوم كه بار ديگر هوشم را و خوديَم را در قدمت يعنى باز آمدنت بريزم پس كاش هماره تا ابد هى من به هوش آيم و هى تو باز آئى .
18. ساقى به بهشت اين همه مشتاقى چيست
جنّت مى و ساقى بود و باقى چيست
اينجاست مى و ساقى و آنجاست همين
پس در دو جهان به از مى و ساقى چيست
مراد از ساقى اوّل عقل است كه به صورت انبياء در آمده مى دانش را در قدح دين مى پيمايد و وعده سرخوشى را به بهشت مى دهد ،و مراد از سه ساقى ديگر چون باقى ساقىها حق تعالى است و مَى فعلِ حق و نظر حق يعنى هم در دنيا و هم در بهشت جز خدا و آثارِ صنعِ خدا چيزى نيست ،اگر همان را بينى و جز آن نبينى به بهشت رسيده اى كه تمام لذّت در ديدن مَى به دست ساقى است يعنى همه اشياء را قائم به خدا ديدن ،هر جا چنين ديدى هم آنجا بهشت است .
19. ميخانه و كعبه خانه بندگى است
ناقوس و اذان ترانه بندگى است
محراب و كليسيا و تسبيح و صليب
حقّـا كـه همـه نشانـه بندگى است
بندگى همين ديدن اشياء است قائم به خدا كه آن يكى است و نشانه هاىِ آن بسيار و جنگها و دشمنى ميان نشانه هاست موقّتاً به پندارِ استقلال .
20. رفتم به خرابات به ايمان درُست
زنّارِ مغان را به ميان بستم چُست
شاگـرد خـرابـات ز بـد نـامـى مــــن
رختم بدر افكند و خرابـات بشُست
مراد از خرابات توحيد است كه بناهاى كثرات در آنجا خراب و ويران است و از ايمان درست اعتقاد و باور كردن كه همين معرفت كه من دارم اصل توحيد است، و زنّار بستن خود را مُوَحِّدِ رسمى دانستن و به انتظارِ قبول حق تعالى و جذبه الهيّه نشستن است ،و شاگرد حجابِ عظمت و پرده غيرتِ حق تعالى است كه معرفتى را كه عارف همراهش باشد نمى پذيرد ،و رخت همان معرفتِ با عارف است ،و شُستنِ خرابات يعنى به من فهمانيد كه اينجا كه تو خرابات و توحيد پنداشته اى خرابات نيست خرابات پاك و منزّه است از پندارِ تو كه پندارِ هر كس به خودِ او ماند نه به آنچه پنداشته .
21. ساقى دل من كه شـادى از غم نشناخت
جز جـام مى از نعيـم عالـم نشنـاخت
مَى ده كه دم صبوح جانبخش دم است
كس غير مسيح قدر اين دم نشناخت
جام مَى نظر حق تعالى دَمِ صبوح آنكه نَفَسهاىِ ما متّصل به نَفَسُ الرَّحمن است نه از خود ما است و هر كه اين را دانست او مسيح است و دم او دم خدا است و همين است مراد از يك نفس در رباعى آينده .
22. از منزل كفر تا به دين يك نفس است
وز عالم شك تا به يقين يك نفس است
اين يك نفَسِ عزيز را خوش مىدار
كه حاصلِ عُمر تو همين يك نفس است
و همين است لعلِ گرانبها و درِّ يگانه و زبان عشق در رباعى آينده .
23. آن لعل گرانبها ز كان دگر است
و آن درّ يگانه را نشان دگر است
انديشه اين و آن خيال من و تو است
افسانه عشق را زبـان دگـر اسـت
24. ساقى قدحى كه آنكه اين خاك سرشت
خطّ بر سرِ ما مستى و عشقِ تو نوشت
معمور بود به شاهد و باده جهان
موجود بود به كوثر و حور بهشت
يعنى آنكه اين هستى و اين خودى را، به ما داد بر ما واجب كرد كه اين خودى را نگه نداريم بلكه درپاى او ريزيم و اگر ريزيم دنيا و آخرت ما معمور است .
25. امروز كه نوبت جوانى منست
مى نوشم از آنكه كامرانىّ منست
عيبش مكنيد از آنكه تلخست خوشست
تلخست از آنكه زندگانى منست
يعنى همين هستى و خودى را اگر از خود بينم تلخ است و اگر از حق تعالى بينم خوش و شيرين است ،و از آنكه متعلّق است به عيبش نه به خوش است كه مستانفه بيانيه است .
26. جز حق حَكَمى كه حُكم را شايد نيست
هستى كه ز حكم او برون آيد نيست[2]
هر چيز كه هست آنچنان مىبايد
آن چيز كه آن چنان نمى بايد نيست
يعنى وجودات همه از خدا و به حكم خدايند ،پس هر وجودى محكومِ حقّ است و محكوم حاكم نمىشود و آنچه به حكم خدا نيست عدم است و همان عدم همان كه بوجود آمد به حكم خدا خواهد بود وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى آمِرهِ اى على وجوده الّذى اعطاه .
