Info@razdar.com
شماره مقاله 488
فصل ششم
در معرفت النّفس
كه ارسطو كتابى جداگانه ساخته و (اثو لوجيا) نام نهاده و آن را به عربى ترجمه كرده اند و (كتاب النّفس) نام نهاده اند و بابا افضل كاشى نيز آن را به فارسى ترجمه نموده و بيانى بلند آورده و عرفاء وجود انسان را يك عالمى جداگانه مى شمارند و حضرتِ خامسه مى نامند كه جامع تمام عوالم هستى است نه آنكه نوعى از حيوان باشد و جزءِ عالم طبيعت پس نفس ناطقه انسان ميوه تمام عوالم وجود است چنانكه تن انسان ميوه عالم اجسام است و علّت غائيّه است گويا تمام عوالم دوباره هستى هاىِ خود را از سر گرفته اند و نام آنها انسان شده و اين هستى دوّم اَتَمّ و اَقوى است از هستى اوّل و منظورِ حق تعالى است به نظرِ اوّل و غرض اصلى آن هستى اوّل مقدّمه و مقصود بِالتَّبَع و للغير است .
پس مصداق هُوَ الاَوَّلُ و الآخِرُ انسان است و در اين فصل بيست و پنج رباعى است .
1 . در كوىِ نياز هر دلى [1] را درياب
در كوىِ حضور مقبلى را درياب
صد كعبه آب و گِل به يك دل نرسد
كعبه چه روى برو دلى را درياب
2 . بر طرزِ سپهر خاطرم روزِ نخست
لوح و قلم و بهشت و دوزخ مىجست
پس گفت مرا معلّم از علم درست
لوح و قلم و بهشت و دوزخ باتست
لوح و قلم اوّل عوالم است و بهشت و دوزخ آخر و نتيجه ،يعنى چون سپهر سرگردان بودم و پىِ آغاز و انجام هستى مىگشتم و چون درخودم بوده طالب آن بودم كه وجودِ اجمالى محرّك طلب وجود تفصيلى است پس هر طالبى واجد مطلوب خود است به نحو اجمال و فاقد است آن را به نحو تفصيل .و اجمال محرّكِ طلب است و تفصيل مطلوب است .پس هر مطلوبى خود طالبِ خود است به تفاوتِ حيثيّات و طالب آلت دستِ مطلوب است و جز وصف عنوانى او در كار نيست .
3 . چون مُردنِ تو مردنِ يكبارِگىَ است
يكبار بمير اين چه بيچارهگىَ است
خونى و نجاستى و مشتى رگ و پوست
در كار نبود اين چه غمخوارگى است
يعنى اگر خود را شناختى خود را زنده به جان مى بينى و هماره زنده بوده اى و خواهى بود .تنِ كثيف را كه آخر ندارد نبايد غم خورد والّا جان را در كار تن كردهاى و فداى تن نموده اى و هر دم يكبار مرده اى براى خون و پوستى كه پيش از تو و پس از تو به هزاران شكلها جلوه نموده و خواهد نمود و ياد از تو نخواهد كرد ،اجزاءِ عالَم را به نظرِ علمى ببين و حالِ سابق و لاحقِ بدنِ خود را بدان و رباعىهاىِ آينده را بخوان .
4 . اين كوزه چو من عاشقِ زارى بوده است
در بندِ سرِ زلف نگارى بوده است
اين دسته كه در گردنِ او مىبينى
دستى است كه بر گردن يارى بوده است
5 . اى دل چو نصيب تو همه خون شدنست
احوال تو هر لحظه دگرگون شدنست
اى جان تو در اين تنم چكار آمده اى
چون عاقبت كار تو بيرون شدنست
6 . خيّام تنت به خيمه مى ماند راست
سُلطان روحست و منزلش دارِ فناست
فرّاش اجل ز بهر ديگر منزل
از پا فكند خيمه كه سُلطان برخواست
دارِ فناء ناميده عالم ملكوت را زيرا در پندار اهل دنيا چنين است يا آنكه چون بعد از فناءِ تن آنجا مى رود يا آنكه اكنون منزلش دار فناء است .و منزل به معنى جائى است كه روح بعد از هبوط و نزول از بالا در آنجا مى آرامد به طور عاريه پس منزل غيرِمسكن است .
7 . نه لايق مسجدم نه در خوردِ كِنِشت
ايزد داند گِلِ مرا از چه سرشت
چون كافر درويشم و چون قحبه زشت
نه دين و نه دنيا و نه اميّد بهشت
حقيقت خودشناسى از راه نكوهش خود پيدا مى شود نه از راه خودستائى .
