Info@razdar.com
شماره مقاله464
57 كنه خردم در خور اثبات تو نیست
و اندیشه من بجز مناجات تو نیست
من ذات تو را بواجبى كى دانم
داننده ذات تو بجز ذات تو نیست
كنه به ضم كاف تازى فارسىِ معرّب است به معنى ذات و آخر نقطه وجودِ هر شئی از طرف باطن ،و خودِ خرد باطن البواطن همه چیز است نزد حكماء كه براى هر چیزى یك مرتبه وجودِ عقلى معتقدند و در شرع هم جمله اَوّلُ ما خلَقَ اللّهَ العقلُ اشاره به همین است (اوّل یعنى آخرین نقطه باطن) و اگر همه چیز هم وجود عقلى نداشته باشد نوع بشر بالاجماع وجود عقلى دارد بالاتر از وجود نفسىِ او كه روح باشد (مَن عقل را یكى از اطوار نفس ناطقه مى دانم كه در صعود و تكامل به آنجا برسد امّا همه بشر بلكه اكثر هم نمى رسند) و حكماء منبعِ فكر و اقامه برهان را خِرَد مى نامند و ادراك را دو قسم مى دانند یكى حسّى در اجسام و یكى عقلى در ارواح یعنى قوه مُدرِكه در جسم باشد یا در روح باشد ،و چون امور معنویه اى یافت مى شود راجع به اجسام كه آن امور را به حواس خمسه ظاهره و باطنه نتوان ادراك نمود ،لذا ادراك آن امور را دلیل بر وجود خِرَد مى دانند .
و اثبات صانع دشوارتر و نایاب تر از هر علمى است امّا به نظر توده كه از طرز دخول و خروج در عملیات بیخبرند آسان بلكه بدیهىّ مى آید ،پس سهل و ممتنع است .
اینجا مقصود خیام اینست كه خدا از جنس آن امور معنویه راجعه به اجسام كه ادراك آنها دلیل بر وجود یك قوه مُدرِكه اى شده كه نامش را خِرَد نهاده اند نیست تا اثباتِ ادراكش در خورِ خرد باشد، بلكه خیلى بالاتر از آن جنس است پس خرد كه بالاترین قواىِ مدرِكه است حیران است مى بیند كه باید یك چیز دیگرى وراءِ این امور معنویه باشد كه مدیر و حافظ و جان همه معنوىّ و مادّى باشد و هر یك را در عالَم خودش چنان نگهدارد كه ممزوج و مشتبه به آن دیگر نشود و اگر نباشد رشته انتظام اشیاء پاره مى شود و در هم مى ریزند.
امّا آن چیز دیگر چیست و از چه جنس است نمى توان فهمید زیرا اگر از جنس معنوىّ تنها یا مادّى تنها باشد نمى تواند هر دو را اداره نموده به رشته انتظام كشد ،و جنس دیگرى هم پیدا نمى كنیم كه كار اداره و نظم متضادّات از او برآید به قسمى كه نه ضدّیتِ اضداد تمام شده بدل به صلح حقیقى و اتّحاد جنسى گردد و نه روابطِ آنها تمام شود كه از هم بپاشند و خودشان همدیگر را فناء كنند ،پس براى ادراك آن چیز دیگر یك قوه مدركه دیگرى بالاتر از خِرَد لازم است و آن را نداریم ،و تا چیزى را درست ادراك نكنیم لااقلّ جنسِ آن را نفهمیم نمى توانیم اثباتِ یقینى كنیم (بضِرسٍ قاطعٍ) كه بگوئیم حكماً یقیناً هست زیرا هستى محمول قضیه ما خواهد بود و هر محمولى موضوع مى خواهد تا موضوع نباشد تشكیل قضیه نخواهد شد (عَقدُ الوَضعِ اساس و ریشه و مَبناىِ عَقدُ الحمل است) پس اثبات آن چیز دیگر هم در بوته اجمال مى ماند و حیرت ما زیادتر مى شود و این هم یك قسم اثباتى است كه نام ندارد جز آنكه اثبات حیرتى بنامیم یعنى حیرت ما را مجبور بر اثبات مى كند اما جنس ثابت را به ما نشان نمى دهد كه عقد الوضعى براى هل بسیطه ساخته شود كه اگر بپرسند موجود است یا نه بتوانیم جزماً و تصدیقاً یقینیاً بگوئیم ،هست لذا باید گفت كه خرد از اثبات صانع هم عاجز است.
لفظ بواجبى مراد اكتناه است و بمنزله دلیل عجز خرد است از اثبات جزمى یعنى عَقدُ الوَضع براى مطلب هل بسیطه درست نمى شود ،و آنكه جامى گفته :
صف نشینان بارگاهِ اَلَستُ
غیر از آن پى نبرده اند كه هست
گر چه ظاهرش اثبات جزمى است امّا از خارج معلوم است كه اثبات حیرتى است نه جزمى زیرا هست عَقدُ الحمل است و دعوى عقد الحمل بى عقد الوضع دعوى جازم نخواهد شد ،پس گفته نظامى مؤید ما مى شود كه نام این اثبات را حیرتى گذاریم نه زین رشته سر مى توان تافتن (یعنى یاس و نفى) نه سررشته را مى توان یافتن یعنى اثبات جزمى و سررشته عقد الوضع مطلب هل بسیطه است:
(خرد آهن قدم اما رهى نیست چو ره نبود كسى را آگهى نیست)
راه بودن عقدالوضع است كه نیست .
و از اینجا براى خیام دو صفت ثابت مى شود یكى زَبَردستى در الهیات (ماوراءُ الطّبیعة) و یكى انصاف علمى كه كمیاب است هر عالِمى به اندك برهانى تكیه نموده بناى بى انصافىِ با طرف را مى گذارد ،انصاف دادن از خود یك مفهومى است كم مصداق بلكه بى مصداق و انصاف خواستنِ از غیر یك مفهومى است پر مصداق، پس وجود خارجى براى مفهوم انصاف مشكوك است زیرا همه آن را مى خواهند و پى آن مى گردند و كمتر مى یابندش ،و ریاست غالباً ضد انصاف است و چون خیام ریاست نداشت دور نیست كه منصف باشد یعنى با یك دشوارى ناگفتنى خود را وادار به انصاف مى نموده.
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
رباعیات خیام
عباس کیوان قزوینی