27. ساقى قدحى كه شمع دل در نگرفت
تا ز آتش مى زندگى از سـر نگرفـــت
آه از مى لعلت كـه بـر ايـن بـاده نـاب
هركس كه لبى نهاد لب بر نگرفت
ساقى حق تعالى شمعِ دلِ امكانِ استعدادى ،آتشِ مى فعليّتِ حاصله از نظرِ حق تعالى ،مى لعل يعنى هستىها از نظر حقّ است و هر كس اين را دانست ديگر هستى او فناپذير نيست .
28. سر دفتر عالَمِ معانى عشق است
سـر بيت قصيده جوانى عشـق اسـت
اى آنكه خبر ندارى از عالمِ عشق
اين نكته بدان كه زندگانى عشق است
عشق همان باختنِ وجودِ عاريتى است به پاى ساقى يعنى حق تعالى .
29. در ميكده عشق اجل رسم من است
اين صورت كون جملگى اسم من است
من جان جهانم اندر اين دير مُغان
رندىّ و پرستيدن مى قسم[3]من است
يعنى من هستى موهوم را فنا مىكنم و مى را كه نظر حق تعالى است مىپرستم . پس زنده و با جان در اين دنيا منم نه مغان كه پندارند جان معرفت دارند و خود هنوز زنده و با خودند .
30. در دهر مرا شراب و شاهد هوس است
نه چشم و دلم منتظر پيش و پس است
در دل نه ز هشيارى و مستى خبريست
مقصود من از هر دو جهان يك نفس است
شاهد ،ناظر ديدنِ حق تعالى است در اشياء و يك نفس قائم ديدنِ اشياء است به نظرِ حق تعالى و پيش و پس يعنى دنيا اوّل چه بوده و پس از فنا چه خواهد شد .
31. در ناىِ قرابه غلغلِ مى چه خوش است
آواز سماع و ناله نى چه خوش است
در بَر بُتِ دلفريب و در سر مى ناب
فارغ ز غم زمانه هى هى چه خوش است
ناى قرابه استعداد اعيان ثابته است .غلغل ،فعليّت وجودِ آنها است در خارج و اين وجودها را به خود اعيان نسبت دادن ،غم زمانه است و نسبت ندادن فارغ بودن است و به خدا نسبت دادن بودنِ بُت در بَر و مى در سَر است كه همين وجودها از اين جهت كه منسوبِ به خدايند بتِ دلفريب و مىِ نابند يعنى وجود خالص از شوائب ماهيّت اند .
32. ساقى دل ما كه دانه مهر تو كاشت
مهر تو نهفته تا ابد خواهد داشت
دامن مفشان ز ناز بر اهلِ نياز
كاز دامن تو دست نخواهيم گذاشت[4]
وجود ما دانه مهر خدا است در دلِ ما اگر آن وجود را از خود دانيم آن دانه را نهفته ايم و اگر از خدا دانيم چنانكه هست پس ننهفته ايم و دست به دامن خدا زده ايم كه دامن خدا همين وجود ما است و ناز خدا و دامن فشاندنِ خدا آنست كه اين دامن را از دست ما بكشد يعنى ما را غافل كند كه وجود را از خود بدانيم و با خود و هشيار گرديم و همين است سفر كردنِ از دَرِ خدا و سر بر خاك ماندن و دل بركندن از مى و ننگ از ملامت و سُست عهدى در رباعيّات آينده .
33. ساقى ز درت سفر نخواهيم گرفت
گر هم بكشى حذر نخواهيم گرفت
گيرم كه ز خاك برنگيرى سر ما
ما سر ز ره تو بر نخواهيم گرفت
34. ساقى ز مئى كه لعلت آن را ساقيست
دل بر نكنم تا دمى از من باقيست
مشتاقم از آن بديدنت گستاخم
گستاخى من ز غايت مشتاقيست
وجود خود و اشياء را اگر عاريه بينى مى شود مئى از لعل ساقى كه امر (كن) از لب حق تعالى بيرون آمده و بايد از اين جهت مشتاق به وجود خود بود و دل بر نكند و گُستاخ بود و مَهِ رُخسار حق تعالى و جان همه و دلدار و دلستان دانست و خورشيد و مال همه دانست .