8 . در هر دشتى كه لالهزارى بوده است
آن لاله ز خون شهريارى بوده است
هر برگِ بنفشه كز زمين مى رويد
خالى است كه بر رخ نگارى بوده است
بدنشناسى از راهِ نفى مقدّمه جانشناسى است به نحوِ معرفتِ غيرى ،كه قسمى از معرفت است يعنى بدن را بشناسى به پستى و بى وفائى و اتّحادِ با اغيار تا دانى كه جان بلند مرتبه و با وفا و مختصّ به تو است چه انفكاكِ شيئى از نفسِ خود محال است و نيز بدن شناسى از راهِ اثبات ،مقدّمه جان شناسى است كه بينى بدن را با كثرتِ اجزاءِ ضعيفه در مُنتهاىِ نظم و ترتيب و كارهاى بسيار و پرفايده پس دانى كه مديرِ او و ناظرِ او يگانه جانى است دانا و توانا و شگرف كار دوربين چنانكه از خلق به خدا پى بردن نيز از اين دو راه خواهد بود كه خلق را با پستى و حاجت و فناپذيرى بينى كه هستند دانى كه سزاوارتر از آنها به هستى قادرى است غنىِّ دائم قائم بالذّات ،و نيز چون عوالمِ خلقيّه با كثرت و تضادّ و تفرقه ذاتى ،با هم مرتبط و نافع به يكديگر و مُنتظم و متّحدند دانى كه حكيم قادرى مهربان ناظر به آنها و كارسازِ آنها است .
9 . دل چراغيست كه نور از رخِ دلبر گيرد
ور بميرد ز غمش زندگى از سر گيرد
صفتِ شمع به پروانه دلى بايد گفت
كاين حديثى است كه در سوختگان درگيرد[2]
نشانه زندهدلى آنست كه نورِ عالَمِ ارواح را ببيند و دور آن نور بگردد تا بميرد و هستى خود را همين داند و بس و قانع به تن ظلمانى نباشد و اين نمى شود مگر در تحت ولايت الهيّه .
(يخرجهم من الظلمات الى النور) .
10. آنها كه اساسِ كار بر زرق نهند
آيند ميانِ جان و تن فرق نهند
بر فرق نهم سبوىِ مى من پس از اين
گو همچو خر و سم ارّه بر فرق نهند
چون در مستى حقايقى از تن ظاهر شود كه سابقاً در تن نبود و احتمال هم نمى رفت پس بايد تن را مرتبه نازلهاى از مراتب جان دانست نه مغاير و مخالفِ جان و آنها كه رزّاقى و سالوسى نموده مَى توحيد ننوشند و حقايق را نبينند ميان جان و تن فرقِ ذاتى نهند و تن را دشمن جان پندارند با آنكه تن آلت و خادمِ جان است .
11. گردون نِگَرى ز عمر فرسوده ما است
جيحون اثرى[3] ز چشم پالوده ما است
دوزخ شررى ز رنج بيهوده ما است
فردوس دمى ز وقتِ آسوده ما است
12. موجودِ حقيقى بجز انسان نبود
بر فهمِ كسى اين سخن آسان نبود
يك جرعه از اين شرابِ بى غش مىكش
تا خلقِ خدا پيش تو يكسان نبود
13. مىپرسيدى كه چيست اين نفس مجاز
گر برگويم حقيقتش هست دراز[4]
نفسيست[5] پديد آمده از دريائى
وآنگاه شد و به قعر آن دريا باز
14. مقصود ز جمله آفرينش مائيم
در جسمِ خرد[6] جوهر بينش مائيم
اين دائره جهان چو انگشتره ايست
بى هيچ شكى نقشِ نگينش مائيم
15. جانا من و تو نمونه پرگاريم
سر گرچه دو كردهايم يك تن داريم
بر نقطه روانيم كنون دائره وار
تا آخر كار سر بهم باز آريم
16. از آتش و باد و آب و خاكيم همه
در عالم كون در هلاكيم همه
تا تن بوده است در جفائيم همه
چون تن برود روانِ پاكيم همه
17. اى دل اگر از غبارِ تن پاك شوى
تو روحِ مجرّدى بر افلاك شوى
عرشست نشيمنِ تو شرمت بادا
كآئىّ و مقيمِ[7] خطّه خاك شوى
18. اى آنكه نتيجه چهار و هفتى
در هفت و چهار دائم اندر تفتى
مى خور كه هزار بار پيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتى رفتى [8]
19. تا در تن تست استخوان و رگ و پى[9]
از خانه تقدير مَنِه بيرون پَى
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منّت مكش ار دوست بود حاتم طىّ
تقدير دانستن اندازه هر كار و حال است و يا دانستن قدرِ خود و ذليل نشدن است .
