Info@razdar.com
شماره مقاله447
. 57كنه خردم در خور اثبات تو نيست
و انديشه من بجز مناجات تو نيست
من ذات تو را بواجبى كى دانم
داننده ذات تو بجز ذات تو نيست
كنه به ضم كاف تازى فارسىِ معرّب است به معنى ذات و آخر نقطه وجودِ هر شئي از طرف باطن ،و خودِ خرد باطن البواطن همه چيز است نزد حكماء كه براى هر چيزى يك مرتبه وجودِ عقلى معتقدند و در شرع هم جمله اَوّلُ ما خلَقَ اللّهَ العقلُ اشاره به همين است (اوّل يعنى آخرين نقطه باطن) و اگر همه چيز هم وجود عقلى نداشته باشد نوع بشر بالاجماع وجود عقلى دارد بالاتر از وجود نفسىِ او كه روح باشد (مَن عقل را يكى از اطوار نفس ناطقه مى دانم كه در صعود و تكامل به آنجا برسد امّا همه بشر بلكه اكثر هم نمى رسند) و حكماء منبعِ فكر و اقامه برهان را خِرَد مى نامند و ادراك را دو قسم مى دانند يكى حسّى در اجسام و يكى عقلى در ارواح يعنى قوه مُدرِكه در جسم باشد يا در روح باشد ،و چون امور معنويهاى يافت مى شود راجع به اجسام كه آن امور را به حواس خمسه ظاهره و باطنه نتوان ادراك نمود ،لذا ادراك آن امور را دليل بر وجود خِرَد مى دانند .
و اثبات صانع دشوارتر و نايابتر از هر علمى است امّا به نظر توده كه از طرز دخول و خروج در عمليّات بيخبرند آسان بلكه بديهىّ مى آيد ،پس سهل و ممتنع است .
اينجا مقصود خيّام اينست كه خدا از جنس آن امور معنويّه راجعه به اجسام كه ادراك آنها دليل بر وجود يك قوه مُدرِكه اى شده كه نامش را خِرَد نهاده اند نيست تا اثباتِ ادراكش در خورِ خرد باشد، بلكه خيلى بالاتر از آن جنس است پس خرد كه بالاترين قواىِ مدرِكه است حيران است مى بيند كه بايد يك چيز ديگرى وراءِ اين امور معنويه باشد كه مدير و حافظ و جان همه معنوىّ و مادّى باشد و هر يك را در عالَم خودش چنان نگه دارد كه ممزوج و مشتبه به آن ديگر نشود و اگر نباشد رشته انتظام اشياء پاره مى شود و در هم مى ريزند.
امّا آن چيز ديگر چيست و از چه جنس است نمى توان فهميد زيرا اگر از جنس معنوىّ تنها يا مادّى تنها باشد نمى تواند هر دو را اداره نموده به رشته انتظام كشد و جنس ديگرى هم پيدا نمى كنيم كه كار اداره و نظم متضادّات از او برآيد به قسمى كه نه ضدّيتِ اضداد تمام شده بدل به صلح حقيقى و اتّحاد جنسى گردد و نه روابطِ آنها تمام شود كه از هم بپاشند و خودشان همديگر را فناء كنند ،پس براى ادراك آن چيز ديگر يك قوه مدركه ديگرى بالاتر از خِرَد لازم است و آن را نداريم ،و تا چيزى را درست ادراك نكنيم لااقلّ جنسِ آن را نفهميم نمى توانيم اثباتِ يقينى كنيم (بضِرسٍ قاطعٍ)كه بگوئيم حكماً يقيناً هست زيرا هستى محمول قضيّه ما خواهدبود و هر محمولى موضوع مى خواهد تا موضوع نباشد تشكيل قضيّه نخواهد شد (عَقدُ الوَضعِ اساس و ريشه و مَبناىِ عَقدُ الحمل است)پس اثبات آن چيز ديگر هم در بوته اجمال مى ماند و حيرت ما زيادتر مى شود و اين هم يك قسم اثباتى است كه نام ندارد جز آنكه اثبات حيرتى بناميم يعنى حيرت ما را مجبور بر اثبات مى كند اما جنس ثابت را به ما نشان نمىدهد كه عقدالوضعى براى هل بسيطه ساخته شود كه اگر بپرسند موجود است يا نه بتوانيم جزماً و تصديقاً يقينيّاً بگوئيم ،هست لذا بايد گفت كه خرد از اثبات صانع هم عاجز است.
لفظ بواجبى مراد اكتناه است و بمنزله دليل عجز خرد است از اثبات جزمى يعنى عَقدُ الوَضع براى مطلب هل بسيطه درست نمى شود ،و آنكه جامى گفته :
صف نشينان بارگاهِ اَلَستُ غير از آن پى نبرده اند كه هست
گرچه ظاهرش اثبات جزمى است امّا از خارج معلوم است كه اثبات حيرتى است نه جزمى زيرا هست عَقدُ الحمل است و دعوى عقد الحمل بى عقد الوضع دعوى جازم نخواهد شد ،پس گفته نظامى مؤيّد ما مى شود كه نام اين اثبات را حيرتى گذاريم نه زين رشته سر مى توان تافتن (يعنى ياس و نفى) نه سررشته را مى توان يافتن يعنى اثبات جزمى و سررشته عقدالوضع مطلب هل بسيطه است:
خرد آهن قدم اما رهى نيست چو ره نبود كسى را آگهى نيست
راه بودن عقد الوضع است كه نيست .
و از اينجا براى خيّام دو صفت ثابت مى شود يكى زَبَردستى در الهيّات (ماوراءُ الطّبيعة) و يكى انصاف علمى كه كمياب است هر عالِمى به اندك برهانى تكيه نموده بناى بى انصافىِ با طرف را مى گذارد ،انصاف دادن از خود يك مفهومى است كم مصداق بلكه بى مصداق و انصاف خواستنِ از غير يك مفهومى است پر مصداق، پس وجود خارجى براى مفهوم انصاف مشكوك است زيرا همه آن را مى خواهند و پى آن مى گردند و كمتر مى يابندش ،و رياست غالباً ضد انصاف است و چون خيام رياست نداشت دور نيست كه منصف باشد يعنى با يك دشوارى ناگفتنى خود را وادار به انصاف مى نموده.
***
نویسنده: عباس كيوان قزويني
رباعیات خیام