35. ساقى مه رخسار تو جان همه است
دلدار منست و دلستان همه است
خورشيد صفت نه مهر در آب خوشست
تنها نه از آن من كه زآن همه است
36. در عشق تو از ملامتم ننگى نيست
با بىخبران در اين سخن جنگى نيست
آن شربت عاشقى همه مردان راست
نامردان را از اين قدح رنگى نيست[5]
37. ما را گويند دوزخى باشد مست
قوليست خلاف و دل در او نتوان بست
گر عاشق مست دوزخى خواهد بود
فردا بينى بهشت هم چون كف دست
يعنى مردم كوته نظرِ خود نگر گويند كه وجود اشياء را به خدا نسبت دادن كُفر است من جواب دهم كه اگر از روى عشق و بىخودى باشد كفر نيست ،و اگر چنين بىخودان به بهشت نروند پس بهشت خالى مى ماند زيرا با خودان و خودبينان كه البته نخواهند رفت .
38. آن باده كه قابل حياتست به ذات
گاهى حَيَوان مىشود و گاه نبات
تا ظنّ نبرى كه هست گردد هيهات
موصوف به ذات تُست گر هست صفات
مراد از باده ذات حق تعالى است كه حيات عين آن ذات است نه آنكه موصوف به حيات باشد چنانكه موصوف به هستى هم نيست بلكه عين هستى است و اگر صفت براى ذات حق تعالى توان فرض كرد بايد گفت كه ذواتِ انسانيّه كه جان عالمند صفات حقّند زيرا صفات هر ذاتى در خور آن ذات است و نسبت به آن ذات فرع و تابع در وجود است و معناى موهوم قائم به ذات است و هستى مستقلّ ندارد و ذوات انسانيّه كه جوهر عالمِ خلقند نسبت به حق تعالى اين حال را دارند كه در مرتبه غيرِ مرتبه ذات حق تعالى وجود دارند امّا حيات و علم و قدرت مثلاً در همان مرتبه ذات حق وجود دارند كه عين ذاتند نه غير ذات تا توان ذات را متّصف به آنها گرفت پس ذات خدا موصوف به ذات انسان است اگر خواستى صفتى برايش فرض كنى .
39. آن مرد نيم كز عدمم بيم آيد
كان نيم مرا خوشتر از اين نيم آيد
جانيست به عاريت مرا داده خدا
تسليم كنم چو وقت تسليم آيد
يعنى انسان دو نيمه است ،نيستى در راه خدا و هستى ،و نيمه نيستى بهتر از نيمه هستى است زيرا آن رو به بقاء دارد و اين رو به فناء و اين خلاصه توحيد است به بيان عقلى چنانكه رباعى بعد به بيان عشق است .
40. از واقعه اى ترا خبر خواهم كرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم كرد
با عشق تو در خاك فرو خواهم شد
با مهر تو سر زخاك بر خواهم كرد
خطاب تو را خبر ،به ذات خدا گر چه خلاف ادب است امّا در مقام شور عشق بد نيست ،مصراع سوّم اشاره به فناءِ فى اللّه است كه نسبتش به بنده اَولى است لذا لفظ عشق آورده كه صفت عاشق است ،و چهارم اشاره به بقاءِ بعد الفناء است كه نسبتش به خدا اَولى است زيرا وجود نفسى كه تعيّن بنده است تمام شده و جز وجود ربطى كه مال خداست در بنده نمانده لذا لفظ مهر آورده كه نسبت به معشوق توان داد و اضافه مهر به تو اضافه مصدر است به فاعل و اضافه عشق به تو اضافه مصدر است به مفعول .
41. اجرام كه ساكنان اين ايوانند اسباب تــردّد خــردمندانند
هان تا سر رشته خرد گم نكنى كآنانكه مُدبِّرَند سرگردانند
بهتر بيانِ توحيدِ فعلى است به استدلال به حركت آباء علويّه كه حركت كاشف از احتياج و عدم غناء ذاتى است خصوص حركتِ دَورى كه شكلِ مسخّرِ غير بودن است چون كه توحيد فعلى گرچه به عقل ثابت است به انتهاء ارادات به اراده بالذّات.
امّا دو چيز محسوس در بَدوِ نظر به اين برهان لطمه مى زند يكى جريان امور عالم به اسباب و رفع و لاوقوع با عدم اسباب و يكى تاثير حركاتِ علويّات در حوادث سُفليّه كه به تجربه همين قدر معلوم شده كه آن حركات دلالت بر حوادث دارند پس خردمند مردّد مى شود كه آيا مؤثّر مستقلّند يا مؤثّرِ عاريه يعنى آلت دست حق تعالى يا اِمارتِ كاشفه اند مثل الفاظ و نقوش نسبت به معانىِ مفهومه يا مدبّرِ مأمورند يعنى به اراده عقليّه تدبير جهان مىكنند امّا به امر خدا و اين معنى سرگردانى است. چون انسان كه افعال اختياريّه به امر خدا بجا آرد و سر رشته خرد همان لزومِ انتهاءِ ارادت است به ارادهاى كه عين ذات باشد كه بايد از ديدنِ قوّت و بى تخلفىِ تأثير موثّرات دستِ خرد نلغزد و سر رشته برهان را رها نكند زيرا كه اين همه تاثيرات مالِ يك اراده است و چنانكه حقيقت وجود تكرار ندارد صفات ذاتيه وجود هم اِباء از تكرار دارد مگر تكرارِ ظهورى از مظاهرِ متكثّره مختلفة النشأت ،كه آن مظاهر جز ظهور حقيقتِ واحده هيچ ندارند پس سرگردانند يعنى اراده آنها كه در سر آنها است گرداننده ديگرى دارد جز خودشان .(سرگردان يعنى اراده عاريه غير ذاتيّه) .