20. اى آنكه خلاصه چهار اركانى
بشنو سخنى ز عالم روحانى
ديوىّ و ددىّ و مَلَكى انسانى
با تست[10] هر آنچه مىنمائى آنى
يعنى افعال نماينده منشاءِ افعال است و چون افعال مختلفند پس منشاء متعدّد است .
21. هر چند ز دستِ دهر غمكش باشى
وز جور و جفاىِ چرخ ناخوش باشى
زنهار ز دستِ ناكسان آب زلال
بر لب مَچَكان اگر در آتش باشى
رفعت ذات انسان اباء دارد از ذلّت (لِلّهِ العِزَّةُ و لِرَسُولِهِ و لِلمؤمِنينَ) چون كه عالى فداىِ دانى نخواهد شد پس چون نوعِ انسان برترين مراتب وجود است اگرچه محجوب به احتياجات تن باشد بايد خود را نيندازد و سرِّ خود را به بهاىِ سر نبازد.
22. آن مايه ز دنيا كه خورى يا پوشى
معذورى اگر در طلبش مىكوشى
باقى همه رايگان نه اَرزَد هُشدار
تا عمر گرانمايه بدان نفروشى
مايه اينجا به معنى قدر و اندازه است و به معنى ماده مقابل نر و مادّه به تشديد مقابل صورت و مرتبه (چون فرومايگان) و ريشه و اساس (چون پُر مايه و گرانمايه و بى مايه) نيز آمده .رايگان (مفت) يعنى گيرم همه دنيا مفت مال تو شد امّا نمىارزد به عمر تو كه صرفِ آن كنى زيرا ذاتِ تو برتر از دنيا است و عمر تو توجّه ذات تو است به دنيا براى تكميلِ خود نه براى دنيا پس آنچه ضرور دارى از دنيا جزءِ تكميل است و باقى سمّ و ضدِّ ذات تست .بهاءشناس باش نه غشيم تا مغبون نشوى .
23. در جُستن جام جم جهان پيموديم
روزى ننشستيم و شبى نغنوديم
ز استاد چو وصف جام جم بشنوديم
خود جام جهان نماى جم مى بوديم
24. گر روىِ زمين به جمله آباد كنى
چندان نبود كه خاطرى شاد كنى
گر بنده كنى به لطف آزادى را
بهتر كه هزار بنده آزاد كنى
زيرا يك فردِ آدمى برابر همه اجناس محسوسه عالم است براى جان آدميّت كه از عالمِ الهى است نه براى تن و چون لطف راجع به جان است كه او اسير محبّت تو خواهد شد بهتر از آزاد كردنِ تن بندگان است و توان آن را ياء مصدر گرفت و معنى را تغيير داد .
25. چون جنس مرا خاصه بداند ساقى
صد قفل ز هر نوع براند ساقى
چون وامانم برَسمِ خود باده بده (دهد)
وز حدِّ خودم در گذراند ساقى
ساقى عقل كلّ و خليفة اللّه است ،و قفل مانع شدنِ از قبايح است خاصه نامزدِ سعادت ازلى ،واماندن عجز بشرى است ،رسمِ خود توفيقِ جبرى است ،حدِّ خود قابليّت اصلى است ،در گذراندن بيش از قابليّت تكميل كردن است چون كه جنس پر بها را در صندوق پنهان كنند و قفلها بر آن زنند و هماره مراقب آن باشند تا آنكه شايد به مرور و يا در اثر صندوق پر بهاتر از اوّل گردد .
[1] .يعنى در هر دلى نيازمندى هست خواه خودش هم بداند و او سعيد است و خواه نداند .
[2] . چون وزن اين شعر 4 فَعِلات است از عنوان رباعى خارج است اگر يقين بدانداز راه نفى كنيم كه از خيام است بايد دو بيتى يا جز خود باشد و از خيام جز رباعى معهود نيست .
[3] . نمونه يا در اثر يا شاهد يا مخبر.
[4] . دراز يا صفت حقيقت يا صفت گفتن.
[5] .اين رباعى در اسرار هم ذكر شده ،مناسب هر دو عنوان است .
[6] .يعنى خرد نسبت به ما چون جسم است نسبت به جان و محتمل است ضمّ خاء تا صفت جسم باشد و مناسب نگين است كه خرد تراز خود انگشتر است .
[7] . مقيم شدن بد است نه فقط آمدن پس متعلق شرم يكى است و آن مجموع معطوفين است .
[8] . نفى تناسخ است.
[9] . مراد زنده بودن است و اشاره به بودن پى حامل قوه غيرت و عصبيّت است.
[10] .يعنى مختارى.
حکمت خیام
رباعیات خیام