42. وقتى كه طلوع صبح اَزرَق باشد بايـد بـه كَفـَت جـام مُـرَوَّق باشــد
گويند كه حق تلخ بود در همـه حــال بايد به همه حال كه مى حق باشد
صبح ازرق ظهور وحدت حق تعالى است از پرده كثرات كه هنوز رنگِ كبودىِ كثرات تمام نشده بايد در چنين وقتى جام مروّق توحيد را از دست ندهى گرچه بر خلافِ مشربِ عامّه است و ناگوارِ بر نفس است كه اسير و مسخّرِ يك اراده باشد امّا ناگوارى تواند دليل حقيّت توحيد شود كه (الحَقُّ مُرٌّ)[6].
43. مى خور كه ز دل قلّت و كثرت ببرد
و انديشــه هفتـاد و دو ملـّت ببــرد
پــرهيــز مكـــن ز كيميــايــى كــه از او
يك جرعه خورى هزار علّت ببرد
مى ،توحيد است كه ترسِ از كثرتِ اسباب ندارد و آنها را اسيرِ برهان كرده به حضرتِ مسبّب الاسباب مىسپارد و پروا از اكثريّت اديانِ باطله ندارد و آنها را در عين تخالف با هم صلح مىدهد، در عقيده مطلقه عاليه متّحد مى سازد و جنگ را به كلّى فراموش و آلاتِ جنگ را كه تعصّبِ دينى نامند معدوم مىكند و آن كيميائى كه اهلِ برهان محال مىدانستند واقع مى سازد و دو بينى را كه مايه فساد بود و توليد هزار علّت مى نمود از حسِّ مشترك مى زدايد .
44. چون عشق ازل بودِ مرا انشاء كرد
بر من ز نخست درس عشق املاء كرد
و آنگـاه قـراضـه زرِ قلـبِ مرا مفتـاحِ خـزائــنِ دُرِ معنـى كـرد
قراضه براى آن گفته كه دل آدمى چون از (بين الاصبعين) رحمانى دور افتاده و به پرده هوس نفس مستور گشته اكنون كوچك مى نمايد كه گويا شكسته و ريزهاى از آن به زمين طبيعت افتاده امّا معلّمِ اَزَلى شاگرد خود را وانمىگذارد و اين قراضه را از زمين برداشته به اصل توحيد كه نخستين درس عشق بود مى رساند .
45. در ميكده جز به مى وضو نتوان كرد
و آن نام كه زشت شد نكو نتوان كرد
خـوش بـاش كـه ايـن پـرده مستـورى مـا
بدريـده چنان شـد كـه رفو نتوان كرد
ميكده عالم حقيقت است كه جز مى توحيد در آنجا نيست و پرده هوس است كه دريدنش مطلوب است به حدّى كه رفو نشود و ضلال بعد از هدايت نگردد .
46. آورد به اضطرابم[7] اوّل بوجود
جز حيرتم از حيات چيزى نفزود
رفتيــم بـه اكراه و ندانيــم چه بـــود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود
47. آنها كه به فكر دُرِّ معنى سُفتند
در ذات خداونـــد سخـــنها گفتنـد
سر رشته اسرار ندانست كســــــى
اوّل زيجـــى زدنـــد و آخر خُفتنـد
48. آنهــا كه خلاصه جهـان انسانند
بر اوج فلك بُراق همّـت راننـد
در معرفت ذات تــو مانند فلك
سرگشته و سرنگون و سرگرداننـد
49. ازمى طرب و نشاط و مردى خيزد
از جمع كتب سردى و خشكى خيزد
رو باده بخور كه سرخرو خواهى ماند
كز خوردن سبزه روى زردى خيزد
جمع كتب اشتغال به كثرات است و رو زردى فراموشى درس نخستين عشق است كه خجلت و ترسآور است باده ياد كردن درس عشق و پيدا كردن آب حيات در ظلمات طبع است .
50. چون نيست در اين زمانه سودى ز خرد
جز بى خرد از زمانه بر مى نخورد
پيش آر از آنكه او خِــرَد را ببرد
تا بو كه زمانه سـوى ما بر نِگَرَد
خرد در اينجا عقل جزئى است كه روپوش عشق است و متوجّه مىكند به سوى اسباب و مَىِ توحيد اين گونه خرد را زائل مىكند و تفرقه را بَدَل به جمع مىكند و اين رباعى را توان حمل بر مى ظاهرى نمود كه چون دنيا به بىخردان بهتر اقبال مى نمايد بايد زنگ خرد را زدود به اميد اقبال شايد دنيا عارضى را از ذاتى نشناسد.
51. پيوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد زاهدان آتش باد
آن دلق به صد پاره و آن صوف كبود
افكنده به زير پاى دُردی كِش باد
دلق عالم تفرقه و طبع است و خرابات به هم خوردنِ آنست به مىِ توحيد در طبع كه ته مانده پياله عالم بالا است و جز دُردى نصيبِ اين عالم طبع نيست زيرا زلالش اين عالم را بكلّى ويران مى سازد پس موحّد در عالم طبع ،دُردى كش است و زهد همان عقل جزئى است كه نبودنش بهتر است .
52. كس را پس پرده قضـا راه نشـد وز سـرّ خـدا هيـچ كـس آگـاه نشــد
هر كس ز سـر قياس چيــزى گفتنـد معلـوم نگشـت و قصّـه كوتـاه نشـد
53. آنها كه جهان زير قدم فرسودند و اندر طلبش هر دو جهان پيمودند
آگاه نمى شـوم كه ايشان شـب و روز زين حال چنانكه هسـت آگـه بودنـد
54. كس مشكل اسرار ازل را نگشاد
كس يكقدم از نهاد[8] بيرون ننهاد
من مى نگرم ز مبتدى تا استاد
عجز است بدست هر كه از مادر زاد[9]
55. گر بت رخ تست بت پرستى خوشتر
ور باده بدست تست مستى خوشتر
در مستى عشق زان سبب نيست شدم
كان مستى از هزار هستى خوشتر
مستى تركِ وجود نفسى است كه تعيّن است و هستى منسوبِ به نفس است ،و نيستى اكتفاءِ به وجودِ ربطى است كه جلوه حق تعالى است چون دسترس به حضرت ذات نيست ناچارجلوه پرست بايد بود كه توانش بت پرستى ناميد ولى چون جلوه به مرآتيّتِ ذات پرستيده شده از شرك و عيب پاك است .
56. حق جان جهان است و جهان جمله بدن
اصنـاف ملئكــه قــواى ايــن تــــــن
افــــــلاك و عناصــر و مواليـــد اعضــــاء
توحيد همين است و دگرها همه فن
از بابا افضل است و در كنز خامس به عربى شرح كرده ايم زائد بر اينكه در اينجا مىگوئيم بدانكه بهترين راهِ ادراكِ روحانيّتِ عالم كبير ،نظر عميق با فكر دقيق در بدن انسان است كه مى بينيم سه طبقه هستى دارد به ترتيب طولى و تسلسلِ علّت و معلولى كه هر طبقه بالا علّت غائى وجود طبقه پستها است .
1- اعضاء و جهازات درونى و بيرونى كه آلات كار و هماره بكارند به فرمان طبقه دوّم كه مسئول نيك و بد كارِ آنها طبقه دوّم است و از خود هيچ ندارند .
2- قوى و حواسِّ ظاهره و باطنه طبيعيّه و حيوانيّه و نفسانيّه كه شبيه به مجرّداتند و ديده نمى شوند مگر به آثار ،و هر قوّه اى در يك مركز و نقطهاى از بدن متمركز است و خود را از آنجا ظاهر كرده و آنجا را پُستِ خود قرار داده تجاوز از آنجا نمى كند ،(ما مِنّا اِلّا وَ لَه مَقامٌ مَعْلُومٌ) و غير خود را هم به آنجا راه نمى دهد و اگر آن نقطه فاسد شد آن قوّه ناپديد مى شود ديگر فهميده نمى شود كه معدوم شد بلاعوض يا آنكه تقسيم شد به قوّه هاى ديگر و بر همه آنها يا بعض آنها افزوده شد فقط قوّه لامسه كه پستتر قُواىِ حيوانيّه است در همه نقاطِ ظاهره بدن موجود است به تفاوتِ شدّت و ضعف و در آن مِله آخر انگشتان دست از همه جا بيشتر است .
3- جانست كه مجرّد محض است نه ديده مى شود و نه مركزى معيّن دارد مگر در قواىِ دماغيّه كه ظاهرتر است و معلوم نيست كه جان به قواى دماغيّه بيشتر علاقه دارد يا آنكه چون دماغ مبدأ حسّ و حركت است و حسّاس تر از همه جا است خصوص معانى را كه ادراك تام مىكند پس جان را بهتر ادراك مىكند كه نظر به هر عضو او ادراك مىكند پس مشتبه مىشود به اينكه جان در دماغ بيشتر و ظاهرتر است .
پس معلوم شد كه جان غيب مطلق است ،و قوى غيب مضافند و جسم شهود محض است ،و زائد بر اين سه طبقه ديگر وجودى در انسان و غيره نيست .و مىدانيم كه وجودِ كلّ عالم كمتر از وجود انسان نيست والّا مزيّت جزء بر كلّ لازم آيد و آن محال است ،پس كلّ عالم هم سه طبقه مترتّبه است .
1- جانِ يگانه تعدّد ناپذير چنانكه جان انسان تعدّد ناپذير است و اين جان نسبتش به همه جا و نسبت همه جا به او يكسان است و فرماندهِ كلّ قوى به اراده و مشيّت است نه به قول و فعل و مالك هستى همه قوى به نظر اراده كه اگر اراده او از يك قوّه يا همه قوى قطع شود ديگر قوى هستى و فعّاليّت ندارند ،امّا جان انسان مالك هستى قوى نيست زيرا انسان جزئى از عالم و يكى از طبقه پست عالم است ، پس اين تشبيه كه گفته شد تامّ من جميع الوجوه نيست زيرا تشبيه جزء به كلّ ممكن التّصور نيست .بلى اين تشبيه مقرّب است كه اين مطلب عالى را به ذهن و فهم نزديك مىكند ،امّا از بيان تام قاصر است و چاره نيست زيرا بيانى ديگر جز اين تشبيه نيست كه بتواند مطلب را نزديك تر به ذهن كند .و همين جانِ يگانه را حق و خدا و اللّه و تارى و بوغ گويند .هر كس به زبان خود لفظى مىگويد كه مرادش جان منبسط بزرگ يگانه عالم است ،و توان طبيعى را معذور دانست كه در نظر باطن بينى قاصر بوده و برتر از طبيعت كليّه (كه ما آن را يكى از قواى عامله عالم دانيم كه فرمانده قواى جزئيّه تمام اجسام است) جائى تصوّر ننموده .
2- قواى متعدّده طوليّه و عرضيّه كه كليّات آنها سه طبقه است :عقول و نفوس و طبايع كه به فارسى فرشته و به عربى ملئكه نامند كه مدير تمام اجسام افلاك و عناصر و مواليدند به تسخير جانِ يگانه ،و بالذّات ناپيدايند و به آثار پيدا چنانكه اكثر آنها را نتوان انكار نمود و اگر كسى انكار كند از اشتباه لفظ است يا از خطاء در تطبيق مفهوم به مصداق .
3- اجسام محسوسه به يكى از پنج حواس ظاهره از فلك و عنصر و مولود كه اين هم سه طبقه است اگر كسى تواند اين سه طبقه را مسخّر سه طبقه قوى و آنها را مسخّر جان يگانه داند و بيند آن را موحّد نامند كه همه جهان را يكى كرده و لفظ توحيد به معناى يكى كردن است جهان متكثّر را و كارى است بس دشوار و اغلب مدّعيانِ توحيد به لفظ آن اكتفاء و افتخار مى نمايند و فنها مى سازند كه مركّب است از الفاظ متوسّعه كه به زور فكر آن الفاظ را پيدا مىكنند و هر كه لفظى بهتر پيدا كرده مردم او را موحد كامل مى نامند ،(و هو مومن الحق بفراسخ) .
بدانكه توحيد چهار قسم است :يكى تصديقى و سه تحقيقى .تصديقى آنست كه اغلب اهل مذاهب كه راستى معتقد به بزرگان دين خود باشند محض تعبّد و تقليد تصديق به توحيد مى نمايند و به مرور زمان و تكرار گفتن و شنيدن در دل آنها هم حال باور پيدا مى شود كه احتمال خلاف آن نمى دهند و همين باور تديّن آنها و سبب نجات آنها است .
اما تحقيقى يا به فكر و برهان حسّ و عقل علم قطعى يافته به ارتباط تسخّرى سه طبقه جهان به يكديگر كه انتهاءِ بواحد بالذّات يابد كه چيزى از قوى و اجسام از احاطه علم و قدرتِ نافذه آن واحد بالذّات بيرون نداند ،اين را علم التّوحيد نامند و يا به وجدان و مشاهده باطنى اين ارتباط و تسخّرِ وجدانى را دريافته مثل تسخّر بدن خودش قوى را و قوى اراده جان را ،اين را عين التّوحيد نامند و يا به رياضت و عبادات شاقه حقّه نور توحيد حقيقى الهى (كه آن يكى ديدن آن جان يگانه است خود را و مسخّر ديدنِ قوى و اجسام براى خود و اين را تعيّن بزرگ و جان تعيّنات نامند) بر دل او بتابد چنانكه انانيّت و تعيّن روحى و جسمى او گداخته شود و از او هيچ نماند اين را حقّ التّوحيد نامند كه در انبياء و اولياء يافت مى شود علامتش آن كه همه عالم را مسخّرِ خود و خود را دلسوز همه مىبيند و هيچ چيز را بد و ناقص و شرّ نمىبيند و روا نمىداند كه جز اينكه هست باشند و تصرّفى برخلاف اوضاع حاليّه نمىخواهد بكند با آنكه مى تواند ،و نيز علامتش آنكه به هر وضع كه عالم بگردد راضى باشد و به راستى مكدّر و گله مند نباشد و غيرِ آن را نخواهد و همه تعيّنها را تعيّن خود بيند و تعيّنى براى خود جز تعيّنِ كل نبيند و چنين كس را يك از افراد بشر نتوان گفت بلكه غمخوارِ همه و عذرپذيرِ همه و خيرخواه همه است چنانكه ما پيغمبر خود را رحمة للعالمين مى دانيم و توحيد محمدى را اكمل توحيدهاى انبياء و توحيدِ امّت اسلام را هم اكمل توحيد هاىِ اديان مى دانيم هم در توحيد علمى هم وجدانى كه معلوم است محمد (ص) مى خواهد امّتِ خود را در هر قول و فعل و حال تربيت به توحيد نمايد .
57. چون نيست مقام ما در اين دير مقيم
پـس بى مى و معشـوق عذابيســت اليــم
تا كـى ز قديــم و محـدث اى مـرد سليـم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم
نپائيدن ما در اين جهان دليل است كه ما اهل و جنس اين جهان نيستيم و از انس قهرى با اهل اينجا در عذابيم، جز آنكه به نوشيدن مى توحيد به ياد عالم بالا اُفتيم و جلوهاى از آنجا بر ما بشود كه عشق ازلى را بر آن جلوه اندازيم تا وقتى كه از اين عالم برويم و برهيم .سليم يعنى ساده بى عمق زيرا مىبينيم كه اهل اين عالم يك يك مى روند پس چگونه قديمش دانيم .
58. اى دل چو به بزم آن صنم بنشستى
از خويش بريدى و بدو پيوستى
از جــام فنـا چــو جـرعــه اى نوشيــدى
از بـود و نبـود آن بكلّـى رستى
59. گم گشته نهان روى به كس ننمائى
گه در صور كون و مكان پيدائى
اين جلوه گرى بــــه خويشتــن بنمائـــى
خود عين عيانى و خودى بينائـى
اشاره به كُنت كنزاً مخفيّاً تا آخر و اينكه حقيقت وجود اظهر از هر ظاهر و ما به يتحققَ الظّهور است و در عين حال اخفى از هر خفى است چنانكه جز بودنش معلوم دانايان غيب و شهود نگشته چنانكه علىّ (ع) بعد از هفت روز از وفات پيغمبر (ص) در مدينه خطبه خواند و فرمود الحمدُ للّهِ الّذى مَنَعَ الاَوهامَ اَن تَنالَ اِلّا وجودَهُ وَ حجَبَ العُقُولَ اَن تَتخَيَّلَ ذاتَه لِاِمتِناعِها عَنِ التَّشبيهِ و التَّشاكُلِ .
60. صانع به جهان كهنه هم چون ظرفى است
آبى است به معنى و بصورت برفى است
بازيچـه كفـر و ديـن بـه طفـلان بگـذار
بگـذر ز مقامى كـه خـدا هـم حرفـى است
بگذر يعنى اعراض كن از كسانى كه نزد آنها خدا هم حرفى از حرف ها است كه نه به برهان توانند اثبات نمايند و نه به وجدان مصداق لفظ خدا را دريابند و در سر لفظ هماره يكديگر را كافر نامند و كشتن يكديگر را ثواب دانند .
ظرفيّت آنست كه خدا مُقَوِّم و نگهبان جهان است و حقيقت وجود حامل مراتب وجود است و تا حقيقت باشد مراتب هم باشد و مراد از مراتب همه جهان است[10] كه كهنه است يعنى قديم زمانى و حادث ذاتى امّا شكل جهان به سرعت عوض مى شود بلكه يك شكل مشخّص دوبار پيدا نمى شود كه (لاتِكرارَ فِى التَّجَلّى) بازيچه جنگ ظاهر بى غرضى است كه در دل دشمن يكديگر نيستند و اين تعبير براى آنست كه در نفس الامر اختلاف و دو جهتى نيست فقط پندار بى واقع است گرچه اطفال دين و معرفت يعنى نادانان با هم مغرض و مجدّند ،امّا چون مطابق واقع نيست پس گويا بىغرضند و بازيچه مىكنند و حيرتآور است كه بيهوده سخن به اين درازى باشد كه بيشتر جنگ هاى بزرگ دنيا به نام كفر و دين است .(يا به باور يا به بهانه) .
و تشبيه مراتب وجود به برف و حقيقت وجود به آب نيكو بيانى است و اين برف نمىگدازد و آب را ظاهر نمى سازد مگر نظر ثاقبِ سالكِ تندِ گرم رو به تدريج و يا جذبه سوزنده الهى به فوريّت و چون برف گداخت جز آب نخواهند ديد و يافت .
61. تا ظنّ نبرى كه من به خود موجودم
يـا ايـن ره خونخـوار بـه خـود پيمـودم
چـون بــود حقيقت مرا از وى بـود
من خود كه[11] بُدم كجا[12] بُدم كى[13] بودم
بود اوّل فعل ماضى است و دوّم حاصل مصدر است (كه) استفهام است و بيان انتهاء حقايق است به حقيقتِ حق تعالى و اضمحلال حقايق در جنب او به دليل صدور حقايق از او ،پس قائماند بدو و واردند بر آنكه صادرند از او كه معاد همان مبداء است و علّت غائيّه همان علّت فاعليّه است .
62. از خالــق كردگار وز ربّ رحيم
نوميد مشو به جرم و عصيان عظيم
گر مست و خراب بوده باشى امروز
فــردا بخشــد به استخـوان هاىِ رميم
اشاره به حديث قدسى است اَنا عندَ المنكسِرَةِ قلوُبُهُم (امروز) و المنظمه قُبُورُهم (فردا) اگر قلوب را عبارت از انانيّات و تعيّنات بگيريم و قبور را از طبايع و اجسام معناىِ عِنديّت روشن خواهد شد كه چون طلسم انانيّتِ باطله شكست اَنانيّتِ حقّ تعالى به حكم امتناع خلاء جاى او خواهد آمد يا آنكه ظاهر خواهد شد كه هم او بوده پندار ما ما را مىديده يعنى چون او را نشناخته ايم مى پنداشتيم كه مائيم نه او و چون از باده معرفت مست شديم و ديوارِ خودى خراب شد كنج را (مانند دو يتيم مدينه خضر و موسى) يافتيم كه او بوده نه ما و تا نيافته ايم بايد ديوار آباد باشد .
(با من بودى مَنَت نمىدانستم يا من بودى مَنَت[14] نمىدانستم)
63. در عشق تو صد گونه ملامت بكشم ور بشكنم اين عهد غرامــت بكشم
گـر عُمـر وفا كند جفاهاىِ ترا بارى كم از آنكه تــا قيامت بكشـم
64. بر خود در كام و آرزو بربستم وز منّتِ هر ناكس و كس وارستم
گر صوفىِ[15] مسجدم و گر راهبِ دَيـر مـن دانم و او چنانكه هستم هستــم
اين دو رباعى بيان نتيجه حاصله از توحيد است كه موحّد چنين بايد باشد كه جز او نبيند و از غيرِ او نترسد و در باركشى او هم كُندى نكند .
65. در ديده تنگِ مور[16] نور است ز تو
در پـاى ضعيـف پشّـه زور اسـت ز تــو
ذات تـو سـزاسـت مر خداوندى را
هر وصف كه ناسزاست دور است ز تو
کتاب حکمت خیام
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] .لفظ نفس الامر را حكماء مىآورند در چند مورد به چند معنى از جمله به معنى (ما عند اللّه) است يعنى معلوم اللّه يا قائم بالله يا آن روئى كه اشيا به خدا دارند .(منه)
[2] .-يعنى بتواند سر خود باشد .
[3] .نصيب من است .
[4] .حرف نهى در پارسى ميم است و حرف نفى نون است.
[5] . اين دو رباعى مىبايست بالاتر و وصل به آن دو رباعى نوشته شود و شرح بعد از اينها نوشته شود .
[6] .استدلال به جمله الحقُ مرٌّ براى حق بودن مى از روى خطابه است نه برهان زيرا عكس موجبه كليّه ،كلى نيست تا تواند كبراى شكل اول گردد و نتيجه دهد كه الخمر حق .منه
[7] .شايد اضطراب اشاره به تساوى وجود و عدم باشد كه لازم مهيّت هر ممكن است و حيرت اشاره به عدم كفايت علتِ موجده باشد در بقاء موجود و نياز ذاتى در هر آن عقلى به علل مبقيه متواليه و اين يك قسم از حركتِ جوهريه است .
[8] . طبيعت و حدِّ وجود هر كس و سرنوشت .
[9] .كنايه از عموم است.
[10] .تكيه مراتب به حقيقت است نه به نفس خودشان زيرا ذات از خود ندارند و نيز تعيّن و تمايز علمى و عينى آنها منوط به تعيّن حقيقت است مانند آنكه مظروف تكيه به ظرف دارد و تشكل از آن يافته .
[11] . معرفة النفس .
[12] . معرفة المبداء .
[13] . معرفة حدوث النفس و ملزمه الفناء اى المعاد لان كل ماله بداية فله نهاية .منه
[14] . (منت) مخفّفِ (من تو را) است .
[15] .مؤذن .
[16] . معروف است كه مور چشم ندارد و شايد لفظ تنگ اشاره به همين است و لفظ نور اشاره به آنكه قوه شامه مور كار چشم را هم مىكند .منه